\n"; ?> میرزا پیکوفسکی

وقتی نصفه‌شبی قندیل‌بسته قطر چهارراه را رد می‌کردم به خودم گفتم هاه! خیال کردی! این چهارراه یک‌طرفه است.


پر کردن این جان تهی کار تکه‌ پاره‌های روزمره و خوش و ناخوش من و تو نیست؛ انگار که بخواهی کوه را مشت مشت ببری آن طرف رود. نه که نمی‌شود، می‌شود، فقط شاید عمر کفاف ندهد.


شب آخر استانبول است. ده روز زیر سبیل بر باد رفته‌ی ابوی، پیش ناز و نوازش مادر و شیطنت‌های خواهرکم گذشت، خوش گذشت. شب‌ها به جای نوشتن حرف‌های شش ماه را با هم زدیم و ترک عادت هر شب نوشتن موجب مرض نشد هر چند هر از گاهی می‌دیدم در ذهنم دارم جمله‌ها را پاک می‌کنم از نو می‌نویسم که این طور خوش‌آهنگ‌تر است، آن‌طور شیواتر.
استانبول را دوست دارم، بیشتر از تهران، بیشتر از تبریز. دیروز یاد یک گپ نصفه‌شبی با حامد افتادم که هر دو چه آرزو داشتیم دو سالی در استانبول زندگی کنیم. دلیلش چندان پیچیده نیست. ترک‌ها همان ما هستند بدون حکومتی مزاحم و می‌شود بدون دست‌وپا زدن در فرهنگی جدید خوش بود و خوش گذراند. برای همین یکی دو سالی زندگی کردن در استانبول به بهانه درس یا چیزی در آن ردیف حتی تصورش مست می‌کند، ولی فقط همین خوش گذراندش وگرنه در باقی داستان جدی زندگی همان آش است و کاسه که ایران داریم، جنگ برای زندگی.
این شهر درندشت را دوست دارم که لای هزار گوشه‌ی تاریکش خودم را گم کنم و بین هزاران مسجد و صدها مولویه‌اش بگردم و به همه‌جایش سرک بکشم و رد عثمانی‌ها را ببینم. از تماشای لعاب پر زرق و برق تجملی که روی شهر کهنه کشیده‌اند لذت ببرم، هر چقدر هم که بدانم دروغ است و این حقیقت ترکیه نیست. خب نباشد، به من ربطی ندارد. من اینجا آنچه که دلم می‌خواهد را می‌بینم و خودم را گول می‌زنم این همان شرق است که از باتلاقش بیرون آمده است، به این خیالم هم دلخوشم، به جهنم که خیالی است که تا قیامت همان خیال می‌ماند و واقع نمی‌شود.
گمانم برایم اصلی‌ترین دلیل دلبستگی تا آن حد که بگویم اینجا وطن دوم است، زبان باشد. عاشق ترکی استانبول هستم که شاید پنجاه درصدش با ترکی خودمان یکی باشد. حتی از ترکی خودمان بیشتر دوستش دارم چون راکد نمانده است. اجازه داشته است نوشته شود و خوانده شود و خود را نو کند و جوان بماند. یاد گرفتن زبانشان سال‌ها سرگرمی محبوبم بود، تا آن حد که فقط با شنیدن، دستور زبان‌شان را بدانم، ریشه کلمات‌شان را و لهجه‌هایشان را. مدتی لهجه‌ی ماهی‌گیران دریای سیاه را دوست داشتم، مدتی لهجه‌ی خان‌های میانه آناتولی را. شعر نوشان را حتی بیشتر از شعر نو فارسی دوست دارم، برایم دلنشین‌تر است. وقتی متنی سلیس از نویسنده‌ای خوش‌نویس مانند پاموک می‌خوانم یا می‌شنوم عاشق می‌شوم. خلاصه ترکی‌شان را دوست دارم.
این شاید ادای احترامی بود به استانبول. خداحافظ استانبول.


