echo "\n"; ?>
آدم ابله نباید با آدم سیاستمدار اشتباه گرفته شود. ممکن است ابله کاری انجام دهد که به نفع زمین و زمان باشد و خیال بفرماییم ایشان سیاستمدار هستند ولی بالاخره در مقطعی دیگر کاری انجام خواهد داد که خودی و نخودی با هم بسوزد، آن وقت همه انگشت حیرت به زبان گرفته میفرمایند پس این ابله بود؟
آقا ما قهرمان نخواهیم که را باید ببینیم؟
آقای «الف» از خواب بیدار شد و رفت سراغ کاغذ و قلم تا داستانی را که در خواب به ذهنش رسیده بود بنویسد. داستان در مورد آقای «ب» بود که از خواب بیدار شده بود تا خطوط اصلی داستانی را یادداشت کند. داستان آقای «ب» در مورد آقایی به نام «الف» بود که از خواب بیدار شده بود که داستانی بنویسد در مورد آقای «ب» ولی پشیمان شده بود و دستنوشتهها را سوزانده بود.
یک آدم در چند وجبیات نشسته است و بجای صدای آدمیزاد یک صدای از بلندگو رد شدهی اکو دار میشنوی. گیشه سینما فرهنگ همیشه باعث تفریح است.
«لطف سفره به صفای صاحبخانه است نه به بوی خوش مرصعپلو.»
مادر، اثر زندهیاد علی حاتمی
«جوان برای آدم بودن پول کافی نیست، صورت آدم لازم است. میگویند آن را هم با پول نمیتوان خرید.»
پیرمرد
هوس کردم بروم جایی که زبان هیچکس را نفهمم و هیچکس هم زبان من را نفهمد، هوایش هم سرد باشد.
قطب جنوب چطور است؟ فکر نمیکنم هیچ اسکیمویی بفهمد چه میگویم. در ضمن شاید موفق شوم بالاخره با یکی از آن شاهپنگوئنها آشنا شوم.
میدانید دگمهی Mute آدمها کجاست؟ درست روی فرق سرشان، منتها باید با یک ماهیتابه بزنید.
«سرورم، هنر نمیتواند در طرف منجمد مرمر یا در قابهای مرصع بزیید؛ قصههای تحسینانگیز من کافی نیست. هنر، سرورم، لباس رسمی نمیپوشد، به زبان بورژوا سخن نمیگوید، قامت الفها و گردی نونهایش را با صبر و حوصله اندازه نمیگیرد. هنر آنطور که خوشش بیاید گام برمیدارد، با شکوه و عظمتی زرین و در هالهای از آتش، یا که در عریانی خویش پیش میرود، به گِل نرم و داغ شکل میبخشد و با نور نقاشی میکند. هنر بس غنی است. بالهایش را همچون عقابی به هم میکوبد، یا چون شیری غران پنجه میافکند. اگر انتخاب میان آپولو و غازهای این جهان است، آپولو را برگزینید، سرورم، حتی اگر غازها از مرمر تراشیده شده باشند و آپولو سراپا پوشیده از گِل رس باشد...»
شاه بورژوا، روبن داریو، از کتاب «سومین کرانهی رود»
خیابان یکطرفه مستقیم رفت تا رسید به چهارراهی که سه تا ورود ممنوع داشت. شانههایش را بالا انداخت رفت گوشه زیر درخت نشست شروع کرد به مینیمال نوشتن.
و «زرشک طلایی» امسال تقدیم میشود به نظریه گفتگوی تمدنها. تمدنها عموماً ابلهتر از آنی هستند که بتوانند سر یک میز بنشینند.
دو پیشنهاد دارم.
این را بخوانید.
آن را بشنوید.
سبیلهای تابداده دارد. نگاهش و ایستادنش نشان میدهد روزگاری پشت کفشها را میخوابانده، کت را روی دوشش میانداخته، سرگذر میایستاده و حافظ ناموس ملت بوده است. پیری چشمانش را دوربین کرده است و کاغذها را یک متری دورتر میگیرد تا بتواند بخواند، البته از تکوتا هم خودش را نیانداخته و عینک نگرفته است. چنان مصمم و محکم تکه گوشت را میکوبد انگار طلب وصولنشدهای داشته و الان زمان پاککردن حسابهای گذشتهشان رسیده است، بعد از کوبیدن هم همیشه نگاهی سرمست از پیروزی به گوشت کوبیده شده میاندازد. میگوید انتخاب خودش بوده که قصاب شود ولی خیالش را هم نمیکرده که روزی بهجای تمیزکردن گوشت گوساله بیاید بالاشهر و گوشت استیک حاضر کند و میگو خوابانده شده در آرد و تخممرغ تحویل مشتری دهد. میگوید به پولش هم نمیارزد که با این همه تیتیش مامانی هر روز طرف است.
