echo "\n"; ?>
«چکش همه را میخ میبیند.»
من از هزار بندر آمدهام و به هزار بندر میروم،
در چشمم هزار انتظار است،
نه... من نابود نشدهام،
چرا که تاکها هنوز آبستناند و خمهای باده هنوز تشنهاند.
بلند الحیدری
از پشتسر طوفان شن نزدیک میشود. ناخدا تا دوردست فقط شن میبیند و شن، دستور میدهد لنگر نفتکش را بالا بکشند. زیر لب میگوید بین شن و آب هیچ تفاوتی نیست.
خودپرداز ششمی هم خراب است، البته اهمیتی ندارد چون من خیال ندارم پول بگیرم؛ فقط تماشا میکنم. یکبار نمک میزند و بعد فکر میکند کم زده و دوباره نمکدان را برمیدارد، وقتی ذرت مکزیکی را میدهد دستم میپرسم تازهکاری؟ چند ثانیهای پلاکارد شهرداری را نگاه میکنم تا دستگیرم میشود منظورش از انهار همان نهر و جوی آب است. میگوید پانصد تومان میگیرم قفل تیتانیومی میاندازم، میگویم مگر سر تا ته این دستبند چند است که پانصد تومان قفلش بشود. یک پیرزن مشهور به افسر خانم فوت کرده است، اعلامیهاش که روی تابلوی ایستگاه زدهاند اینطور میگوید. راننده تاکسی میگوید حوصله چراغ قرمز ندارد برای همین در این مسیر رانندگی میکند. عصر حوصلهام سر رفته بود رفتم قدم زدم.
همیشه سیگار میکشد، طبعاً دندانهایش زرد شدهاند. اغلب با پیراهن سیاه مینشیند داخل دکه. کم به مشتری نگاه میکند و وقتی هم نگاه میکند انگار میگوید خودت جمع بزن پولش را بده. این اواخر کمی تحویلم میگیرد چون همیشه پول خرد میدهم. خودم هم نمیدانم این همه پول خرد از کجا میآورم ولی همیشه برایش پول خرد دارم. پنجاه و خردهای سال دارد، شاید بیشتر. صبح تا ظهر او مینشیند داخل دکه و از ظهر تا عصر پسرش که کپی خودش است، حتی شکل ریش و سبیلشان شبیه هم است. بعد از این همه مدت هنوز نمیداند چه روزنامهای میخوانم که برایم نگه دارد، میگوید یادم میرود. هر روز وقتی میروم سراغش فکر میکنم بالاخره امروز لبخند زدنش را خواهم دید.
شمارهی دوم هزارتو «هزارتوی سکوت» منتشر شد.
حتماً سری به دریچه این شماره بزنید، دستپخت کلاغ سیاه است.
دمنوشت: هاست هزارتو را عوض کردیم. قاعدتاً نباید باز هم اشکالات سابق رخ بدهند.
از آنجا که راوی تا اطلاع ثانوی تعطیل است مشاهداتش از جلسه سخنرانی خالد مشعل در دانشگاه تهران را اینجا نقل به مضمون میآورم. راوی اعتقاد داشت این جناب مشعل دانشجویان ایرانی را با دانشجویان لیبیایی اشتباه گرفته بود، ما مبارزه میکنیم، مشت محکم میزنیم، ما دست از مبارزه مسلحانه بر نمیداریم، ما اسرائیل را نابود میکنیم و قس علی هذا. برای راوی این سؤال پیش آمده بود که چطور میشود با اسلحه سر میز مذاکره نشست. راوی بعد از ده دقیقه فیض بردن از محضر جناب مشعل جلسه را ترک فرموده بوده.
در شهر ویرگولها سمیکالون پادشاه میشود.
شجاعت و بلاهت دو روی یک سکهاند.
بالای درخت بلند را نگاه کرد و با خم و راست شدن درخت در باد سرش را آرام نوسان داد. چشمهایش را بست.
«...دوستی میگفت که من تازه فهمیدم پدرم چگونه جوانیاش را گذرانده است. در دوران انقلاب و دوران جنگ. پر از هیجان و شور. به حال بابام غبطه میخورم...»
وبلاگ پاسخگویی
در مملکتی که کاباره نباشد همین میشود.
نوشتههایی هستند که نوشته نمیشوند ولی بارها خوانده میشوند.
در ترکیه «فرات» نام پسر است و «دجله» نام دختر.
- میگویند شعر زیباترین شکل بیان احساسات است.
- نه، رقص شیواتر است؛ اگر دل همراهت با تو باشد.
عصر مستندی به نام Wild Europe در باب حیاتوحش کنونی قاره اروپا دیدم. حیوانات مختلفی را نشان میداد که در محیطهای شهری دوام آوردهاند و زندگی کردهاند. روباههای لندن، گرازهای بوداپست، خرگوشهای آمستردام. یکی از شهرهای اسپانیا به مذاق لکلکها بسیار خوش آمده بود و هر جای شهر که بلند بود لانه ساخته بودند، بالای دکلهای برق، نوک برجها؛ کاتدرالی نشان داد که در گوشهکنارش بیش از صد لکلک زندگی میکردند. حاصل تلاش دوستداران طبیعت را نشان داد که با پاکسازی رود راین (البته با حمایت دولت) و هر سال رها کردن میلیونها نوزادهای قزلآلا (اگر اشتباه نکرده باشم) در بیست سال اخیر، موفق شده بودند این ماهی که نسلش در راین منقرض شده بود را دوباره به رودخانه بازگردانند. دیدنی بود.