استانبول چه خبر؟ داد و بیداد است آقا. خب باید برای درک مسأله کمی به عقب برگردیم، حدود عثمانی. ولی قطعاً حوصله‌اش نیست. پس از همین یک سال قبل شروع می‌کنیم که زمان انتخاب رئیس‌جمهور ترکیه بود. دولت ترکیه دو سه سالی است دست اسلامی‌های میانه‌رو به رهبری رجب طیب اردوغان است و ارتشی‌ها که قدرت پشت‌پرده‌ی ترکیه هستند هیچ چشم دیدنش را ندارند چون خود را محافظ اصول لائیک و به قول خودشان میراث آتاتورک می‌دانند. رئیس‌جمهور در ترکیه می‌تواند مصوبات مجلس را به مجلس برگرداند، امرای ارتش را تعیین کند و قضات دادگاه عالی را و از این دست تصمیمات بگیرد و عموماً نماد لائیسیته در ترکیه است. سال قبل اسلامی‌ها خواستند یکی از خودشان که عبدالله گل باشد را بگذارند جای رئیس‌جمهور قبلی احمد نجدت سزر که یک لائیک تندرو بود و حسابی چوب لای چرخ اسلامی‌ها می‌‌گذاشت. مملکت به هم ریخت و ارتش تهدید کرد ما نمی‌نشینیم تماشا کنیم و تاریخ هم با توجه به دو کودتا در چهل سال اخیر فرمایش ایشان را تأیید کرد. اتحادیه اروپا اخطاریه فرستاد اگر کودتا کنید پیوستن به اتحادیه را فراموش کنید در نتیجه دم امرا قیچی شد چون تنها چیزی که همه در ترکیه موافقش هستند لزوم پیوستن به اروپا است. خلاصه اردوغان مجلس را که حزب مخالفش نمی‌گذاشت گل را رئیس‌جمهور کنند منحل کرد و انتخابات دوباره و حزب متبوعش، حزب عدالت و توسعه صندلی‌های بیشتری گرفت و صندلی‌های حزب مخالفش هم کمتر شد و در ضمن حزب دیگری از لائیک‌ها به مجلس راه پیدا کرد. جالب اینکه لائیک‌ها یک راهپیمایی میلیونی در آنکارا در مخالفت با اسلامی‌ها راه انداختند و رسانه‌ها و روزنامه‌ها داد و بیداد راه انداختند که این‌ها می‌‌خواهند ترکیه را ایران کنند و الخ ولی باز حزب اردوغان نزدیک پنجاه درصد صندلی‌های مجلس را از آن خود کرد و اردوغان با خونسردی تمام گل به رئیس‌جمهوری رساند . از آن موقع همه منتظر قدم بعدی بودند. در ترکیه زنان محجبه حق ورود به امکان دولتی و دانشگاه‌ها ندارند و این را از مهمترین ارکان لائیسیته می‌دانند. در نتیجه همین اسلامی‌ها دخترانشان را برای تحصیل به مالزی و یا انگلیس می‌فرستند. حزب عدالت و توسعه لایحه‌ای پیشنهاد کرد که این ممنوعیت حجاب لغو شود و غوغا شد. لائیک‌ها دنیا را برداشتند که ترکیه از دست رفت و استخوان‌های آتاتورک در قبر دارد می‌لرزد و در همین بین اسلامی‌ها حمایت یکی از دو حزب لائیک مجلس را به دست آوردند و لایحه را تصویب کردند. روزنامه‌ها و تلویزیون‌ها گلو پاره می‌کردند که تمام شد و فردا هم حجاب را اجباری می‌کنند و فلان و بهمان. بعضی دانشگاه‌ها ازاجرای مصوبه سر باز زدند و به زور پلیس گردن به ورود محجبه‌ها گذاشتند. حدود یکی دو هفته قبل دادستان کل کشور شکایتی علیه حزب عدالت و توسعه تنظیم کرد که در صورت تایید حزب بسته و افراد درجه اول حزب از فعالیت سیاسی محروم خواهند شد. همین بلا را لائیک‌ها قبلاً سر نجم الدین اربکان که اسلامی تندروتر از اردوغان بود آوردند و حزب او را در حالیکه دولت را تشکیل داده بود منحل کردند. همین دو روز قبل از روبروی دفتر روزنامه جمهوریت که از اصلی‌ترین روزنامه‌های لائیک‌ها است می‌گذشتیم دیدم مردم با شمع و عکس آتاتورک ایستاده‌اند و پلیس و روزنامه‌نگاران از سر و کول هم بالا می‌روند. قضیه این بود ایلهان سلچوک سردبیر روزنامه جمهوریت و یازده نفر دیگر از هیأت تحریریه روزنامه بازداشت شده بودند. دلیل رسمی چیزی در ردیف اقدام علیه امنیت ملی بود و دلیل اصلی و غیر رسمی این بود که همین آقای سلچوک دادستان کل کشور را تحریک به تنظیم شکایت کرده بوده و الان باز داد و هوار بالا رفته است که ترکیه از دست رفت و آزادی بیان و غیره. حالا می‌رسیم به دلیل این همه توضیح دادن. عرض شود این جناب سردبیر هشتاد و چهار سال دارد و در این سن و سال بگذر از قلم و بیان، از دفاع از لائیسیته دست بر نداشته است و به خاطرش بازداشت تحمل می‌کند و دیروز که موقتاً آزاد شد در خانه‌اش باز از خطرات تحجر برای روزنامه‌نگاران می‌گفت. دست مریزاد.