گویا این وبلاگ به بخشی از زبالهدانی تاریخ تبدیل شده است.
نمایندگان محترم مطابق تبصره سوم تصویب شده در سال 1652 مربوط به بند پنجاه و سوم قانون اساسی مملکت، قانون اساسی فاقد اعتبار میباشد. پیشنهاد میشود زین پس تبصرههای مخالف با قانون اساسی در آن گنجانده نشود.
شکسته شدن نمکدان،
پخش شدن نمک روی میز،
جمع شدن خردهریزههای نمکدان و نمکش،
جایگزینی نمکدانی دیگر.
روز از نو برای نمکدانشکن...
«چیزی به نام اشتباه وجود ندارد. آن چه که هست فقط اعمالی است که ما انجام میدهیم و یا نمیدهیم.»
«ماهیها عاشق میشوند» ممکن است فیلمنامهی جالبی نداشته باشد و بازیگران خوب کم داشته باشد ولی باز به نظر من به دیدنش میارزد. برای دیدن رنگها، برای چشیدن طعمها و برای شنیدن بوها.
جنگل رازهایش را لابلای برگها و ساقهها پنهان کرده است ولی کویر هرگز اینگونه نمیکند٬ میگویند کویر عجین شده است با اسرارش و با هیچ چراغی نمیتوان آشکارشان کرد.
تنها کاری که برای ما میماند این است که روایت کنیم مادری را از جوجههایش جدا کردند. همین.
بامزهترین قسمت خواندن داستانهای بورخس آنجاست که مجبور میشويد تصميم بگيريد که يک گله فيل زير گرفتهتان يا يک دسته کرگدن به شما خورده است.
صدای موج...
خنده چند نفر آن طرفتر...
نوازش نسیمی از دریا...
ماسههایی که موج با خود میبرد و میآورد...
پتپت قایق...
ساحل
در این چند روز آنقدر از مملکت بیخبر بودهام که اگر کودتا شده باشد نفهمیدهام.
بازخوانی مدام زندگی، بازخوانی اشتباهات و تصمیمات، بازخوانی گفتهها و شنیدهها... چیزی است شبیه به کتاب تاریخ خواندن، با این تفاوت که تاریخ این یکی شخصی است و با این شباهت که در هر دو با وقایعی که میخوانید بیگانهاید، کس دیگری قهرمان داستان است.
تصمیم گرفتیم به املاکمان در چهارگوشه مملکت سری بزنیم فلذا امروز از جهنم کیش سر درآوردهایم. در کنار اینکه هوا بس ناجوانمردانه داغ است و عینک دچار بخارگرفتگی میشود جزیره از انتظار ما بسیار شلوغتر است. گویا دیوانه جماعت کمثال خودمان کم نمیباشد، ولی پیشنهاد میشود همان عید اینجا بیایید که به تجربه به بنده ثابت شده است هوا بسیار قالب تحملتر است. گویا اینجا یک عدد فستیوال تابستانی دارند برگزار میکنند و در همین راستا از ما با سرنا و طبل و رقص گروهی در فرودگاه استقبال به عمل آوردند که بسیار خوش آمد. در فاز دوم هم از عظمت و شکوه هتل داریوش بسیار تحت تاثیر قرار گرفتیم و هم اکنون در حال استفاده از اینترنت مفت و مجانی هتل مذکور میباشیم، اکیداً توصیه میشود.
در نهایت اعلام مینماییم جای همگان را خالی خواهیم کرد. تمة
«...من براى اين كه در دايره بازى جايگاه و نقشى داشته باشم، بايد ضرورتاً از خودم فاصله بگيرم و پيش نگاه «آنها» هويتى نمادين كسب كنم. به بيان ديگر: براى اين كه بتوانم خودم باشم بايد خودم نباشم...»
