echo "\n"; ?>
نشسته بر لب دریای فیروزهای کمی بعد از غروب جان میدهیم برای پیدا کردن خط فاصل دریا و آسمان و تقریب زدن که آن سرمهای از آنجا به بعد کمی سرمهایتر میشود و لابد که بالایی دریاست و پایینی آسمان و ما همه بال به دوش و کلهپا از ابری آویزانیم و زل زدهایم به افق که محو و محوتر میشود.
عین شش سال میخواستم با پویان وحدت کنم در مورد کتابهایی که آن سال خواندم بنویسم و هر سال فراموش میکردم. امسال به قطار رسیدم. سه چهار کتابی که این زیر لیست شدهاند به حد کافی مشهورند و بینیاز از پیشنهاد شدن و تنها جرمشان این است که من تازه امسال خواندمشان. طبعاً ترتیب هم ندارند. برشهایی ازشان را در آرشیو پاراگراف همین وبلاگ میتوانید بخوانید.
شبی از شبهای زمستان مسافری، نوشتهی ایتالو کالوینو، برگردان لیلی گلستان
این اواخر از جماعت منتقدان یک جایی که یادم نمیآید پرسیده بودند کلاسیک مدرنهای ادبیات چه کتابهایی هستند و حضرات هیچ اتفاق نظری نداشتند مگر روی همین کتاب. بیراه هم اتفاق ندارند. به نظر من این کتاب در مدح متن است. داستانهای مستقل به کنار، داستان زمینه کتاب بازی با متن است. نویسنده متن را هر طور که میشود گردانده و چرخانده و چلانده. البته در مورد اینکه داستان زمینه کدام است شاید به مشکل بر بخوریم و حتی بشود اعلام کردن هر دوی اینها یک داستان هستند و فصلها و عناوین کتاب فقط برای گمراه کردن شما است و حتی شاید این کتاب در اصل توسط هرمس مارانا (که با سر هرمس خودمان ربط چندانی ندارد یا دارد یا هر دو) نوشته شده است و بعدها برای رد گم کردن تحت نام مجعول و مضحک ایتالو کالوینو منتشر شده است.
کافکا در کرانه، نوشتهی هاروکی موراکامی، برگردان مهدی غبرائی
سورئالیسم، نرسیده به رئالیسم، دست راست کوچه رئالیسم جادویی، درب باغ عدن با تقریب نه چندان خوبی میشود آنجایی که موراکامی عصرها چای میخورد و یقیناً کتاب نمینویسد. این ترکیب بیآزار خیال و واقعیت که در نهایت هم حیران و ویلان نمیماند و سرش به تهاش وصل است (البته از یک دید کاملاً پساپستپسایی) باعث میشود مدت طولانیای تلاش کنید با گربهها حرف بزنید و حین راه رفتن، رانندگی، کتاب خواندن و از این دست اعمال به تصاویر کتاب فکر کنید. تازه خیال کنید آدمی مثل من که عاشق خیال است، کتاب به این خیالانگیزی بخواند، مگر میشود راضیاش کرد فراموشش کند؟ البته اگر بگویم آن پسر کافکا ناکامورا، قهرمان کتاب، یاد هولدن کالفیلد میاندازدم مزخرف گفتم، چون نمیاندازدم و این دو فقط شباهت اسمی دارند. در ضمن یکی به مترجم گرانقدر و احمق کتاب بگوید اگر نمیداند FedEx چیست بردارد یک گشتی در اینترنت بزند و زیرنویس نگذارد «به نظر میرسد نوعی کالیدوسکوپ باشد».
