\n"; ?> میرزا پیکوفسکی

چین

اینجا پکن٬ ما اینجا. عرض شود دیروز صبح وارد این مرز و بوم شده تا عصر در تخت‌خواب جبران شش ساعت و نیم پرواز ناراحت و چهار ساعت و نیم اختلاف زمانی مزاحم نموده عصر خود را به آغوش پکن زیبا انداختیم. نتایج فوق بسیار سریع گرفته شده‌اند و صددرصد قابل اصلاح می‌باشند.
در این مملکت آدم زیاد است٬ خیلی بسیار زیاد. به‌خصوص دیروز که شنبه بود و در مال‌ها نیز تخفیف‌های آن‌چنانی انسان‌ها موج می‌زدند. در ضمن همین ملت بسیار تر تمیز و مرتب رنگارنگ می‌پوشند. روحتان شاد می‌شود.
انگلیسی همان‌قدر به دردمان می‌خورد که فارسی. همین یک شبه قدرت تلقین شدیدی در زبان این ملت پیدا کرده‌ایم. در ضمن سوسیالیسم و کمونیسم و رفیق مائو دقیقاْ کیلویی چند؟ یک‌سری به مال‌ها و مزون‌ها بزنید ببینید چه خبر است آقا. خیابان‌های مرکز شهر بسیار عریض و دلباز (ما هتل‌مان همان حوالی تیان‌آمن است) و شبانه سری زدین به میدان و الان هم منتظریم امت تور جمع شده تشریف ببریم شهر ممنوعه و باقی قضایا. دقیقه‌ای دو یوان بابت اینترنت در حال تقدیم هستیم که می‌شود دویست و سی چهل تومان.
زیاده عرضی نیست.


قضیه اینگونه است که هر روز صبح ساعت نه در لابی قرار داریم و در نتیجه حدود هشت و نیم فارغ از صبحانه عجیب و غریب هتل می‌آیم سراغ ارتباطات مجازی.
عرض شود بدانید و آگاه باشید شهر ممنوعه واقعاْ زیباست. به خصوص قسمت داخلی شهر که محل سکونت است٬ من اسمشان را گذاشتم کوچه باغ‌های دل‌انگیز. در دو طرف این کوچه‌ها خانه‌ها و حیاط‌هایشان عین هم ردیف شده بوند و حدود سه هزار همسر امپراطور (سوگلی؟) هم در همین کوچه باغ‌ها. گفتند شهر نه هزار و نهصد و نود و نه و نیم اتاق دارد. حضرات امپراطور خود را فرزند آسمانی (یا در همین حدود می‌دانستند) و در افسانه‌ها آن پدر آسمانی خانه‌ای با ده هزار اتاق دارد و این نیم اتاق کم بابت احترام است. گفتند (ندیدیم) آن نیم اتاق سقفش کوتاه است. برای رسیدن به مرکز شهر پنج شش دروازه باید رد کنید و یک رودخانه مصنوعی که بنا به اصول فنگ‌شویی آنجا بود. انی (دختر راهنما) تعجب کرد می‌دانیم فنگ‌شویی چیست. در کوچه پاتیل‌های بزرگ آب بود از برای خاموش کردن آتش در این شهر چوبی. به مناسب المپیک دو سال بعد همه‌جا را بازسازی می‌کردند و این اولین بازسازی بوده است در پانصد سال گذشته. جناب ابوی اعتقاد داشتند اگر آدم را با یک متر و بیست قد بگذارند در این کاخ‌های تاریک و بلند خب معلوم است دیوانه می‌شود٬ آخرین امپراطور چین گناهی نداشته است.
بعد تشریف‌ بردیم معبد بهشت. جای شادی بود. هر گوشه چند نفر ساز در دست گرفته می‌نواختند و بعضاْ هم مردم عادی جمع می‌شدند با هم آواز می‌خواندند٬ چیزی مثل گروه کر. معبد بسیار زیبا بود و نماد پکن در المپیک بوده گویا. امپراطور سه بار در سال برای دعا می‌آمده است. در بهار برای محصول خوب٬ تابستان برای باران٬ و زمستان برای شکرگذاری محصول خوب.
شب به نمایشی از کونگ‌فو رفتیم. بالا می‌پریدند٬ پایین می‌آمدند٬ با سر میله آهنی می‌شکستند٬ خلاصه کارهایی می‌کردند مشکوک. آن وسط هم قهرمان داستان عاشق شد و با معشوق دو متری از پرده‌ها بالا رفتند و رقصیدند و رقصیدند.
از غذاها آنکه نازلی گفته بود از نوع گوشتش بررسی شد و خوردنی بود و چه نودل‌ها و برنج‌های مطبوعی خوردیم. با عقرب‌ها و جک‌جانورها هم هنوز کاری نداریم. شب خواب خوبی نداشتیم خواب‌آلود می‌رویم دیوار چین.

دم‌نوشت: در این کامنت‌دانی تآبا توضیح داده است میرزا پیکوفسکی به چینی می‌شود چیزی در این حدود: 米在批扣死可以 و کمی توضیحات دیگر. مرسی تآبا.


ما را بردند دیوار چین همین نزدیکی پکن. چه عظمتی آقا٬ چه ابعادی و چقدر پله. دقیقاْ هزار و نود و دو پله بالا رفتیم و اگر بعد از آنش را نرفتیم به علت ضیق وقت بود وگرنه ما بیدی نیستیم از دیوار شش هزار کیلومتری بترسیم. اصولاْ من گمانم این است که تا حوالی تبت رفتیم. جالب اینکه این فقط یک دیوار نیست٬ بعضی جاها دو راهی می‌شود بعد دوباره به هم می‌رسند و... همان‌طور که تأبا در کامنت‌دونی مطلب قبل گفته است امید است زیارتش نصیب حال کلیه مسلمین شود.
دو کارگاه بردندمان. یکی جید (بر وزن زید) که سنگی است عموماْ سبز رنگ که بسیار محبوب چینی‌ها است و می‌گویند بلا بدور می‌کند و دیگر خرافات (شاید هم نه) متخصص شدیم در شناخت سنگ جید اصل و غیر و آنجا مجسمه بودای خندانی دیدیم به قیمت بیست ملیون تومان و مشعوف شدیم. دیگری هم همین کوزه‌های مسی نقاشی‌شده را دیدیم که روی مس می‌آمدند با چسباندن سیم مسی طرح می‌زدند و داخلش را با رنگ پر کرده داخل کوره می‌بردند و هفت بار این روال رنگ و کوره را تکرار می‌فرمودند ماشاءالله. فرمودند زدن طرح یک کوزه ساده یک روز وقت کارگر را می‌گیرد.
تشریف بردیم قبرستان سلسله مینگ (حدود ۶۰۰ سال قبل) و کاشف به عمل آمد سنگ قبر ایشان ستونی است بس عظیم و گفتند سیزده امپراطور اینجاد سیزده قبر دارند و همه بناها یک‌شکل و فقط در ابعاد متفاوت هستند.
این راهنمای متعهد ما آنقدر ریزه کاری این ملت را رو می‌کند حافظه کم می‌آید. دیروز گفت چینی‌ها به خارجی‌ها می‌گویند دماغ‌گنده. الان می‌رویم کاخ تابستانی ببینیم٬ از همان سلسله مینگ. از ششصد سال قبل اول مینگ‌ها بودد‌اند بعد چینگ‌ها گویا و همه‌چیز مال دوران این‌دو هستند. ما اثری از قبل‌تر از این حضرات ندیدیم. قبل از این‌ها مگر کسی در این مملکت نبود؟

