echo "\n"; ?>
تلفن زنگ میزند، مصرانه هم زنگ میزند. یاد قیافهی مردک میاندازدم که خونسرد میگفت شما ده بار هم بیایید همین جواب را خواهید گرفت. یاد قولی میافتد که بارها و بارها به خودم دادهام که اگر روزی از اینجا خلاص شدم پشت سرم را هم نگاه نکنم و باز یاد پوزخندی میافتم که هر بار بعد از یادآوری همان قول میزنم. در کیس کامپیوتر باز است و صدای پنکهاش را بلندتر از معمول میشنوم، آنقدر یکنواخت است که احساس میکنم از ازل بوده است و تا ابد خواهد بود. یاد قیافهی هر روز سرایدار میافتم که ندیدهام بخندد، میگوید چیزی ندارد که به آن امید ببندد. یاد آن دختر همکلاسی میافتم که عاشق آن شعر «بی تو مهتاب...» شده بود. تلفن هنوز مصرانه زنگ میزند انگار که کسی با من کاری دارد، ولی حیف که من با کسی کاری ندارم.
کوروش ضیایی (که نامش را قبلاً هم شنیده بودم یا خوانده بودم) برای مطلب قبل پیغامی گذاشته است که خواندش خالی از لطف نیست (البته نه بابت تعریفی که از این کلبه کرده است) بعد از مقادیری جستجو در بساط دیگران منجمله سولوژن و پادساعتگرد قضیه بیشتر روشن شد. در هر حال چنین نثری در این سن داشتن به حق جای تحسین دارد و آن سیصد مقالهاش در اینجا و آنجا فکر میکنم از تعداد پستهای دو سه خطی این وبلاگ هم بیشتر باشد. هر چند که متأسفانه سایت کوروش را نتوانستم ببینم (مشکلات فونت داشتیم، احتمال میدهم اشکال از کامپیوتر در پیت من باشد) ولی سعی خواهم کرد در اولین فرصت از نوشتههایش بخوانم.
آخر هفته گذشته میزبان دکتر کیتلر از اساتید دانشگاه ساری انگلیس بودم. مهمان استادم بود و سخنران مدعو سومین کنفرانس ماشین بینایی ایران. وظیفهام استقبال در فرودگاه و رفت و آمدش از هتل به دانشگاه و مشابهاتش بود. بعد از بازدید از موزه فرش هوس خرید فرش کرد و ما هم بردیمش به میان تجار فرش که ببیند و بپسندد. اصولاً پدربزرگ من تاجر فرش بود و اعتباری داشت که امروز هم سیزده سال بعد از فوتش هنوز دوستانش و حتی فرزندان دوستانش در بازار چنان من را به عنوان نوهاش تحویل میگیرند که خودم هم تعجب میکنم، آن روز هم از این قاعده مستثنی نبود. اینکه این چنین بازار ایران مبتنی بر اعتبار است برای دکتر کیتلر بسیار جالب بود و گفتگوی طولانیای در مورد مزایا و معایب چنین جامعهای داشتیم. اعتقاد داشت اعتماد متقابل تضمینکننده سلامت اقتصادی بازار و از آن بالاتر روابط مستحکم انسانی است. گفتم متأسفانه چنین روابطی فقط در بازارهای سنتی آن هم بین تجار قدیمی باقی مانده است و در روابط تجاری امروز مملکت برادر برادر را نمیشناسد. به نتیجه خاصی نرسیدیم.
چیز دیگری که برای دکتر جالب بود راهنما نزدن من در تمامی آن چند روز بود.
ای انسانها، بهپا خیزید. نشسته به هذیان دیگران گوش دادن دیوانگی است.
«به یهودی خبر بردند که پسر تو مسلمان شده است. گفت آن چشمهای دریده که او دارد کربلا هم میرود.»
ای انسانها، بهپا نخیزید. ایستاده هم چیزی نخواهید دید.
روزنامه اقبال را برای اولین بار خریدم؛ اولین بار چون اصولاً کسی برایم هر روز شرق میآورد و برای خرید روزنامه به دکه نمیروم که روزنامهی دیگری باشد یا نباشد. هر چقدر هم خودشان و ایشان ذوقزده باشند و هر روز نیز اعلام کنند که مجبورند با حداقل امکانات کار کنند چیزی هست که در میان آن هشت صفحه بسیار آزار دهنده است.