دم‌نوشت: حقیقتش به دلیل سرماخوردگی به فرموده والده یک نصفه روز به استراحت در هتل محکوم شدم. فکر کردم بد نمی‌شود خبر شوید استانبول چه خبر.


اول: هزارتوی بيستم و ششم با موضوع «رقص» منتشر شد. برای صفحه اول شعر «رقص ایرانی» از سیاوش کسرایی انتخاب شده است و در انتهای هزارتو داستان «حضور واقعی» نوشته‌ی مارسل پروست آمده است.

دوم: مجله هفت سنگ در بخش انتخاب‌های ویژه برترین وبلاگ‌های فارسی از اینجا در شاخه‌ی مینیمال‌نویسی تقدیر کرده است. ممنون.


خروس‌خوان است، یا کمی قبل از آن. از پنجره تا جایی که مه می‌گذارد استانبول خواب‌آلود را تماشا می‌کنم. گاهی صدای موتوری چیزی می‌آید. فکر می‌کنم چقدر دنیا بزرگ است. منتظرم خواهرکم بیدار شود سر به سرش بگذارم. منتظرم روز شود.


خیال دارم یک شمارنده بگذارم اروپا هر وقت اطلس را رد می‌کنم بروم دسته‌اش را بکشم حساب و کتاب این رفت آمد فرا اطلسی دستم بماند، بلکه صد سال بعد به درد کسی خورد. الان استانبول هستم، باران نمی‌آید، این سیل است آقا.


تو بگو دنیا بزرگ است من بگویم کوچک است. وقتی دوستی نادیده از آن سر دنیا چند کتاب خواندنی برمی‌دارد از پیش کویر گرم می‌فرستد به برف‌های سرد این سر دنیا تو بگو دنیا بزرگ است من بگویم کوچک است. ممنون خانم نادیده، برای جان شیفته‌ات، نان و شرابت و باقی صفحات محبتت.


کنار ستونی که بی‌هوا قد کشیده و بالایش چراغ آویزان کرده‌اند و غژغژش را می‌شنوی که انگار به باد فحش می‌دهد و به جای باد به گوش چند نفری که سیاه‌پوش از کنارم می‌گذرند می‌رسد و آن‌ها هم بیشتر اخم می‌کنند و تابلویی عجیب جلوی خانه‌ی آجری رنگ برای عکاس سرگردان آن طرف خیابان می‌سازند و او تابلو را نشان دوست‌دخترش می‌دهد و حواس دختر را از گرفتن کلاهش پرت کند و باد هم فرز کلاهش را برمی‌دارد برمی‌گرداند همین طرف خیابان جلوی پایم ولش می‌کند و کلاه را برمی‌دارم و می‌روم آن طرف و با لبخند پس می‌دهم؛ کنار آن ستون ایستاده‌ام.


خدا خواب بهار می‌بیند این روزها.


مست عطریم، نه باده.


