\n"; ?> میرزا پیکوفسکی

دو سه روز است خودم را خونسرد نشان می‌دهم.
نکند جمعه مشکلی پیش بیاید؟
قلبم تندتر میزند.
مگر تو تمام تلاشت را نکردی؟
مگر یک‌سال منظم نخواندی؟
پس چرا گریه می‌کنی خواهرکم؟
حاضرم کوه‌ها را جابه‌جا کنم،
ولی فردا خندان از جلسه بیرون بیاید.
مگر من چند بار آرزو کرده‌ام؟

فردا: خندید.


می‌گویم: پس همه را بکشیم تا فقط دیکتاتور باقی بماند.
می‌گوید: نه، باید دیکتاتور را هم بکشیم تا هیچ‌چیز باقی نماند.


آنچه انسان را می‌فرساید خودش است؛ خودش به تنهایی و نه دیگران.


تیر و ریل هر دو بلندقامتند، استوارند، دلیرند. فقط راستایشان با هم فرق می‌کند.
نخ کاموا و شاخه‌ی پیچ‌امین‌الدوله هر دو ظریفند، پیچ و خم دارند، عشوه‌گرند. راستا ندارند که با هم فرق داشته باشند.


اگر بی‌عدالتی وجود نداشت عدالت ناشناخته باقی می‌ماند.
مراکلیتوس


یک مشت گلبرگ بر‌می‌دارم یک متری بالا سرش آرام ول می‌کنم. یکی‌شان می‌خورد به سبیلش. چشم‌هایش را با تنبلی باز می‌کند، یک نگاهی به من، یک نگاهی به دمش می‌اندازد. چشم‌هایش را می‌بندد و به چرت نیمروزیش در یک ظهر گرم زیر سایه بوته رز ادامه می‌دهد؛ انگار اگر دمش که گردش کرده دور خودش سر جایش باشد دیگر هیچ چیز مهم نیست.


- ما برای چی چت می‌کنیم؟
- من چه می‌دونم.
- خب پس من سیگار می‌کشم تو نگاه کن.
- کبریت داری یا بدم؟
- Ctrl+F می‌زنم.
- من امشب چی بذارم تو این وبلاگ؟
- بده من بذارم.
- قبول
- نه، من می‌گم تو بذار. نه، من می‌گم تو نذار.

من هم نگذاشتم.


نمی‌دانم این در کجاست، عکاسش کیست. روی عکس کلیک کنید بزرگ‌ترش را ببینید.


شال سیاهش مثل دو دسته موی سیاه‌رنگ از کنار صورتش پایین آمده‌اند. دو گوشواره ریزساخت به گوش داد. ناراحت است یکی از ناخن‌هایش شکسته‌ است. چشم‌هایش در تاریکی مثل گربه برق می‌زنند، مثل همیشه با چشم‌هایش حرف می‌زند. با ماشینش دعوایش شده است، گویا چاله فراموشش شده از سر راه کنار برود. موبایلش چند دقیقه یکبار سر و صدا می‌کند، موبایلش هم مثل خودش آرام و قرار ندارد. می‌خندد، عصبانی می‌شود، لبخند می‌زند، آرام می‌شود، حرف می‌زند، از زمین و زمان، از آدم‌ها، از کارش، از قبل، از بعد...


چراغ روی تیر روشن می‌شود.
یک سکه‌ی پنجاه تومانی قل می‌خورد تا کنار دیوار، تکیه می‌دهد به دیوار.
صبح می‌شود.
روشنی خورشید به سکه می‌رسد، سکه گرم می‌شود.
پسربچه‌ای سکه را پیدا می‌کند، سکه را می‌گذارد داخل جیبش.
چراغ روی تیر روشن می‌شود.
سکه باز تکیه داده است به دیوار.