دم‌نوشت: فرمودند این سنگ جید همان سنگ یشم خودمان است. در ضمن ار مورد غلط‌های املایی پست‌های ارسالی بسیار عذر می‌خواهم که آن‌قدر با عجله می‌نویسم از زیر دستم در می‌رود. شما هم زیر سبیلی رد کنید.


دیروز بالاخره اثری از آثار کمونیسم در این کشور کشف شد. رفته بودیم دیدار جسد مائو در تیان‌آمن٬ آنجا هم صف بود٬ هم مأمورین امنیتی عبوس و هم چند نفری که چند بلندگو دستشان گرفته بودند یک‌بند به چینی مسایلی مطرح می‌کردند که ما نمی‌فهمیدیم٬ ترجمه به انگلیسی که اصلاْ مطرح نبود. جایی هم که آن‌ها نبودند به جایشان رادیو وزوز می‌کرد. برای من که بیشتر شبیه جو ۱۹۸۴ اورول بود. صف طولانی و شلوغ٬ ملت چینی بسیار بسیار بیشتر از توریست‌ها٬ گل می‌خریدند می‌بردند می‌گذاشتند روبروی مجسمه مائو٬ تعظیم می‌کردند. گل‌ها لاله‌ی زرد بودند. آن‌طرف در اتاق جسد با مائوی یخ‌زده آشنا شدیم. در ورودی نوشته بودند ساکت باشید و کلاه از سرتان بردارید. دو سرباز هم میخ ایستاده بودند دو طرف مايوی یخی. یک نوری هم تابانده بودند روی صورت مائو٬ فضا روحانی شده بود. در خروجی ساختمان باز آن بلندگو به‌دست‌ها گلوی خودشان را پاره می‌کردند.
یک داروخانه بردندمان. سیصد سال عمر داشت و داروخانه (بیمارستان) خاندان سلطنتی هم بوده. یک دکتری آمد توضیح داد ما بر خلاف پزشکی غربی که علایم را درمان می‌کنند (مثلاْ مسکن برای سردرد) دلیل آن‌ها را پیدا می‌کنیم و دلیل را درمان می‌کنیم. بعد چند دکتر ریختند داخل اتاق. مال ما اسمش پروفسور یانگ بود. سه انگشتش را گذاشت روی نبض و به قول خودش علاوه بر نبض قلب٬ نبض کبد و غیره را هم گفت و آخرسر به این نتیجه رسید گردش خون ما یک چیزیش است و چند عدد قرص گیاهی مشکوک برایمان توصیه کرد. قرص را گرفتیم که ببینیم چه می‌شود. جالبترین بیمارستانی بود که در عمرم دیده بودم.
یک سر هم رفتیم چند ماکت از پکن دیدم٬ ماکت شهر ممنوع و خود پکن در ابعاد بیست متر در بیست متر. از آنجا رفتیم کاخ تابستانی حضرات امپراطور. در کل معماری این کاخ‌های به نظر من دلگیر است. یک عدد راهروی بلند دو طرف باز دیدم که به گفته این دختره چینی انی برای این بوده که مادر آخرین امپراطور (که تا بیست و چهار سالگی او اداره را در دست داشته) بدون ترس از ترور رقیبان بتواند عصرها قدم بزند. گویا همین بانو باعث شده مملکت ناآرام شود و دفتر امپراطوری بسته شود.
منتظر هستیم از هتل بگذاردند برویم فرودگاه به مقصد شانگهای. البته باز برخواهیم گشت پکن. نوشتنی زیاد است و فعلاْ وقت کم. تا چه پیش آید.

دم‌نوشت: کامنت‌دانی‌ها را از دست ندهید که کامنت‌های تآبا بس خواندنی هستند. ما را که بسیار خوش می‌آید٬ منتظریم بقیه هستیم.


اینجا شانگهای. ما یک چنین جایی ندیده بودیم. اگر پکن یک شهر کوتاه با خیابان‌های بسیار بسیار عریض و طراحی شهری بسیار عالی بود٬ همه‌جای شانگهای برج‌های بلند و خیابان‌های باریک و شلوغ. یعنی به هیچ‌جای اروپا شبیه نیست و آگاهان می‌گویند مانهتان یک چنین جایی است. آنقدر برج زیبا دیده‌ایم که سیر شده‌ایم. یک رودخانه‌ای از این وسط می‌گذرد که شب‌ها دو طرفش رو نورانی می‌کنند و خلاصه شب‌ها بسیار رنگارنگ هستند. پکن خیابانی داشت به اسم وانگ‌فو‌جینگ که مرکز خریدش بود و آن کنارش عقرب می‌پختند و حالمان را به هم می‌ریختند. مشابهش اینجا نان‌جینگ است و بسیار مجلل‌تر و زنده‌تر از آن. به طور کلی اینجا به نظر زیباتر می‌آید. دیروز عصر با هواپیما وارد شدیم و از فرودگاه خارج شده یک هوای گرم و سنگین به استقبالمان آمد٬ انگار کیش است یا دبی. راهنمایمان هم در ترافیک گیر کرده بود نرسید. امیدوارم این یکی کمی انگلیسی‌اش بهتر باشد بشود در مورد نوشتار چینی کمی بحث کرد.
عرض هست٬ وقت نیست.