گمانم این طولانی شود.
صدایت رسید مرد. عجیب بود که تعجب نکردم از اینکه صدایت آمد به جای نوشته‌ات. انگار قرارمان از اول همین بود که صدا قرار باشد بیاید و برود نه نوشته. خیال هم ندارم جواب صدا را با نوشته بدهم، فقط بند و بساطش را ندارم امشب. حساب آخرین بار که دو طرف میزی بودیم را دارم. شده است شش ماه. تو بگو شش ماه تند گذشت، نه، کند گذشت، نه، آن هم نه. مثل همیشه گذشت. دردم همان دردی است که روز اول داشتم، کسانم که دورند امروز. هزار هزار نفر هم نیستند که بگویند چه حرف‌ها، خودت می‌دانی چند نفر بیشتر نیستند که خوانده‌ای لابد بعضی شب‌ها آن‌قدر افسوس می‌خورم که آخر نوشته‌ام می‌شود لعنت به فاصله، مگر برادر یافتن ساده است که فاصله‌اش را به لعنت نگیرم. ولی دردم همان است و بس. نه هوس وطن کرده‌ام نه ذره‌ای دلم برای خاک و آبش تنگ شده است، برای هیچ‌چیزش، نه خوبش، نه بدش، نه قدیمش، نه جدیدش. قرار بود دور شدن بدی‌ها را پاک کند و خوشی‌ها را به یاد بیاورد، نمی‌دانم این قرار را چه بر هم زد که بدی‌ها کم‌رنگ شدند نه خوشی‌ها. می‌دانم شش‌ماه کم است، این‌ها حرف سال و سال‌ها هستند، ولی باز به ثبتش می‌ارزد بگویم کور نیامده بودم که زرق و برق تمدن شفایم بدهد ولی نه مسحور زرق و برقش که مسحور آزادی شده‌ام. این مفلوک دست‌مالی شده را از نو برای خودم تعریف کرده‌ام، کمی فراتر از آبجو خوردن در یک بار یا چشمک زدن به دخترها است، پیشنهاد عشق‌بازی یا هر آزادی روزمره‌ی دیگر. آزادی را برای روح تعریف باید کرد. هر روز بیشتر حس می‌کنم انگار بار سنگینی آرام آرام از دوشم برداشته می‌شود، هر روز سبک‌تر و هر روز بالاتر می‌شود پر کشید. انگار به زنجیر کشیده بودند و زنجیر‌ها یکی یکی باز می‌شوند. افق‌هایی را می‌بینم که نمی‌دانستم وجود دارند. آرامشی دارم که نمی‌شناختم. مسحور این آزادی شده‌ام و هر روز بیشتر می‌فهمم چرا وجود دارد، چطور تک‌تک افراد یک جامعه، تک‌تک سطرهای یک تفکر چنین زیبایی‌ای را بنیان افکنده‌اند. من این را تمدن می‌نامم. همه در بند روزمرگی و زندگی هستند، چه اینجا، چه آنجا. تفاوت در حق انتخاب است، در فردیت تو. اینان حقی به تو می‌دهند که انتخاب کنی، هر چه را دوست داری، هر چه ایده‌آلت است، نوشتن یا خندیدن یا خیال‌بافی. همه در درد جان هستند، این سر و آن سر اطلس ندارد، ولی حداقل اینان از درد، جان را فراموش نکرده‌اند. هنوز آن فروخته‌شده را در این معامله پیدا نکرده‌ام، که چه از دست رفته است. این سنت‌های دوست‌داشتنی قدیمی که مثل هر چیز قدیمی خوب است ولی کسی نمی‌داند واقعاً آن‌طور بوده و امروز جز مایه‌ی دردسر نیستند، آن‌ها فروخته شده‌اند؟ به جهنم. این شاید شبیه باشد به جنگ با سنت؛ شاید هم واقعاً باشد. نمی‌دانم با سنت چه باید کرد و مسأله‌ام نیست. اگر مسأله‌ام بود از آنجا فرار نمی‌کردم، می‌ماندم. من از رنگ آسمان این‌جا لذت می‌برم که رنگ آسمان وطن نیست. شاید چند خط بالا شبیه به تسویه‌حساب شد، خیالی نیست. حال من خوب است. منتظرم بیایی برادر، بیایید که تنها تسکین درد فاصله همین امید است.


هیچ‌کدام از مقاومت‌های مدنی یا نافرمانی مدنی یا هر چه در آن رده در مقابل دیکتاتوری نبوده است. گاندی، ماندلا یا لوتر کینگ همه در پی مبارزه با یک سیستم نیمه دموکراتیک بودند. مشکل حقی بود که بخشی از سیستم داشت و آنان نداشتند، در نتیجه کسی در وجود آن حق شکی نداشت، بحث در مورد این بود که چه کسانی آن حق را دارند. در ایران کلمه حق بی‌معنی است که حال برای به‌دست آوردنش نافرمانی مدنی تجویز کنیم. انتخابات در ایران یک مسأله ساده مدنی نیست که به امید احترام حریف به قوانین مدنی باشیم، یک جنگ است. پس از حمله‌ی دشمن هیچ‌کس جنگ را تحریم نمی‌کند، تحریم جنگ خودکشی است.


