\n"; ?> میرزا پیکوفسکی

certified.jpg
کپی برابر اصل

- من تمام فیلم چشمم پی اصل‌ها و بدل‌ها بود. غیر از اینکه معلوم نبود مرد و زن کی اصل خودشان را بازی می‌کنند و کی بدل. تمام آن بحث و جدل بر سر اصالت برای تک‌تک فریم‌های خود فیلم هم صادق بود. کیارستمی هزار بار مرد را و یا زن را از طریق انعکاس‌شان روی آینه و یا شیشه‌ی پنجره نشان می‌داد. و یا ما شهر باریکی که آن دو درش رانندگی می‌کردند را از طریق تصویرش روی شیشه‌ی ماشین می‌دیدیم. انعکاس‌هایی که بدلی از اصل بودند.
- کیارستمی در مصاحبه‌ای گفته بود «زمانی که در ماشينم هستم و کسی در کنارم نشسته احساس صميميت می‌کنم. ما در راحت‌ترين جايگاه نشسته‌ايم برای اينکه رودرروی يکديگر نيستيم و به يکديگر نگاه نمی‌کنيم، ولی در عوض هرگاه که بخواهيم اين کار را انجام می‌دهيم و يک صفحه‌ی نمايش بزرگ و مناظر اطراف را پيش‌رو داريم.» صحنه رانندگی در شهر باریک را که تماشا می‌کردم یاد همین حرف افتادم. حالا نه تنها کیارستمی داشت شهر را نگاه می‌کرد، ما هم داشتیم از انعکاس شهر لذت می‌بردیم.
- ایده‌ی اصلی را پیدا کردن اگر سخت باشد، پروراندنش هزار بار سخت‌تر است. پروراندن به شکلی که رنگ نبازد و خسته‌کننده نشود. بین فیلم‌های کیارستمی «باد ما را خواهد برد» را بسیار دوست دارم. آن تعلیق ریشه‌دار را گمانم هیچ فراموش نکنم، انتظار مرگ دیگری را کشیدن برای ادامه زندگی خودت و پوچی این تعلیق. این تعلیق در آن فیلم محوری بود و به برداشت من هیچ شکل عوض نکرد. در «کپی برابر اصل» احساس می‌کردم از این دوگانگی اصل و کپی هر بار دور می‌شویم به شکل جدیدی و از زاویه‌ای نو برمی‌گردد. انگار این ایده تمام نمی‌شد، خالی نمی‌شد.
- کیارش می‌گفت کپی و اصل دغدغه‌ی قدیمی کیارستمی است. هزار صحنه از کلوزآپ را باز می‌کرد و دلیل می‌آورد. حتی صحنه‌ای از خانه‌ی دوست کجاست را توصیف کرد که پسر به خانه‌ای می‌رسد و کسی را می‌خواهد. ساکن خانه همان اسم را داشت ولی آنی نبود که پسر می‌جست. اصل نبود، کپی بود یا اصلی دیگر.
- به خیال من موضع مرد و زن در تمام فیلم کمابیش ثابت بود، با تزلزل‌هایی که کار را جذاب‌تر می‌کرد. شاید ساده‌سازی‌اش کمی از ظرافت کار کم کند و یا حتی جمع‌بستن‌ حرف‌ها. به گمانم زن بیشتر بر اصالت ذاتی پافشاری می‌کرد. هر چند گاه خود همین اصل را زیر پا می‌گذاشت. وقتی برای پسرش تعریف نکرده بود مجسمه‌ای که آن همه پسر مبهوتش بود یک کپی است و نه اصل. مرد هر چند به اصالت نگاه معتقد بود برای یک عکس عروسی حاضر نبود نقش بدلی یک شوهر خوشحال را بر عهده بگیرد و تمام ادعاهایش که چون ماری خوشبخت است، شوهر او اصل است را فراموش می‌کرد.
- صدف می‌گفت جذاب‌ترین قسمت فیلم جدایی متن و زمینه بود. متن این دو نفر هر قدر تلخ و تند و تیره بود زمینه‌، از شهر تا عروسی‌ها زنده و شاد بودند. این دو قطب متضاد به ندرت با هم تعاملی داشتند ولی هر تعامل جهت‌گیری فیلم را تغییر می‌داد.
- بعد از هفته‌ها هنوز فکرم مشغول این است که کافه چطور توانست این طور به سادگی نقطه عطف شود. کل کار به واسطه یک گفتگو بین دو زن تغییر کرد. بیشتر خوش دارم خیال کنم زن ایتالیایی نوعی پیشگو بود، یا شاید کسی از گذشته، که آن چه آن بودند یا قرار بود بشوند را توضیح می‌داد و حتی تأیید می‌کرد. انگار زن را دوباره به عقد مرد درآورد.
- وقتی آن دو سر خاطرات با هم می‌جنگیدند، سر حضور مرد، انگار باز بر سر اصالت بود. به خیال من زن تا آخر وفادار به خاطره بود، به گمانش هر چه که گذشته بود خوب بود چون اصل همراهی بود و اگر دیگر خوب نیست به این دلیل است که مرد دیگر پیش او نیست. مرد تا پایان فریاد زد اصل فردیت است. اوی تنها به نتیجه‌ی همین اصل می‌تواند تنها باشد و بماند. و مرد بر سر ایمانش می‌لرزید، دست بر شانه‌ی زن می‌گذاشت. بعد از شراب تلخ، نان از دست زن می‌گرفت، بیرون کلیسا انتظار آمرزش زن را می‌کشید و عاقبت به بدل خودش در آینه زل می‌زد و شک می‌کرد.