بالاخره من وقت گیر آوردم برای فراموش نکردن کمی بنویسم. صبح باغ «یو» را دیدیم. باغی بود وسیع و ترکیبی از سنگ و آب. آن زمان که ساخته شده مهندسش هجده سال وقت صرف ساختش کرده تا پدر و مادرش را راضی کند. اگر بپرسند بهشت چگونه جایی است می‌گویم باید شبیه این باغ باشد٬ واقعاْ زیبا بود. چند تایی هم سنگ بود که شبیه‌شان را هم در کاخ تابستانی و هم در شهر ممنوع دیده بودیم. گویا چینی‌ها این سنگ‌ها را بسیار دوست دارند٬ سنگ‌هایی عظیم و متخلخل شبیه به سنگ‌پا. یک نوع سمبل زیبایی محلی هستند و ما که چیز خاصی درشان ندیدیم. بیرونش بازارچه‌ای بود و دادیم اسم‌مان را به چینی روی مهری حک کردند از این به بعد حکم‌های حکومتی را با آن‌ها مهر کنیم.
هوا روشن شد بقیه شهر را هم دیدیم. در ظلمات دیشب فقط جاهای روشن و آباد به چشم می‌آمد. محله‌های فقیر نشین وضع اسفناکی دارند. راهنمایمان «رانی» (امروز پیدایش شد٬ دیروز از خوارک خرچنگ مسموم شده بود٬ انگلیسیش هم بسیار خوب است) می‌گفت مردم بالای مغازه‌هایشان در یکی دو اتاق زندگی می‌کنند و گاه تا شش خانواده از یک آشپزخانه استفاده می‌کنند. می‌خواهند تا سال ۲۰۱۰ که قرار است نمایشگاه جهانی در شانگهای برگزار شود تمام این قسمت‌ها را از نو بسازند. مثل تمام گوشه‌های دیگر شهر که می‌کوبند و می‌سازند. در شانگهای خیابان‌ها باریک هستند و مجبور شده‌اند خیابان دوطبقه‌ای به طول هشتاد کیلومتر بسازند که سازه‌ی بسیار عظیمی است و در تقاطعی من هشت طبقه ماشین شمردم که بالای زمین سرگردان بودند. البته دو طبقه خیابان بود و بقیه خروجی‌های تقاطع و طبقه‌ی آخر مترو. زمین گران است٬ یک آپارتمان معمولی متری دو هزار و پانصد دلار٬ میانگین درآمد سرانه شانگهای (نه چین) هزار دلار قبل از کسر بیمه و مالیات - که چهل درصدی هستند - است. رانی می‌گفت پسر داشتن در شانگهای سخت است چون دختر به پسری که خانه‌ی مجزا ندارد نمی‌دهند. در چین حداکثر یک فرزند می‌توانید داشته باشید. در روستاها که پسر بسیار مقبول‌تر است استثنا قائل شده اگر فرزند اول دختر بود اجازه می‌دهند دوباره بچه‌دار شوند ولی اگر آن هم دختر شد دیگر برای سومی رخصت نیست.
شانگهای گدا زیاد دارد٬ بسیار هم سمج هستند و تا سرشان داد نکشید ول کن نیستند. رانی می‌گفت چنان مافیایی گداها را کنترل می‌کند که دولت حریفشان نمی‌شود. خودشان هم قبول دارند در اختلاف طبقاتی زیاد است. با توجه به تأکید رانی بر اینکه مهاجران نیروهای جدید شهر هستند و خوب‌اند و فلان حس کردم به مهاجران چندان در شانگهای خوش نمی‌گذرد (تآبا در کامنت‌دانی قبل همین را گفته است). یک سوم جمعیت هجده ملیونی شانگهای مهاجران هستند. شانگهای با این جمعیت زیاد تازه شهر دوم چین از لحاظ جمعیت است و شهری دارند که اسمش ت داشت (چه توضیح روشنی!) و جمعیتش سی ملیون نفر بود.
اینجا برای اولین بار پول سکه‌ای دیدم. این ملت برای یک یوآنی هم اسکناس دارند هم سکه. رانی می‌گفت مردم پکن از سکه استفاده نمی‌کنند و حتی قبول نمی‌کنند. قدری عجیب است.
بعد از ظهر رفتیم نمایشگاه شهری و عکس‌هایی از شانگهای قدیم دیدیم. تقریباْ هر چه در شهر هست در بیست و پنج سال قبل ساخته شده و قبل از آن اکثر شهر خرابه بوده است. در اوایل قرن بیستم اروپایی‌ها مناطقی از شانگهای را اجاره کرده بودند و برای خود شهرک‌های مستقلی از حکومت چین داشته‌اند٬ دولت٬ قوانین و حتی ولتاژ برق متفاوت. آن موقع شانگهای بهشت دزدها بوده است چون اگر شما در مثلاْ منطقه انگلیس دزدی می‌کردید و به منطقه فرانسه فرار می‌کردید از تعقیب مصون بودید. بعد از انقلاب چین این خارجی‌ها اخراج شدند و یادگارشان ساختمان‌هایی با معماری غربی است٬ به خصوص در منطقه باند. حتی معماری یهودی هم اینجا می‌بینید. در زمان جنگ جهانی دوم ورود به شانگهای ویزا نمی‌خواسته است و بسیار از یهودیان به اینجا فرار کرده بودند. بعد از اتحاد ژاپن و آلمان و تسلط ژاپن بر شانگهای٬ ژاپنی‌ها یهودیان را به منطقه‌ای محدود کردند و آن منطقه سال‌ها محل سکونت آنان و نسل‌های بعدی بوده است. ساختمانی نشان دادند که زمانی بلندترین ساختمان اینجا بوده و متعلق به یهودی‌ها. گروهی خواسته بودند ساختمانی بلندتر از آن بسازند و یهودی‌ها با استفاده از نفوذشان از طریق دادگاه مجبور کرده بودند از ساختمان آن‌ها کوتاه‌تر بسازند. آن ساختمان ده اینچ کوتاه‌تر ساخته شد.
به‌خصوص در شانگهای من تمامی پرچمداران سرمایه‌داری را مشاهده فرمودم٬ از مک‌دونالد و استارباکس و پیزاهات گرفته تا پلاکاردهای چهل متری کوکاکولا و آدیداس و ام‌تی‌وی و غیره. خلاصه این شهر ما را بسیار خوش آمده است. حتی خنزر پنزر‌هایش هم بهتر است از برای سوغاتی. اگر کمی آفتاب داشت که نور علی نور می‌شد.
اینترنت دقیقه‌ای یک یوآنی این هتل (نصف هتل پکن) بهانه شد پرچانگی کنیم.


