\n"; ?> میرزا پیکوفسکی

یکی دور روز قبل هفت‌تیر بودم. همان روز که آفتابی بود و کمی هم باد می‌وزید و هوا تمیز بود. کنار جدول پارک هفت‌تیر با دمپایی نشسته بودم. این پارک را اگر پیاده نباشید مثل من لابد ندیده‌اید. آدم همیشه فکر می‌کند هفت‌تیر پر آدم است ولی این چند روز دیدم هیچ‌کس آن پارک را ندیده است. مثل همیشه آفتاب می‌گرفتم و علی کفش‌هایم را واکس می‌زد و حرف می‌زد. گوش نمی‌کردم چندان چون می‌دانستم زندگیش تلخ است، لازم به یادآوری نبود. منتظر بودم ببینم آن دختری که روی نیمکت روبرویی نشسته چه خواهد کرد؟ کسی پیشش خواهد آمد؟ تلفنش زنگ خواهد زد؟ کتاب را خواهد بست برود پی کارش؟ چشم غره خواهد رفت که چرا دید می‌زنم؟ کار واکس تمام شد، چنان واکسی زد که امروز به نظرم آمد یک ساعت قبل واکس خورده‌اند، واکس ایرانی زد بعد رویش خارجی زد، یک کارهایی کرد خلاصه. دلیلی نداشتم آنجا بنشینم، تازه دمپایی‌ها برای مشتری بعدی لازم بود. وقتی پله‌برقی بالا می‌بردم حیفم آمد نفهمیدم کدام‌ یک از سناریوهایی که برای چند لحظه بعد دختر تصور کردم پیش آمد، یا نیامد، بالاخره این از پادرهوا ماندن آن‌همه سناریو بهتر بود.


آقای میم چند روزی است گیج می‌زند. یعنی می‌خورد به در و دیوار. آقای میم حتی مطمئن نیست امروز چند شنبه است، یا اینکه چند روزش است، یا چند سالش. آقای میم به همه‌چیز بر و بر نگاه می‌کند. آقای میم کمی با خودش درگیر است. کمی پیچیده است به خود. آقای میم کمی با خودش غریبه است. نمی‌داند قرار است چه کند. آقای میم یک آشنای دور است. شاید هم یک خود دور.

آقای میم ده روزی می‌شود ریشش را نزده است. دلیلی پیدا نکرده است بزند. آقای میم می‌گوید ریش زدن دلیل می‌خواهد. البته شاید فردا صبح بزند. او قرار است به دیدن یک آدم محترم برود. آقای میم اعتقاد دارد ژولیده بودن بی‌احترامی به دیگران است. آقای میم به آن آقای محترم احترام می‌گذارد.

آقای میم سر و وضعش را زیاد نمی‌فهمد. او به سلمانی گفته بود هر کاری دلش می‌خواهد بکند. حالا زل می‌زند به آینه و مدل آلمانی موهایش که شبیه‌اش کرده است به بچه‌های تخس دوازده سیزده ساله. او آقای سلمانی را هم نمی‌فهمد.

آقای میم سؤال‌های مهمی داشته این چند روز. مثلاً چرا نسل پیرمردهای سرهنگ‌ ارتش شاهنشاهی منقرض نمی‌شود. آقای میم آن‌قدر سرهنگ ارتش شاهنشاهی دیده است که فکر می‌کند درجه‌های آن ارتش از سرهنگی شروع می‌شده است. چند سؤال مهم دیگر هم داشته ولی آقای میم فراموش‌شان کرده، ولی یقین دارد آن‌ها هم مهم بوده‌اند.

آقای میم مطمئن نیست چطور میرزا می‌شده است. یعنی نمی‌داند چطور باید دوباره میرزا بشود. آقای میم حوصله‌اش سر رفته است. آقای میم این وبلاگ را اجاره می‌دهد.

آقای میم فکر می‌کند زندگی یک شوخی است. یک شوخی که آدم‌ها جدی گرفتندش. بعد با وجود اینکه یک شوخی است همدیگر را می‌رنجانند. بعد باعث می‌شوند آقای میم در حالی که قیافه جدی گرفته است ته دلش کمی برنجد. آقای میم کمی از دست این شوخی عصبانی است.

