echo "\n"; ?>
دیدن «لاکپشتها هم پرواز میکنند» سختتر از آن بود که فکر میکردم. حتی اگر نیمی از آنچه که روایت کرد حقیقی باشد، جنایتی در حق کردها روا داشتهاند. جنایاتی که میدانستیم انجام میشود ولی نمیدیدیم.
برای من مهم نيست که يک قهرمان انقلابی باشم و بميرم و يا در تاريخ از من به عنوان يک پيرمرد سازشکار ياد کنند، برای من اين مهم است که فلسطين زنده بماند و زنان و مردان و کودکانش در صلح و آرامش زندگی کنند و در اين راه هر اتهامی را می پذيرم. بگذار من قربانی شوم و تاريخ از من به سازشکار ياد کند اما کودکان فلسطينی در صلح زندگی کنند و زنانش زيتون بچينند. فکر میکنم اين بزرگترين وظيفه يک رهبر است.
یاسر عرفات
دیدار با اسطوره، شرق
ده بيست سال قبل ديدند آن تصادفي که تمام مهندسين از آن اجتناب ميکردند در حقيقت منشأ همان هوشمندي است که سالها بود در جستجويش بودند. تأسف خوردند که باز از همان سوراخ گزيده شده بودند؛ چه طبيعت يکبار هم با اثبات کارآمدي سيستمهاي غيرخطي بر ايشان ثابت کرده بود با سرپيچي از قوانين طبيعت ره به خطا بردهاند. آمدند و در پيچيدهترين مسايل که در حل آن مانده بودند اسانس تصادف را اضافه کردند و از پس آنان نيز برآمدند. بعد ديدند که طبيعت با همان تصادف، تکامل را سرعت ميبخشد؛ رفتند و آن را نيز بکار بردند و به نام خود نوشتندش. حال باز شروع گرفتهاند به خردهگيري از طبيعت، به عدم ثباتش، به خطاهايش. طبيعت هم خونسرد منتظر روزي است که باز به اشتباه خود پي برند، پشيمان در مقابلش زانو زنند تا باز گوشهاي از تجربياتش را برايشان بازگو کند.
?No man is an island. heh
لاستیک داشت با تمام قوا در میرفت. یکی هم با داد و هوار دنبالش. لاستیک زاپاس داشت از دست سرنوشت محتوم خود که صاف شدن عاجهایش بود در میرفت؛ بدون آنکه حواسش باشد که دارد در همین فرار سابیده میشود، صاف میشود.
بلوارها و لاستیکهایی که در میروند.
غیرممکن باورکردنی، بهتر از ممکن باورنکردنی است.
ارسطو
آقا ما را برانداز جمهوری اسلامی اعلام میکنند. ما قویاً تکذیب میکنیم که در براندازی حکومت دست داشته باشیم، هر چند چندان بدمان هم نمیآید.
در ضمن بعد از قدری تحقیق و تفحص برایمان روشن شد لیست اولشان همان لیست معترضین به پیشنویس قانون جرائم اینترنتی است که قرنی قبل امضا کرده بودیم. دقیقاً از آنجا copy paste کردهاند.
خداوندا ما را حفظ بفرما. ما را هم حفظ نکردی اینان را نابود بفرما.
عصر رفتم دیدن «صحنههای خارجی» ساخته عليرضا رسولى نژاد. فیلم انبوهی از اطلاعات، تحلیلها و نظرات را طی یک ساعت و نیم سعی میکرد به بیننده منتقل کند که به نظر من موفق هم بود. برشهای از شهر، جامعه، قسمتیهایی از بیانات روشنفکرها، فیلسوفان و بخشی که بررسی میکرد اگر وودی آلن ایرانی بود چه میگفت و دهها مورد دیگر. نقد و این مسایل حالیمان نیست و اگر نیمچه نقدی لازم است صفحه آخر شرق امروز را بخوانید. نکته دیگری که برای من بسیار لذتبخش بود شنیدن دوباره صدای احمد رسولزاده بود. لعنت بر صدا و سیما که عطایش را به لقایش بخشیدیم.