امید مهرگان، وضعیت اضطراری و پایان بازی
امروز ظهر ما در حرم امام رضا بودیم. دو مسأله خارج از بحث است؛ یکی اینکه من چه امتیازی اخذ نمودم و در مقابل قبول کردم برون حرم و دوم اینکه چرا من صبح تبریز بودم، ظهر مشهد و شب تهران. به هر ترتیب ما را فرستادند داخل حرم و ما هم از سر بیکاری مقادیری بسیار زیادی زل زدیم به آینهکاریها و اختلاطی هم فرمودیم با یکی از این خادمان حرم. بیچاره تقریباً قسم میخورد که با آن گردگیرهایی که دستشان گرفتهاند حداکثر چپ و راست را به جماعت نسان میدهند و نه بیشتر. در ضمن ما را روشن کرد که هر چهار پنج روز یکبار دو ساعت حرم را خالی میکنند و میافتند به جان در و دیوار و میسابند و میشورند و این چنین است که آنجا تمیز میماند. فرمود خرج گلاب حرم سالیانه دویست سیصد ملیونی میشود، فرمودیم عجب. نزدیک ضریح هم پدری با اشتیاق از پسرش میپرسید دست به ضریح زدی؟ او هم کیفور میگفت بله بله. یکی هم آن وسط به من گیر داده بود که چرا نماز نمیخوانی.
نتیجهی گرفته شده این بود که اگر بخواهم یک خارجی جامعه ایرانی را درک کند دو جا میبرمش، یکی بازار و دوم همین حرم.
این کتک را کجا زدند که ما نخوردیم؟ البته کمی هم دیر رسیدیم، در این مملکت کدام پرواز سر وقت بوده که مال ما باشد؟
پینوشت: گویا سوءتفاهمی رخ داده است. بنده نمیگویم کتکی نزدهاند، سخن علی برای ما حجت است. ما فقط ناراحتیم که از نعمت کتک محروم ماندیم. همین.
تجمع فردا فاقد مجوز است و ما هم فردا ساعت چهار و نیم به تهران پرواز داریم، فلذا قاعدتاً باید به قسمت کتک خوردن قضیه برسیم. خوب جای ما تا آن موقع داد و هوار کنید تا برسیم. البته حضور اینجانب برای دفاع از گنجی نیست. بلکه برای دفاع از آزادی بیان است.
از بحث نوشتاری همیشه پرهیز میکنم ولی محمد عزیزتر از آن است که نقدش برای پست دیروزم بیپاسخ بماند.
اول آنکه من اعتراض دارم به مصادره به مطلوب هجده تیر به نفع تحریمکنندگان. چگونه توانستهای چنین نتیجهای بگیری؟ قبول دارم اعتراضی به کل نظام بوده است ولی نمیپذیرم به منظور نفی اصلاحات درون حکومتی بوده باشد. اگر به یاد داشته باشی شروع هجده تیر با اعتراض دانشجویان به توقیف روزنامه سلام بود. روزنامه سلام اصلیترین روزنامهی اصلاحطلب آن زمان بود و به تنهایی بار سنگین حمایت از خاتمی در انتخابات 76 را به دوش کشیده بود و بسته شدن آن شروع مقابله محافظهکاران با حرکت اصلاحطلبی بود، برای همین اعتقاد دارم هجده تیر نه به منظور نفی اصلاحات درون حکومتی، بلکه اعتراضی به سنگاندازی در راه اصلاحطلبی درون حکومتی بود.
دوم آنکه من خود را یک اصلاحطلب به معنایی که در ادبیات سیاسی امروز رایج است نمیدانم و دلیلی نمیبینم از رفتارهای آنان دفاع کنم، چه خود بسیار به کردار آنها در هشت سال اخیر انتقاد وارد میدانم. ولی در این قحط الرجال اهداف ایشان را نزدیکترین به آرمانهای خود میدانم.
سوم اینکه بیانیههای سیاسی اصلاحطلبان (در عین لازم بودن ولی کافی نبودن) جزوی از روال و قوانین سیاست هستند و قابل قیاس نمیباشند با یک سری بیانیه در یک دنیای مجازی با جمعیت فعال سیاسی حداکثر هزار نفر. برای من از لزوم شروع چنین حرکتهای مدنی از جوامع خُرد دفاع نکنید چرا که اعتقاد دارم هنوز در این کشور راه درازی داریم تا بالا رفتن شعور سیاسی و اجتماعی مردم که تازه در نتیجهی آن هستههای خودجوش اجتماعی تشکیل شوند و مطالبات خود را با بیانیهها اعلام کنند. در این مملکت هنوز طیف مثلاً آگاه عدالت اجتماعی و توسعه اقتصادی را مهمتر از توسعه سیاسی میدانند (نظرسنجی سایت دبش) غافل از آنکه بدون توسعه سیاسی نه عدالتی باقی میماند و نه مملکتی. ملتی که در نظرسنجیها میگویند به معین رای میدهم و پای صندوق گول خلوص ظاهری حریف را میخورند. (در نظرسنجی 26 خرداد خِرد، سازمان نظرسنجی وزارت اطلاعات، معین حتی از هاشمی پیش افتاده بود؛ البته اگر از بیخ و بن به سندیت این دستگاه اعتمادی ندارید و میگویید همه اینها دست در یک کاسه دارند مخاطب این نوشته نیستید) در ضمن فکر نمیکنم حتی خود تو هم چنین بیاندیشی که دستاورد اصلاحطلبان فقط مشتی بیانیه بوده است.