دیگران نوشتهاند و خود نیز میگویند که روزنامهای هستند با هدف حمایت از معین و به نوعی نقش سخنگو را دارند. با توجه به اینکه حامیان معین (مشارکت و مجاهدین انقلاب) از گروههای قوی سیاسی مملکت هستند ابداً دلیل کمبود امکانات روزنامه حداقل برای من روشن نیست، هشت صفحه روزنامه با کیفیت مطالب نه چندان جالب توجه و در ضمن کمی تکبعدی. البته این کمی تکبعدی بودن شاید قابل توجیه باشد چون روزنامه روزنامهای سیاسی است.
ولی در کل به اعتقاد من یک شروع ضعیف برای روزنامهای که هدفش به میدان کشیدن جماعت مردد و دلسرد است، اصلاً امیدوارکننده نیست. بسیاری همچون خود من بعد از یکبار خریدن اقبال ممکن است بار دیگر به خرید آن رغبت نکنند. روزنامهای قوی و جاافتاده مانند شرق برای همان بیست میلیون دلسرد وجود دارد که البته به خاطر ساختار خود چندان روشن از معین جانبداری نخواهد کرد. باید شروع محکمتر و قاطعتری داشته باشند، جنگ این بار سختتر و دموکراتیکتر است.
در زندگی چهار نعمت است که جز در نبودشان ارزش آنها را نمیدانیم: آزادی، امنیت، سلامت و خلال دندان.
ایستادن در مقابل انفجار یک سوپرنوا و در سکوت فضا خیره شدن به امواج انفجار.
فكر در مقام «پرتاب تاس» واجد چهار وجه است: شورش، كليت، ريسك و منطق.
آلن بديو
ای هابیتها از دشمن نترسید، شما ارفها از پشت خطوط تیراندازی کنید و گاندال با نیروهایش به کمک شاه تئودور بشتابد. کوتولهها شاه گاتور را در جنگ با ارگها یاری دهید و درختان جنگلی را فراخوانید که به ارتش نفرینشده بپیوندند. مرگ بر سرزمین تاریکی، پیروزی البته با یاران حلقه است.
هذیانهای فوق بعد از دیدن هر سه قسمت لرد حلقهها در سه روز پیاپی آن برای اولین بار البته طبیعی مینماید، و یا نمینماید؟
آزادی برای آرش سیگارچی و مجتبی سمیعینژاد
آهنگ Sunday Morning از گروه Maroon 5 آهنگ با مزهای است. اگر ویدیوکلیپش را دیده باشید و یا آهنگ را شنیده باشید شاید شما هم مثل من احساس کنید آهنگی است که گروهی دوست در یک کافه در اوج شور و شوق با هم خواندهاند، یکی هم ضبط کرده است و پخش.
خطا هم از نشانههای انسان بودن است، دنیایی بدون خطا یکنواخت خواهد بود.
سوژه بررسی امروز یک گربه بود. از دست باران پناه آورده بود به زیر ایوان و روی سنگ بیرون پنجره نشسته بود. خپل، نارنجی و تر و تمیز بود، دمش هم پف کرده بود انگار که همین الان از میدان جنگ برگشته باشد. چیز جالبی در حرکات استاد شکمگنده ما دیده بود که به حق دقیقتر از من به اراجیف استاد گوش میداد. کمی بعد صدای بال زدن چند گنجشک تمرکزش را به هم زد ولی بعد از آنکه اطمینان حاصل کرد همهجا امن و امان است باز مبهوت استاد شد. حدود یک ربع نشست و بعد بلند شد رفت. استاد هم بهترین شنوندهاش را از دست داد، البته اگر آن زرافه زاویهدار ردیف اول را در نظر نگیریم.
منظور مطبوعات آزاد فقط یک ایدهآل است و حتی اگر در مملکتی قوانین مدنی و دموکراتیک برقرار باشد و ناظرانی با اختیارات معقول بر مطبوعات نظارت کنند باز در نهایت بیطرفترین روزنامهها نیز به صاحبان قدرت نزدیک میشوند و در جهت منافع آنان قلم خواهند زد، به خاطر پول و قدرت و یا در بهترین حالت به علت همسویی اعتقادات و آرا.