اینجا هوانگ‌چو یا هوانگ‌جو٬ ما اینجا. فرصت نبود خدمت برسیم. ما حساب و کتاب‌مان را با شانگهای صاف کردیم. در این یکی دو روز شهر را زیر و رو نموده جیک و پیکش را درآورده اکنون گزارش می‌دهیم. بردندمان کارگاه مروارید و گفتند چطور به‌طور مصنوعی دانه شن می‌فرستند داخل صدف مظلوم و از هر صدف سی چهل مروارید کشف می‌کنند و مروارید دریای آزاد ژاپن بهتر از این است و غیره. راهنمابانو متوجه علاقه امت تور به بنجلی‌جات و گفتمان دائمی بین ایشان و فروشندگان اجناس تقلبی در کوچه خیابان شد و توضیح داد حتی این اجناس تقلبی هم کلاس‌های مختلف دارند و در چهارچوب تایید همه بردمان در کوچه پس‌کوچه‌ها در خانه‌ای را زد٬ یکی از چشمی براندازمان کرد رخصت داد برویم داخل و داخل ساختمان با آن ریزی برای خودشان دم و دستگاهی داشتند و بسیار عالی٬ مو نمی‌زد با اصل. یک عدد ساعت کارتیه زنانه که ما هر چقدر نگاه کردیم نفهمیدیم کجایش تقلبی است را می‌فروختند صد هزار تومان. می‌گویند شانگهای پایتخت اجناس تقلبی است و تقلبی همه‌چیز را می‌توانید در شانگهای پیدا کنید. سوار قایق‌ شدیم روی رودخانه‌ای که از شانگهای می‌گذرد لنگرگاه و کشتی و غیره دیدیم٬ گیر بارانی سیل‌آسا افتادیم موش آب‌کشیده شدیم. عصر به سالن نمایش‌های شانگهای افتخار حضور دادیم از برای نمایش آکروباتیک. دختر پسرها بالا رفتند٬ روی هم سوار شدند٬ با دوچرخه و اسکیت حرکات محیرالوقوع انجام دادند و دست زدیم و تعجب کردیم و غیره.
فردایش گفتند آزادید و بروید برای خودتان بپلکید. معبد بودایی کشف کردیم که همه‌جایش بوی عود بود و ملت برای مجسمه‌ها خم و راست می‌شدند و می‌رفتند چند شاخه عود در دست میان حیاط به چهار جهت تعظیم می‌کردند. اتاق اصلی مجسمه‌ای یشمی از بودا داشت و ساکت و عکس‌برداری ممنوع و موسیقی ملایم و جو مذهبی و روحانی. آن اتاق و آن حس را فراموش نخواهم کرد.
نوشته بودم اروپایی‌ها برای خودشان مناطقی در شانگهای داشتند. بزرگترین‌شان متعلق به فرانسه بود که هنوز هم به همان نام خوانده می‌شود. وقتی در آنجا قدم می‌زنید احساس می‌کنید در اروپا هستید و فقط تابلوها چینی هستند. کتابچه راهنمایی که داشتیم مسیری برای پیاده‌روی پیشنهاد کرده بود. قسمتی از آن از داخل یک متل لوکس رد می‌شد که محوطه‌ای بسیار زیبا داشت و یک عروسی در جریان بود. در همان مسیر از مرکز کامپیوتر این دیار دیدن کردیم که چهارراهی بود هر طرفش برجی چهل طبقه و همه فروشنده و قیمت‌ها تفاوت چندانی با وطن نداشت. شب مراجعه کردیم به منطقه بار و رستوران شانگهای که تنها جایی است توریست بیشتر از چینی می‌بینید و یک خیابان فقط کلاب است و بار و رستوران و دیسکو و امثالهم و مشعوف شدیم.
بلندترین ساختمان چین و سومین ساختمان جهان در شانگهای است. نام برج جین‌مائو و سی چهل طبقه‌ای اداری و بعد از آنش هتل هایت بود. کلا چهارصد و بیست متر و هشتاد و هشت طبقه و معماریش از پاگوداهای چینی الهام گرفته شده بود. یک آسانسور با سرعت نه متر بر ثانیه ما را به طبقه هشتاد و هشتم برد و از آن بالا محله پودنگ شانگهای (معادل مانهاتان نیویورک) را که خودمان هم درش بودیم را تماشا کردیم و آن ساختمانی که تام کروز در ماموریت غیرممکن۳ - که دیشبش در سینما دیده بودیم - از آن پریده بود به بغلی را تماشا کرده شاخ درآوردیم بدل این موسیو چه دل و جرأتی داشته است. می‌گویند کل آسمان‌خراش‌های پودانگ در هفت سال اخیر ساخته شده‌اند.
این بود آنچه ما در شانگهای چشیدیم. به هوانگ‌چو تازه رسیده‌ایم و نقدا می‌دانیم هوا بهتر است و به اندازه شانگهای شرجی نیست٬ در ضمن گویا همه در حال ازدواج هستند٬ نفهمیدیم٬ در صورت کسب اطلاعات جدید به عرض می‌رسانیم.