و فراموش نکن که هستی، آنچه تو را تو کرده‌ است، از کجا آمده‌ای، چه می‌خواهی...


aad.jpgپیرمرد: حس چشاییم کاراییش را از دست داده است، به جای من این تکه شکلات را بچش.
پیرمرد: راحت شکست؟
زن جوان: دقت نکردم، سریع حل شد.
پیرمرد: حالت شن مانندی باید داشته باشد، نه خیلی خالص و نه خیلی تکه‌تکه.
زن سر تکان می‌دهد.
پیرمرد: یک ثانیه باید شیرین باشد ولی بعد تلخی باید حس شود، چون همین حس باید بماند. مزه وانیل را فهمیدی؟
زن: مزه‌اش از دوردست می‌آید.
پیرمرد: از دوردست...

تکه دیالوگی از La Finestra di fronte
آن قدر انسانی، آن قدر زمینی، آن قدر گیرا که اگر پیدایش کردید باید ببینیدش.


نتیجه‌ی فلسفی روز: هیچ‌وقت تخم‌مرغ درسته داخل مایکرویو نگذارید.


می‌گویند یک‌سال گذشته است. در این یک‌سال بسیار کابوس‌ها به واقعیت پیوسته‌اند، اقتصاد را فلج کردند، دانشگاه‌ها را از استادانشان محروم کردند و چه و چه. از بسیاری اعاده حیثیت شد، بسیار تازه فهمیدند سیاست آنقدر ساده نیست که از پشت بساط برایش حکم صادر کنی و بگویی خاتمی خائن بود و غیره. البته امروز وقت این حرف‌ها نیست، گفته‌اند از آن روزها بنویسیم.
بعد از یک‌سال گمانم بی‌طرفانه‌تر بنویسم. واقعیت این است که پشیمانم که به مشارکتی‌ها امید بستم، از اینکه حمایت‌شان کردم به هیچ عنوان پشیمان نیستم ولی خودم را سرزنش می‌کنم که به چنان حزب بی‌در و پیکری امید بستم. مشارکت در ابعادی نبود که انتخابات را ببرد. خودشان هم بعدها اعتراف کردند که استراتژی غلط داشتیم، انرژی زیادی روی تحریمی‌ها گذاشتیم و... مشارکتی‌ها به نظر من دید روشنی در مورد وضع آن روز جامعه نداشتند. اصولاً کار سیاسی کار کثیفی است آن هم در این مملکت که بالاخره باید خودی باشی، اگر خودی نباشی و صدایت دربیاید می‌شود گفتمان چند روز پیش هفت‌تیر. در انتخابات بسیار بت‌ها برایم شکستند، آدم‌هایی که خنده‌ات می‌گرفت این بود نماینده‌ی من در حکومت؟ همیشه ناله می‌کردند پول نداریم، بعدها حرف عطریانفر در جلسه احزاب برایم جالب بود «یک حزب اول باید از لحاظ اقتصادی بتواند روی پای خودش بایستد بعد برای مملکت تعیین تکلیف کند.»
ستاد نسیم (نسل سومی‌های یاریگر معین) تجربه جالبی بود. اصولاً فقط از سر کنجکاوی رفتم سر بزنم و بعد ماندنی شدم، تا آخر هم وظیفه‌ی مشخصی بر عهده نگرفتم و کارهای متفرقه انجام دادم چون آن قدر در خودم علاقه نمی‌دیدم که خودم را تا خرخره درگیر کنم. جو ستاد چیز دیگری بود. اکثر اعضایش بابت نوعی ماجراجویی یا نوعی حس مسوولیت اجتماعی آنجا بودند. فکر نکنم جز یکی دو نفر از اعضای اولیه ستاد کس دیگری برای منافع درازمدت آنجا عرق می‌ریخت. آن یکی دو نفر هم حق داشتند چون سیاست را به عنوان شغل انتخاب کرده بودند.
به آن ستاد ایراد زیاد می‌شود گرفت ولی مهمترینش به بیراهه رفتنش بود. از مرحله پرت بودن حزب را که طبعاً اثرش به ستاد می‌رسید را با ایده‌آل‌گرایی جوانی جمع کنید ببینید چه آشی می‌شود. شعارهایی که انتخاب می‌شد، تلاشی که برای پاسداشت کردیم و غیره. ستاد نسیم از لحاظ فکری شده بود جزیره‌ای رها شده در اقیانوس، ارتباطی با وقایع جامعه نداشت.
ایراد از بیست، بیست و پنج ساله‌ها نبود. ما حرفه‌مان سیاست نبود، ولی حرفه‌ی آن‌ بزرگان که بود. چطور نفهمیده بودند انتخابات در این مملکت فقط ظاهرش به انتخابات غربی شبیه است و در باطن مسایل دیگری جهت‌دهنده‌ی رای مردم است (منظورم تقلب نیست). یعنی این‌ها از دوم خرداد نفهمیده بودند که این ملت با چه منطقی (و یا بی‌منطقیی) رای می‌دهند؟ یا باورشان شده بود مردم به اصلاحات رای داده بودند؟
مهم نیست، آدم نوستالژیکی نیستم که با خاطراتم زندگی کنم. من از ستاد نسیم در مورد واقعیات سیاست و ایران بسیار آموختم، دوستان بسیاری پیدا کردم و اگر به عقب برگردیم باز هم می‌روم آنجا دواطلبانه وقتم را صرف رسیدن به آرزویی دست‌نیافتی می‌کنم، هر چند باز بعد نقدش می‌کنم بلکه بار بعد مرتکب همان اشتباهات نشوند (نشویم) هر چند خواهند (خواهیم) شد.