تراژدی انقلابها شکست میانهروهاست.
هانا آرنت
آن روز ستار خاطرهای از عمو تعریف کرد. عمو ده روز قبل از اینکه برای عمل بایپاس قلبش به فرانسه برود تغییراتی در پذیرایی خانهاش میداده است، به تدافر دکور چوبی سفارش داده بود که آن روز آمده بودند نصبش کنند. ستار میگفت من مانده بودم در کار این پیرمرد که ده روز بعد به عملی میرود که احتمال زیاد دارد از آن بازنگردد، پس این چه کار است؟ همان موقع عمو برگشت گفت: «فکر میکنی من که عازم هستم چرا این کار را میکنم، نه؟ چرا نکنم؟ به اعتقاد من زندگی یک جریان است، جریانی که خود به موقع میایستد، ولی من تا آن وقت کاری را خواهم کرد که از انجامش لذت میبرم. زندگی کار خود را میکند و من کار خودم را.» بعد برگشت و با لذت به کار نجارها نگاه کرد.
سیزده سال پیش بود. عمو بعد از همان عمل قلب به علت خونریزی داخلی فوت کرد.
- یعنی این یک گفتگوی کاملاً غیرمنطقی است، نه؟
- نه، این یک گفتگوی انسانی است.
سوگند به سادگی، زیبایی و راحتی صندل...
یکی از این جماعتی که در شریف مشغول است شاهکاری برایم تعریف کرد. دکتر بهادرینژاد از معروفترین اساتید مکانیک مملکت است و بعد از حلوفصل مسایل مکانیک سری هم به فلسفه و عرفان زده است و تألیفاتی هم در این زمینهها دارد. یکی از سؤالاتی که چند ترم قبل آقای دکتر برای امتحان ترمودینامیک 1 طراحی کرده بودند این است: «به کمک قانون دوم ترمودینامیک حقانیت مرگ را اثبات کنید.»
بعد از چند سال جستجوی نه چندان محکم و مداوم ولی نسبتاً گسترده (یعنی هر جا که یادم میافتاد میپرسیدم) موفق شدم سریال هزاردستان را پیدا کنم. ده سیدی ضبط شده از تلویزیون مملکت آن هم از بار اولی که سریال را پخش کردند، در نتیجه بیسانسور. باور دوم که چند سال قبل پخش کردند قسمتهایی را بریده بودند. کیفیت قابل قبول است هرچند فکر میکنم بهتر از این را هم شاید بشود پیدا کرد.
جوینده و یابنده و الخ.
دکتر نیلی در جریانات مباحث چیستی هوش مثال زیر را زدند که بسی جالب بود.
در ژاپن مشکلاتی اساسی با خاک دارند، هر چقدر هم که زیرسازی را محکم انجام دهند باز هم بعد از مدتی زمین نشست میکند و در جادهها جای لاستیکها فرو میروند و آنها هم دوباره و دوباره فرورفتگیها را پر میکنند. چند سال قبل در جنگلی دست نخورده دو جاده عمود بر هم ساخته میشوند و در تقاطع آنها چراغ قرمزی گذاشته میشود. بعد از مدتی سر و کله تعداد زیادی کلاغ در جنگل پیدا میشود در حالیکه قبل از آن کلاغی در جنگل نبوده است. یک بومشناس برای پیدا کردن علت این مسأله به جنگل میرود و بالاخره آن را پیدا میکند.
اصولاً کلاغ برای اینکه گردو بشکند و بخورد آن را بالا برده و رها میکند تا از زمین افتادنش بشکند، البته این راهحل فقط برای گردوهای کاغذی که در اقلیت گردویی هستند قابل اجرا است. کاشف به عمل آمدند که این کلاغهای ناخوانده ژاپنی صبر میکنند تا چراغ قرمز شود و ماشینی در فاصله معینی از چراغ باشد، میروند و گردو را در فرورفتگی ناشی از لاستیکها میگذارند و وقتی ماشین آرام کرد تا بایستد با سرعت کم از روی گردوها گذشته و آنها میشکند. البته این کار را وقتی چراغ سبز و یا ماشین بزرگ است انجام نمیدهند چون گردو کامل خرد میشود و احتمالاً طعم مطلوبی ندارد.