-وودی آلن: هگل! راست میگفت که ایرانیان همیشه در حال گذر هستند. خسته شدم از این همه گذر...
-ایرانیان همیشه از خود عقب هستند. یعنی حتی اگر پیشرفتی صورت بگیرد باز هم آن را پسرفت میبینند.
هر موجودی سیر تکاملی حیرتآوری از آمیب تکسلولی تا شکل امروزی خود داشته است. ولی شاهکار طبیعت در تکامل انسان است؛ آنجا که با تکامل مغز، انسان را از نیاز به تصحیح خارجی آزاد ساخت و کلید تغییر را به دست خود او سپرد.
يك تكه از فيلم كازابلانكا
رنو: آخه تو رو بهخدا، چي تو رو كشونده به كازابلانكا؟
ريك: واسهي خاطر سلامتيام اومدم. من واسهي آب كازابلانكا اومدم اينجا.
رنو: آب؟ كدوم آب؟ ما كه توي بيابون هستيم!
ريك: بهم اطلاعات عوضي دادن!
رنو: آهان!
از شمال از شمال غربی
نور چراغ به سختی راهی برای خروج از لای شاخههای درخت پیدا میکرد. حاجی میگفت این درخت را وقتی میکاشتند هیچ خیال نمیکرد که روزی چراغ را دچار مشکل کند. ژندهپوش در حالی که مقواهایش را پهن میکرد تا باز شب را روی آنها صبح کند، فکر کرد چه چراغ خواب مضحکی.
رفتم بالاخره گاوخونی را دیدم. در کنار بازی انتظامی بعضی صحنهها برایم بسی جالب بود. جایی از فیلم شخصیت اصلی در میان کابوسی خوابش گرفت، «اگر الان بخوابم باید وقتی از خواب بیدار شدم تازه از این کابوس هم بیدار شوم...» پس نخوابید.
اگر ندیدید توصیه میشود ببینید و اگر هم دیدید که هیچ.
حدود یکماه پیش تحت لوای اردوی فارغالتحصیلی تشریف برده بودیم بابلسر. در بازگشت حین توقف از برای ناهار در رامسر تعدادی عکس در مقابل هتل قدیم رامسر گرفتم که امروز بعد کمی قیچیبازی به شکل زیر در آمد. هر چند ممکن است اشکالاتی داشته باشد ولی دیدنش خالی از لطف نیست.
دانلود بفرمایید
توضیح: برای دیدن این فایل .mov لازم است QuickTime داشته باشید.
چند وفت پیش در روزنامهای (شرق بود یا همشهری) ستونی بود به اسم اندیشیدن در بزرگراه. آن موقع کلی به ریش یارو میخندیدم که بزرگراه را چه به این کارها. حالا خودم تو کوزه افتادهام؛ اکثر تصمیماتی که میگیرم، ایدههایی که به ذهنم میرسد و سفسطههایی که میبافم همه در بزرگراه رخ میدهند. احتمالاً بعدها در تاریخ ما را بهعنوان دومین فردی که در بزرگراه اندیشمند شد (و یا خیال کرد که شد) اعلام خواهند کرد.
رهایی قطعی هر کس در نابودی است.
بودا
پسر 9-10 ساله چیزی دستش بود و بین ماشینها میچرخید تا بلکه کسی ازش بخرد. دختر کوچکتری هم که به نظر خواهرش میآمد به جای آنکه سعی کند به من چیزی بفروشد، بازیش گرفته بود و با تصویر کج و معموج خودش در گلگیر ماشینم بازی میکرد. یکی بوقی زد که پسر به پیشش برود و همان لحظه چراغ سبز شد. نمیدانم پسر توانست برسد یا نه.
همیشه تابستانها دلم برای این جماعت روشنفکر میسوزد، بدجوری به آدمهای دیگر شبیه هستند. ولی پاییز که میآید کیف آقایان کوک کوک میشود. مخصوصاً وقتی هوا نه سرد است و نه گرم؛ شالگردن مورد علاقهشان را روی سوییتشرت بسته و دیگر در طول روز باز نمیکنند، حداکثر از دور گردن باز کرده میگذارند آویزان بماند. پیپ هم که دستشان باشد دیگر شاهکار میشود.