Among the Batelela in the Sankuru region of central Congo the word for stranger is ongendagenda. It is also one of the most common names for a male child. The reasoning is that when a child is born - and males matter most among the Batelela - he appears from nowhere and is unknown, so he is usually called Stranger, and this name stays with him throughout his life - Stranger is the "John" of the Sankuru region.
When You're Strange


Foer.jpgپارسال تابستان بود که نیویوکر بیست نویسنده زیر چهل سال انتخاب کرد که این‌ها امیدهای آینده داستان‌نویسی آمریکا هستند و به تدریج از هر کدام یک داستان کوتاه تازه چاپ کرد. یکی‌شان (و شاید کوتاه‌ترین‌شان)، «ما به اينجا نرسيديم، خيلی سريع»، نوشته جاناتان سافرن فور بود. یک نویسنده یهودی آمریکایی است که در کنار چند کتاب داستانی یک کتاب غیر داستانی در مورد فواید گیاهخواری دارد که به وقتش سر و صدا کرد. این داستانش در نیویوکر برایم دلنشین بود. آنقدر که برای اولین بار فکر کردم بردارم چیزی ترجمه کنم. ترجمه کار سختی است، سختی‌اش وقتی امتحانش کنی بیشتر معلوم می‌شود. ولی لذت عجیبی دارد که فقط با کلمات دو زبان سر و کله بزنی و نه تنها متن انگلیسی را بیشتر درک کنی، جان بدهی معادلش را به فارسی بگویی. القصه داستان را ترجمه کردم و اینجا برایش یک صفحه ساختم. طبعاً کارم این نیست و بیشتر برای دلخوشی ترجمه کردمش. شاید باز هم هر از گاهی مرتکب چنین خبطی بشوم. امیدوارم به مذاق خوانندگان اینجا خوش بیاید. اگر حوصله خواندش روی مونیتور را ندارید، آخر داستان لینک پی‌دی‌اف داستان برای چاپ هست. از سید هم متشکرم که نظراتش کمک بزرگی برایم بود.


نگاهم روی دختری که به پشت روی تخت دراز کشیده سر می‌خورد. حین ورق زدن بهش رسیدم. بالای یک برج بلند روی تختی دراز کشیده. از پنجره ‌ای که بخشی‌اش را من هم می‌بینم به شهر پر از آسمان‌خراش نگاه می‌کند. موهای بلند و مجعدش تقریباً تا کمرش رسیده‌اند. دستش‌هایش را جمع‌کرده زیر چانه‌اش. پیراهن بلند و سفید است، شلوار سیاهی تا کمی بالاتر از مچ‌پا به تن دارد. پا برهنه است و پاهایش را به بالا خم و به هم قفل کرده. نیم‌رخش بی نقص است و در صورتش یک جور رهایی توأم با هیجان می‌خوانی. یک قاب طلایی دور بالاتنه‌اش چاپ شده و بالای سرش نوشته که شاید بروی به دیدن بودای بزرگ، یا سوار قایق بشوی و یا شاید به همین تماشای دنیا از بالا ادامه بدهی. طول می‌کشد تا یادم بیافتد باید نوشته‌های زیر آگهی را هم بخوانم، چون لابد برای من نوشته شده‌اند.


