echo "\n"; ?>
عیش باید بر بازهای پخش شود. بازه هم نه چندان کوتاه که با خیالی آسوده بشود صدایش کرد عیش مدام. به حضوری بند است و آتشی و جانی. از آسمان برف اول ببارد که چون هر آغازی خوش است حتی اگر منادی پایان باشد. حتی اگر بگویند مرگ بود که از رگ گردن نزدیکتر بود نه او، و تو به یاد بیاوری روزی روزگاری همین روز سر در سودای جاودانگی داشتی. آن روز نه دور است و نه نزدیک. رویای دیشب را باز خیال کنی که گفتند وقت رفتن است و چشم ببندی تمام شده است رفیق و تو به جای آشوب و ترس همیشه از نیستی با صدای آرامی گفتی باشد. چشم بستی و حس کردی آرام آرام در آب فرو میروی.
- کتابها رسیدند. رباعیات خیام برای خودت است جبرئیل. چگونه دست از نگرانی برداریم و از زندگی لذت ببریم... گمانم مال عزرائیل است. نه به جنایات و مکافات خواندنش نه به این خزعبلات خواندش.
- خاطرات یک دلقک، هوووم. لابد برای اسرافیل است. اصلاً این کدام جهنمی است؟
- پیرمرد دارد باز خاطراتش را میگوید این مشنگ مینویسد. جلد چندم رسیدند؟
- گمانم یک فرسخ و نیم. چقدر اینجا ساکت است. گربه حنایی کو؟
- حنایی هم همانجاست. لم داده بغل پیرمرد و هر از گاهی میو میو میکند و اسرافیل نمیفهمد پیرمرد چی گفت. حرصی میخورد ها. کاش میشد فهمید پیرمرد با چی خاطراتش را شروع کرده.
- جلد اول فقط ورق سفید است، سفید سفید.
«... پس بیایید این طور شروع کنیم: سلولی هست، و این سلول یک ارگانیسم تک سلولی است، و این ارگانیسم تکسلولی منم، و این را میدانم و از این مسأله خوشحالم. تا اینجایش هیچ چیز خاصی نیست. حالا بیایید سعی کنیم این وضعیت را در فضا و زمان برای خودمان تصویر کنیم. زمان میگذرد و من همواره از بودن در آن و از خودم بودن خوشحال و خوشحالتر میشوم، و همچنین از اینکه زمان وجود دارد، و از اینکه من در زمان هستم، یا از این که زمان میگذرد و من زمان را میگذرانم و زمان از من میگذرد خوشحال و خوشحالتر میشوم، یا از این که در زمان لحاظ شدهام، از این که حاوی زمان و یا محتوای آنام، خلاصه از این که با بودن من خود گذر زمان را نشان میدهد خوشحال میشوم. باید قبول کنید که این قضیه یک جور حس انتظار به وجود میآورد، انتظاری شاد و امیدوار، بیصبریای جوان و هیجانزده و همینطور نگرانی، نگرانیای جوان و هیجانزده و اساساً دردناک، تشویش و بیتابیای دردناک و غیر قابل تحمل. به علاوه باید یادتان باشد که وجود داشتن به معنی بودن در فضا هم هست، و در حقیقت من با تمام پهنایم در فضا پخش شده بودم، و فضا همه طرفم را گرفته بود و با اینکه من اطلاعی نداشتم به وضوح از همه طرف ادامه داشت. فایدهای ندارد حالا غصهی این را بخوریم که این فضا چه چیزهای دیگری در خود داشت، من در خودم فرو رفته بودم و سرم به کار خودم، حتی سر نداشتم که به کار بیرون سرک بکشم یا چشم که بیرون این که چه هست و چه نیست برایم جالب باشد؛ به هر حال، حس میکردم در فضا فضایی اشغال کردهام، که در آن غوطهورم، که با پروتوپلاسم از جهات مختلفی رشد میکنم، ولی همانطور که گفتم نمیخواهم روی این جنبه کمّی و مادی تکیه کنم، بیش از هر چیز میخواهم از رضایت و شوق شدید کاری با فضا کردن بگویم، از وقت داشتن برای استخراج لذت از فضا، از فضا داشتن برای ساختن چیزی در گذر زمان...»
ایتالو کالوینو، تی صفر، برگردان میلاد زکریا، نشر مرکز
با یک بطری رام نشسته است پشت میز. یک ورق کاغذ و قلمی هم جلویش نشستهاند. کلاه از سرش برمیدارد بیاندازد آن طرف. از لبه کلاه یک برگ سر میخورد میافتد روی میز. از جیب راست کتش دو سنجاب درمیآیند بیرون. خودشان را تا روی میز میکشند بالا. یکیشان بر و بر به بطری نگاه میکند. با انگشتش سنجابی که روی کاغذ نشسته را هل میدهد کنار، «متوجه نیستی انگار، این ورق مال من بود». از جیب چپ برایشان چند تا فندق درمیآورد. یکیشان قندقی را برمیدارد و برمیگردد به جیب. قلم را باز میکند، میزند به نوک زبانش و مینویسد: «دارد به ده سال میرسد. ده سال زیاد است. نه آنقدر که همهچیز فراموش شود. آرامش آن سالها از یادم نرفته. هنوز میگردم، هنوز سرگردانم. بالاخره روزی پیدایش میکنم. امیدم را از دست ندادم. نهالی که جایم کاشتهاند الان باید به شاخهی دومت رسیده باشد. برایش بگو کجا رفتم، چرا رفتم. بگذار افسانه را بشنود. پاییز دارد تمام میشود و تو آرام آرام خوابت خواهد برد. من گمانم پشت همین میز برای بهار صبر کنم. مراقب خودت باش.» سنجابی که کنار کاغذ میپلکید دماغش میجنبد، دارد گیلاسش را بو میکند.