امروز یکیشان را دیدم.
آیا ممکن است کسی را دوست داشته باشید و در عین حال با هیچ یک از عقایدش موافق نباشید؟
تشریف بیاورید صاحبقرانیه تنیس بازی کنیم...
خدای بزرگ است اهورامزدا که این جهان را آفرید، که آن آسمان را آفرید، که مردم را آفرید و برای مردم شادی آفرید.
داریوش کبیر
در مقام مقایسه بیطرفانه با ذکر و نیایش سطحی مسیحیان و نماز سرشار از ترس از غضب الهی مسلمین، شاید راز و نیاز اینان بیشتر به روحیه سالم انسانی نزدیک باشد.
در حالیکه سبیل خود را تاب میداد به مسافر میگفت: «حالا ما می گیم زن باید بشینه خونه سبزی پاک کنه و شما میگین کار بیرون از منزل برای خانم مناسب نیست و شاید بهتر باشد خانم در منزل به نقاشی بکشه، شعر بگه و پیانو بزنه. اون وقت ما میشیم جاهل، شما هم میشین روشنفکر. برو بابا حال داری...»
سمجترین انسانها همانا فیلسوفانند که جهان و خداوند را از دست آنان آسایشی نیست.
The future belongs to those who invent it.
Jack Kilby
invented the first integrated circuit in 1958
در تنوري احتمال اصلي وجود دارد که ميگويد لازمه ناهمبستگي دو متغير استقلال آن دو است ولي عکس آن صادق نيست؛ يعني ممکن است دو متغيير ناهمبسته باشند ولي مستقل نباشند.
براي بررسي اين اصل در زندگي معمولي کافي است به جاي ناهمبستگي، عدم وابستگي و به جاي متغير، انسان قرار داد.
خشخش برگهايي که زير قدمها خرد ميشوند...
داد و بيداد زنگ تفريح مدارس...
ژر ژر روشن نشدن پيکان ۴۷...
شادي بادگيرهايي که از کمدها بيرون آورده ميشوند...
بادي که آرامآرام صدايش را سرد ميکند...
شهري که رنگش زرد و نارنجي ميشود...
پاييز
بعد از پنج ساعت مداوم حل تمرينهاي «فرايند اتفاقي» فکر آدم چنان باز ميشود که هوس ميکند برود با جناب فوکو پيرامون برخي مسايل گفتمان کند.
دیروز به توصیه یکی از جماعت گرمابه و گلستان رفتم کلاس رمزنگاری دکتر عارف در دانشگاه خواجه نصیر. دکتر عارف همان معاون رئیسجمهور خاتمی است و یکی از قویترین اساتید مخابرات سیستم این مملکت، لهجه یزدی دارد و بر خلاف انتظاری که داشتم بسیار با دانشجو جماعت برخورد محترامانهای دارد. مذهبی و موقر، مثل تمامی روشنفکران مذهبی. به قدری تحت تأثیر شخصیت و تدریسش قرار گرفتم که فکر کنم بقیه ترم را به عنوان مستمع آزاد سر کلاسش بروم و اگر شد ترم بعد هم درس کدینگ را با ایشان بگیرم.
افسوس که این نسل سال بعد برای مدتی طولانی کشور را میدهند دست امثال عسگراولادی.
همه عادت میکنند بشنوند خبر کشتهشدن کودکان در جنگی که به آنان هیچ ربطی ندارد.
همه عادت میکنند به فجایع، به جنایات انسانی، به جنگ.
همه عادت میکنند از حقوق بشر حرف بزنند و فراموش کنند در غزه چه خبر است.
همه عادت میکنند عکسها را ببینند و روزنامه را ورق بزنند که باز هم اسرائیل؟
همه عادت میکنند زمین را آسوده تصور کنند.
من عادت میکنم، تو عادت میکنی، او عادت میکند...