چهارم اینکه بلی همین چند بیانیه (که البته در حد بیانیه باقی میمانند) هم اعصابخردکن است. بالاخص بعد از فرمایشات روشنفکران پیشرو تحریم در بیانیه بعد از انتخابات دفتر تحکیم وحدت با رهبری که گفته بودند کی بود کی بود من نبودم. از آن خندهدارتر هم آنان که هنوز میگویند تحریم درست بود و ملطفت نشدهاند که چه بلایی نازل شده است.
آرام آرام دارد آن دورهای میرسد که تحریمان بابت عملکردشان هر روز باید پاسخ بگویند. تاوان تحریم انتخابات و نابودی اصلاحطلبان سنگینتر از آن است که خیال میکنیم.
ای جماعتی که خلیج فارس را آزاد کردید بروید و دویست سیصد لوگو بسازید برای گنجی و آزادش کنید، حتماً چند هزار ایمیلی هم بفرستید به زمین و آسمان، به تجربه ثابت شده است موثر است.
این مساله را که حل کردید لطف کرده با مقادیری لوگو و ایمیل حکومت را نیز عوض کنید.
هجده تیر؟ نه آقا چه نیازی به هزینه هست؟ ما با لوگو این حکومت را تحریم میکنیم، با ایمیل دولت تعیین میکنیم، رای نمیدهیم، گنجی را هم آزاد میکنیم، از خانه گرم و نرم نیز لازم نیست بیرون بیاییم.
قاصدک آزاد است، سوار بر نسیم به هر کوچه که بخواهد پرواز میکند، بی هیچ قید و بندی، آزاد و راحت...
قاصدک تنها است، تندبادها بلندش میکنند و از خرابهای به ویرانهای میکشانند، بی هیچ پرسش و دلیلی، تنها و آواره...
«سقوطی که من ازش حرف میزنم و گمونم تو دنبالشی، سقوط خاصّیه، به سقوط وحشتناک. مردی که سقوط میکنه حق نداره به قهقرا رسیدنشو حس کنه یا صداشو بشنوه. همین طور به سقوطش ادامه میده. همهچی آمادهس واسه سقوط کسی که لحظهای تو عمرش دنبال چیزی میگرده که محیطش نمیتونه بهش بده یا فقط خیال میکنه که محیطش نمیتونه بهش بده. واسه همینم از جستوجو دس میکشه. حتی قبل از اینکه بتونه شروع کنه دس میکشه...»
ناتور دشت، جی دی سلینجر، نشر نیلا
آقای آوانگارد خیال میکرد در خط مستقیم دارد پیش میرود ولی تازه رسیده بود همان نقطهای که از آن راه افتاده بود. دایره آنقدر بزرگ بود که انحنایش را حس نکرده بود.
سخنرانی دیروز تونی بلر برای اعضای کمیتهی بینالمللی المپیک نکتهی جالبی داشت. این آقای انگلیسی نیمهی اول سخنرانی خود را به زبان فرانسه (البته با همان آهنگ و آرامش انگلیسی حرف زدنش) ادا کرد. فکر میکنم همین کار بلر اهمیت قضیه برای او را نشان میداد که حاضر شده بود در حالیکه دستگاه سیاست انگلیس سالهاست موفق شده انگلیسی را زبان بینالمللی کند، به فرانسه سخن بگوید و البته با لهجهی فرانسهی بسیار بهتری نسبت به لهجهی انگلیسی دکتر Rogge بلژیکی رئیس کمیتهی بینالمللی المپیک. شاید آشپزی فرانسوی از انگلیسی بسیار بهتر باشد ولی گویا هنوز در سیاست انگلیس حرف اول را میزند.
یادداشتی در همین باب از آشپزباشی
امیدوارم روزی موفق شوم با یک شاه پنگوئن آشنا شوم.
ای سرمستان پیروزی، گیلاستان ترک برداشته است.
خبطی کردیم گفتیم تلاشی کنیم از برای درک رمان نو. فلذا کتاب «جام شکسته» نوشته آلن ربگرییه را ابتیاع کردیم و چند روزی مشغول بودیم. در نهایت مقادیری سرگیجه و خودگرهخوردگی نصیبمان شد، تازه میگویند این یکی چندان هم گیجکننده نمیباشد. در هر حال از این قسمت فرآیند که جناب ربگرییه ما را گوسفند محسوب نکرده و بخش عظیمی از فهم قضیه را به شعور سرشارمان محول نموده است بسیار خوش آمد. اگر میل دارید از کار و زندگی وا بمانید توصیه میشود.