کسی یک آقای میم ارزون نمی‌خواد؟

فردا: آقای میم از همه‌ی کسانی که دلگرمی دادند تشکر می‌کند. آقای میم خوشحال است این وبلاگ را دارد.


لبریز از هیچ.


یعنی پیرمرد خیابان دربند واقعاً دلیلی نداشت تغییری در بقالی قدیمی‌اش بدهد؟ یعنی این همه سکون قابل تحمل است؟
آن دو دختر پرادوی بغلی کامرانیه چقدر وقت گذاشته بودند چنان غلیظ آرایش کنند که آن همه شبیه هم شوند؟
واقعاً پلیس سر عباس‌آباد باورش شد می‌رویم آپادانا یک کوچه‌ای، شرکتی و زود برگردیم؟
وقتی از راننده تاکسی کنار هفت‌حوض آدرس پرسیدم چه شد آن‌همه با حرارت دست‌هایش را تکان می‌داد که برو، بعد بپیچ چپ، بعد...؟ چون هر دو طرف ترک بودیم؟
آن هجده چرخ اتوبان آزادگان واقعاً ما را چون ریز بودیم ندید یا پدرکشتگی داشت که کم مانده بود زیر بگیردمان؟
تابلونویس‌های اسلامشهر پارچه از آن بزرگ‌تر نداشتند یا دکتر به پارچه‌ی پنج در پنج آگهی مرکز ترک اعتیادش رضایت داده بود؟
من چرا خیال می‌کردم رباط کریم یک جایی است وسط‌‌ مملکت؟
واقعاً این همه آدم در میدان آزادی چه می‌کنند؟ مگر چه خبر است؟
این‌ها کی خیال دارند این چاله سربالایی زعفرانیه را پر کنند؟ همان که هر بار مجبور می‌شوید زمین و زمان را با تمام جد و آبادشان مورد لطف قرار دهید؟
واقعاً در عرض یک روز چقدر می‌شود دوید؟ شهر را دور زد؟


ای آقا! با این بوم سفیدی که شما کوبیدی به دیوار و می‌گویی هنر است، چه فرقی می‌کند برش داریم از دیوار و دیوار را رنگ کنیم یا بگذاریم سرجایش بماند.


آرش چندان هم بد نمی‌گوید، اگر قرار باشد همین‌طور دخترها ما را تنها بگذارند و بروند، خب منقرض می‌شویم. این اجتناب‌ناپذیر است.


هر از گاهی دلت نمی‌خواهد حرف بزنی و کسی هم نیست که بخواهد بشنود. ولی با وجود اینکه نمی‌خواهی حرف بزنی، نبودن کسی که بشنود، می‌شکندت.


اولین حق هر انسان، حق دانستن است؛ پیش‌‌تر از حق آزادی، حتی پیش‌تر از حق حیات.


همه‌ را هر روز رودخانه با خود می‌برد. آگاهی از این فقط زمان می‌برد.


شماره سیزدهم هزارتو با موضوع «مستی» منتشر شد. برای صفحه آخر داستان کوتاه «دروغ» نوشته‌ی ریموند کارور انتخاب شده است. در قسمت موسیقی دریچه آهنگ «عبادت و سرگشتگی» از گئورگ ایوانویچ گوردیف را خواهید شنید.


در آغاز فقط کلمه بود، در پایان او نیز نخواهد بود.


قدم که می‌زنی خلخال جرینگ جرینگ صدا می‌کند. یاد دخترهای کولی می‌افتم، جرینگ جرینگ.


گذاشته‌ام برای خودش این اطراف بپلکد. کلی از روز را با بالشت گذرانده، زیر آفتاب روی نیمکت نشسته، سه چهار ساعتی فیلم نگاه کرده، چند کتاب ورق زده، منتظر تلفن شده، به ظرف‌های نشسته زل زده، با بیست و سه دانه قند برج درست کرده، وسط خیابان آشنا دیده، چند قطره اشک از گوشه‌ی چشمش پاک کرده، دو سه بار بخاری را روشن کرده و خاموش کرده. حوصله ندارم بگویم مرد این همه کار داری و هنوز بی‌خود دور خودت می‌چرخی. حوصله ندارم بگویم الان وقت معلق کردن زندگی نیست. حوصله ندارم شانه‌هایش را بکوبم به دیوار بگویم به خودت بیا. حوصله ندارم.