دوبلينیها، نوشتهی جيمز جويس، برگردان محمدعلی صفريان
دستمان به ترجمهی فارسی اولیس که نمیرسد، سوادمان هم به خواندن انگلیسی و از آن مهمتر بیتوضیحاتش. اینجا لازم است بنویسم باید به دوبلینیها بسنده کرد که غلط میکنم چنین چیزی بنویسم. اثر به این شیوایی (علیرغم ترجمهی رسماً عهد عتیقی) و برازندگی و آن وقت فعل سخیف بسنده کردن؟ مزاح میفرمایید. دوبلینیها (و لابد جیمز جویس) به نظر من یعنی ادبیات در اوج. طبعاً توصیف جوگرفتهگونهای است ولی اگر ادبیات را دوست دارید بعد از خواندن دوبلینیها با من هم رأی خواهید بود، باور بفرمایید. حتی گمانم داستان آخر کتاب که مردگان نام دارد زیباترین داستان کوتاهی باشد که خواندم، زیباتر از آنی که همینگوی نوشته و دوست دارم و طبعاً اسمش را رو نمیکنم. نصف باقی کتاب که نقد دوبلینیهاست به اندازه نصف اول واجب است چون دقیقتر روشن میشود نقد متن چه صیغهای بوده و چطور لایههای متن (و در اینجا دوبلینیها) را کنار بزنیم و فقط به واسطهی ادبیات احساس خوشبختی کنیم و در ضمن پسر خوبی باشیم ( یا دختر).
هنر سير و سفر، نوشتهی آلن دو باتن، برگردان گلی امامی
خواندن تأملات لذتبخش است، یا نیست اگر تأملات به درد لای جرز دیوار بخورند و یا در هفت جلد منتشر شوند و یا مثل لذتهای بارت بغرنج نوشته شوند و از بدتر بغرنج ترجمه شوند. در این مورد لذتبخش است چون این تأملات آن سه جور نیست. کلاً این نگاه نامحسوس فلسفی این حضرت اجل به مسائل به خیالمان پیش پا افتادهای مثل گذر یک قطار نیمهشب درهای جدیدی از معرفت باز میکند که البته بد نیست بر پدر آنهایی که چنین عبارات مضحکی در مورد در و پنجره و معرفت را وارد زبان آدم میکنند لعنت فرستاد. به هر ترتیب ما از این کتاب میآموزیم (باز هم لعنت) که به اطراف خود موشکافانه نگاه کنیم. البته به حدش، چون ممکن است در مورد کتاب کسل کنندهای چون در جستجوی زمان از دست رفته کتاب کسل کنندهی دیگری بنویسیم و آخرش هم هیچ دگرگون نشویم. به هر جهت جزو کتابهایی است که رسماً حیف است صفحهی آخر دارند.
در آخر سالی پر رمان و داستن کوتاه (و نه پر کتاب) برایتان آروزمند بوده و شما را به بخشهای مذکور کتابخانهها میسپارم.
انتهای خیابان دارایی بعد سراها و تیمچههای فرش مسجد صاحبالامر را میدیدی. گنبد آجری مسجد شکل عرقچین بود، مثل گنبدهای عثمانی. برای سالها میشد کلی یاکریم و کبوتر دید که روی رنگ خاکی گنبد لکههای سفید و خاکستری میشدند. نمیدانم آنجا مینشستند که چه. یک بهار شروع کردند به بازسازی مسجد. منارههای بلندش را سر و سامان دادند، آجرهای گنبد را سابیدند، قسمت کناری مسجد را که ریخته بود دوباره بلند کردند. موقع ساخت و ساز و داد و قال از یاکریمها خبری نبود. بعد که اوستاها بساطشان را جمع کردند و رفتند همهشان برنگشتند. نه که گنبد خالی خالی ماند، ولی از آن غلغلهای که میشد دیگر خبری نبود. تا وقتی بودم چشمم پی دوباره شلوغ شدن گنبد بود. امروز از عصر مدام یاد صاحبالامر و یاکریمهایش میافتم.