«به آهستگی» یک داستان کوتاه بسیار خواندنی می‌شد، حتی یک فیلمنامه خوب. فیلم کوتاه شاهکاری هم می‌توانست بشود ولی حیف که نشد. کاش کارگردانش به این نتیجه نمی‌رسید که صحنه‌های کش‌دار برای فیلم مناسب است، کاش فیلمنامه کمی بیشتر صیقل می‌خورد. می‌گویند تازه این نسخه سریع‌تر شده‌ نسبت به جشنواره است. در نقدی نوشته بودند برش‌های فیلم زیاد بود، به نظر من کاش از این هم بیشتر می‌شد. به هر حال فروتن می‌تواند تا قیامت به سید محمود بودنش افتخار کند.


موضوع بحث امروز بررسی چگونگی گره خوردن هندسه به خودش است. تشریف ببرید این فلش را ببینید و کمی تفکر کنید، باشد که متفکر شوید.

توضیحات واضحات: اطلاعات هندسه‌تان در حد اطلاع از مساحت مستطیل و مثلث باشد کافی است.
توضیحات واضحات دوم: به هندسه ایراد نگیرید، هندسه مشکلی ندارد. مشکل از گیرنده است.
توضیحات واضحات سوم: آزار ندارم، فردا به صورت دم‌نوشت جوابش همین‌جا حی و حاضر خواهد بود.
توضیحات واضحات چهارم: حضرت اجل اگر جواب را بلدید لطفاً در کامنت‌دانی توضیحش ندهید ملت کمی تفکر کنند بلکه در انتخابات بعدی فرجی حاصل آید.
توضیحات واضحات پنجم: برای خروج از پوچی به قاعده بیست دقیقه توصیه می‌شود.

دم نوشت: این آفساید که می‌گویند کجاست؟ گویا در آفساید به سر می‌بریم.
دم‌نوشت دوم: کیف کردم وقتی دیدم یکی در کامنت‌دونی جواب را نوشته است. دلم می‌خواهد ازش بپرسم نابغه معنی توضیحات واضحات چی هست؟ یا در معنی حضرت اجل درمانده بودی؟
پاسخ: همان‌طور که حضرت اجل فرمودند ایراد مساله در این است که آن مثلث اصلاً مثلث نیست. یعنی اینکه وتر مثلث دو پاره خط است که زاویه بسیار نامحسوسی با هم دارند. می‌توانید سینوس دو زاویه را حساب کنید. اما آن فضای یک در یک از کجا درآمد؟ اگر محاسبه بفرمایید جمع آن چهار شکل رنگی می‌شود 32 در صورتیکه مساحت مثلث (البته اگر مثلث بود) 32.5 است. وقتی در حالت اولیه شکل‌ها را می‌چینید نیم سانت مربع از مساحت مثلث پوشش داده نمی‌شود (که البته به چشم نمی‌آید) و وقتی در حالت دوم می‌چینید نیم سانت از مساحت بیرون می‌زند (که باز دیده نمی‌شود) و آن یک سانت مربع از جمع این دو به وجود می‌آید.
دم‌نوشت آخر: خلاقیت طراح سؤال تحسین‌برانگیز است.


