echo "\n"; ?>
«...سرزمینهای دور آیینهای است معکوس. مسافر در آن، اندکی را که به او تعلق دارد باز میشناسد و هرآنچه را که هرگز از آنِ او نبوده است و نخواهد بود، کشف میکند...»
ایتالو کالوینو، شهرهای ناپیدا، برگردان بهمن رئیسی
همینگوی داستانی دارد به اسم «یک گوشهی پاک و پرنور». صحبت دو گارسون بود که یکیشان دنبال همچین گوشهای بود یا شاید کافهای که تویش کار میکردند چنین گوشهای داشت، چه فرقی دارد؟ همینگوی کافه گرد قهاری بوده است. خوب میدانسته کافه یعنی چه. یعنی نه سر و صدا باید باشد، نه کسی باهات کاری داشته باشد و از هم مهمتر نور داشته باشد. نور مهم است، خیلی زیاد. باید هر کجا که مینشینی نور مستقیم داشته باشی که ببینی چه میخوانی. اصلاً برای خواندن نور لازم است. سر و صدا هم به قاعده باید باشد، نباید کر کند، نباید مثل کتابخانه شبیه قبرستان باشد. همانقدر که باعث شود حواست پرت تلق تلق مدام ملت روی صفحهکلیدهایشان نشود. این یک کلیشه دستمالیشدهای مثل شکلات داغ و پتوی گرم و برف نیست که اگر امتحان کنید سه دقیقه بعد میگوید خب حالا چی؟ خواندن آیین دارد، نه برای دلخوشی و پز دادن. برای اینکه ببینی چیزی که میخوانی اصلاً چی هست. برای اینکه وقتی خواندی و وقتی نخواندی یک فرقی پیدا بشود. خواندن لذت که البته دارد، ولی خب بستنی خوردن هم لذت دارد، لذت که نشد حرف. میخوانم که لذت ببرم، خب برو شکلات داغ بخور. میخوانی، مثل آدم بخوان، مثل آدم بفهم، مثل آدم درک کن. حتماً هم نور مستقیم داشته باش.
- آجودان!
- بله قربان.
- برگشتند؟
- دیروز هم عرض کردم قربان، برگشتند.
- دشمن در هم شکسته شد؟
- بله قربان.
- ما پیروزیم؟
- پیروزیم قربان.
- پس برگشتند؟
- بله قربان، دیروز عصر برگشتند.
- پس چراغ را خاموش کن بخوابم.
- صبح شده قربان.
«... آدم اگر به آینه نگاه کند تصویرش را میبیند، درست همانطور اگر به افکارش نگاه کند میتواند جوهرهاش را ببیند...»
اورهان پاموک، قلعهی سفید، برگردان ارسلان فصیحی
- ساکتی؟
- آن پری چشم آبیه بود نگاهش یاد دریا میانداخت؟ داشتم برایش تعریف میکردم که اول فقط باد بود و ستارهها. بعد یکی دو ستاره افتادند کف زمین، چشمه شدند. کنارشان سروها سر بلند کردند و صبح شد. همان موقع اولین سرودها را شنیدیم. همان سرودهایی که تا جان آدم راه پیدا میکنند و برایت از گذشته و آینده میگویند. باد با خودش سرودها را به همهجا برد تا جاودانه شوند. بعد برایش تعریف کردم پیرمرد که آمد هیچ نگفت. رفت کنار جوانترین سرو، تکیه داد بهش و هزار سال به افق خیره شد.
- و؟
- هیچی، وسط تعریف کردنم اسرافیل ابله پایش را گذاشت روی دم گربه حنایی، کن فیکونی شد.
- پری هیچ چیز نگفت؟
- وقتی برگشتم دیدم به سروی تکیه داده و چشمهایش پر شدهاند.
«...یکی از بزرگترین و جذابترین خصوصیات کتابهای خوب (که وادارمان میکند نقش بسیار اساسی و در عین حال محدودی که خواندن در زندگی معنویمان دارد را ببینیم) این است که ممکن است نویسنده آن را "نتیجهگیری" بخواند و خواننده "انگیزش". ما قویاً احساس میکنیم خِرَدمان از آنجایی آغاز میشود که از آنِ نویسنده قطع میشود و مایلیم پاسخهایمان را بدهد، حال آنکه تنها کاری که از عهدهی او برمیآید این است که امیالمان را تشدید کند... این است ارزش خواندن (کتاب) و نیز ناکارایی آن. هرگاه آن را به اصلی (در زندگی) تبدیل کنیم به معنی آن است که به چیزی که انگیزهای بیش نیست نقش مهمتری محول کنیم. خواندن (کتاب) باب زندگی معنوی است؛ میتواند ما را به آن وارد کند، ولی آن را برایمان به وجود نمیآورد...»
مارسل پروست، از کتاب پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون کند، آلن دو باتن، برگردان گلی امامی، نشر نیلوفر