echo "\n"; ?>
نمایش «حرفهایها» اثر دوستامواچویچ به کارگردانی و ترجمه بابک محمدی با بازی رضا کیانیان و چند نفر دیگر. یک کمدی غمگین (به تحقیق).
نمایشنامه و بازی کیانیان زیبا بود، سوژهای برای اندیشیدن و سبک سنگین کردن.
قطعه: کمونیست به نویسنده گفت: «...هدف وسیله را برای ما توجیه میکند برای شما که نمیکند...»
مهمانی دارم به قول خودش قدیمی و سنتی. حافظ میخواند و بلند میخواند و سر تکان میدهد. کتاب را میبندد، شب خوشی میگوید و میرود.
وقتی نت سفید و نت سیاه با هم بحث میکنند خجالتآور است سکوت یک قدم وسط حرفشان بپرد.
با رفیقی رفتیم کافه نادری، سر و صدایی بود. میز سمت چپ گروهی شش هفت نفره دختر پسر که بلند بلند هر و کر میکردند، آن طرف مرد پنجاه سالهای با کاپشنی چرمی تکیده و تنها که چای مینوشید، میز کناری نیز چند نفر بحث به ظاهر ادبی میکردند و آن که موهایش را دم اسبی کرده بود کاغذ سفیدی و خودکار بیکی زیر دستش بود. چند جفت دوست پسر دوست دختر هم در دیگر میزها.
برای ما هم تصور اینکه زمانی اینجا چه کسانی از چهها سخن گفتهاند.
معلوم نبود خودش آدم وزینی بود یا پالتو عظمتش داده بود.
جرعهای نوشابه گرم در شهر هفت تپه به همراه خرخر رادیو در پسزمینه، نشسته بر روی چارپایه فکسنی.
«مدرس زنده است تا تاریخ زنده است.»
امام خمینی
جملهی زیبایی در تقدیر از مدرس
باد غربی و خورشید بحث میکردند که کدام قویتر هستند. باد غربی گفت شرط میبندم میتوانم پالتوی آن مرد را از تنش در بیاورم. خورشید گفت نمیتوانی.
باد غربی شروع کرد به وزیدن. ولی مرد پالتو را درنیاورد. هر چقدر باد شدیدتر میوزید مرد پالتویش را محکمتر میچسبید.
بعد خورشید رفت وسط آسمان و لبخندی زد. هوا گرم شد و مرد پالتویش را درآورد.
Michael, The movie
«...قطار رم به فلورانس راس ثانيه مقرر زنگ مى زند و به راه مى افتد. همه چيز براى پيمودن يك سفر چند ساعته مهيا است، از واگن هاى فراخ و پرنور و تميز و مبلمان هاى راحت تا همسفران متعدد و جورواجورى كه هر كدام سرشان به كار خود گرم است و گويى هر كس در دنيايى از فرديت خود غوطه مى خورد، از كشيشى كه روبه رويم نشسته است تا دختر و پسر جوانى كه در رديف صندلى من نشسته اند و آن قدر در تن و بدنشان، اثرات خالكوبى و نگين و گوشواره و مهره و دكمه هاى عجيب و غريب يافت مى شود كه اگر تا پايان سفر هم آنها را بشمارى باز حوصله ات سر نمى رود، همه و همه تصويرهايى ديدنى براى يك ايرانى است، ايرانى كه به همه كس كار دارد، جز خودش...»
دیری بدون دیوار، شرق
در این کوچه مسجد درب و داغانی هست که هزاربار از جلوی ورودی خواهرانش رد شدهام. امروز عصر یک ربعی دنبال ورودی برادران گشتم، پیدا نکردم.
نمیدانم فریاد زدن و جان دادن برای آرمانی آسمانی از سادگی و بیتجربگی است و یا اراده و جسارت؟
زندگیهایم بدجور روی هم تلنبار شدهاند. فرصتی باید تا مرتبشان کنم هر کدام را داخل گنجهاش بگذارم.
سرمای زیر صفر؟ هرگز!