هنوز نمی‌دانم اینجا چرا کنار خیابان غرفه‌های ده متری گذاشته‌اند لباس عروس و لوازم عروسی تبلیغ می‌کنند. فقط می‌دانم چند روز قبل روز ولنتاین چینی بود. به هر ترتیب بر خلاف دیگر فروشندگان که از اصرار آدم را بیچاره می‌کنند این ملت با ما کاری ندارند.
هوانگ‌جو جمعیتش حدود شش ملیون نفر است. برای مردم چین جایی برای گذراندن تعطیلات است٬ البته کمی لوکس است. بسیاری در شانگهای آرزو دارند ویلایی در هوانگ‌جو داشته باشند و بیایند و بروند. همین شهر شش ملیونی سالیانه سی ملیون توریست به خود جلب می‌کند و گویا قرار است از این قطارهای مغناطیسی که سرعتشان به چهارصد و بیست کیلومتر در ساعت می‌رسد بکشند بین هوانگ‌جو و شانگهای که آن‌وقت فاصله‌ی بینشان می‌شود حدود بیست و چند دقیقه.
هوانگ‌جو تولیدی لباس بسیار زیاد دارد. ما اصولا همیشه در عجب بودیم بالاخره این امت چطور همه‌چیز تولید می‌کنند و این همه ارزان می‌فروشند٬ حتی اگر دستمزد هم نگیرند باز بالاخره یک کارخانه خرج دارد. اینجا کاشف به عمل آمد هیچ سالن و کارخانه‌ای وجود ندارد. مردم در همان خانه‌های خود دستگاه دوخت و چاپ و غیره دارند٬ شرکت‌ها با ایشان قرارداد می‌بندند که مطابق این ژورنال و نمونه لباس بدوزید. خودشان می‌روند پارچه می‌خرند و در خانه با همسر و فرزندان می‌دوزند و تحویل توزیع‌کننده می‌دهند. می‌گویند این سیستم کار چینی است. دولت یکی دو سالی است به جنگ اجناس تقلبی رفته است و برای همین آن‌ها رفته‌اند داخل کوچه‌پس‌کوچه‌ها. کار به آن‌جا کشیده است که گروه‌های چینی که به اروپا می‌روند دقیق بازرسی می‌شوند و حتی اگر تی‌شرت تن‌شان تقلبی باشد جریمه می‌شوند و تورهای چینی در جلسات توجیهی قبل از مسافرت کامل مسافران را توجیه می‌کنند مبادا لباس مارک‌دار تقلبی با خود ببرید اروپا.
راهنمایمان در هوانگ‌چو دختری است به نام سیسیلیا. بسیار خوش‌برخورد و خوش‌زبان و از همه مهمتر مطلع. بیست و چهار ساعته در حال دادن اطلاعات در مورد زمین و زمان است. صبح بردمان دریاچه غربی.
دریاچه غربی یکی از مشهورترین جاذبه‌های چین برای خودشان است. یکی از امپراطوران که از دست مغول‌ها به جنوب فرار کرده بوده مفتون زیبایی این دریاچه می‌شود و همین‌جا ماندگار می‌شود و سلسله سن جنوبی بدین گونه پایتختش می‌شود هوانگ‌جو. صدها سال بعد یکی از امپراطورهای سلسله چینگ آنقدر اینجا را دوست داشته است که هر سال چند بار می‌آمده است و دست‌آخر دستور می‌دهد دریاچه‌ای شبیه به این در اطراف پکن بسازند که می‌شود همان کاخ تابستانی که در پکن دیده بودیم. با قایق کمی روی دریاچه گشتیم. دریاچه همانقدر که بهش می‌نازند زیباست. افسانه‌ای برایش دارند. در روزگار دور اژدهایی و ققنوسی با هم زندگی‌ می‌کردند. روزی سنگی زیبا می‌یابند و آنقدر آن را می‌سابند تا به شکل مرواریدی بسیار زیبا در می‌آید. مروارید برای‌شان خوش‌بختی و نعمت و حاصل‌خیزی زمین‌ها را به ارمغان می‌آورد. ملکه‌ی آسمان‌ها مروارید را می‌بیند و فرشته‌هایش را مامور دزدیدنش می‌کنند. وقتی اژدها و ققنوس خبر می‌شود مروارید دزدیده شده است شعاع نورانی که از ابرها تابیده شده را دنبال می‌کنند و در آسمان‌ می‌بینند به شادی به دست آوردن مروارید جشنی برپا است. مرواریدشان را پس می‌خواهند و نزاعی در می‌گیرد و مروارید از آسمان رها می‌شود روی زمین و تبدیل می‌شود به دریاچه غربی. اژدها و ققنوس برای اینکه هرگز از کنار مروارید دور نشوند تبدیل می‌شود به دو تپه اژدها و ققنوس در اطراف دریاچه.
در وسط دریاچه سه پاگودای کوچک وجود دارد. هر سال در جشن‌های ماه حضور سی و سه ماه را جشن می‌گیرند. داخل هر پاگودا شمعی روشن می‌کنند و پنج سوراخی که هر پاگدا دارد را با کاغذ می‌پوشانند و در نتیجه هر کدام شبیه یک ماه می‌شوند. پانزده ماه از این پاگوداها و پانزده ماه هم از انعکاس آن‌ها در آب. یک ماه هم در آسمان است و با انعکاسش در آب در کل می‌شود سی و دو ماه. ماه آخر قلب شماست که چینی‌ها قلب انسان را به ماه تشبیه می‌کنند.
دریاچه عمق کمی دارد٬ حدود یک متر و هشتاد سانت. در قرون گذشته هربار که می‌خواستند عمق دریاچه را زیاد کنند خاک حاصل از لای‌روبی را جمع کرده‌اند چند جا و نتیجه‌اش دو جزیره مصنوعی است و یک پل طولانی. دریاچه فقط یک جزیره طبیعی دارد که دریاچه تنهایی خوانده می‌شود. حدود سیصد سال قبل یک قاضی عالی‌رتبه امپراطوری در اعتراض به بی‌عدالتی در این جزیره تنها سکنا گزیده بوده و کارش ماهیگیری و شعر نوشتن بوده است. سال‌های سال تنها به سر برده است و خود گل‌ها را همسرانش و پرندگان را فرزندانش می‌نامیده.
یک پاگودای بزرگ دیدیم. پاگودا همان ساختمان‌های هشت‌ضلعی چند طبقه است که هر چه بالا می‌رود باریک‌تر می‌شد. پاگودا نیز مانند بودیسم از هند به چین آمده است. هندی‌ها از پاگودا به عنوان مقبره استفاده می‌کردند ولی چینی‌ها برای مناسبت‌های دیگری نیز می‌ساختند٬ این که ما دیدیم به شکرانه تولد پسر امپراطوری ساخته شده بود. بعضی هم برای نیایش و غیره ساخته می‌شدند. کنارش پارکی بود که مدل‌های مختلف پاگوداها را گذاشته بودند٬ از میانشان مدل تبتی را شناختم که شبیه دم مار زنگی است. یک ناقوس عظیمی هم آن‌جا بود که ملت آرزو می‌کردند و بعد می‌رفتند محکم چوبی آویزان را به ناقوس می‌زند و صدایی می‌کرد. در کل مردم چین بسیار بسیار خرافاتی هستند.
رفتیم مزرعه چای. مناظر عین لاهیجان بود. همان داستان که باید برگ‌های جوان چای چیده شوند و الخ. در سه فصل اول سال سی بار برداشت چای دارند و بهترین‌شان برداشت اول در ابتدای بهار است. در نتیجه چای بهار بهتر از چای تابستان و آن هم بهتر از چای پاییز است. می‌گویند بهترین چای آن است که در صبح‌دم اولین روز بهار توسط دختری جوان و زیبارو با لب چیده شود. چای را بعد از چیدن همراه با روغنی سه چهار ساعت می‌سابیدند تا می‌شود چای سبز قابل مصرف. داستان چای سیاه این است که تجار انگلیسی که خواستند چای را از چین با کشتی به اروپا ببرند در میانه‌ی اقیانوس هند بخاطر گرما چای سبز تبدیل شده بود به چای سیاه و فهمیده بودند این نیز نوشیدنی است و به قولی چای سیاه ما این گونه کشف شد. مغزمان را خوردند آن‌قدر که از فواید چای سبز گفتند. این چای را باید با آب داغ و نه آب جوش حاضر کرد. بخارش برای چشم خوب است و جویدن تفاله‌اش توصیه شده.
به یک معبد بودایی بسیار شلوغ رفتیم که هزار سالی عمر داشت و همه‌جایش مجسمه‌های بودا را بر صخره‌ها تراشیده بودند. غیر این‌ها مجسمه‌های خدایان نیز بود که در درجه بالاتری از بودا قرار دارند و برای آن‌ها هم تعظیم می‌کردند. سه بودا داریم٬ بودای گذشته٬ بودای حال و بودای آینده. بودای آینده همان بودای خندان است که چاق و چله است. این بودا در چین لاغر است اما در چین تبدیل شده است به یک بودای تپل دوست‌داشتنی. می‌گویند خنده بودا به تمامی سختی‌ها و مشکلات است و چاقی‌اش برای این است که بتواند تمام غصه‌ها و ناراحتی‌ها را در درونش نگاه دارد. در حقیقت این فلسفه زندگی چین است. بودای حال حالات دست‌های مختلفی دارد. یکی‌شان که جالب بود به یک دست به زمین اشاره می‌کرد و با دست دیگر به آسمان٬ یعنی من بین شما در زمین و آسمان هستم.
بودایی‌ها هم مدارج داشتند و دارند و جایی مجسمه‌های پانصد پالا (یا یک چنین چیزی) دیدیم که پایین‌تر از چهار بوداست (یا باز یک چنین چیزی - من از اسامی یک فاجعه هستم) بودند. اول معبد بودای خندان بود. معابد را طوری می‌سازند که اول به دیدار بودای خندان بروید و آن را هم طوری می‌سازند که همیشه درب مقابل بودا بسته است و شما مجبورید از در عقب وارد شده من باب احترام دور بزنید تا به مقابل بودای خندان برسید. بعد از بودای خندان (آینده) به روید معبد بودای حال. بودای حال این معبد مجسمه‌ای به ارتفاع بیست و سه متر و از چهل و شش تکه چوب ساخته بودندش. نشد داخل برویم چون مراسمی برگزار بود. مردم می‌آیند این‌جا به راهبان پول می‌دهند تا برای خودشان یا خانواده‌شان مراسم دعا برگزار شود. مجسمه‌ی بودای گذشته زیاد نیست و زیاد نمی‌بینیدش چون به قول خودشان گذشته گذشته است. کمی خندیدیم که آقا گذشته که چراغ راه آینده بود. بیرون معبد روی دیوار نوشته بودند یک قدم تا بهشت در غرب. چون بودیسم از هند در غرب چین آمده است چینی‌ها معتقدند بهشت در غرب است. مذهب خود چین تائوئیسم بوده است که همان یینگ و یانگ است و تعادل بین شر و خیر در جهان. بودیسم مذهبی است که بعد از بودایی شدن امپراطوران در چین رواج پیاده کرده است. یکی از آموزه‌های اصلی بودیسم این است که باید نیازهای مختلف را انسان در خود از بین ببرد تا از گزند آن‌ها آزاد شود و به قولی آزاده شود. این آموزه برای امپراطوران بسیار مفید بوده است و یکی از دلایل اصلی مقبولیت بودیسم در بین امپراطوران بوده است.
کمی هم تاریخ گفت. قبل از این سلسله‌ی مینگ و چینگ خرده سلسله فراوان بوده است که همان‌طور که قبلا گفته بودند پاک‌کن‌های خوبی بوده‌اند. یکی از قدیمی‌ترین‌ها همین سلسله‌ی سن بوده و اصولا اولین پاگوداها و بناها در همین زمان (حدود هزار سال قبل) ساخته شده‌اند و قبل از آن زندگی در چین بسیار ابتدایی بود است.
به علت خسته شدن نگارنده باقی مباحث موکول می‌شوند به آینده.