[+]
میزان تغییرات یک سطح مطلوبی دارد، کمتر از آن موجب غمزدگی و دلمردگی -اگر لفظ قلمی کار کنیم تحجر- شده و بیشتر از آن بر اثر عواملی چون جوگرفتگی، سرسامی میدهد که نفس برنمیآید. نتیجه آنکه نباید همه چیز را با هم حتی محض تنوع هم که شده تغییر داد و جزیرههای از نظم سابق باید نگه داشت.
که چه؟ که اینکه ما شهر عوض کردیم، دانشگاه عوض کردیم و حتی قالب وبلاگ عوض کردیم، دیگر اصرار نفرمایید ادبیات گفتاری و نوشتاریمان را عوض کنیم.
مدتی است مشتاق شدهام بدانم آن مصری روی اولین کاغذ پاپیروس چه نوشته است.
به گواهی آرشیو، امروز این وبلاگ یکساله شد. تغییرات جزئی در قالب و سرویس هزار کیلومتر هم هدیه این سالگرد؛ هر چند قالب در دو ساعت عوض شد و بعید نیست مشکلاتی داشته باشد.
به هر ترتیب ما هنوز پابرجاییم و ادامه میدهیم.
این الف که در پلاکهای قرمز -که هنوز نمیدانم به چه کار میآیند- آمده است، الف بسیار زیبایی است. هم با چسباندن الف و لام به هم حالت یک تکه به الف دادهاند و هم با حذف دم «ف» توانستهاند در آن نیم وجب جا جناب الف را جا بدهند. طرح قابل تقدیر است.
سکه حین قل خوردن بر روی لبهاش بالاخره موفق شد تعادلش را حفظ کند و به کنارش نیافتد. سرمست از پیروزیای که ملت سکه در انتظارش بودند از لبه میز افتاد.
شوهر عمهی من سی سال قبل در آلمان دانشجو بوده است. میگوید همیشه درگیر مسایل سیاسی بوده و آن زمان هم مد روز سوسیالیسم بوده است. میرفتهاند در کارخانهها استخدام میشدند برای ایجاد انقلاب بین کارگران. میگوید با کارگران صحبت میکردیم که کارفرما حق شما را میخورد و شما استثمار میشوید و آنها هم هاج و واج ما را نگاه میکردند و دوباره میرفتند سر کارشان و در نهایت سرکارگر کشفمان میکرد و تقریباً با اردنگی از کارخانه بیرونمان میکرد.
ابوی هم از همان جماعت بوده است و زمان انقلاب روزنامه کارگر میخوانده، سنگ کارگر به سینه میزده، سرمایهدار را دشمن جامعه میدانسته است و با مادر ما بحث میکرده است که فلان غلط است و بهمان درست. مادر هنوز هم پای استدلالش آن زمانش ایستاده است که هیچ کس نمیتواند طبقهاش را نفی کند (پدربزرگ من تاجر فرش بود) و خود را لای جماعتی که از آنها نیست بتپاند.
همین ابوی الان کارگر اخراج میکند و شعارش هم این است که غلط کرده است کارگر. همان شوهرعمه هم.
الاغ بالدار را آنروز در خیابان دیدم. میگفت میخواهد به فرهنگستان دریوریهای عامیانه اعتراض کند که وی را از نماد غیرممکن تنزل مقام دادهاند و به جای او را به موجودات بیاصل و نسبی همچون خرس سرخابی و شترمرغ غواص دادهاند. فکر نمیکنم اعتراض او مورد قبول رئیس فرهنگستان دریوریهای عامیانه دکتر فیل صورتی قرار بگیرد ولی الاغ بالدار هم چندان پربیراه نمیگفت؛ آنروز شنیدم خرس سرخابی سیگار کنت میکشد که چندان مورد پسندمان نیست، مخصوصاً وقتی با پیپ الاغ بالدار و ویلون زئوس قیاس شود.
الان یادم افتاد بروم بپرسم آیا «نگاه خر در آکواریوم» جزو میراث فرهنگی معاصر ثبت شد و یا خیر.