- آن‌جا سرزمین فراوانی است، پریان خوش‌رو به پیشوازتان آید و فلک به فرمانتان بگردد و سواران سال‌ها بتازند و هرگز به مرزهای سرزمین‌تان نرسند و در تمام دشت‌ها میزهایی بی‌انتها با غذاهای لذیذ و بی‌‌همتا و بشکه‌های شراب و
- پنیر چی؟ پنیر هم هست؟


به شهر سرد می‌گویم بدرود. می‌گویم مرا از دنیای دیگری می‌خوانند، دنیایی نه این همه سرد و دل‌تنگ و تنها و تند و تیز. می‌گویم به امید دیدار. هر روز صبح آفتاب زده نزده در بالکن می‌ایستم و این‌ها را می‌گویم. هر روز.


عاقبت در شاخه‌های زیتون جاری خواهیم شد.


امروز تمامش از پنجره‌ی ایگلو بوران را تماشا کرده‌ام. بورانی که هر چه پیرزن این اطراف بوده را با خود برده است. هیچ‌کار دیگری هم نکرده‌ام، فقط تماشای بوران و فکر کردن به ریشه‌ها و آدم‌ها. شاید ریشه‌ای ندارم و گمانم هرگز نخواهم داشت.


munich.jpg- Do you really miss your father's olive trees? Do you honestly think you have to get back all that... that nothing? That chalky soil and stone hunts. Is that what you really want for your children?
- It absolutely is.
Munich


این حجم مظلوم بدبخت هست که هر شاعر از راه رسیده نرسیده خرجش می‌کند و هر از گاهی تهی می‌شود و پر می‌شود و رنگی می‌شود و غیره، میان‌بر خوبی است بگویی حجم تهی هستی و خودت را خلاص کنی از هزار توضیح، یا چه می‌دانم سرشار از تهی و هر چیزی در همین ردیف. اگر مثل قدما در بساط حکایات ظریفی در جمع بود یحتمل می‌فرمود این گونی سرشار از تهی را با چه پر کنیم. می‌گفتیم برویم بودایی شویم. به نظر کار جالبی می‌آید، محض خالی نبودن عریضه البته. گمانم آن‌ها هم دنیا را زیادی جدی گرفته‌اند. شاید باید سفر رفت. سر آدم گرم می‌شود، تهی و این حرف‌ها فراموش می‌شود و دردت می‌شود فهماندن این‌که آقا بیت الخلاء به زبان حضرت عالی چه می‌شود؟ چند روز قبل یک نمایشگاه کاریابی بود و یک شرکتی بود که هزار شعبه داشت هزار گوشه دنیا و می‌گفت بعد از استخدام می‌توانید درخواست انتقال بدهید هر سه سال، از پاریس تا پکن و ریو و ژوهانسبورگ. گمانم ژوهانسبورگ آخر دنیا باشد. این طور همیشه در تلاش بقا می‌مانی و اصلاً سوال که چه مطرح نمی‌شود، مطرح هم شود می‌گویی حالا باش تا صبح دولتت بدمد، فعلاً درگیر زبانم و پیدا کردن شمال و جنوب. من به این یک راه‌حل معقول می‌گویم. شماره این ماه نشنال جئوگرافیک که هنوز نفهمیده‌اند این خلیج ما مرد است یا زن، یک مقاله‌ی بلند بالایی در مورد ایسلند داشت و عکس فراوان و القصه هوس کردم بروم کمی آن‌جا گوسفند بچرانم یا به کارم که سیم‌کشی است برسم. اصلاً حالا که خیال است و خیال آن شب چند عکسی از این مریخ‌نورد روح که یک جایی حوالی مریخ می‌پلکد دیدم و یک کوه‌هایی بیست سی بار بلندتر از اورست و گفتم که، خیال است. حرف زدن با این صفحه‌ی سفید که تهی‌اش سفیدرنگ است وگرنه تهی تهی است شده مباحثه با دیوار، تو بنویس، آن هم که کارش نقش گرفتن است، نقش نوشته می‌گیرد.