Hisham_Matar2008_2.jpgیکی دو هفته قبل در پاراگراف کتاب‌خوانی هشام مطر بود. کتاب دومش، آناتومی یک ناپدید شدن، تازه منتشر شده است. کتاب اولش جزو لیست کوتاه بوکر بود. مطر لیبیایی است، در مصر مدرسه رفته و بیست و پنج سال قبل به لندن رفته و در دانشگاه معماری خوانده و بعد همان‌جا زندگی کرده. قبل از آن فقط یک داستان به اسم نعیمه ازش خوانده بودم، تازه آن را هم امروز یادش افتادم. کتاب در مورد زندگی یک پسر و نامادری جوانش پس از ناپدید شدن پدر است. از متن که می‌خواند برایم همه چیز تصویری بود، انگار نشسته‌ام پای دریایی که توصیف می‌کرد. آدم ساده و صمیمی‌ای بود، راحت نشسته بود، لبخند می‌زد. یکی پرسید داستان کتاب چطور به ذهنت رسید. تعریف کرد پاییز دو سال قبل برای استراحت رفته بوده یکی از این هتل‌های بغل دریا. در هتل تقریباً خودش بوده و خودش. صبح‌ها می‌رفته کنار ساحل کتاب می‌خوانده. یک روز عصر دو نفر از مقابلش رد شده‌اند، یکی جوان و یکی پیر، شاید پدر و پسر. خط ساحل را گرفته بودند و می‌رفتند. آن که جوان بوده دستش را کاسه کرده بوده دور آرنج پیرمرد. گفت به فکر افتاده کجا می‌روند. از آن تصویر ایده کتاب به ذهنش رسیده بوده. عجیب بود برایم. یک دلقک هندی هم در جلسه بود که وقتی نوبت کتاب‌خواندش رسید سرم را انداختم پایین در ویکی زندگی هشام را خواندم. پدرش سیاسی بوده و مخالف قذافی. سال نود میلادی در قاهره توسط پلیس مخفی مصر دزدیده و تحویل مصر داده شده بوده و از آن زمان مفقودالاثر است. حتی بعد از سقوط مبارک خبری در نیامده. خودش می‌گفت نویسنده همیشه زندگی خودش را می‌نویسد. یک سال طول کشیده تا به جمله اول کتاب برسد. وقتی آخر جلسه کتاب را بردم امضا کند ذوق کرد یکی از خاورمیانه در جلسه بوده. اسمش را با خط خودمان برایم امضا کرد.


The best way is always to stop when you are going good and when you know what will happen next. If you do that every day ... you will never be stuck. Always stop while you are going good and don't think about it or worry about it until you start to write the next day. That way your subconscious will work on it all the time. But if you think about it consciously or worry about it you will kill it and your brain will be tired before you start.
Ernest Hemingway


