echo "\n"; ?>
شیخ ما، همان که سلانه سلانه آمد و بیسر و صدا رفت و آب از آب تکان نخورد، زیاد گفت و کم شنیدیم و عجب گفت. پرت و پلا گفت ولی کارگر که بود، پس کفایت مذاکرات. شیخ ما گستاخ بود، شاه بیتش «این نیز بگذرد» و تمام عمرش به ذکر همین گستاخی، تا عاقبت خود گذشت. حالا ما و دنیایی که میگذرد و گستاخی بیحد که گویی حاجت به خاطرنشانی این گذار است. عاقبت لجام گسیختگی اظهر من الشمس ولی چه باک. این گذار بیمنت زمان همان مزخرفات معمول بود، ورنه کار شیخ ما به گذشتن نمیکشید. عاقبت هم مفهوم نشد بگذرد یا نگذرد. به درک.
ذکر خیرکنان که فلانی بود و نیست و عجب و صد عجب گویان که پس چنین بود رسم روزگار نمکنشناس، آفتاب را از شرق به غرب پی خود میکشیم. این کشتی شکسته در ساحل به گل نشسته از خود خبر ندارد و ناخدای بیخدایش روزی سه وعده دست بر پیشانی به نیت سایهبانی چشم به افق خیره مینگرد و همراه با شمعدانیهای بیمثالش رویای ساحلی میبیند برای به گل نشستن. گمانم همین لختی حاکم همان آرامش معهود است فقط جای قناری قالب کردهاندش. عالم به کلاههای بر سر رفته بودن هم توفیری در کل داستان ندارد و در نهایت همان قل خوردن است، منتهی به جای عوامانه این یکی عالمانه. زرشک برادر، زرشک.
تعقیب و گریز ساعت و زمین و زمان، گویی خبری است و در طویلهای حلوای نذری میدهند. از پی که و چه الله اعلم. که ببینید و بدانید و شهوت دانستن و همان اباطیل که مشهور است. رخصت نیست بگویند به کجا چنین شتابان. فقط و فقط برویم که وقت تنگ است و زهرماری هم نامنتظر. معنی چه شد برادر؟ در این جوش و خروش مضحک حضرت اجل، مقصود به کدام درکی واصل شد؟ همان پرت و پلایی که اول گفتند مطلوب است و هیچ معلوم نشد چرا. چرایش به جهنم چگونهاش را از کدام قبرستانی باید پیدا کرد. فقط بفرما این فلسفهی حیات و این آدرس آب حیات و برو به امان خدا، والسلام. اصلاً که چه؟
باز این شناور بودن مطلوب نگارنده شروع شد. من هنوز تصمیم دارم اطلس را یکبار روی یکی از این موجودات شناور رد کنم٬ فرق هم ندارد کروز باشد یا نهنگ. بشود یکی دو بطری شراب برد و زیر آفتاب مزمزه کرد از سر مبارک هم زیاد است. انگار باز جستهای روزگار اصل خویش. تمام این شناوری که عادت زندگی شده، روی این ماسماسک از فرع بدل به اصل میشود و بیتعارف میشود تعریف کل قضیه و همین بیپردگی و پررویی داستان آدم را خوش میآید. عین شیخ ما که سلانه سلانه آمد و همانطور بیسر و صدا رفت و آب از آب تکان نخورد. کلاً شناور، کلاً خلاص.
ظهرها گرم است٬ عصرها خنک و کمی باد و بهار و کیفم کوک است. اصلاْ یادم رفته بود بیرون میشود راحت قدم زد. دارم از پنجرهها عکاسی میکنم. به نظرم کار جالبی آمد. پنجره چیز جالبی است. یک جور رهایی انگار٬ یا یک روزنه امید و نور. ذوق کردم برای خودم و دوربینم یک کار تعریف کرد. احساس بیهودگی ندارم. میپلکیم. باز هم کوچههای باریک و خانههای رنگارنگ و نقشهها و موزهها و یک قاره کهن. یک طور شناوری در فرهنگهای خیلی دور و خیلی نزدیک. قدیمیها یادشان هست رئیس بزرگ بدون چپق را. نیس یک روزی با هم بودیم قبل از اینکه بیایم رم و او برود اسپانیا. هنوز چپق ندارد. به همه سلام رساند٬ به خدا. الان یک گوشهای از رم هستم. زیاده جسارت است.
ابوی فرمودند آبجی ریزه راهی سفر فرنگ هستند بفرمایید من باب همراهی ایشان را همراهی فرمایید. ما هم البته که با کله وحدت فرموده باز راهی دیار فرنگ هستیم. این فرنگ از دید ما نه این ور اطلس که آن ور ولی قبل از وطن است که البته خانه صدایش میکنند اروپا. نفرمایید باز هم اروپا. کی از این قاره سیر شده که ما سیر شویم. فلذا یکی دو روز دیگر راهی شده میرویم نیس، از آنجا به رم و باری و آتن و بعد برمیگردیم به ونیز و بعد اینسبروک یا یک چنین چیزی (داغ یک بار درست و درمان دیدن اطریش و وین ماند بر دل ما به خدا) و بعد مونیخ و فرانکفورت و پاریس. از پایتخت گلها هم مستقیم برگشت به همین ور اطلس. دیدار وطن هم بماند برای بعد. این که باز بردارم سفرنامه بنویسم کمی مضحک است ولی حالا کار مضحک زیاد از ما سر زده. حالا تا آب و هوا بگوید. اصلاً میتوانم از همهجا گزارش وضع هوا بنویسم. گفتم وضع هوا، چند روز قبل هوس باد فرموده بودیم؛ طوفان شد. عینهو پیر ما که گفت ما باران خواستیم سیل آمد. چنان بادی شد که کار به آلارم و آژیر در سطح شهر و استان و لابد قاره کشیده. وسط خیابان شاخهی درخت و سطل و کفش و پیرمردهای سبکوزن جولان میدهند. منظور مواظب باشید هوس چی میکنید. پیرمرد بالایی دستش عیار ندارد.
