echo "\n"; ?>
دستی در باد، زیر درختان پاییزی و برفی، خیالی گرم از او و زمزمهای، عاقبت جاودانه شدم.
شبهایی مثل امشب که آن بیرون باد اولین برف را روی زمین پخش میکند و حین تماشای داد و بیداد بیرون به نظرت میآید زندگی از همیشه ملایمتر است، سادهتر است، یک چنین شبهایی فقط میشود عاشقانههای آرام نوشت. دلم میخواست یکی مینوشتم.
نشانی: همین شهر، کنار هر بطری بیست سالهای، صفحهی صد و سوم.
بیسروصدا لابهلای جملههای کوتاه و بلند، کلمهها خوابیدهاند. کلماتی که قرار نیست گفته شوند. تا چه پیش آید است زندگی، میدانم. صدایت هم نمیکنم دختر، که همان خانوم بیشتر برازندهات است.
- Do you know who Marcel Proust is?
- He's the guy you teach.
- Yeah. French writer. Total loser. Never had a real job. Unrequited love affairs. Gay. Spent 20 years writing a book almost no one reads. But he's also probably the greatest writer since Shakespeare. Anyway, he uh... he gets down to the end of his life, and he looks back and decides that all those years he suffered, Those were the best years of his life, 'cause they made him who he was. All those years he was happy? You know, total waste. Didn't learn a thing.
Little Miss Sunshine
تعصب از باورها میآید، باورها از جهل. ذهن آگاه به باور نیازی ندارد، او سنگبنای خود را اثبات میکند یا دست آخر میگوید نمیداند. باورها زمانی وارد تفکر میشوند که منطق خفقان میگیرد. منطق ساکت حتی نمیتواند ندانستنش را بگوید. هالهای از تقدس باورها را در برمیگیرد و دیگر شک برنمیتابند و مشتها گره میشوند. آنان که باور کردهاند خود نیک میدانند چه نیرنگی به خود زدهاند و به هر نقدی نیرنگ را به یاد میآورند و نه بر نقاد، که بر خود خشمگین میشوند. انگار که ندانستن جرم است و باید دانست و اگر نمیتوان ثابتش کرد باید باور کرد و اسطوره تراشید و دین بافت و پرستیدش و برایش جنگید. قضیه باز همان دال تهی است که انگار گریزی نیست از پر کردنش، به هر قیمتی، به هر مزخرفی.
«... من در هند زیاد سفر کردهام و غالباً این تصور را داشتهام که در این کشور خدایان (تثلیث یا برهما، شیوا، ویشنو) بیش از وقایع تاریخی دارای واقعیت عینیاند. همهجا حضور دارند و نیز مخاطبان زندهای هستند که با مؤمنان سخن میگویند و مؤمنان با آنان گفتوگو دارند و از آن بالاتر، حرکات و اعمال اساطیری این خدایان هنوز انگارههایی هستند که میتوانند و میباید تقلید شوند، تا در سایهی این تقلید به مبداء آفرینش زمان ازلی برگردند. پس بدینسان به زمان آفرینش پل میزنند. چنانکه گویی در پگاه آغاز و بازآغازی ابدی به طرزی خود خواسته باز زاده میشوند. ضرباهنگ، ضرباهنگی کیهانی است. اسطوره از آفرینش چیزی، از سرآغاز جهان و انسان حکایت میکند. هندو با شرکت در اسطوره با آن معاصر میشود یا به بیان دیگر در زمان اساطیری حکایت همحضور است. وی در رویدادهای اسطورهآفرین، همانگونه که در قربانی آغازین ادوار آفرینش، شرکت دارد...»
داریوش شایگان، زیر آسمانهای جهان، گفتگوی داریوش شایگان با رامین جهانبگلو، برگردان نازی عظیما، نشر فرزان
روزگار آدم گهگاه به خط خوش نامهها رنگ به جانش میگیرد. نامهها از هزار راه میرسند و به هزار راه میروند، روی کاغذها، روی صفحههای روشن، لای صداهای ضبط شده. فاصله اگر هزار شر است یک خیر دارد و همین نوشتهها است که نوشته میشوند و ثبت میشوند برای آدمهایی که میخواهند یادشان نرود روزگاری چه خوب بوده همهچیز. نامهها حرفهایی دارند که جای دیگری برایشان نیست. آخر بافتشان فرق میکند. آدمها حین نامه نوشتن هزار پیچ و تاب به حرفهایشان میدهند و ناگفتههایشان را لای گفتهها میپوشانند و برای توی گیرنده لذت خواندشان و لاخواندشان میماند.
نه که چارهی کار چند گیلاس باشد و نوش، دوست داشتن مگر کارش به شراب نمانده.