نگارنده هوس کرده مقداری به گزارش وضع مملکت افراها بپردازد. از شما چه پنهان دیروز اینجا انتخابات بود و چنان کن‌فیکونی شد که راه ندارد آدم فقط سرش را بیاندازد پایین نچ‌نچ کند. البته مقدمات بحث یحتمل دو برابر توضیح خود کن‌فیکون خواهد شد.
در این مملکت در کل چهار حزب مطرح هستند. محافظه‌کاران که مثل مشابهات‌شان در بریتانیا در خانه توری صدایشان می‌کنند، لیبرال‌ها، نیودموکرات‌ها و بلوک کبک. محافظه‌کاران که رئیس حزب‌شان استفن هاپر نخست‌وزیر کنونی است از غرب می‌آیند. پایگاه اصلی‌شان آلبرتا است و از سال 2004 که احیا شده‌اند آرام آرام قوی‌تر شده‌ و دیروز بالاخره موفق شدند دولت اکثریت تشکیل بدهند. البته در طول تاریخ هزار با اسم‌شان عوض شده است و دو شقه شدند و باز ادغام شده‌اند. دست راستی هستند و شخص هارپر بین الیت هیچ محبوبتی ندارد و انصافاً موجود نچسبی است. با اغماض، محافظه‌کاران و هارپر معادل کانادایی جمهوری‌خواهان و جرج بوش هستند، طبعاً نه به آن تندی. بالاخره اینجا هیچ چیز خیلی جدی نیست. استراتژی‌های انتخاباتی‌شان هم بسیار تهاجمی است.
لیبرال‌ها تا وقتی در 2006 دولت را به محافظه‌کاران باختند قدرت کلاسیک این مملکت بودند، یعنی از چهل سال قبل این تاریخ سی سالش را لیبرال‌ها در قدرت بودند. سال 2004 معلوم شد در یک سری برنامه‌های دولتی در کبک زد و بندی در کار بوده و فساد مالی باعث شد در انتخابات آن سال لیبرال‌ها از دولت اکثریت به اقلیت بیافتند و بعد در 2006 به کل دولت را ببازند و استفن هارپر با یک دولت اقلیت بیاید سر کار. در سال 2008 دولت اقلیت محافظه‌کار سقوط کرد و دوباره انتخابات برگزار شد و باز محافظه‌کاران با یک دولت اقلیت دیگر برنده شدند. آن سال رهبر حزب لیبرال عوض شد و مایکل ایگناتیف شد رئیس اپوزوسیون. اصولاً تا انتخابات امسال اپوزوسیون در پارلمان همیشه لیبرال‌ها بودند. ایگناتیف یک دانشگاهی است و فعال حقوق بشر و تیپی کاملاً متفاوت از هارپر که بیشتر یک ماشین است دارد. بعضی‌ها به خاطر سابقه آکادمیک او را با اوباما مقایسه می‌کردند. لیبرال‌ها یک حزب مرکزی (از لحاظ چپ و راست سیاسی) هستند و پایگاه‌شان بیشتر در شهرهای بزرگ و آنتاریو است. بار هم چیزی شبیه دموکرات‌های آمریکا.
نودموکرات‌ها به رهبری جک لیتون حزب چپی کانادا هستند. البته چپ با معیارهای آمریکای شمالی، نه اروپا. پنجاه سال است این اطراف می‌پلکند ولی هیچ وقتی به طور جدی دو حزب بزرگ لیبرال و محافظه‌کار را تهدید نکردند. بلوک کبک هم طبعاً حزب کبکی‌ها است. در سال 1991 قرار بود در قانون اساسی اصلاحاتی رخ بدهد که بشود کبک را قانع کرد قانون اساسی کانادا را تأیید کند و خلاصه دم از جدایی نزند. اصلاحیه قبول نشد حتی نتیجه عکس داد و یک سری نمایندگان کبکی از هر دو حزب لیبرال و محافظه‌کار جدا شدند و بلوک کبک را شکل دادند که مهمترین هدفش استقلال کبک از کانادا بود و هست. در رفراندوم استانی سال 1995 که کبک از کانادا جدا شود حسابی برای جدایی تلاش کردند و رفراندوم مانند رفراندوم 1980 شکست خورد و کبک جزو کانادا ماند. طی این بیست سال بلوک کبک فقط در کبک کاندیدا معرفی می‌کرد و تقریباً تمام کبک را می‌برد و در پارلمان مثل خاری در چشم فدرالیست‌ها بود. تنها جایی که در کبک می‌باخت قسمت آنگلوفون مونترال بود که لیبرال‌ها کرسی‌ها را درو می‌کردند.
فلذا تا دیروز در پارلمان کانادا 143 کرسی محافظه‌کاران، 77 کرسی لیبرال‌ها، 49 کرسی بلوک کبک و 37 کرسی نودموکرات‌ها داشتند و هر روز در سر و کله‌ی هم می‌زدند. عاقبت چند ماه قبل بعد از مدت‌ها دندان به هم نشان دادن بالاخره لیبرال‌ها و نودموکرات‌ها و بلوک دست به یکی کردند و دولت هارپر را ساقط کردند و انتخابات دیروز نتیجه‌ی همان بود. در این جنگ مغلوبه هارپر از همان اول گفت برای یک دولت اکثریت این بار آمده است. طی کارزار انتخاباتی سهم محافظه‌کاران همیشه ثابت بود و معلوم بود مبارزه را می‌برند و لیبرال‌ها و نودموکرات‌ها جمع آرایشان یک‌سان بود، یعنی اگر یکی بالا می‌رفت آن یکی پایین می‌آمد.