- شما در عملیات دیشب در کدام گروهان بودید؟
- آن یکی گروهان، قربان.
راننده تاکسی میگفت: «بعضی آدمها همیشه بیچارهاند. به خدا فردا قیامت هم بشه من باز باید مسافرکشی کنم. از دروازه جهنم به دروازه بهشت و برعکس.»
چرا فیلها شطرنج بازی نمیکنند؟
نشسته بود منتظر استاد. یک جامدادی از این استوانههای پارچهای زیپدار داشت و از آن مداد و خودکار و مشابهاتش را درآورد و گذاشت روی جزوهاش، چهار رنگ بودند البته اگر رنگ مداد را با خودکار سیاه متفاوت فرض کنیم پنج رنگ. رنگ صورتی روپوش هیچ سنخیتی با آن پنج رنگ نداشت ولی مگر قرار بود داشته باشد، همین که با آرایش خفیفش همخوانی داشت به نظر کافی میآمد. چند سطری از جزوه جلسه قبل روی کاغذ دیده میشد، از آن فاصله مشخص نبود خوشخط است یا نه ولی چندان هم خوشخط بودنش محتمل نبود. آدمهای خوشخط از قیافهشان خوشخطی میبارد. طبق معمول چند نفری هم ماهرانه یا غیرماهرانه زل زده بودند بهاش و او هم با ژست معمولش به بیرون کلاس نگاه میکرد، از آن نگاهها که نویسنده جماعت میگویند سرگردان. استاد هم که آمد خیلی خونسرد آبی را برداشت و تا آخر کلاس با همان نوشت، گهگاه سبزی هم میزد.
خوب وقتی کسی نباشد که حرف بزند یا حرف بزنی و درس هم مزخرف همین میشود که مینشینی آدمها را نظاره میکنی.
جناب مهندس عصبانی بود که «فلان استاد فرمودند ما در ایران چند میکروسکوپ الکترونی داریم. از طرفی آن نماینده مجلس نظر داده است که باید همهچیزمان به همهجایمان بیاید، آخر کجای این میکروسکوپهای الکترونی به قطع شدن روزانه گاز خرابشدهی ما میآید؟ بفرمایید آن میکروسکوپها را محلهای مشخصتان جاگذاری کنید...»
به طول صف ماشینها، به ارتفاع شهرداری بیلودر، به عمق سرما، به رنگ آفت، به سکوت بیگازی، به ابعاد هرجومرج، به آن ابلهی که این کامنتگیر را فیلتر کرده است...
لعنت...
وجب اول که نشست مزه داد که خوب برف است دیگر، بعد از وجب دوم رفتیم اساسی برفبازی کردیم، وجب سوم را فرمودند نعمت است و کم آبی نخواهد بود، وجب چهارم از لحاض آماری قابل توجه بود، وجب پنجم را هم زیر سبیلی رد کردیم، ولی این وجب ششم به هیچ وجه موجه نمیباشد. به آقای برف بفرمایید مواظب اعمال و رفتار خود باشد.
غیرقابلدرکترین نکته در مورد جهان این است که جهان قابل درک است.
انیشتین
هر روز عصر یک انار از بین انارهایم که با حوصله در میوهفروشی تکتک انتخابشان کردهام برمیدارم و مینشینم آرامآرام جوری که پوستش پاره نشود فشارش میدهم تا خوب آبلنبه شود و بعد میل شود. کل این جریان نیم ساعتی طول میکشد ولی فرقی با بقیه دارد. در همین نیم ساعت است که هر چه اینجا قرار است نوشته شود بافته میشود. نمیدانم بعد از فصل انار چه خواهد شد.
«وقتی کارخانههای چترساز چترها را طوری ساختند که فقط یک نفر زیرشان جا میشد دیگر باران نمیبارید، تنهایی بود که میبارید.»