من از گرگ‌‌ها ترسی ندارم، سال‌هاست با او زندگی می‌کنم.


lifeofothers.jpgOne day in blue-moon September,
silent under a plum tree,
I held her, my silent pale love,
in my arms like a fair and lovely dream.
Above us in the summer skies,
was a cloud that caught my eye.
It was white and so high up.
And when I looked up, it was no longer there.
Brecht: Erinnerung an die Marie A.
Life of others


پای درخت ارغوان پیر که تازه گل داده ، بالای تپه‌ای نه بلند نه کوتاه، زیر نور خورشیدی که تازه بیدار شده ، لای کمی باد که صدایت را لرزانده، می‌دانم نامه را همان‌جا نوشته‌ای.


گذشته ساکت است، به احترام آن‌چه که گذشت.


برای رسیدن به چند خط آخر باید از اول بیایم که آن اوایل این‌جا فقط دفتر یادداشت بود و کمی سرک کشیدن به دنیای کلمات. قبل از آن هم تجربه‌ی نوشتنی نبود و هنوز هم یقین ندارم ‌می‌نویسم یا کاغذ سیاه می‌کنم؛ فرقی هم ندارد، کسب تجربه‌‌اش هم لذت بخش است. هنوز هم مانند آن اوایل وبلاگم دفتر یادداشت و دفتر مشقم است. جز چند مقطع کوتاه زیاد جدی هم نبود که حرفی باشد و چالشی و بحثی و تبادل نظری. نوشتن و مدام نوشتن و در معرض دید نوشتن شاید بهترین انتخابم تا به امروز بوده باشد. به فرصتی که پیدا شد تا خودم را بشناسم و تا آن‌جا که شد تراش و اصلاحی. تا امروز برای مخاطب و به میل مخاطب ننوشتم و نخواهم نوشت، نه نویسنده هستم و نه می‌توانم باشم. تعریف‌هایی که برای وبلاگ‌ها در ذهن داریم را نباید به دیگران تعمیم بدهیم. صرف‌نظر از وبلاگ‌های جدی، وبلاگ یک امر شخصی است و هر کس خود مادامی که به مرز دنیاهای دیگران نرسیده باشد حق دارد دنیای خودش را بسازد. به نظر من وبلاگ هر کس همانقدر خصوصی است که سلیقه‌اش در مورد موسیقی یا رنگ یا شراب. تعیین تکلیف برای سلیقه یا دیگر مسایل خصوصی دیگری چندان معقول و مقبول نیست. من می‌نویسم، کسانی می‌خوانند و دوستش دارند و کسانی نه. همان‌طور که من نوشته‌هایی را می‌خوانم و دوست دارم و اگر دوست نداشته باشم نمی‌گویم دوست نداشتم، کسی نپرسیده است. وبلاگ نوشتن تقسیم حرف‌ها با دیگران است، نه یک میدان مبارزه یا نقد و نظر.
برای مخاطب ننوشتن بی‌تفاوتی به او نیست که گاه نظری پای نوشته‌ات چنان شوقی درت برای نوشتن بیدار می‌کند که ساعت‌ها برای نوشته بعدی وقت می‌گذاری. این هدیه‌ی مخاطب است، هدیه‌ای ناخواسته. ولی این هدیه وجه دیگری نیز دارد، انتظار. انتظار که چرخ بر همان مدار بگردد، ماشینی که همان سبک و همان طرز کار کند که خوشایند مخاطب باشد و در اولین تغییر کار به اعتراض می‌کشد. این اعتراض یا به سکوت می‌رساندت یا به رنجش یا به مخاطب‌مداری در جایی که نه قرار بر آن بود و نه صلاحش در آن است. گذشته از این‌ها ‌گاه نظری انگار آب سردی است روی تمام شوقت، چنان چند جمله که یادگاری حسی زیباست را لگد‌مال می‌کند که فکر می‌کنی به چه حقی؟ به چه حقی؟
بستن قسمت نظرات وبلاگ انتخابی است که شاید مدتی بعد به سادگی عوض شود و باز روز از نو روزی از نو. بی‌احترامی به مخاطب نیست. انتخاب من است برای کمی آزادی، برای لذت بردن از نوشتن، برای کمتر رنجیدن. قطع ارتباط با کسی نیست، کماکان نامه و نامه‌رسان مشغول کارشان هستند. اگر گه‌گاه از خواندن نوشته‌‌ای لبخندی بر لبانتان نشست افتخاری است برایم، بدون آنکه نیازی باشد خبرش برسد. باقی بقایتان.


صفحه‌ی اول