دم‌نوشت: اطلاعات فوق شنیداری کسب شده‌اند و ممکن است ایراداتی داشته باشند. اگر ایرادی دیدید خوشحال می‌شود در کامنت‌دانی تذکر بدهید.


خودشان به اینجا (هوانگ‌جو) می‌گویند جنوب ولی به نظر من وسط چین است. باری ما نتیجه گرفتیم در این کشور هر چه پایین‌تر بروید بانوان زیباتر می‌شوند. یعنی گمانم نژاد زرد در آسیای جنوب شرقی به کمال می‌رسد. به هر ترتیب در این شهر بسیار بیشتر از پکن و شانگهای حظ بصری می‌برید. ویژگی دیگر بانوان چینی آواز خواندن آن‌هاست. بسیاری‌شان حین قدم زدن یا راه رفتن آرام می‌خوانند و همه‌شان به گوش ما شبیه لالایی می‌آید. آن دختری که موهایم را کوتاه می‌کرد آن‌قدر زیبا می‌خواند که حیفم می‌آمد پیرایش تمام شود. موسیقی سنتی چین برای ما چندان مفهوم نیست ولی موسیقی پاپ که بدون مرز محسوب می‌شود و ساده است را می‌شود درک کرد. همه‌شان آهنگ متن کارتون‌های ژاپنی را به خاطر می‌آورند. دو سه کانال موسیقی مانند V مخصوص چین برنامه پخش می‌کنند و ورژن چینی اکثر برنامه‌های محبوب غربی را اینجا برگزار می‌کنند٬ مثل مسابقه‌های خوانندگی و غیره. کانال رسمی دولت CCTV است که ماشاءالله پانزده شانزده کانال است.
در مورد مائو راحت حرف می‌زنند و راحت فحشش می‌دهند. واضح و مبرهن است این حضرت در سال ۱۹۶۶ انقلاب فرهنگی کرد و دانشگاه‌ها و دبیرستان‌ها را بست که اساتید و دبیران و دانشجویان باید بروند در روستاها دوباره تحصیل کنند٬ این بار تحصیل دهقانی. می‌گویند بعد از انقلاب از بیکاری انقلاب فرهنگی را راه انداخت. مذهب و علم را سم می‌دانسته‌اند و می‌گویند همان زمان سنگاپور و غیره شروع کردند به پیشرفت و ما ده سال (تا سال ۱۹۶۷، مرگ مائو و پایان انقلاب فرهنگی) پس‌رفت کردیم. در آن سال‌ها که اندیشه زهر محسوب می‌شده است خفقانی حاکم شده بوده که نفرتی عمیق از مائو در دل نسل جوان آن سال‌ها و میانسال امروز پدید آورده است. این نفرت به نسل جدید نیز منتقل شده است و امروز مائو بیشتر یک نماد تاریخی است و نه یک نماد ملی و یا رهبر. در روزهای انقلاب فرهنگی گروهی بوده‌اند با نام گارد سرخ (یا ارتش سرخ) که از جوانان شانزده هفده ساله تشکیل شده بوده٬ این‌ها وظیفه‌ای جز تخریب نداشته‌اند و کارشان تخریب تمامی مظاهر مذهب و علم بوده است. آن معبدی که رفته بودیم برخی مجسمه‌ها سر نداشتند و تعریف کردند همان گارد سرخ به معبد حمله برده بوده و آن‌جا درگیری شدیدی بین آنان و دانشجویان رخ داده و کار به دبیر کل حزب کشیده و او دستور داده که معبد را به‌جای تخریب تعطیل کنند. امروز حتی کسانی هستند که علنا طرفدار تخریب مقبره‌ی مائو هستند.
ژاپنی‌ها را زیاد دوست ندارند. می‌گویند دو رو هستند و در ظاهر هزار بار به شما تعظیم می‌کنند و بعد سرتان کلاه می‌گذارند یا بین خودشان شما را تحقیر می‌کنند. تبت برای خود چینی‌ها هم جای اسرارآمیزی است و بسیاری آرزو سفر به تبت را دارند. سیسیلیا دو بار به تبت سفر کرده است و می‌گوید جز در لهاسا (مرکز تبت) در دیگر شهرها آنچنان که فکر می‌کنید جدایی‌طلبی رواج ندارد و حتی در دهات بسیاری عکس مائو را به دیوار خانه زده‌اند. در لهاسا است که به‌خاطر دالای‌لاما تب اعتراض و شورش وجود دارد. تبت فقیر است، فقیر نگاه داشته شده است. می‌گفت آن‌جا اکسیژن کم است و در نتیجه مردم بسیار آرام حرکت می‌کنند و ریتم زندگی بسیار بسیار کند است. می‌گویند تبت معادن بسیار زیادی دارد و از دست دادن آن برای چین بسیار گران خواهد بود، در ضمن بعد از آن نوبت ترک‌های چین می‌شود که می‌خواهند مستقل شوند و ترکیه‌ی شرقی را تشکیل بدهند. دولت سعی می‌کند چینی‌های شرق را بکوچاند به تبت تا بافت فرهنگی آن‌جا را عوض کند. از آن طرف چین هنوز با تایوان مذاکره می‌کند تا به وطن بازگردد، گویا حتی قبول کرده‌اند پرچم و اسم کشور را عوض کنند ولی تایوانی‌ها کوتاه نیامده‌اند.
آن‌قدر پرسیدم که بالاخره کمی از خط چینی سر در آورده‌ام. خودشان می‌گویند خط چینی یک هنر است، مثل ما که خوشنویسی داریم. این کاراکترها که می‌بینید هر کدام چند صدا هستند٬ یعنی مثلا خوانده می‌شود Mei و یا Nan و چندتایشان یک کلمه می‌شوند٬ البته بعضی وقت‌ها یکی‌شان هم یک کلمه است. ما همان روزهای اول خروج را به چینی یاد گرفتیم. دو کارکتر است٬ یکی شبیه به یک شمعدان و آن یکی شبیه یک مربع. کارکترها الفبایی نیستند٬ یعنی هیچ کاراکتری قابل تجزیه نیست که مثلا این جایش م است آن جایش ن. گویا حدود ده هزار از این کاراکترها دارند که کودکان تا پایان دبستان حدود سه هزار تای آن‌ها را که برای نوشتن معمولی لازم است یاد می‌گیرند. تازه این خط چینی ساده شده است. چهل پنجاه سال قبل کاراکترها را کمی ساده کرده‌اند و بعضی خط و خطوط را حذف کرده‌اند٬ نتیجه‌اش یک شکاف فرهنگی است چون نسل جدید نمی‌تواند کتب قدیم را بخواند. تایوانی‌ها و هنگ‌کنگی‌ها هم خط قدیم را بلدند و در چین دچار مشکل می‌شوند. خط قدیم از راست به چپ نوشته می‌شده‌ است ولی خط ساده جدید را چپ به راست. هر دو از بالا به پایین نیز نوشته می‌شوند. خط ژاپنی هم شبیه چینی است، یعنی این خط ار چین به ژاپن رفته است و بسیار کاراکترهای مشترک دارند ولی متفاوت خوانده می‌شوند. ژاپنی از راست به چپ و از بالا به پایین نوشته می‌شود. حالا یک خط الفبایی هم ابداع کرده‌اند که همان کارکترهای لاتین است و بالای بعضی‌شان حرکه‌ مانندهایی گذاشته‌اند. ولی این باز کافی نیست و مثلا Ma را شش جور مختلف می‌خوانند که معنی‌های متفاوت می‌دهند و هنوز برای این مشکل راه‌حلی ندارند. الفبای جدید بیست و شش حرف دارد و گویا اگر قرار باشد تمام اصوات‌شان را به حرف تبدیل کنند الفبایی چند صد حرفی خواهند داشت. کاشف به عمل آمد ر ندارند و بعضی حرف‌ها هم کم استفاده می‌شوند. مثلا ز دارند ولی Za را نمی‌توانند تلفظ کنند. خوانده بودم به خاطر همین تفاوت‌های مهم چینی‌ها سخت زبان دوم یاد می‌گیرند. بگذریم که کلا ملت چندان باهوشی نیستند.
امروز خبر خاصی نبود. رفتیم کارخانه ابریشم. چند دستگاه آن‌قدر با پیله‌ها ور می‌رفتند تا سر تار را پیدا کنند و بعد دسته‌های شش‌تای این تارها تابیده می‌شدند تا نخ ابریشم به دست بیاید. فردا برمی‌گردیم پکن.