هزار سال است آنقدر در گوش وز وز میکنند سکونت و ملایمت و میانهروی که دست آخر فرقی نمانده بین آدمی و چنار. انگار کل داستان همین خفه شدن است که نکند چینی آرامش کسی ترک بردارد و این مزخرفات. اگر گهگاه تند بروی مگر چه میشود؟ چه میشود چنان فریاد بزنی که گلویت خراش بردارد، چنان اشک بریزی که شانههایت را بگیرند که آرام بگیری، چنان نفرت بورزی که نگاهت زهر باشد، چنان عشقبازی کنی که انگار فردایی نیست، چنان عربده بکشی که گمان ببرند صد سال سیاهمست بودهای. چه ایرادی دارد گهگاه انسان بودن؟ اگر کسی از این نکبت اعتدال به تنگ آمده باشد کدام عدالتخانه شنوای دردش است؟
بیایید به انسان عمودی بنازیم، هرچند که صرفاً به انسان افقی اعتبار میدهیم.
ویستن اودن
شما که در جریانید من چه عاشق هوا هستم. خب امروز از شازده یک اصطلاح هیجانانگیز در مورد هوا یاد گرفتم: تابستان سرخپوستی. انگار این طرف اطلس بیشتر طرفدار دارد و همین حوالی اکتبر که بیخبر هوا دو سه روزی گرم میشود تا بعدش دوباره سرد شود، به همین چند روز میگویند تابستان سرخپوستی و الان هم ما تویش هستیم. خب از صبح که این را شنیدم فکر میکنم دغدغههای من تا اعماق تاریخ سرخپوستها میرود و کیفی میکنم.
اینجا پنج ساله شد و من کماکان مشغول نوشتن هستم و هنوز معلوم نیست برای چه و برای که و از کجا به کجا. همین سربههوایی اینجا را دوست دارم که هر وقت به خیالم دارد شبیه چیزی میشود ناغافل جای زمین و آسمان عوض میشود و من میمانم و چند کلمهی گهگاه خوشآهنگ و خوشزنگ. ولی لذت آفریدن را دوست دارم، لذت فریاد زدن لای کلمات را، لذت عاشق شدن بین خطوط آرام را. من هنوز دوست دارم وقتی میپرسند دلمشغولیت چیست بگویم خواندن و نوشتن، آخر هنوز خیال میکنم کاری مهمتر از اینها ندارم.
محض ثبت: مینی کوپر.
باید از این کوه بالا میرفتیم، چون این کوه آنجا بود.
ادموند هیلاری، اولین فاتح اورست
هر از گاهی فکر میکنی شاید به جای جاری شدن در زندگی باید بنویسیاش.
کف هوس انگیز شکلات داغ کواسانتری (بله اسمش این است، نه لیندا) یک خاصیت دارد و آن اینکه یاد آدم میاندازد اندیشه فراتر از این زبان و آن زبان است، قابل انتقال بین زبانها است. من حتی حاضر در این مورد بحث کنم. کافی است محتوایی در کار باشد و کل متن وابسته به ظرایف زبانی نباشد. حتی در آن صورت میشود آن را به زبان دیگر بسط داد؛ فقط زمان بیشتری میبرد، خب ببرد، عوضش کنکاش در این زبان مبدأ کمتر از فهم مطلب لذتبخش نیست. اصلاً اندیشه به کنار، ادبیات بر همین اصول سوار است. متن با ارزش حین برگردان خراش برمیدارد، ولی از جلایش چیزی کم نمیشود. خلاصه خبرها خوب است. ما فراتر از زبانها (و نه زبان به معنای عام) هستیم. البته تمام اینها زیر سر کف هوس انگیز شکلات داغ کواسانتری خیابان سن کاترین است.
- میزنیم.
- بعد؟
- بعدش به این فکر میکنیم بار بعد چطور بزنیم گیر نیافتیم.
آدم از دست خودش به کدام عدالتخانه باید شکایت ببرد؟ اصلاً این دوگانگی اجتنابناپذیر موجود مزاحمی است، همین دوگانگی و چندگانگی خود آدم و نوشتههایش و غیره. صد نفر تا به حال گفتند این میرزا یک یاروی عبوس شصت سال به بالا است که با یک من عسل هم نمیشود قورتش داد. صد نفر دیگر هم فرمودهاند یک نازکخیال لطیفالدوله خیالنشان است. از این طرف جماعتی که خود نگارنده را حضوری میشناسند میگویند عجب موجود پرحرف پرسروصدایی که آخر معلوم نیست چه میگوید و به چه میخندد. نه که هیچکدام نیست، بدبختی این است که همهشان است. ولی خب مگر میشود به همه این را فهماند. برمیداری از شیطنت کلامی معمول، یکی دو خطش را مینویسی خوانندگان فهیم فرهیخته بهشان برمیخورد این مزخرفات چیست نوشته و ما را مسخره کرده است. یک روز به جای خندیدن و سربهسر زمین و زمان گذاشتن کمی جدی میشوی میبینی هیچکس جدی نمیگیردت. از شما چه پنهان آدم دچار بحران شخصیتی میشود که بالاخره قربان ما چطور آدمی هستیم و اگر هستیم چرا این همه گره میخورد کارمان.
سکوت را آبی رنگ میکنم، جای آب میفروشم.
Mortals keep closer to absence because they are concerned about presence, the name of being since antiquity. But since presence simultaneously conceals itself, it is itself already absence.
Martin Heidegger, What are poets for