دوئلیدیم، دوئل را دیدیم و یا چیزی در همین حدود. هزار بار گفتهاند و نوشتهاند که ضعف فیلمنامه دارد که داشت و به نظر من بعضی صحنههای بسیار زیبا داشت و مستحق لقب اولین فیلم تجاری حرفهای مملکت است.
از جملات موزون و خوشآهنگ دیالوگها بسیار لذت بردم.
مقادیری اعتراض شده است به سیستم کامنتگذاری این وبلاگ که البته من به شخصه ازش متنفر هستم. هر وقت لازم است کار نمیکند و وقتی لازم نیست باز هم کار نمیکند. فرموده بودند از سیستم کامنت خود حضرت بلاگر استفاده کنیم که امروز پس از کلی سر و کله زدن موفق به راهاندازی آن شدم (سوتی داده شده خرابی وبلاگ به قاعده چند ساعت بود، همین) ولی بعد از رسیدن به اواخر راه روشن شد که یا باید در بلاگر profile داشته باشید و یا anonymous کامنت گذاشته شود که چندان چنگی به دل نمیزد و تصور میکنم کسی حوصله پر کردن فرمهای بلاگر و دنگ و فنگش را نداشته و از خیر کامنتگذاری بگذرد. لذا همان سیستم درپیت سابق را برقرار کردم.
اگر نظری در این زمینه دارید ما را هم روشن فرمایید.
گیر داده بودند به استاد فسیل که پایانترم را جابجا کند و فلان و بهمان. با نگاهی خسته برگشت گفت «ولم کنید که میخواهم هر چه زودتر این ترم تمام شود بروم خانه سکته سوم بکنم. حوصله ندارم، بکشید کنار بروم اتاقم.»
تکلیفمان با پیشرفتهایی که ناشی از شجاعت احمقانه نشأت گرفته از جهالت نوع بشر هستند چیست؟ برایشان دست بزنیم و یا پوزخند؟
عصر برای مراسم اهدای جوایز ادبی یلدا رفتم تالار فرهنگ. رمان «نامها و سایهها» در بخش رمان اول شد و در بخش داستان کوتاه هچ کس را لایق جایزه ندیده بودند. جزئیات را لابد فردا روزنامهها مینویسند.
مدتها بود کنجکاو بودم فارسی تاجیکی بشنوم و ببینم چقدر به فارسی ما و افغانی شباهت دارد، برای همین پیغام صوتی برنده قسمت تاجیکی مسابقه یلدا برایم بسیار جالب بود. دیگر اینکه دیدن محمود دولتآبادی نصیب شد؛ بسیار سریع راه میرفت، سریع و محکم حرف میزد و بسیار جدی به نظر میرسید. بعد از اهدای جایزهای که به عهدهاش گذاشته بودند از سن پایین آمد و سریع تالار را ترک کرد.
جماعتی هم که آمده بودند نسبتاً خوشپوش بودند، بعضی کراواتی. از دیدن هم خوشحال میشدند، یکدیگر را در آغوش میکشیدند، یاد ایام قدیم میکردند و استعدادها و کتابهای جدیدی که تازه کشف کرده بودند به هم معرفی میکردند.
فرهیخته شبی بود آقا.
دلم برای شب میسوزد، به اهریمنش نسبت میدهند. خلوصش را، سکوتش را، سادگی و بیپیرایگیاش را فراموش میکنند. باز برای ترسهایشان قربانیای پیدا کردهاند، بدرود یلدا.
امروز به پیشنهادی رفتم کنسرت گروه 127 که گویا گروهی هستند Underground (یا بودند چون امروز روی زمین اجرا داشتند) و سبکشان به فرموده خودشان alternative jazz است (کمثال نیست rock و alternative rock) اصولاً جاز جزو علایقم نیست و اواسط کنسرت از خود میپرسیدم اینجا چه میکنم. تجربهای بود.
رسیدم خانه کمی شجریان گوش کردم از برای کاستن اثر آن ملغمه گیتار الکتریکی و ترومپت.
کفشهای پاشنهبلند و شلوار جین گازوئیلیرنگ...