استادم دلش خوش است. گیرم را که بهش گفتم اول دری‌وری گفت. حیفم آمد خودش را خسته کند، بیشتر توضیح دادم. در اوج بی‌حالی موفق شدم به زبان بی‌زبانی حالیش کنم چه می‌گویم. فکر کردم الان بالا سرش یک لامپ روشن می‌شود. همین‌طور بلند بلند فکر کرد و من هم هر از گاهی عین بز سر تکان دادم که یک نتایجی گرفت، البته آن وسط گمانم من هم یک ایده‌‌ی اصلاحی دادم، دقیق یادم نیست. آفتاب چنان کورم می‌کرد که چندان در جریان نبودم چه خبر است. آخر سر به این نتیجه رسید که چرا از نظریه بازار و عرضه و تقاضا استفاده نکنیم، من هم گفتم لابد در این شبکه گرافی ما بازار سیاه هم هست. خندید، برای همین دوستش دارم. آدم را امیدوار می‌کند که حالا تا یک حدود‌‌ی چه شده است.

آخر سر از کوره در رفتم. بابا سعیدخان من که نگفتم چرا به جای چهار روز ده روز طول کشید. فقط بیا کاپوت را یک کم رگلاژ کن با گلگیر بخواند. من که صافکار نیستم خودم آچار بردارم. به من چه ناهار زهرمار نکردی و اصلاً بگو ببینم چرا دم به دقیقه می‌گویی نصفه سیگار هم از ظهر نکشیدی؟ آخر سر هم سر قیمت آنقدر چانه زدیم که خودش از رو رفت. حالا فردا تو نور آفتاب معلوم می‌شود چقدر تف‌مالی کرده. ابله منم که شب رفتم ماشین تحویل گرفتم، آن هم بابت یک بچه سوسولی که وقتی پرسیدم انصافاً ترمز کردی؟ ردیف دندان‌هایش را تحویلم داد.

ایستگاه استراحت بعدی هفتاد سالگی است. یعنی رفت برای چهل پنجاه سال. از هر چه الگوریتم است حالم به هم می‌خورد. بدم نمی‌آید بروم یک جزیره، البته یقیناً سریع دق می‌کنم. رمان خواندن این اواخر یک لذت دیگری هم دارد، سر می‌کشی در زندگیی که به تو ربطی ندارد. تنوع بی‌خطری نیست؟ اصلاً من اینجا چه می‌کنم؟ فرض کن اگر آن سال دانشگاه برای معماری هم دانشجو می‌گرفت الان معمار بودی. خب خلاقیت چه می‌شد؟ دریغ از یک جو. لابد از گرسنگی می‌مردم، خب در عوض سردرد نمی‌گرفتم. مهندس کامپیوتر بدی نمی‌شدم ولی فکر کنم سر دو سال از سیگار گذر می‌کردم. شاید منتقد موسیقی می‌شدم، گمانم در این زمینه یک ذره استعداد داشتم، کجا گذاشتمش؟

یک یارویی بود با خط‌کش سبیلش را اصلاح می‌کرد. این میرزا هم همین‌طور است. وبلاگ را که نگاه می‌کنی انگار از دماغ فیل افتاده است، خشک، جدی، سفسطه‌ و هجو. پس من چی؟ اینجا جایی برای من نیست؟ البته قرار هم نبود من اینجا باشم. قرار بود من با تلفن مشغول باشم و با آدم‌ها حرف بزنم، مغز آرش را بخورم و میرزا این‌جا بنویسد و خوش باشد. شاید جایمان را عوض کنیم، نه آنوقت یکی دو تا دوستی که دارم را هم از دست می‌دهم. آدم به این فرهیخته‌نمایی را چند می‌خرند؟ اصلاً شاید دو تایی رفتیم شمال. دقیقاً دو سال شد که تصمیم جدی دارم. یا قیر نیست یا قیف. تازه مگر شمال چه خبر است؟ کویر که تنهاتر است.