یکی دیگر
دقت کردید در این عکس در حقیقت ابومازن خم شده است تا دست شارون را بفشارد؟
حرفی پیدا نکنی با وبلاگت بزنی و به ناچار هر روز گزارش هوا را بنویسی و غرغر کنی که از دست این برف نمیتوانی از خانه بیرون بروی.
قدیم قدما میگفتند وقتی برف میآید باید فنجان چای گرم برداشت و از پنجره نشستن برف را تماشا کرد. ولی امروز باید فنجان چای را برداشت و نشست پشت کامپیوتر، هر چند چایاش چای کیسهای باشد.
«آزادی نه دادنی است و نه گرفتنی، بلکه در درجه اول آموختنی است.»
مهندس بازرگان
در ترکی استانبولی اصطلاحی هست که بسیار به کار میبردنش: «زندگی است دیگر، قل میخوریم و میرویم...»
«بگویید آن میز قدیمی را از انبار بیاورند، جلا دهندش و بر رویش سفرهای رنگین بگسترند. میخواهم دینم را به آن میز ادا کنم.»
گفت و دستی بر سبیل پرپشت و سفیدش کشید.
«با مغز هايي به وسعت هيچ
به تحليل ابديت برخواستيم
خدايي آفريديم
تا هيچمان را جاودانه كند
هيچ ،پوچ گشت و
خدا جاودانه»
از زاغارت
قطره که شکل کرویاش را بهخاطر جاذبه از دست داده است بایستی در رده مظلومان تاریخ قرار داد و یا جزو چاپلوسان به حساب آورد؟
البته به تحقیق تمامی مسایل مهم حل شدهاند و فقط این یکی بی پاسخ مانده است.
امشب خانهای مهمان بودم که صاحبخانه به ده زبان زنده دنیا به روانی زبان مادریاش میتوانست صحبت کند. دسرهای ارائه شده بسیار خوشمزهتر از شام بود و به حرفهای سرمایهگذار موفق شصت سالهای گوش دادم که اعتقاد داشت رفسنجانی امیرکبیر معاصر است. اسم برج آبی بود در حالیکه هیچ چیز آبی رنگی در آن ندیدم و از زیر یک حمالی مجانی با ناشیگری فراوان فرار کردم. یک پسر تازه ازدواج کرده میلیاردر هم بررسی شد که به همه چیز شبیه بود جز آدم و دو نفر مرد میانسال دیدم که بعد از هفت سال قهر در اوج مستی با هم آشتی کردند. شبی کاملاً سورئالیتی.
خدا اعداد صحيح را خلق کرد، مابقي محصول انسان است.
لئوپلد کرونکر
فکر کردم اگر به مونیتور از کمی این طرفتر نگاه کنم رنگهای مردهاش زندهتر به نظر خواهد آمد.
دیروز نامههایی که از زیر در آپارتمان عموخان انداخته بودند کلی مشغولم کرد. یکی عنوانش بود «جلسه مجمع عمومی عادی بهطور فوقالعاده» آن یکی هم بود «جلسه مجمع عمومی فوقالعاده». یکم اینکه به جای برگزاری جلسه فوقالعاده مجمع عمومی عادی خب موضوع را ارجاع دهند به مجمع عمومی فوقالعاده که عادی برگزار میشود. دوم اینکه آیا این مجمع عمومی فوقالعاده فقط جلسات عادی دارد یا جلسات فوقالعادهای هم داریم. دیگر اینکه آیا این مجمعها مجمع خصوصی هم دارند که داشته باشیم جلسات مجمع خصوصی عادی به حالات فوقالعاده و عادی و نیز جلسات مجمع خصوصی فوقالعاده بهطور عادی و احتمالاً فوقالعاده.
نوار سفیدی که دور فنجان یشمی بود داشت میرفت، پاک میشد. فنجان را برداشت نگاه کرد و چرخاند. نوارهای سفید وقتی پاک میشوند کجا میروند؟
خانم بفرمایید این ریش این قیچی. ما رفتیم.
امشب گویی تمام گیلاسهای سوراخ نصیب ما شدهاند...
خانم چرا ما به جای این در پنجره نمیگذاریم؟ اینجا در شاید چندان مفید واقع نشود.