این تنها فرصتی است که میتوانم یک شکم سیر غر بزنم و کسی اعتراض نکند. دراز میکشم جلوی تلویزیون میروم زیر پتو و غر میزنم چرا این قطار کرگدن که به من خورد را هنوز کسی پیدا نکرده است. آدمها میآیند و میروند و هر کدام کمی تحویلم میگیرند که آمده چند روز خانه آن هم طفلک مریض شده است و من زیر پتو به این فکر میکنم که از این به بعد سرماخوردگیهایم را جمع کنم بیاورم خانه.
ظهر از استانداری زنگ زدند گفتند ما هیچ قطار کرگدنی پیدا نکردیم، بیلیاقتها.
برازندهترین صحنهای که در این چند روز دیدم فیلمی بود از جوانان فلسطینی که شیشههای دفتر دولت دانمارک در فلسطین که وظیفهاش کمکرسانی به آوارگان بود را میشکستند.
«از طپانچه پر فقط یک نفر میترسد ولی از طپانچه خالی دو نفر، هم آن کس که نشانه رفته و هم آن کس که نشان گرفته شده است.»
ابوی، در چهارچوب بحثهای بعد از آبگوشت خانگی در زمینه مسایل هستهای
- این همه سال کجا بودی؟
- منتظر بودم.
- منتظر چه؟
- این لحظه
دوازده یار اوشن
«... ولی میدانم اگر بار دیگر به دنیا بیایم باز همین راه را انتخاب میکنم، گویی برای رنج کشیدن آمدهام. آدمها را آرزوهایشان میسوزاند...»
سقف ماشینهای خدماتی فرودگاه را شطرنجی سیاه و نارنجی میکنند تا...
1) کادر فرودگاه وقتی بیکارند شطرنج بازی کنند.
2) بدین وسیله شاعر تضاد جاودانی بین بلندای برج کنترل و درازای باند فرود را به تصویر کشد.
3) هواپیماها به اشتباه روی آنها فرود نیایند.
4) یک مشغله ذهنی برای مسافر بیکار ایجاد کنند.
تصور بفرمایید یک «ارمنی» نامش «بوریس» باشد و بگوید «انشاءالله» تا فردا قضیه حل میشود.
یک سؤال مهم: ما انرژی هستهای (همان حق مسلم) نخواهیم که را باید ببینیم؟
شوالیه از جنگیدن خسته شد. سپرش را گذاشت زیر سرش و خوابید. پانصد سال بعد بیدار شد و رفت در مسابقات پاتیناژ شرکت کرد، شمشیرش را هم برد.
آنچه که در میخانه گفته میشود در میخانه باقی میماند.
یک تکه یخ به گیلاسم اضافه کن... کاش داخلش یک ماهی شنا میکرد.
یکم: پشت کوه سفید آتشبازی راه انداخته بودند و ابرها از حرارت آتشبازی سرخ و نارنجی شده بودند. لای ابرها هر از گاهی میشد یک لکه آسمانی دید که گویی فقط برای زیباتر شدن عکس اضافه شده بودند. این غروبی بود که نرسیده به قزوین ایستادم و چند دقیقهای تماشایش کردم.
دوم: اتوبان نوعی زندگی است که درش آنقدر بیکار هستید که حوصلهتان سر میرود، دنبال راهی برای سرگرم شدن هستید و بعضاً مینشینید در مورد فلسفه اتوبان (زندگی) فکر میکنید. در نوع دیگری از زندگی، در جاده، آنقدر سرتان شلوغ است که اصلاً فرصت نمی کنید حوصلهتان سر برود. از این سبقت بگیر، به آن چراغ بده. مجبورید دنبال زندگی بدوید.
سوم: رانندگی در شب هزار ایراد داشته باشد یک حسن دارد. چون دید محدود است مسایل کمتری قابل تحلیل هستند و ذهن مانند روز درگیر هزار و یک محاسبه برای یک کیلومتری که میبیند نیست و مشغول پیشبینی چند ده متر روبرویی است. نتیجه اینکه راحتتر میتوانید در افکارتان غرق شوید و زمان سریعتر میگذرد.
چهارم: در عوارضی زنجان-تبریز از دکه نوشیدنی میخواستم دیدم درجهداری از آن پشت میگوید بهش ندهید. درجهدار دوستی قدیمی بود که چند سالی از هم بیخبر مانده بودیم. میگفت ستوان پلیس راه است ولی چون خوابانده در گوش راننده اتوبوسی فرستادهاندش اینجا یک هفته تبعید. میگفت در این برهوت برای صدمین بار چنین گفت زرتشت خواندن لذتی دارد.