پسرک برعکس روی الاغ نشسته بود و من مجبور بودم آن لبخند احمقانهاش را تا وقتی الاغ به ته کوچه برسد تحمل کنم.
درکنار تکیهکلام ما که هر چه که پیش میآید میگوییم «تقدیر این بوده است» عثمانیها سخن جالبی داشتند «تقدیر هر کس را خودش بر سنگ روزگار حک میکند»
هوس فرمودیم حضور جناب حسین درخشان را در آن شیرتوشیر انتخاباتی کمی تایید کنیم. در حقیقت ما هم همان اول تصور فرمودیم با ما مزاح میکنند و اعتقاد داشتیم حضرت آقا را از همان فرودگاه باید به دانشگاه اوین هدایت کرده باشند ولی پس از آنکه حضرت را سرپا و خندان در ستاد دکتر معین دیدیم بالاجبار قبول فرمودیم که ایشان تشریف آوردهاند. بعدازظهری را هم با ایشان همراه با چند شخص دیگر پلکیدیم. این که آن چند نفر که بودند و کجا پلکیدیم را خود اشخاص اگر خواستند میفرمایند. البته در نهایت بنده هنوز ملتفت نشدم حسین چطور داخل این مملکت آمد و رفت، ولی آمد و رفت.
در مورد خود آقا هم باید فرمود که مطابق انتظار بود. در حقیقت از وقتی آن سایت «خاطرات» را داشت علاقمند بودم ببینمش. یک عدد شخصیت اسپورت، راحت، مودبتر از وبلاگش و البته کمتر از نوشتههایش فتوا صادر میکرد. کمی هم مرض خبرنگاری درش مانده بود و از زمین و زمان عکس و فیلم اخذ میکرد و با بزرگان بحث مینمود هیت سایت کدامشان بیشتر است. خلاصه یکی بود مثل همه با این تفاوت که پدربزرگ وبلاگستان بود. از ملاقاتش مشعوف شدیم.
پیرمردی لاغر اندام بود، از آنها که بابت یکبار زمین خوردن باید چند ماه بستری شوند. همان چند تار موی سپیدی که برایش باقی مانده بود را به دقت شانه کرده بود به پشت، اصلاح کرده و احتمالاً ادکلن زده. کت شلواری خاکستری و کراواتی راهراه در همان حدود. عینکی هم داشت که شاید سی سال قبل مد بود، از آنها که انگار از پوست ماری، سوسماری ساخته شدهاند. پشت رل شورلت ایران نقرهای هشت سیلندرش نشسته بود و با خونسردی تمام راهنما زده بود، به چپ میپیچید. از ماشین آب میچکید؛ فکر کردم آن نزدیکی هیچ کارواشی نیست. اگزوز شورلت صدا میکرد.
جایی که کلمات تمام میشوند سخن گفتن چه سود دارد؟
«سایهی صنوبرها بیشتر چمن را پوشانده بود، ولی آفتاب هنوز آن گوشهی دورِ سربالایی ساختمان تابستانی را روشن میکرد. پدرم را میدیدیم که کنار آن چهار پلهی سنگی ایستاده بود و غرق فکر بود. نسیم ملایمی مویش را آهسته به هم میزد. آن وقت دیدیم که آهسته از پلهها بالا رفت. بالا که رسید برگشت و کمی تندتر پایین آمد. یک بار دیگر برگشت و باز چند ثانیهای بیحرکت ایستاد و توی بحر پلهها فرو رفت. بالاخره با احتیاط تمام از پلهها بالا رفت. این بار راهش را ادامه تا به نزدیک ساختمان تابستانی رسید، بعد آهسته برگشت و همانطور چشمش را به زمین دوخته بود. در واقع بنده نمیتوانم بهتر از عبارتی که میسکنتن در نامهاش نوشته طرز راه رفتن او را توصیف کنم؛ حقیقتاً انگار «امیدوار بود جواهری را که آنجا از دستش افتاده بود پیدا کند»
کازوئو ایشی گورو، بازماندهی روز، نشر کارنامه
میگفت زیباترین قسمت روز شب است.
داماد کمک کرد عروس از ماشین پیاده شود، هر دو در تلاش بودند دنبالهی لباس عروس روی زمین کشیده نشود. در همان حال جلوی پای آنها گوسفند را سر بریدند، پدر داماد با غرور به میهمانان نگاه میکرد. پیرزنی که کنارم ایستاده بود گفت کاش روز عروسی خون راه نمیانداختند.