سهم من از این جشنواره عریض و طویل «فرش ایرانی» امشب بود و چند فیلم کوتاه دیگر، از ترس صف‌های طولانی و سینمادوستان روشنفکر. ولی مگر می‌شود از فرش بگویند و نیارزد سه ساعت منتظر شوی که برایت از بزرگترین نوستالژی زندگیت بگویند؟ که یاد سرای احمدیه تبریز بیافتی و خاطرات محو از حجره پدربزرگ که پایینش وسط سرا فرش‌ها را ورق می‌زدند و فکر می‌کردی چطور فرش به این سنگینی را ورق می‌زنند و وقتی آن که کنارشان ایستاده هیچ یک را نمی‌پسندید راحت همه را برمی‌گرداند سرجایش و می‌رفتند سراغ تخت بعد. نرفته بودم ببینم این چه در فرش دیده است و آن یکی چطور به تصویرش کشیده است. رفته بودم فرش ببینم، فرش‌های عشایری بهروز افخمی را، گل‌های قالی کمال تبریزی را که آب‌شان می‌داد و بلند می‌شدند از قالی، طرح‌های آشنای فرش‌ ترکمن خسرو سینایی را. ولی مگر می‌توانستم همراه پیرمرد مجید مجیدی نخوانم که «مهمان برایم خواهد آمد» و کیف نکنم از لهجه‌اش و کلاهش و فرشش که برای دلش بافته بود. یا فراموش کنم نگاه آن دختر لال جعفر پناهی را که آقا این فرش اینجا جایش امن است؟ یا دختر داریوش مهرجویی را که زندگیش خلاصه شده بود در فرشش. یا به شوق نیایم از سفره رنگین و مخده و تار بهمن فرمان‌آرا کنار فرش قدیمی که به یادت می‌آورد ایرانی بودن چه شاهانه است. یا لذت نبرم از ظرافت نگاه میرکریمی که فرش را همان‌جا نشان داد که همیشه هست، نرم زیر پای اهل خانه‌‌ی پر سر و صدا و آشنا و یا دست آخر همراه پیرمرد محمدرضا هنرمند برای خودم تا خانه تکرار نکنم که فرش ایرانی است برادر.


خاطراتت را لای خاطراتم می‌نویسم، تنهاییم را با آن‌ها سر می‌کنم.


هر سیستم جامعی باید بتواند تقیض خود را هم در برگیرد. یعنی ضدش در خودش سهمی داشته باشد، حتی اگر سهمی برابر باشد. هاه!


پختگی اصرار بر استقلال نیست، لذت بردن از وابستگی‌هاست.


«ممکن است از نوشته‌ای برداشت غلط داشته باشند ولی آن خود یک ایده‌ی صحیح دیگر باشد.»
خب من هنوز با این جمله سر و کله می‌زنم.


- به کدام طرف ناخدا؟
- به طرف افق ملوان.


دور زمین یک دور قدم زدم، امروز رسیدم. نمی‌دانم چرا جیب‌هایم پر از ماهی هستند.


دوست داشتن کمی زمان می‌خواهد. کمی طولانی‌تر از یک قرن، کمی کوتاه‌تر از یک ثانیه.


«این خیلی کوچکیه، طرف همیشه ور دل آدم می‌شه. اصلاً یک نفر و نیمه است، تخت دونفره باید بخریم.»
حین گذشتن شنیدم. دختری جوان به مادرش می‌گفت.


شمعدانی‌ها حرفی برای زدن ندارند.


تاریکی همان لحظه‌ی آغاز تکرار است و روشنایی لحظه‌ی شکست آن.


این بادی که بیرون می‌وزد، این همه پر سر و صدا، لابد می‌خواهد همه‌چیز را بکند و با خود ببرد، من را، تو را، حتی خدا را.


صفحه‌ی اول