«... به عکس در اوقات دیگر فکر میکنم فهمیدهام که بین کتابی که در حال نوشته شدن است و چیزهایی که تا به حال وجود نداشتهاند، چیزی مکمل وجود دارد، کتاب باید بخشی نوشته شده از دنیایی نانوشته باشد. موضوع باید چیز نانوشتهای باشد و نمیتواند وجود داشته باشد، مگر وقتی که نوشته شود. پس به همین دلیل چیزی که وجود دارد به طور مبهمی کمبود را در ناکاملی خود حس میکند...»
ایتالو کالوینو، اگر شبی از شبهای زمستان مسافری، برگردان لیلی گلستان
I have seen beauty thrive in the most fragile of places.
The Secret of Kells
تقریباً کل قضیه زیر سر شازده است. من در این مورد تقریباً یقین دارم. قضیه از آنجا شروع شد که کمتر از دو سال پیش کاشف به عمل آمد شازده و دوستی دیگر بساطی به اسم کافهلیت در مونترال دارند. نه که کافهی واقعی باشد، یک جور کافه سرگردان که ملت بروند و یکی توضیحاتی در زمینهای بدهد و بقیه گوش کنند و آخرش بحث کنند. حالا بساط کافه جدیتر شده. آن دوست رفته قسمت پاریس همین کافه را راه انداخته و با شازده قسمت مونترال را کجدار و مریز میگردانیم (شازده میگرداند در حقیقت). چند زیر شاخه کافه سینما و کافه فلسفه و غیره هم بهش اضافه شده.
یک شخصیتی هم در این شهر داریم به اسم شهداد حیدری. شخصیتی مهمی است برای خودش. روزها دندان میکشد و شبها مثل اسب کتاب میخواند. نتیجه اینکه جز علوم دقیقه دماغ مبارک را در هر سوراخی کرده. سخنرانیهایش در کافهلیت عموماً یک جان تازهای به بساط مورد نظر میدهد. تا امروز مقدار خوبی در مورد تاریخ انقلاب فرانسه و می شصت و هشت و آلمان نازی و بریتانیا صحبت کرده و از هملت گفته. این اواخر کمی پولدار شدیم و رفتیم دوربین خریدیم و در جلسه اخیر شهداد در مورد تنتن را ضبط کردیم. به صورت رسمی میشود گفت شهداد یک تنتنوفیل است. در این سه چهار ساعت فیلم همهجوره تنتن را میکاود، از جنبه تاریخی تا روانکاوی. اگر تنتن دوست دارید میتوانید قسمت اول سخنرانی را اینجا و قسمت دوم را اینجا ببینید (لینک مستقیم یوتیوب این و این است).
اصولاً در این صفحه میتوانید فیلمها و صداهایی که تا امروز ضبط کردیم را ببینید و بشنوید. یک موقعی پول نداشتیم و فقط صدا ضبط کردیم. لای صداها جلسات قدیمی شهداد هم هستند. دست آخر هم اینکه سال دوم مسابقه عکاسیمان هم هست که لینکش در همان صفحه اول سایت موجود است.
خلاصه مشغولیم.
«... قلبت چون رود بزرگی است که پس از بارانی فراوان طغیان میکند. هجوم سیلاب همهی تابلوهای راهنما را که زمانی برپا بودند با خود برده است. اما باز باران بر سطح رود شَپشَپ میکوبد. هر وقت خبر چنین سیلابی را در روزنامه بخوانی، با خودت میگویی: خودش است، این قلب من است...»
هاروکی موراکامی، کافکا در کرانه، برگردان مهدی غبرائی، نشر نیلوفر
داستان نگارنده و این المپیک زمستانی دست کم مایه خندهی خودش را حسابی فراهم آورد. اصولاً نگارنده نه سر پیاز است نه ته پیاز و نه از پیاز خوشش میآید ولی یک یقهای برای این المپیک برفی و طلاهای کانادا پاره کرد انگار هفت جدش اسکیمو و هاکیباز قهار بودند. البته مثل معروف آدم را سگ بگیرد جو نگیرد هم صادق است. خلاصه عرض شود به گمانم کانادا کن فیکون فرمود. این حضرات طی یک عدد المپیک زمستانی و یک عدد المپیک تابستانی که در مملکت قبلاً برگزار کرده بودند حتی یک طلا نبرده بودند. در نتیجه من باب آبرو نبردن از چهار پنج سال قبل یک برنامهای راه انداخته بودند که باید طوفان کنیم و مدال ببریم و اقلاً جزو سه تیم اول از لحاظ مدال قرار بگیرم. تخمین من این است که حتی خودشان باورشان نمیشد چنین کاری عملی باشد. بالاخره در کانادا هیچ چیز خیلی جدی نیست، ورزش و هارت و پورت که جای خود دارد.