برف آمده. انگار کسی چند مشت برف روی درختها ریخته است. از بالا سفید، از پایین سبز و از کنار راهراه سبز سفید.
رسم است که همه آنان که سرکوب میشوند روزی سرکوب کنند.
اشرافیت از چهرهاش پیدا بود. از نگاهش، از وقارش، از قدم زدنش.
لازم نبود حتی سخن بگوید. احترامی برمیانگیخت که سکوت در پی داشت.
«سیاست جدیتر است از آن است که دست گروهی جوان بیتجربه بدهیمش.»
وکیل گفت
از اول آدم خشنی بود. بلند بلند حرف میزد، تفننی آهنگری میکرد، برای تمدد اعصاب جو ساتریانی گوش میکرد و زیر تگرگ قدم میزد. وقتی مُرد همراهش پتکی به خاک سپردند.
کسانی که به اثبات بدیهیات میپردازند، شمع روشن میکنند تا آفتاب را ببینند.
ارسطو
وقتی میگویی آزادی من آنجا تمام میشود که آزادی تو شروع میشود نتیجه میگیرم که باید فریادم را خفه کند که تو آزرده نشوی. ولی اگر میگویی غیر این خودخواهی من است آیا همین خودخواهی تو نیست؟
با دیوارهایم بحث میکنم، فریاد میکشم، اعتراض میکنم، نجوا میکنم ولی همچنان ساکتند. گویی با دیوار حرف میزنم.
دیشب بنابر گفتهها بارش شهابی بود. فکر کردیم برویم و چند شهاب ببینیم و آرزویی کنیم شاید که مقبول نظر افتد و فرجی حاصل آید که ما را جز به معجزات امیدی نیست. شال و کلاه کردیم و نیمهشب که به پشتبام رفتیم کاشف به عمل آمد که گویا سرچشمه رحمت الهی قدری با اهداف ما دچار مشکل است، پهنهی آسمان را ابرها پوشانیدهاند و شهاب که سهل است ستاره هم دیده نمیشود و تنها منبع نورانی چراغ چشمکزن برج کوی کناری است که از خیر سر ابرها حکفرمای آسمان ما شده است.
القصه تک شهابی هم ندیدیم که دلمان خوش باشد آرزویی به درگاه فرستادهایم.
هر چه جامعه بستهتر و متحجرتر همانقدر هنرش پرمعناتر و ماندگارتر.
سرش میخاراند، پایش را روی دیگر پایش انداخت، سر جایش جابجا شد، فکر میکرد. داشتند فیلم نگاه میکردند، از فیلم دستگیرش نمیشد. بالاخره تصمیم گرفت. آرام دستش را دور شانههای دختر انداخت، نگاهی به هم کردند و دختر لبخند زد. فکر کرد شاید زندگی رویایی زیبا باشد.
حیف که انسانهایی که مثل چند معادله خطی و یا حداکثر غیرخطی قابل حل نیستند هرروز نایابتر میشوند.
شکلکهای نمازانه خواهران و برادران سالن انتظار ترمینال ورودی فرودگاه بسی بسیار خندهدار هستند. شکلک برادران آدمکی است که چیزی شبیه به تنبان پوشیده است و مال خواهران هم بیشتر روسری سرش است تا چادر.
جالب مملکتی داریم آقا...
یک ستون از کلیدهای صفحهکلید ابله من کار نمیکنند. این شورشیها «م» و «خ» و «نقطه» هستند. جالب اینکه چند روز قبل متنی بدون حرف میم تصور میکردم؛ توفیق اجباری. حالا هی «م» copy paste میکنم.
چند چراغ ساده آویزان از سقف بلند...
پلهکانهایی سنگی مارپیچ...
سرداب سرد و ساکت...
نور مایل آفتاب که از شیشههای رنگی گذشته، روی فرشها ولو میشود...
فوارههای ساکت میان حوض دراز...
حیاط اندرونی بغضکرده...
اصالت و عظمت یک خاندان...