می‌دانی، آدم‌ها می‌روند. این برای کسی که فعلاً برای دیگران زنده است وضعیت بغرنجی به حساب می‌آید. نهایتاً حتی اهمیت ندارد اتوبوس بزرگ‌تر است یا مینی‌بوس. مهم این نیست که پیرمردها شب‌ها چه می‌نویسند یا در پادگان مهرآباد صبح‌ها ساعت چند بیدارباش می‌دهند. مهم این است که هر روز باید دلیل جدیدی پیدا کرد. حدود عصر پیدا می‌شود و تا شب تمام می‌شود و فردا روز از نو روزی از نو. دلیلی برای بودن. حتی آدم‌ها هم دل‌خوشی هستند وگرنه آن‌ها هم با یک سیلی می‌روند کنار دیگر سراب‌ها. دل خوش سیری چند؟


- «...»
- ساکت
- «...»
  «...»
- خفه
- «...»
  «...»
  «...»
- باتوم
- «...»
  «...»
  «...»
  «...»
- شلیک
- «...»
  «...»
  «...»
  «...»
  «...»
  «...»
  «...»
  «...»
  ...


خدا را شکر واقعیات وجود دارند، وگرنه سربه‌سر چه می‌گذاشتیم؟



نظرتان در مورد فیل‌ها چیست؟ بالاخص در مورد آن‌ها که در جیب جا می‌شوند، عاشق می‌شوند، باد می‌بردشان، زیر باران خیس می‌شوند، می‌روند زیر قارچ قایم می‌شوند؟
می‌توانید سری به این صفحه بزنید کمی کاغذ دیواری فیل‌نشان برای خودتان انتخاب کنید.


«ابله! تا قیامت هم در امتداد ساحل بروی باز جز ساحل و دریا و شن چیزی نخواهی دید.»


«خب اگر همین کنار دریا را بگیرم ادامه بدهم لابد بالاخره به چیزی که مثل خودم نباشد می‌رسم...»
دانه شن داشت فکر می‌کرد، آنجا که بود همه مثل هم بودند، همه دانه شن بودند.


می‌دانستی باران آدم‌ها را جاودانه می‌کند؟
می‌دانستی چقدر شیرین می‌خندی؟ هر چند به ندرت. ولی به صبرکردنش می‌ارزد.


