echo "\n"; ?>
یک نگاهی به نقشه میاندازم به شازده میگویم قبول این گوگل هیچوقت آدم را بیراه نمیبرد ولی آخر چطور میشود ما برای رسیدن به مرز آمریکا داریم به سمت شمال میرویم؟ مگر رسیدیم به مکزیک؟ میگوید راست میگویی ها. برمیگردیم جنوب و بعد حسابی گم و گور میشویم. از جلوی یک خانهی دهاتی زنگ میزنیم به دختر و با راهنماییاش بالاخره پشت پیچی یک چیزی شبیه مرز و ایست و اینها میبینیم. شازده پیاده میشود میپرسد و معلوم میشود این مرز آن مرزی که ما میخواهیم نیست. میگویم خب کجاست؟ خیلی خونسرد جواب میدهد قاعدتاً همین دور و بر است. بعد تعریف میکند که رفیقی یکبار بهش گفته تو اصلاً سیم اعصابت قطعه.
Uzun ince bir yoldayim
Gidiyorum gündüz gece
Bilmiyorum ne haldeyim
Gidiyorum gündüz gece
Bir türküden
متنهایی هستند که فقط برای مدح یک کلمهشان خلق میشوند.
همهی راهها به رم ختم میشود، از میان تاکستانها.
- چهارراه اول را که رد کردی بپیچ سمت راست بعد...
- راست من یا راست تو؟
اصلاً من عاشق حرف زدن در مورد هوا هستم. مثلاً در مورد این بارانی که از عصر میآمد و الان تمام شد میتوانم نیمساعت حرف بزنم. ولی آدم خجالت میکشد وقت مردم را بگیرد که میخواهم در مورد هوا حرف بزنم. آخر ملت بیکار نیستند. ولی فکر کنم پیرمرد دهاتی خوبی ازم دربیاید. از اینها که یک گوشهی سرسبز این قارههای سبز چارپایهای برای خودشان دارند و همانجا منتظر کسی هستند که گذارش به آن حوالی بخورد و وقتی حالشان را پرسید نیمساعت راجع به هوا حرف بزنند و اگر پا داد از دردهای رماتیسمیشان.
حتی بطری هم یک مسألهی تاریخمدار است. یعنی اهمیتش در این است که با چه سابقهای از آن مواجه هستیم. مثلاً بطری پنجم امشب با بطری پنجم دیشب هیچ برابر نیست و این امشبی شاید ثواب بطری سوم چهارم شب قبل را بدهد یا حتی از آن کمتر؛ گفتم که، مهم سابقهی قضیه است.
خنثی بودن یک حالت روحی بسیار بغرنج است. فرد خنثی اصولاً اعتقاد بسیار مشخصی در باب نامشخص بودن کلیهی مسایل هستی دارد و در کنار این یقین ایشان به عدم قطعیت در تمامی زوایا، تزلزل خوشمزهای در قضاوت ایشان در مورد سبکی تحملپذیر یا ناپذیر هستی دیده میشود که برای شخص نامبرده مایه به خود پیچیدگی مضاعف گشته و حتی ناظرین سرسخت را گمراه میکند. خلاصه کلام خنثی بودن چیزی است از جنس همین روزها.
مذهب چقدر میتواند یک فیزیکدان را تحتتأثیر قرار بدهد؟ یا یک نویسنده چه میتواند بکند؟ به صرف رد عقاید یک نفر چقدر میشود نتایج حرفهایاش را زیر سؤال برد؟
- باز که برگشتیم سر جای اولمان.
- پس برگردیم.
گفتند تازه این روبهراه شدهاش است. فکر کردم پس عجب چیزی بوده. از بیست تا پله که بالا میرفتی دست راستت سر و وضع معقولی داشت، چند میز و صندلی و یک سن جمع و جور. دست چپ عالمی داشت. چند رنگ اتاقهای تودرتو که هر کدام کفاش مخدهای، بالشتکی، شطرنجی گذاشته بودند و ملت عین مهمانیهای سنتی خودمان دور هم نشسته بودند و آبجو میزدند. غذاهای بار هم همه علفخواری بود، چی انتظار داشتی؟ ساعت نه یک مکزیکی گیتار زد و بعد دختر کوچولویی آمد گفت این آقا دارد میرود مکزیک. پول بلیط را دارد، گیر پول مالیات بلیط است، بعد یک کلاه برای انعام گرداند. حوالی ساعت ده سه نفر رفتند روی سن که برنامهی خودشان را اجرا کننده. اسمش یک چیزی شبیه «جاز از نگاه فلسفه» بود. باور کن همین بود. بین سهتاشان پیرمرد گیتاریست بامزهتر بود، کمی در هپروت بود و یک طوری نگاه میکرد انگار اصلاً در جریان اهمیت فلسفه نبود. بیرون بار فرخ گفت وقتی بلند میشدیم همان پیرمرد خیلی مظلومانه گفته بود نروید. آخر از کل جماعت فقط ما مثل آدم برگشته بودیم گوش میکردیم.