حالا که تمام شد این مملکت با چهارده طلا رکورد تعداد طلای میزبان المپیک برفی را شکسته و از از همین لحاظ اول ایستاده، از آن یکی لحاظ یعنی تعداد کل مدالها سوم شده که البته واقعاً انتظاری نبود حریف آمریکا و آلمان بشود. تا همین دو سه روز قبل نروژ قدقد میکرد و سوم بود که بهحمدالله نشست سر جایش در ردیف چهارم.
یک سری از این مدالها داستان داشتند. مهمترینشان مدال برنز جوانی روشت بود. خانم از امیدهای مدال در اسکیت روی یخ بود ولی چند روز قبل از مسابقهاش مادرش درست همان روز که رسید ونکوور سکته کرد و درگذشت. فردایش اعلام شد او کماکان میخواهد مسابقه بدهد و یک نوع همدردی ملی پیش آمد و قضایا دراماتیک شد تا آنجا که وقتی مدال برنز برد گزارشگر تلویزیون کانادا اشک میریخت. مدال که گردنش میانداختند به زور جلوی اشکهایش را که اشک شادی نبودند میگرفت. در مراسم گالای آخر مسابقات هم همراه با آهنگ محبوب مادرش از سلین دیون رقصید. طلای کرلینگ (همین فرفرههایی که روی یخ قل میدهند و کلی ذوق میکنند) را هم مردان بردند، هر چند تیم زنان سوتی داد به سوئد باخت، ولی نقره هم بالاخره مدال است به خصوص چون نگارنده به شخصه بیست و هفت مدال طلا دارد.
آن یکی مدال مسأله ناموسی کاناداییها یعنی هاکی است. زد و در قسمت مقدماتی از آمریکا باختند. مملکت در بهت فرو رفت. باختن داریم تا باختن، از آن وضعیتها که میبازی بباز، ولی نه به آمریکاییها. اصلاً این آمریکاییها گند زدهاند به هاکی. یعنی چه دالاس تیم هاکی داشته باشد؟ آخر آنجا برف دارید؟ یخ دارید؟ پنگوئن دارید؟ خجالت نمیکشید؟ به هر حال بعد از این سرشکستگی، این دو تیم دوباره در فینال به هم رسیدند. دیروزش در هاکی زنان کاناداییها از آمریکا برده بودند ولی دل کسی خنک نشده بود. قضیه حیثیتی بود. با ملت قبل از مسابقه مصاحبه میکردند یکی میگفت آمریکا ببرد نصف ملتشان اصلاً خبر نمیشوند، ما ببریم کشور میرود روی هوا. داستان طوری شده بود که اگر اصلاً در کل المپیک طلا نمیبردند ولی این را برنده میشدند راضی بودند. امروز عصر بازی برگزار شد و در معیت گروهی از کبکیهای غیور در یک بار آنقدر عربده کشیدیم که کانادا برد. نگارنده حین سوزش گلو کماکان به قضیه پیاز و سگ میاندیشید.
وقتی طلاها را انداختند گردن تیم هاکی و سرود ملی کانادا را نواختند از کل صد نفر عربدهکش حاضر در بار یکی دو نفر بیشتر برای سرود بلند نشدند. بالاخره کبک است دیگر، همراهی با کشور مادر هم حدی دارد.