logo-zananzzzz.jpg


واقعیت این است که در این پنج ماهی که از انتشار اولین شماره‌ی هزارتو می‌گذرد تقریباً هیچ‌ پسخوردی نداشته‌ایم. تنها منتقدمان جناب جامی بوده است که چند بار از طریق ای‌میل و یکبار در لندن نظراتش را فرموده بود و تمام. در نتیجه به جز بحث‌های درون‌گروهی‌مان (که به علت بعد فاصله و مشغله زیاد هر کدام‌مان کمتر رخ می‌دهد) هیچ نظر دیگری نشنیده‌ایم. برای همین همان‌طور که کلاغ سیاه نوشته است پذیرای انتقادات همه هستیم و از انتقادات مهدی جامی بسیار متشکر.
من با بخشی از فرمایشات جناب جامی موافقم و با قسمتی مخالف. البته فکر می‌کنم مشکل اصلی آنجاست که هزارتو دقیقاً خط کاری و فکریش را تعیین نکرده بود، البته امکانش هم نبود. شاید بافت نویسندگان هزارتو کمی قضیه را روشن‌تر کند. نویسندگان هزارتو غالباً افرادی هستند که دغدغه‌شان ادبیات، فرهنگ و یا فلسفه است و نه حرفه‌شان. نتیجه اینکه مجله، یک مجله‌ی حرفه‌ای ادبیات و یا جامعه‌شناسی نیست. در دعوتنامه‌ی هزارتو نوشته بودیم «جایی برای با هم نوشتن» و هدف همان بود، تلاش‌مان این نبود که نشریه‌ای سنگین و رنگین باشیم چون حرفه‌مان این نبود. هزارتو نتیجه‌ی پرداختن به دلمشغولی‌های گروهی دور از دیار فرهنگ است. البته چند نفری در هزارتو هستند که دلمشغولی‌شان همان حرفه‌شان است و در نتیجه نوشته‌هایشان بسیار پخته‌تر است اما اکثریت با آنان نیست.
ایده‌ی اولیه‌ی هزارتو داشتن مجله‌ای بود که درش به موضوعی از زاویه‌های مختلف پرداخته شود، اما نه همه‌ی زاویه‌های مهم و ممکن و یا به قولی بررسی کامل پرونده‌‌ی موضوعی خاص. شاید در آینده چنین هدفی انتخاب کنیم ولی در ابتدا نداشتیم. شاید نباید هزارتو را یک «مجله» و یا «ماهنامه» می‌نامیدیم و از همان کلمه‌ی من‌در‌آوردی «هم‌نوشت» یکی از دوستان استفاده می‌کردیم.
جناب جامی نوشته بودند که هزارتو بیشتر ادبیات است تا جامعه‌شناسی. من در این ایرادی نمی‌بینم. در حقیقت سبک مطالب هزارتو را نوشته‌های نویسندگانش مشخص می‌کنند. شماره «سفر» بیشتر ادبی و شماره بعدی‌مان «اخلاق» گمانم کمتر ادبی شود و بیشتر فلسفی، شاید هم نشود. در هزارتو سردبیر نداریم و به‌جایش چند خط قرمز. نتیجه‌ی نداشتن سردبیر این است که خط دهنده نداریم و اکثر مشکلاتی که جناب جامی نوشتند ریشه‌اش در همین است، من به شخصه نه در تخصصم است و نه در توانم که به هر کس تعیین تکلیف کنم چه شاخه‌ای از موضوع را بررسی کند. شاید این سیستم غلط باشد و مجبور شویم عوضش کنیم ولی من هنوز امیدوارم هزارتو یک کار جمعی باشد و نه کاردستی یک یا چند نفر خاص. البته تلاش داریم تغییراتی جزیی در سیستم بدهیم تا کمی هماهنگ‌تر عمل کند، شاید آن وقت «فوت عظیم» در هزارتو کمتر پیش بیاید.
سخن آخر اینکه هزارتو یک تجربه‌ی در حال شکل‌گیری است، دقیقاً مانند وبلاگستان که به قول خود آقای جامی یک تجربه است و هنوز معلوم نیست تعریفش چیست. ممکن است پتانسیل آن را داشته باشد که حرفه‌ای‌تر شود و ممکن است بضاعتش همین باشد که هست. در هر حال تلاش خواهیم کرد سطح کیفی‌اش را بهبود ببخشیم.

در همین باب: شمع اول! – کلاغ سیاه


صاحب سیبستان لطف فرموده نقدی بر روال هزارتو نوشته‌اند. در اولین فرصت عرایضم را خواهم نوشت. خواستم بگویم این جمله پایین مستقل از این قضیه است.


آدم‌‌ها بحث می‌کنند که باورشان شود وجود دارند.


اینجا سنندج، دو سه روزی زندگی را ول کردیم برود برای خودش بپلکد. آمدیم اینجا پیش چند نفر قدیمی بی‌هیچ برنامه و دغدغه‌ای می‌گذاریم صبح شب شود، نیمه‌شب صبح. بدرود.


شماره پنجم هزارتو با موضوع «سفر» منتشر شد.
برای صفحه آخر داستان «سوزنبان» نوشته‌ی خوآن خوزه آریولا انتخاب شده است.


اگر قرار است شیر یا خط کنم، بعد با وجود که نمی‌دانم و هرگز نیز نخواهم دانست شیر آمد یا خط، چون شیر آمدنش برایم مطلوب است به اینکه شیر آمده بوده ایمان بیاورم ترجیح می‌دهم هزاران سال از منافع پراگماتیست بودن بی‌بهره بمانم. این یک نوع خود را گول زدن است، نه یک تضمین برای آرامش روان. مسکن است.


صفحه‌ی اول