خانهی گنجهایزادهها
گلوله صفیرکشان میجست. قربانیش را میان صفوف تظاهرکنندگان میجست و میخواست باز بدعتگذاری را نابود کند. ولی این بار گلوله همان گلوله نبود، گلوله نفرتی بود که شلیک شده بود. هدفش سخنی بود که به مذاق سرباز خوش نیامده بود. آن تفکر آزاداندیش را به رگبار بستند، خاموش کردند و پوزخند زدند.
«چهل سال است سر میزهای عرق قهقهههای دروغین میزنیم، بگذار یکبار هم که شده از صمیم قلب بگرییم...»
بخاطر همین سرماخوردگی نشده بود سری به اینجا بزنم (عدول از نظم آهنین) ولی وقتی کامنتهایی که برای راپورت خاتمی گذاشته شده بود احساس کردم شاید در اقلیت باشم و باشیم ولی یک اقلیت با چشمهای باز موثر از یک اکثریت با چشمهای بسته است.
دوباره سرما خوردم. با تصور هوش جمعی گروهی ویروس که به تنهایی فقط قادر به حمله کور به یک سلول زپرتی هستند در رختخواب روزها را سر میکنم.
موهایش جوگندمی است و آشفته، انگار چند روزی است دستی به موهایش نکشیده است. روزنامه را بالا پایین میکند و زیرلب حین خواندن صفحه سیاسی فحش میدهد. مهماندار را کمی معطل میکند تا تصمیم بگیرد چای میخورد یا قهوه. کمی با پهلودستی در مورد قیمت سیمان صحبت میکند. چند بار هم تلاش میکند چرتی بزند، تماشای احوالات کلافهاش سرگرمم میکند. وقتی هواپیما به زمین مینشیند بلافاصله موبایلش را روشن میکند و گویا کسی که قرار بوده دنبالش بیاید دیر خواهد کرد، باز غرغر میکند. سوار ماشین که میشوم هنوز منتظر است و به ساعتش نگاه میکند.
خانم این کتری برقی 360 درجه دور خودش میتواند بچرخد نه 365 درجه.
امروز 16 آذر بود. صبح برای شنیدن سخنان رئیسجمهور به دانشگاه رفتم. باز یادداشتهایی برداشتم و باز بدون ویراست مینویسم و باز عذر میخواهم اگر طولانی و گسسته باشد.
هجوم
9:00 جلوی دانشکده عمران رسیدم. درها بستهاند و پشت درها ازدحام است.یک در پسران و در دیگر دختران. میشنوم که یک ربع قبل گروهی را به داخل راهدادهاند. منتظریم.
9:15 جو ناآرام است. شعار میدهند، ای یار دبستانی میخوانند، صلوات میفرستند، خواهش میکنند، فریاد میزنند، در را فشار میدهند، تهدید میکنند، به شیشه میکوبند ولی در را باز نمیشود. میگویند ظرفیت تالار تکمیل است.
9:30 اولین شیشه تصادفی میشکند. درب شبکهای از شیشهها است، به تدریج بقیه شیشهها هم به سرنوشت مشابهی دچار میشوند. دختران را به داخل راه میدهند ولی ما هنوز بیرونیم. خرده شیشهها را با خاکانداز جمع میکنند.
9:50 بزرگترین شیشه در شکسته میشود. از همان جا وارد سالن میشوند. حراستیها تلاش میکنند جلوی درها را باز میز بگیرند. سی نفری وارد میشوند، من هم جزوشان.
9:52 سالن که تا حالا فقط دختران درش بودند با ورود نفوذیها شلوغ شده است. سرمست از عبور از درب اصلی میروند تا قدس را آزاد کنند. بین تالار چمران (محل سخنرانی) و سالنی که دانشجویان فتح کردهاند راهپلهای قرار دارد. گروهی سپاهی جوان ریشو روی پلهها سد انسانی ساختهاند. جلوی پلهها میز چیدهاند.
9:56 همه بصورت هماهنگ به پلهها حمله میکنند. صف اول با تمام قوا. بعد از دفع حمله با تلاش سپاهیها میدان خالی میشود. میزها شکسته شدهاند و پایههایش سلاح دانشجویان. داد و بیدادی است.
