echo "\n"; ?>
Look at that. It's a chocolate inverted comma. He's got an ironic dessert.
The trip
کشیشی میشناختم در جیبش یک جفت تاس میگرداند. عصرها در اتاقک اعتراف مینشست و تاس میریخت و میگفت هووم.
«...تا جایی که میدانم و تا جایی که خودم تجربه کردهام، منشیها این دغدغهها را دربارهی بازپرسیهای شبانه دارند: شب برای مذاکره با ارباب رجوع کمتر مناسب است زیرا شب، حفظ خصلت اداری و رسمی مذاکرات مشکل است یا به کلی غیر ممکن است. موضوع بر سر جنبههای ظاهری نیست. اگر بخواهیم، شب میشود صورتها را به همان دقت روز رعایت کرد. نه، این نیست. از طرف دیگر، قدرت اداری قضاوت، شب صدمه میبیند. آدم بیاختیار بر آن میگراید که شبها از دیدگاه خصوصیتری دربارهی چیزها قضاوت کند، ادعاهای ارباب رجوع وزنی بیشتر از آنچه حقشان است میگیرد، قضاوت حکم به ملاحظات کاملاً بیربط باقی موقعیت ارباب رجوع درمیآمیزد، رنجها و تشویشهاشان. سد ضروری بین ارباب رجوع و صاحب منصبها، هر چند ظاهراً ممکن است دست نخورده بماند، سست میشود؛ جایی که در غیر این صورت، چنانکه میشاید، فقط سؤالها و جوابها رد و بدل میشوند، چیزی که گاه گویا رخ میدهد یک تغییر جای عجیب و به کلی نامناسب میان اشخاص است. این دستکم چیزی است که منشیها میگویند، و آنها البته کسانیاند که به واسطهی حرفهشان از ظرافت احساس فوقالعادهای در چنین امور بهرهمندند. اما حتی آنها - و این نکته چه بسا در محافل ما بحث شده است - چندان متوجه آن نفوذهای نامساعد در طی بازپرسیهای شبانه نمیشوند، بهعکس، از همان اول سخت میکوشند که با آنها مقابله کنند و سرانجام باورشان میشود که نتایج بسیار خوبی گرفتهاند. ولی اگر کسی بعداً صورت جلسات را بخواند، غالباً از ضعفهای نمایان و فاحش آنان تعجب میکند. و این اینها عیباند، و، بهعلاوه، گاهگاه به معنای سودهای نیمه ناموجه برای ارباب رجوعاند، که دستکم به حسب مقررات ما نمیتوان با روش مستقیم معمولی جبرانشان کرد. البته آنها را بعداً ادارهی نظارت اصلاح میکند، ولی این نظر فقط برای قانون مفید است و دیگر نمیتواند به ارباب رجوع آسیب بزند. آیا شکایتهای منشیها در چنین اوضاع و احوال یکسره موجه نیست؟..»
فرانتس کافکا، قصر، برگردان امیرجلالالدین اعلم، نشر نیلوفر
مهسا، مهسا، خواهرکم، دارد میرود استانبول که درسش را ادامه بدهد. چه تب و تاب داشت تا درست شد. تمام این مسیر و دوندگی را مادر هم همراهش رفت. برایم از روز تحویل مدارک مصاحبه تعریف میکرد که مدام یک جای کار گره میخورد. مسؤول دانشجویان خارجی خانمی است به اسم جانان. مادر با جانان خانم دوست شده بوده. مهسا میگفت هر جا که گیر میکردم و میترسیدم و نگران میشدم مادر میگفت بیا بریم پیش جانان خانم و بعد از در میرفتیم تو و میگفت جااانان خانم... این طور شده، آن طور شده. من دو سه روز است دارم خیال میکنم اسم جانان خانم چه به دل مادر نشسته بوده و چه جااانان را از ته دل میگفته و بعد خسته روی نیمکتهای دانشکده منتظر میشده مهسا از این اطاق به آن اطاق بدود.
You should learn to forget what I say. I know I do.
Downton Abbey
- ناخدا، یک هفته است دریغ از حتی نسیمی.
- سالها بود من میوزیدم، نه باد. نوبت اوست.
Evolutionary theory suggests you should adjust your strategy to make the best of what may otherwise be a bad job. In other words, lower your expectations and settle for the bargain basement. It's pure Jane Austen.
Robin Dunbar, How Many Friends Does One Person Need?
«...جشن باشکوهی بود. پروست، رنگپریده، ریش نتراشیده، ژولیده و آشفته بود. از من پرسشهایی کرد. ممکن است برایش از نحوهی کار کنفرانس بگویم؟ من گفتم: خب معمولاً ما ساعت ده صبح آغاز به کار میکنیم، منشیهایی پشت...
- نه نه، خیلی سریع جلو رفتید، از اول تعریف کنید. سوار اتومبیل هیئت نمایندگی میشوید. در ایستگاه کهدورسی پیاده میشوید. سوار آسانسور میشوید. وارد سالن میشوید. خب بعد؟ دوست عزیز با جزئیات تعریف کنید، با جزئیات.
من هم همهچیز را برایش تعریف کردم. تمام تشریفات کسالتبار مراسم را، دست دادنها، نقشهها، خشخش کاغذ، چای خوردن در اتاق بغلی، شیرینی نارگیلی. با هیجان گوش داد و گهگاه حرفم را قطع میکرد: با جزئیات آقای عزیز، خیلی عجله نکنید...»
به نقل از هارولد نیکلسون، پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون کند، آلن دو باتن، برگردان گلی امامی، نشر نیلوفر
بعد میپرسی چطور زندگی میکنی. انگار جوابش ساده است. بعد با چشمهای درشتت به آدم خیره میشوی. از پشت نگاه، شور و شرت به چشم میآید، عصیان و طغیان جان شیفتهات که آرام و قرار ندارد. پی زمان از دست رفته میگردد. انگار نمیدانی این سؤالها بر زیر و زبر کردن ساخته شدهاند. زندگی؟ یاد خاضعانه زیستن افتادم. خاضعانه چطور است؟ گردن خم کردن است؟ پیچ و تاب خوردن به فرمایش زندگی است؟ شاید فاصله است، فاصله از جان. چند قدم آن طرفتر. با پوزخند و البته کمی بهت که حتی از اینجا معلوم نیست کجای کار میلنگد، اگر بلنگد، اگر چیزی برای لنگیدن باشد، اگر لنگیدن جزئی از ذاتش نباشد. این چند قدم فاصله در گرمای خوشخوشان روز زیر سایه چند درخت و چتر، بلندتر به نظر میرسند. وقتی از خودت بیگانه میشوی، بیگانه حتی. این زندگی است؟ شاید الانش است. قبل و بعدش را هم خودت خیال کن.