باز هوس گزارش هوا کردم. گزارش هوا تنها کاری است که باعث میشود حس کنم مفید هستم. امروز ابری بود، ابری ابری، لندن لندن. هیچ معلوم نبود چه مرگش است. بالطبع دل ما هم گرفت. هوا هم مسخره کرده بود. شش هفت درجه بالای صفر، انگار زمستان شوخی دارد. به خدا سر هفته منفی بیست بود، باور نمیکنید از خودش بپرسید. خلاصه نه تکلیف خودش روشن است نه ما. خوشبین نمیشود بود، پارسال روز آخر آوریل برف آمد. آخر آوریل میدانی کی میشود؟ میشود وسط بهار. مضحک. نزدیکهای عصر باران شروع کرد. گلوله گلوله که هر قطرهاش برای پر کردن یک قاشق غذاخوری کافی است. هنوز هم تمام نشده. اگر هوا سرد بود این میشد برف و دوباره باید یکی دو روز بعد ماشین را از آن طرف خیابان میآوردم این ور که شبانه لودرها و گریدرها بیایند برف پارو کنند. فردا شبش هم برش میگرداندم آن طرف که این طرف را پارو کنند. علافها. هوا گرم شده ولی بوی بهار نمیدهد. بوی بهار یادت میآید؟ بوی غزل خداحافظی است. باد هم نداشتیم. من این شهر را برای بادهایش دوست دارم. حتی وقتی باعث میشود تا مغز استخوان بلرزی. باد که میوزد انگار دنیا زنده است و فقط تو نیستی که نفس میکشی. بادها را دوست دارم، همهشان را. حیف باد نداشتیم. اگر داشتیم الان سه چهار خط هم در موردش مینوشتم و بعدش خداحافظی میکردم.
جسی دزموند امروز صبح از خواب که بیدار شد دید تهی شده است. فکر کرد «باز از سر». جسی دیشب مثل همیشه قبل از باقی نوازندگان وارد سالن شده بود، با کت شلوار سیاه، پیراهن سیاه، کراوات سیاه، اورکت سیاه بلند و کلاه شاپوی همیشگیاش. مقابل حضار ایستاده بود و بعد از تعظیم پشت پیانو نشسته بود. کلاهش را گذاشته بود روی پیانو در منتهیالیه چپ و نواخته بود. بعد از کنسرت مثل یک روح میان شنوندگان قدم زده بود، شنوندگانی که جز گرفتن پالتوهایشان از اتاق پالتوها و کلاهها و گمشدن در میان برفها دغدغهای نداشتند و هیچکدام با او صحبتی نکرده بودند، نه در مورد آهنگهایش، نه حتی در مورد شاپویش. حالا او احساس تهی بودن میکرد. از تخت بیرون آمد، کمی صبحانه خورد و در حالیکه منتظر بود پرتو مایل خورشید صندلیاش را گرم کند یک جفت جوراب سفید و سبز پوشید. رمان نیمهکارهاش را برداشت. چند صفحه که جلو رفت حس کرد نوک پاهایش گرم شدند. دوباره داشت پر میشد، تا لبریز شود.
It is absolutely paradoxical; we cannot understand it, and we don't know what it means, but we have proved it, and therefore we know it must be the truth.
Benjamin Pierce on Euler's formula
من نمیدانم با نامههای آقای دونالد دلازوز چکار باید بکنم. تا جایی که یادم است اسم من این نبود. لابد این آقا قبل از من در خانهی چهل و دو هفتاد دوی خیابان لاوال زندگی میکرده. ولی باز هم دلیل نمیشود من بدانم با این نامههای جورواجور چه کنم. اوایل رویشان مینوشتم این آقا دیگر اینجا نیست و میگیراندمش پشت صندوق پستم، بین صندوق و دیوار تا آقای پستچی بردارد. حالا دیگر رویش نمینویسم. میگذارم همانجا و آقای پستچی میفهمد. من و آقای پستچی برای این درک متقابل زحمت کشیدیم. حالا هر بار نامه برای دونالد میآید من شروع میکنم به خیالپردازی. گمانم صاحبخانه یکبار گفت او رفته آرژانتین به یک جایی مشاوره بدهد. چون نگفت به کجا من خیال میکنم رفته به چند گاچو مشاوره بدهد. در مورد دوام آوردن در دنیای نو کمکشان کند. ولی چون گاچوها راحت پیدا نمیشوند مجبور شده یک کلبه وسط بر و بیابان بگیرد تا شاید یکی از گاچوهای سرگردان را ببیند. از سر بیکاری مجبور شده عصرها یک صندلی ببرد بیرون و پاهایش را روی یک سنگ بگذارد و به غروب آفتاب نگاه کند. هز از گاهی باد کمی خاک بلند کند و مجبور شود چشمهایش را ببندد به مونترال سرد و برفی فکر کند و اینکه چه بر سر نامههایش آمده است. نامههای سرگردانش و گاچوهای سرگردانش.