دم‌نوشت: آن‌قدر در این مسافرت نوشته‌ام گمانم بعد از بازگشت مدتی روزه سکوت بگیرم. مثل همیشه هیچ هوس وطن ندارم. ها٬ دم‌نوشت پست قبل کماکان صادق است.

دم‌نوشت دوم: تآبا زحمت کشیده در مورد خط چینی چند خطی برایم نوشته بود که اینجا می‌آورمش: «... شما فرمودید که " کارکترها الفبایی نیستند٬ یعنی هیچ کاراکتری قابل تجزیه نیست که مثلا این جایش م است آن جایش ن." در این مورد باید عرض کنم که کاملا درست است که کاراکترها الفبایی نیستند اما تمامی آنها قابل تجزیه می‌باشند.
همان‌طور که ما در فارسی یا عربی یا حتی انگلیسی ریشه کلامات را داریم و با ریشه‌یابی معنایابی هم میسر می‌شود در چینی هم دقیقا این اصل پابرجاست. به عنوان مثال اگر شما کاراکتری را ببینید که معنای آنرا ندانید با استفاده از تجزیه آن کاراکتر (تجزیه به اجزای آوایی و معنایی) تا حدودی قادر به حدس زدن آن کاراکتر خواهید بود و لااقل به شما کمک خواهد کرد که بدانید که کاراکتر به چه ریشه‌ای وابسته است و معنای آن حدودا چیست (در مورد گیاهان است یا یک فعل است با چه ریشه ای هم خوانی دارد و الی آخر)...»


این هتل چندمین ساختمانی است که می‌بینم طبقه چهار ندارد. یعنی از طبقه سه به پنج می‌پرد٬ مثل فرنگ که بعضا طبقه سیزده ندارند. طبق تحقیقات به عمل آمده به ما گفتند در چینی عدد چهار معنی مرگ می‌دهد (در چینی همه‌چیز گویا معنی دارند٬ اعداد٬ اسامی و...) برای همین عدد چندان محبوبی نیست. به عکس عدد هشت معنای ثروت می‌دهد و گویا بسیاری از این ملت پول زیادی خرج می‌کنند تا در پلاک ماشین‌شان چندتا هشت باشد.
بالاخره از آن هوای شرجی هوانگ‌جو و شانگهای خلاص شدیم. الان در هتل پکن منتظریم بگویند بیایید برویم فرودگاه. از ترس ترافیک بعضا وحشتناک این دیار زود می‌برندمان آنجا آنقدر بایستیم زیر پایمان چمن سبز شود.