They say butterflies that survive winter come back yellow the following year. After I heard that, whenever I see yellow butterflies, it just breaks my heart.
Aruitemo Aruitemo (Still Walking)
خانوادهی مادریای که درکار نیست، ابوی هم دو برادر دارد و دو خواهر. جمع بزنی هفت نوه میشویم و گمانم خاندان جمع و جوری باشیم چون سر تا تهاش همین است. بیرون این پنج خواهر برادر کس خاصی نداریم. این شش ماه گذشته دو تا از نوهها ازدواج کردند. یکی از دامادها را قبلتر ایران دیده بودم و دوست بودیم، یکی را اصلاً نمیشناسم. زورم آمد هیچکدام از عروسیها را نبودم. عروسی اول که حتی کسی نگفت بیا. هی منتظر ماندم بلکه یکی از این عمو عمهها یا ابوی یا مادر بگوید بیا و بعد من حسابی دودل شوم. آنها هم برای همین نگفتند. یک اجماعی دارند که من نباید ایران پیدایم شود چون نمیدانم ایران قضایا پیچیده است و تو هم خانه بند نمیشوی. برای دومی عمو گفت زنگ زدم دعوتت کنم بیایی ولی میدانم نمیشود. خلاصه عروسیها بی من بودند. حالا نرفتن فقط یک طرف قضیه است. بعد که برمیدارند عکسها عروسی را میفرستند که شق و رق در کت و شلوارها و لباسهای شب ردیف ایستادند و به دوربین لبخند میزنند آدم میسوزد. آن روز حساب کردم در مهمانی مادرم دو روز قبل عروسی دومی همهشان بودند جز من، حتی دختر فلفلی پسرعمویم که بعد از رفتن من به دنیا آمده. خاطرتان باشد اگر روزی کسی رفت، هر از گاهی یواشکی بهش بگویید چند روز برگرد خانه.
When a man walks into a room he brings his whole life with him. He has a million reasons for being anywhere...just ask him. If you listen, he'll tell you how he got there. How he forgot where he was going and then he woke up. If you listen, he'll tell you about the time he thought he was an angel and dreamt of being perfect. And then he'll smile with wisdom... content that he realized the world isn't perfect. We're flawed because we want so much more. We're ruined because we get these things and wish for what we had.
Mad Men
اینجا هفت ساله شد. وقتش شده برود مدرسه. بعد از معلم بلند بلند با بقیه تکرار کند بابا آب داد، نان داد.
به باور من آدمی خود را فقط در آیینهی دیگران و وقایع میشناسد. هر اعوجاج و انحنایی نو در این تصویر ارمغانش چیزی جز اضطراب و تشویش نیست. اضطراب از ناشناخته بودن نزدیکترین به آدمی که همان خود باشد. اضطرابی که جز فراموشی از آن گریزی نیست و انسانیترین راه فراموشی، پناه بردن به زیبایی است و ادبیات و موسیقی و باقی هنر.
«... عزیزم، تو بزرگ شدهای و تغییر کردهای. هر جا بروی دختر پدر و مادرت هستی و بچهی همین ده. میتوانی زبانهای دیگری یاد بگیری و کشورهای دیگر را ببینی، اما زادگاه تو، خاکی که تو را پذیرفت، سقفی که بالای سرت بود، مردمی که دوستت داشتند، دستهایی که تورا نگه میداشتند و بر سرت دست نوازش میکشیدند؛ نسیم مه تابستانها خنکت میکرد، درختی که بر سرت سایه میانداخت - هر جا که باشی با تو هستند و فراموشت نمیکنند. اینجا سرزمین توست، صورت تو. خیال نکن اگر به مدرسه بروی از دست آنها راحت میشوی. ریشههایت همین جاست، انتظار تو را میکشد...»
طاهر بنجلون، با چشمهای غمگین، برگردان اسدلله امرایی، نشر مروارید
عجب قدی دارند. حتی دورگهها. آن دختره که سمت راست دو ردیف جلوتر است ترک-فرانکوفون است، جلوییاش لبنانی-فرانکوفون. اصلاً فرانکوفونی ژن غالب است. همه بلند و کشیده و شیک و با جدیت تمام مشغول نت برداشتن از بیانات استاد کچل از خودراضی. بیارتباطی تام و تمام مزخرفات این کچل به زندگیم در ردیف سوهان جان محسوب میشود. بعد وسط میگوید پروپوزال و یاد پروپوزالم میافتم ولی موضوعش یادم نمیآید. به جای گوش دادن، میگردم در ایمیلهایم و یخ میکنم. چیزی که دو سال قبل پیشنهاد دادم ارتباط چندانی با امروزم ندارد. زکی. کم دلشوره داشتم این هم رویش. ترکیب خوابالودگی و دلشوره چرند میشود. خوابم میآید چون دیشب باز لج کرده بودم نخوابم. پانزده متر طول راهرو را هزار بار رفتم و آمدم. بیرون سرد بود و نقاهت سرماخوردگی شوخی بردارد نیست. شوخی شوخی سرد شد و تنها دلخوشی باقی مانده تابستان سرخپوستهاست که لابد چند هفته بعد است که خورشید زور آخرش را بزند. کاش این هفته بود و ما که بوقلمون نداریم برای شکرگزاری، اقلاً میرفتیم روی برگها پیادهروی. مزه دو هفته که دو شب وسط جنگل کنار دریاچه ماندیم هنوز زیر زبانم است. آنقدر با شومینه بازی کردم که آخرش دستم سوخت. آتش را که نگاه میکردم زمان یادم میرفت.