echo "\n"; ?>
روز پانزدهم
پانزده سال سفر میطلبد تا دستگیرت شود آنچه از سفر بعد سالها برایت میکند نه پرچانگیهای راهنماست و نه منارهی فلان و نه غذای بهمان. فقط ضربآهنگ سفر، صداها، شور و حیرت.
روز چهاردهم
حوالی تفت، در خانهی نار، نرسیده به کرسیمان در سرداب خانه، به محمد رشتی و احسان اهوازی و تینای یزدی، بی حتی یک قطره عرق سرمست، جان میکنم بگویم وقتی کاهگل میبینم بر من چه میگذرد. نمیشود. به خنده نیمه شب را میگذرانیم.
روز سیزدهم
صد دوست، صد همصحبت، صد آینهی شکسته، صد تصویر ناهمخوان از این خاک بلند.
هزارتوی این خاک چنان تودرتوست که هر چه بنگری و بشنوی، باز معلومت نشود.
روز دوازدهم
ده سال فاصلهی مناسبی است. نه آنقدر بلند است که افسار امور از دست در برود، نه آنقدر کوتاه که تغییر قابل توجهای رخ نداده باشد. برای هر گونه بازگشت ده سال توصیه میگردد.
در ضمن کاشف به عمل آمد شوریده ماهیای است به درازای عشق و به پهنای آرزو.
روز یازدهم
از عصر که شنیدیم واو از چه پلهای زندگی گذر کرده است بیخبر و بیصدا، بحث کردیم که رفاقت پس به چه است اگر در سختی و خوشی خبر از هم نداشته باشیم. مگر قرار نبود بگوییم لعنت به فاصله و پای هر «یادوارهی حضور» چنان بنشینیم که انگار از آخرین یادواره نه چند سال که فقط چند روز گذشته است. پس کجا رفت آرمانهای ما، چه شد عهد ما. پیرمرد سمج ساعتها و تا شب حرف زد تا بالاخره حرفش را فهماند. که رفاقت به تجربهی زیسته است، با هم زیسته. باقی جزئیات و فرعیات.
آلما هم اسم دلنشینی است.
روز دهم
یار ما که کلاً در کار بودن و شدن است امروز - نه چندان پر بیراه - میگفت که هر واقعهای باید ظرف مکانی متناسبی داشته باشد. نمیشود یک خداحافظی سوزناک کنار سطل زبالهی عظیم شهرداری باشد. یا آدم عشق زندگیاش را برای بار اول و آخر در خیابانی بینام ببیند؛ چنین واقعهای باید دستکم در میهمانیای رسمی با رنگ غالب سبز یشمی رخ دهد. البته که گهگاه واقعه لنگ مکان و زمان و ما و شما نیست.
روز نهم
نقش کاشیهای رنگین دیوارها را تازه کنید دل بربایند، آینهکاریها را جلا دهید جانشان بدرخشند، ارسیها را گرد بگیرید آفتاب عصر اریب بر فرشهای کاخ آرام بگیرد، حوضها را لبریز کنید باغ گلستان شود، درهای خاتمکاری را گرد بگیرید جلوه کنند، تخت مرمر را دستی کشید شکوهاش را باز باید، خلوتگاه را جارو زنید روح وکیل شاد شود. آخر میهمانان چو هر روز از راه خواهند رسید که میراث گمگشته خود را بازیابند و سری به حیرت و افسوس تکان دهند که پس جز شرم، تاریخ روایات دیگری نیز در آستین داشته است.
روز هشتم
بر غم هم نمیگریستیم. امروز هم نمیگرییم. تو گویی که درد واقعهای تک نفره است.
روز هفتم
رفتم سر کلاس دو رفیق نشستم، دو دانشگاه مختلف، دو رشته متفاوت. عجب عیشی بود دیدن همصحبت سابق و همکلاسی سابق در قامت استادی و عجب ردای استادی به قامتشان دوخته شده بود. با لبخندی تا بناگوش باز، حتی از یکیشان سوال هم کردم. بحث آن دیگری پیچیده بود و ذهن من هم زنگزده. دست آخر همکلاسی گفت جدیدالورودهای امسال، همان سال به دنیا آمدهاند که ما وارد دانشگاه شدیم. تعجب کردم و فکر کردم شاید باید دست از تعجب کردن بردارم. گذشت زمان که تعجبی ندارد، عین جریان رودخانه است. فقط هست. تعجب هم ندارد.