دمنوشت: جای بار؟ چون کشف فرخ است از خودش بپرسید. البته قبل از اینکه برگردد پاریس.
- بکش، بکش دیگر لامصب.
- فکر میکنی دارم یک قل دو قل بازی میکنم؟ دارم میکشم.
- بهجای حرف زدن بکش. خب کافیه. ولش کن.
میکائیل طناب را ول میکند. درخت که سرش تا نزدیکی زمین خم شده بود آزاد میشود و اسرافیل از نوک درخت به آسمان شوت میشود.
- عجب سرعتی. آخ، با مخ خورد به سقف آسمان ششم. گفتم این درخت به اندازهی کافی بلند نیست؛ قبول نکرد کلهشق. ملک مشنگ.
- حالا چرا باید با این سرعت میرفت؟
- پیرمرد آسمان هفتم بود، خودت هم میدانی میرود آنجا برگشتش با کرامالکاتبین است. چند قرن قبل هم یک دعای فوری آمده بود، از اینها که بر وزن مفتعلن مفتعلن فاعلن است و من یک کلمه نمیفهمم. آن را برد، ولی چه بردنی.
برای هر که مینویسد روزی خواهد بود که خوانندگانش بگویند او خود را تکرار میکند.
اگر اعتدال میانهی ایدهآل و واقعیت است، اصرار بر اعتدال خود یک ایدهآل است. گهگاه رادیکال شدن به جایی بر نمیخورد و جای زمین و آسمان عوض نمیشود وقتی بگویی عاشق دستهای آن دختر هستی یا برای یک تکه شکلات تلخ میشود دنیا را به هیچ فروخت.
وقتی یک گوسفند به یک خرس قطبی میرسد فکر میکند «این چقدر سفیده» و خرس قطبی فکر میکند «این دیگه چرا اینهمه سفیده؟».
هیچ یک سخنی نگفتند،
نه میزبان و نه میهمان و
نه گلهای داوودی.
ری اوتا، شاملو
یک هفتهای است عصر که میشود ابرها کمی تیره میشوند و بعد میبارند. من زندگی را گذاشتم برای خودش ول بگردد و سربهسر دخترهای خوشگل بگذارد. خودم نشستم یک گوشهای میخوانم و مینویسم و سعی میکنم دمم به جایی گیر نکند. در حقیقت تنها دغدغهی مهم این روزهایم فهمیدن این است که ابرها چطور متوجه میشوند عصر شده تا ببارند.
به نیلی مشق نثر میکنم.
ولادیمیر: واقعاً دیگر دارد بیمعنی میشود.
استراگون: نه به اندازهی کافی.
در انتظار گودو، ساموئل بکت، برگردان علیاکبر علیزاد، نشر ماکان
خلوت حکم است نه انتخاب.
من گمانم جنس چینیها بنجل بود. امشب نوبتشان بود برنامهشان را در فستیوال آتشبازی مونترال برگزار کنند و به خیال ما حال کشور دوست و همسایهی عزیز را بگیرند. هفته قبل آمریکاییها نیمساعت آسمان را روشن نگه داشتند. حالا نمیدانم جنس ترقه و فشفشههای این چینیها تقلبی بود یا هوا دم داشت یا چه. هر چه بود یک دودی راه انداختند که یک ربع از شروع داستان گذشته دیگر چشم چشم را نمیدید، آسمان سهل است. فقط صدای ترق و توروق میآمد و یک آسمان خاکستری. بعد باد آمد و دود را برد به مرکز شهر و پیچاند به کافهها و بارها و حتی تونلهای مترو هم بوی سوختگی میدادند و آدم را یاد دود آبیرنگ براتیگان میانداخت که با دیلم هم نمیشد از صدای زنگولهی مادیان جدایش کرد.
باد میگوید این روزها لابهلای خس و خاشاک زیاد کلمههای بیکار و سرگردان میبیند که جارو میشوند و میروند و خب عجیب نیست من امروز در کافهی شماره چهلپنجاه خیابان کلنل به کتابهایی زل زده بودم که پی حرفهایشان میگشتند و پیدا نمیشدند و صدای کافهچی را میشنیدم که بین میومیوی گربهها نچنچ میکرد.
بر سه قسم است. قسم یکم منوران جمعند که به روایتی از ذات قضیه باخبرند و حریف و بشریت را یکجا از گمراهی رهایی میبخشند و فانوس دریاییای هستند در نوع خود. قسم دیگر پرچانهگانند که اول حرف میزنند و بعد حین نطق خود در جریان محتوای عرایض خودشان قرار میگیرند و امر برشان مشتبه شده و عشقی میکنند. قسم آخر خودمانیم که نه معلوم است از چه میگوییم، نه توفیری دارد چه بگوییم، نه روشن است حریف گوش میکند یا در خواب هفت پادشاه است.