برگشتیم. از چند ساعت بعد از بازگشت تا امروز یا خواب بوده‌ام یا خواب‌آلود، در آن مملکت خواب بر ما حرام بود. تا آخر هم نفهمیدم چیست که به ما نساخته است خوابمان نمی‌برد.
قبل از رفتن تقریباً هیچ تصویری از چین در ذهن نداشتم، مگر چند خط خبر اغلب سیاسی و اقتصادی لای روزنامه چقدر می‌تواند کمک کند؟ روزهای اول شباهت‌ها بیشتر به چشمم می‌آمد و روزهای آخر تفاوت‌ها. تمدن چین تمدنی است که بسیار دور از ما شکل گرفته است و در حقیقت تجربه‌ی کاملاً متفاوتی از تکامل هستند. این خط سیر هم اشتراکاتش با ما قابل توجه است هم افتراق‌هایش. شاید بزرگترین اشتراک ما با آن‌ها ضربه خوردن شهرنشینان از صحراگردان است، چین نیز مثل ایران هر از گاهی مورد تاخت و تاز قرار گرفته است و هر بار که ثباتی بر کشور حاکم بوده چنگیزخانی آمده و کوبیده و رفته. علی‌رغم تمام این‌ها بسیار مغرور بوده‌اند، از اینکه خود را مرکز دنیا می‌دانسته‌اند بگیرید تا افسانه‌هایشان. اگر اشتراک‌مان در دیروز بوده است افتراق‌مان امروز است. آن مردم بیدار شده‌اند، از صبح تا شب کار می‌کنند و کمتر کسی را می‌بینید بیکار گوشه‌ای نشسته باشد، حتی گدایان هم سمج‌تر و حراف‌تر هستند. البته با وجود اینکه از لحاظ اقتصادی به سرعت پیشرفت می‌کنند از لحاظ فرهنگی نتوانسته‌اند با آن همگام شوند. در حقیقت زیرساخت فرهنگی برای آن پیشرفت اقتصادی حاضر نیست، شما هتل‌ها یا بانک‌های عظیم می‌بینید ولی چیزی به اسم خدمات وجود ندارد. در ظاهر به توریسم بسیار اهمیت می‌دهند ولی دریغ از یک نفر در مراکز خدمات توریستی که بتواند در حد معمول انگلیسی حرف بزند. آدم‌ها در خیابان و اتوبوس و تئاتر بلند بلند حرف می‌زنند، تنه می‌زنند و یا زل می‌زنند به قیافه‌ات. هر از گاهی به‌خصوص در پکن احساس می‌کنی با گروهی روستایی طرف هستی. خودشان هم معترف این عقب‌ماندگی فرهنگی هستند و امیدوارند ده پانزده سال بعد این ایراد را رفع کنند، هر چند من چندان خوشبین نیستم. آنجا با حضرتی که مبهوت پیشرفت چند سال اخیر چین شده بود بحث داشتم که برج ساختن فقط پول می‌خواهد، آنچه که آمریکا را ابرقدرت کرده است نه برج‌هایش که مدنیت است و چین از این مرحله بسیار فاصله دارد. نمی‌دانم شاید هم پول معجزه کند. به هر ترتیب سفر به شرق تجربه‌ای بسیار متفاوت است از سفر غرب، شاید چون در غرب می‌دانید باید انتظار چه داشته باشید ولی از شرق چیز زیادی نمی‌دانیم.
در مورد خوردنی‌های آنجا چیزی ننوشتم. من تقریباً هر چه که پیدا کردم چشیدم، بجز آن حشرات و جانورهای سرخ‌کرده که هر چه کردم نشد خودم را راضی کنم آن عقرب‌های سیاه و درشت را بخورم، البته چندان هم پشیمان نیستم. غیر آن همه‌چیز خوردم، از دامپلینگ‌های جورواجور گرفته تا نودل‌های پکنی و شانگهایی و غیره. روال این تورها اینطور است که آژانس ایرانی با یک آژانس چینی قرارداد می‌بندد و در حقیقت تور را آژانس چینی برگزار می‌کند. حین تور برخلاف روال مرسوم تورها، ناهار را نیز آنان برگزار می‌کنند و همیشه هم مهمان رستوران‌های چینی می‌کنند و برای از دست ندادن ناهار مجانی هم که شده می‌نشینید می‌خورید. عرض شود بعد از امتحان کردن هر چه جلویم گذاشتند به این نتیجه کلی رسیدم در حالت کلی غذای چینی (در حالت تغییر داده نشده‌اش، منظور آن چیزی که در ایران یا اروپا و آمریکا به عنوان غذای چینی ارایه داده می‌شود چندان ربطی به غذای چینی ندارد) زیاد با ذائقه‌ی ما سازگار نیست و می‌شود برای مدتی سر کرد ولی هرگز نمی‌توانم تصور کنم رژیم غذاییم فقط از غذای چینی باشد. بین رستوران‌هایی که بردند از همه بیشتر از یک رستوران سنتی مغولی در شانگهای خوشم آمد که یک کاسه می‌دادند دست‌تان می‌رفتید خودتان پرش می‌کردید از گوشت و مرغ خام و سبزیجات و غیره و سسی هم انتخاب می‌کردید (تند، سیردار یا هزار چیز مشکوک دیگر) و بعد کاسه را می‌بردید خدمت آشپز، او هم خالیش می‌کرد روی یک سینی بزرگ روی آتش می‌پخت و ماهرانه داخل کاسه‌ی دیگری می‌ریخت و پس‌تان می‌داد و واقعاً ناهار دلچسب و فراموش‌نشدنی‌ای بود. وعده بامزه دیگر ناهار در رستورانی در هوانگ‌چو بود که همه غذاهایش شیرین بود، از ذرت آب‌پز گرفته تا گوشت و مرغ و هر چیز دیگری که فکرش را بکنید. کاشف به عمل آمد اصولاً در هوانگ‌چو غذا را شیرین دوست دارند. این همه تلاش و کوشش در رستوران‌های چینی یک نتیجه مهم داشت، کامل یاد گرفتم با این دو تا چوب چینی‌ها غذا بخورم و حقیقتش را بخواهید از چنگال خیلی وقت‌ها استفاده‌اش راحت‌تر و سریع‌تر است.
عکس و تکه فیلم و خرت و پرت زیاد دارم، باید همت کنم بگذارمشان اینجا، البته بیشتر از همت وقت لازم دارم. نمی‌دانم این یادداشت‌ها به درد کسی خورد یا نه ولی حداقل برای خود من وسیله‌ای بود برای ثبت خاطرات سفر و یادداشت آنچه که دیدم. یادداشت‌های چین در آرشیو موضوعی چین جمع و جور شده‌اند.

دم‌نوشت: تآبا در وبلاگش راجع به خط چینی شروع کرده است به توضیح دادن. اگر علاقمندید نوشته‌های این عاشق سینه‌چاک چین را از دست ندهید.
دم‌نوشت دوم: در مملکت چه خبر؟


برای دیدن عکس‌های این سفر اینجا را کلیک کنید.
برای دیدن لیست باقی سفرنامه‌ها اینجا را کلیک کنید.

صفحه‌ی اول