روز ششم
حرف از شدن بود. گمانم نگارنده را دور برمیدارد گهگاه و فراموشش میشود شدن مراتب دارد. مرتبهای هست که به گمانم افتادن باشد بیشتر تا شدن. افتادنی از جنس دوزاری و حتی همان هبوط الکی. این هبوط هر چه که نخواهد، همسنگر را میخواهد، وگرنه همان خاکریز اول زرت آدمی قمصور میشود. کلا سقوط و هبوط باید دستجمعی باشد که سالها بعد از آن دوران طلایی بشود در غذاخانهای هشالهفت یاد دوران کرد، بی آنکه کسی حرفی از آن دوران بزند.
روز پنجم
از در بدر آمدیم. گفتیم حال چیست؟ گفتند گاه خورش است. گفتیم چه خورشی؟ گفتند انار دانه دانه است و هندوانهی درون سرخ، کشک بادمجان پر ملات است و رشته پلویی با مرغ نهان و آشکار و کوکویی سبزیسرشت و سالادهای فراوان از سبز تا الویه. گفتیم انارش ساوه است و یا بادمجاناش بم؟ گفتند هیچ، ولی رشتهاش از بوشهر است و قطاباش از شیراز و قرابیهاش از تبریز. گفتیم شراباش از کجاست؟ داریوش از آن سوی مجلس نعره برآورد که آن خط سوم منم. پس در چنین فرخنده شبی پر اطناب، بخورید و بیاشامید که برآمدن آفتاب را ضامنی نیست، دم دریابید. پس یافتیم.
روز چهارم
خاطرت هست آن راهب بودایی که به مجنونی گفت گودالی بزرگ را از آب رودخانه فقط باکاسهای پر کند؟ دیدی که مجنون آخر کار چه آهستگی را لمس کرد؟ چه هر جیرجیرکی را میشنید؟ شاید همین لازمشان باشد، که ابروهای در هم رفتهی این مردمان از هم باز گردند و غرولندهای بیوقفهشان به فرجام رسند.
روز سوم
به سپیدی موها چشم میدوزم، به چینهای یادگار سالها خندیدن، به هفده گربه و بچه گربه که زیر و روی همهی بخاریهای کارگاه را قرق کردند، به پلههای پیچ در پیچ درمانگاه که جز پیری و رنج ندیدهاند، به خیابانهای نو با باطنهای کهنه، به جزئیاتی که زمان تغییر داده است و باقی که همان است که بود، به دنیایی که هم به پیش میرود هم به پس و هم درجا میزند، به همه این آینهها خیره میشوم بلکه بدانم بر من چه گذشته است.
روز دوم
دراز کشیدم و به صدای کلاغها گوش میکنم. طول میکشد تا یادم بیافتد که آن طرف اطلس کلاغ نداریم اطرافمان و چرا غار غار این همه برایم جزیی از خانه است. مادر یک کلاغ لال داشت تا همین اواخر، صدای کلاغ لال فرق میکند، خفهتر است. از صدایش میشناختش و میگفت کلاغم همین اطراف است. گوش دقیق کردم وصدای آن لال را در هیاهو تشخیص ندادم. صبح باید از مادر بپرسم کلاغ لالش چه شد.
روز اول
شمعدانی گیاهی است که پایش آب هم ندهید طوری نمیشود. باز برمیگردد خانه و روزگار اصل خویش میجوید. دال بده ساقیا.
ولی نهایتاً معلوم آدم میشود خیلی این رفتن و آمدن تغییر خاصی ایجاد نمیکند در بک سری مسایل جزئی ولی شاید اساسی. مهم به قول رفیقمان «شدن» است و شدن ما قبل از این حرفهای رفت و آمد بود. نتیجهاش هم همین میشود که وسط میهمانی میروی با همبازی و تنها دوست کودکیات یک شمسالعمارهی مدرنی را تعمیر کنی و وسط قیر آوردن و قیف گرفتن، عرض دو ثانیه تمام بچگیتان بیاید جلوی چشمت و ببینی از شدن که کار گذشته باشد، فاصله و سالها و غیره کارهای نیستند. کارهای هم باشند غلط کردهاند تا اطلاع ثانوی.
آمدهام تبریز و گمانم مدتی اینجا و بعد یحتمل آنجای این خاک بلند.