مشتاقم ماشین زمان کشف شود تا یک سری به چند جا بزنم. از جمله به 1332و در ضمن به سنتپترزبورگ هنگامی که پطر میساختش و شاید هم سری به تمدن آشوریها. شما چه میکردید؟
انقلاب يک مهماني شام، يا نگارش يک مقاله، يا کشيدن يک نقاشي، يا گلدوزي کردن نيست. انقلاب نمي تواند امري تا اين حد لطيف، فراغت بار، ملايم، معتدل، شفقت آميز، مبتني بر ادب، خويشتن دارانه و بزرگوارانه باشد. انقلاب يک شورش است؛ عملي خشونت بار که از طريق آن يک طبقه، طبقه ديگر را سرنگون مي کند.
مائو
هرگونه خرید نوشتافزار از نمایندگیهای یونیسف علاوه بر اینکه آدم را مملو از حس انساندوستی میکند مزیتهای دیگری هم دارد؛ مثلاً یک ساعت با یک پازل که برای بچههای زیر هشت سال است مشغول میشوید.
امشب یک وزیر بانفوذ، مورد اعتماد و پرت مهمانم است. آمده دلداریم دهد.
با آغوش باز به پیشواز سکوت میروم، در آغوش میفشارمش و یک کلید سل در جیبش میگذارم، ضربهای بر پشتش میزنم و با هم وارد ویلا میشویم.
اصلی جامع در مهندسی برق وجود دارد که هر روز در یک گرایش متفاوت از الکترونیک و مخابرات گرفته تا هوش مصنوعی با آن مواجه میشوم: برای آنکه یک سیستم بتواند الگوریتمی را ابعاد بزرگ پیاده کند و یا به عبارتی در کاربردهای سنگینِ طبیعی جواب دهد بایستی درصدی غیرخطی عمل کند و خروجی آن غیرخطی باشد. هیچ الگوریتم و سیستم خطی قادر به شبیهسازی و پیادهسازی حقیقی الگوریتمها نمیباشد.
در مورد فتحالله(هخا) و مشابهاتش میگفتند که حداقل ضرر آنان اینست که مردم را از امیدوار شدن خسته میکنند. امید به داخل (اصلاحات) را که از دست دادند، حالا زمان قطع امید از خارج است.
میخواهم برای احقاق حقوق پایمال شده جمعیت شوفاژهای زنگ زده،
برای اعتراض به دور ریخته شدن پشهبندهای سوراخ،
برای نابودی تمامی ذرات گرد و غبار شناور در هوا،
برای زدن مشت محکمی به دهان همهی زرافههای یکچشم،
برای جمعآوری تمام تارهای به زمین ریخته شدهی قلمموهای نقاشان،
برای پایان دادن به رنگآمیزی سفید و سیاه جداول کنار خیابان،
و برای ...
بهپا خیزم.
من مستقر شدم. بگویید زندگی به روال عادی خود بازگردد.
- آقا انعامش ميشه پونصد تومن
- مگه انعام اجباريه؟
- نه آقا، ولي خوب زحمت کشيديم.
- خوب مگه حقوق نميگيرين براي اين کار؟
- اون شندرغاز رو ميگي؟
- خوب عوضش رو بايد من بدم؟
- نميدونم.
- بيا دويست تومن
- زير پونصد نميگيريم.
- خوب نگير، مگه من پونصد ميدم؟
- آقا زارت زورت
- نخير زرت پرت
امروز در يک مهماني حضور داشتيم که اکثريت حضار فسيل تشريف داشتند. يکي از اين آقايان فسيل براي خاتمه دادن به بحث داغ سياست و ميرحسينموسوي و غيره فرمود: «آقايان ول کنيد اين حرفها را... ما که سهممان را از اين جامعه گرفتيم، اين جوانان (اشاره به من) بروند براي درد چارهاي بيانديشند.»
سکوت ما هم مکمل استيصال جمع بود.
آقاي فلاني هر کس را که ميديد به احترامش کلاه از سر برميداشت. نه اينکه براي جماعت احترام زيادي قايل بود، در عين حال که عاشق کلاهش بود خوشش ميآمد باد لاي موهايش بوزد.