این مقدمه مختصر را برای این دو خط آخر نوشتم. در انتخابات دیروز محافظه‌کاران 167 کرسی، لیبرال‌ها 34 کرسی، نودموکرات‌ها 102، بلوک کبک فقط 4 کرسی و یک کرسی هم حزب نوپای سبز برد. به طور خلاصه لیبرال‌ها و بلوک خرد و خاکشیر شدند و محافظه‌کاران دولت اکثریتی که برایش جان می‌دادند را متأسفانه تشکیل خواهند داد. معلوم شد ایگناتیف به هزار دلیل نتوانسته در نقش یک رهبر ظاهر بشود و لیبرال‌ها که پس از آن قضیه فساد مالی هنوز کمر صاف نکرده‌اند به بدترین نتیجه تاریخ خود رسیدند. ایگناتیف که خودش از تورنتو کاندیدا بود کرسی‌اش را به یک تازه‌کار محافظه‌کار باخت. امروز صبح هم استعفا داد و سیاست را بوسید گذاشت کنار. من چند سال قبل که ایگناتیف ایران آمده بود دیده بودمش و هیچ بدم نمی‌امد نخست وزیر بشود که پز بدهم نگارنده با حضرتش رفیق گرمابه و گلستان است. خوشحال‌ترین جماعت هم سبزها هستند. رسماً این حضرات را کسی داخل آدم حساب نمی‌کند. حتی رسانه‌ها به مناظره‌های تلویزیونی دعوت‌شان نمی‌کنند. رهبرشان که خانم پر انرژی‌ای است به نام الیزابت می دیروز بالاخره از ونکوور وارد پارلمان شد و داشت از خوشحالی بال درمی‌آورد.
حذف بلوک هم که خیلی‌ها را خوشحال کرد به استعفای رهبرش ژیل دو سپ منجر شد. او هم کرسی‌اش را که از مونترال بود از دست داد. این که چطور شد که این طور شد جالب است. نیمی از کرسی‌های از دست داده شده‌ی لیبرال‌ها به محافظه‌کاران رفت و نیمی به نودموکرات‌ها. پدیده‌ی انتخابات همین نودموکرات‌ها بودند و قبل از انتخابات حرف از نسیم نارنجی (رنگ نودموکرات‌ها) بود. نودموکرات‌ها علاوه بر نیمی از کرسی‌های لیبرال‌ها، تمام کرسی‌های از دست رفته‌ی بلوک کبک را هم گرفتند. یعنی کبک که تا دیروز یک‌پارچه به بلوک رای می‌داد، این بار یک‌پارچه 60 کرسی را به نودموکرات‌ها دادند. اصولاً ملت کله‌شقی هستند و همیشه خلاف جریان شنا می‌کنند. دیروز که تمام کشور به محافظه‌کاران رای دادند این‌ها برداشتند نودموکرات‌ها را انتخاب کردند.
من هنوز دقیق ملتفت نشدم چرا به بلوک رای ندادند. یک گروهی می‌گویند از بغض هارپر. این حضرت در کبک رسماً منفور است. برای همین انتخابات هم هیچ تلاشی نکرد کبک را جذب کند، اصلاً کارد و پنیر. همین گروه می‌گویند کبک به نودموکرات‌ها رای داد که نگذارد هارپر ببرد. البته کاریزمای جک لیتون، عصای بامزه‌‌اش و وعده‌های او مبنی بر برای بازبینی قانون اساسی و یحتمل امتیازدهی به کبک بی‌تأثیر نبوده. حالا هم کبک و هم جک لیتون در وضع مضحکی قرار گرفته‌اند. کبکی‌ها امروز صبح بیدار شدند و دیدند نه تنها هاپر دولت اکثریت دارد، بلکه اینها نمایندگان سنتی‌شان را در پارلمان (همان بلوک کبک) را از دست داده‌اند و رهبر حزبی که کل کرسی‌ها را بهش هدیه دادند ساکن تورنتو است. از آن طرف جک لیتون هم وضع بامزه‌ای دارد. از صد کرسی که حزبش برده، شصت کرسی از کبک آمده‌اند که چندان دغدغه چپ ندارند و حرف‌شان منافع کبک است. یعنی کل حزب را باید از نو برنامه‌ریزی کنند. یک مفسری دیروز می‌گفت جک لیتون با کلی نماینده از حزبش باید برود پارلمان که تا به حال حتی ندیده‌شان. وضع آنقدر مسخره است که یکی از نودموکرات‌های انتخاب شده از کبک، دختر جوانی به اسم روث اِلن بروسو حتی به حوزه نمایندگی‌اش سر نزده بوده. خودش حتی درکبک زندگی نمی‌کرده و در اتاوا در یک بار کار می‌کرده. در طول کارزار انتخاباتی هم برای تعطیلات رفته بوده به لاس وگاس و حتی رئیسش نمی‌دانسته او کاندیدای مجلس است. در کل فقط یک عکس ازش در اینترنت است و رسماً از لحاظ سیاسی یک هیچ‌کس است که الان قرار است برود بنشیند پارلمان. خوشند ملت.
رسماً اگر کبک را از کانادا می‌گرفتند، سیاست‌ کانادا می‌شد ماست.


صفحه‌ی اول