10:00 یکی با تیپ مذهبی مدرن فریاد میزند. میگوید باید آرام باشید، باید از آشوب پرهیز کرد. شوت میشود به گوشهای.
10:12 پنج دقیقه یکبار یک هجوم جمعی به راهپلهها شکل میگیرد. همه بینتیجه. صف اول هر بار با نیروهای تازهنفس جایگزین میشود.
«خاتمی بیعرضه از دانشجو میترسه»
«خاتمی استغفا استعفا»
«خاتمی رأی ما کوفتت بشه»
10:25 نظرات مختلفی پیشنهاد میشوند. بکشیمش بیرون در محوطهی آزاد بکوبیمش.
10:30 درب اصلی باز میشود. آنان که بیرون مانده بودند وارد میشوند. همراه آنان چند پلاکارد به دست هم وارد میشوند:
«لباسهای سیاه، دهانهای بسته، مشتهای گرهکرده»
«نان و آزادی برای همه»
«احکام جدید حراست، سرکوب دانشجو»
«کمیته انضباطی، تفتیش عقاید»
«آزادی زن آزادی همگان است»
10:35 چند شبنامهمانند پخش میشود. «در راه مبارزه جز زنجیرهایمان چیزی برای از دست دادن نداریم» بقیه چیز قابل ذکری ننوشته بودند.
10:40 قویترین حمله انجام میشود. ریشوها چند پلهای بالا میروند ولی باز برمیگردند سر جای قبلیشان. سفت و سخت از گلوگاه استراتژیک حفاظت میکنند.
10:42 یکی به من حین یادداشت کردن خیره میشود. فریاد میزند که این دارد اسم مینویسد. چند نفر میریزند رویم و کاغذ را از دستم بیرون میکشند. میگویم ابله ببین در کاغذ چه نوشتهام بعد مجازات کن. چند دقیقهای طول میکشد قانعشان کنم که جاسوس نیستم. یادداشتهایم را پس نمیدهند. حدود پنج دقیقه بعد آنکه کشفم کرده بود کاغذ را پس داد که ببخشید، عصبی بودم.
10:43 مراسم شروع میشود. از بلندگوهای سالن سخنان مجری جلسه شنیده میشود. داد و فریاد بلند میشود که مگر چه کسی داخل است. بسیاری میگویند از ساعت هشت منتظرند و جز صد، دویست نفری که ساعت 8:45 داخل رفتند ندیدهاند کسی داخل رفته باشد. ظرفیت تالار حدود ششصد نفر است.
10:55 در سالن ویدئو پروژکتوری گذاشتهاند که داخل تالار را نشان میدهد. مجری از همه میخواهد ساکت باشند. دختری سر و صدا راه انداخته است و میخواهد با رئیسجمهور صحبت کند. خاتمی میگوید آن خانم بیاید صحبت کند. دختر پشت میکروفن فریاد میزند که آقای خاتمی نمیدانید بیرون چه خبر است. چرا ساکتید؟...
11:05 خاتمی میگوید در را باز کنید تا دانشجویان داخل بیایند ولی راهپله همچنان مسدود است. زیرزمین داد و بیداد است. تلار دو در از پهلو هم دارد که با راهپلهای به زیرزمین باز میشوند. ازدحامی است، سپاهیها اینجا نتوانستهاند مانع شوند. در را باز میکنند و هجوم جمعیت. بین همان ده پانزده نفر اول وارد میشوم.
11:15 بعد از کلی دردسر شانسی صندلیی در ردیف دهم پیدا میکنم. شاید در سالن هزار نفری باشد و همان تعداد هم بیرون.
خاتمی
همه فریاد میزنند اینانی که نشستهاند دانشجو نیستند (اکثراً قیافه بسیجی داشتند) یکیشان اشتباهی میکند و میگوید ما دانشجو هستیم و کارت خود را در میآورد، دانشگاه امامحسین.
یاردبستانی میخوانند. خاتمی ساکت است. همه (بجز دانشجویان دانشگاه امام حسین) یکدست و هماهنگ میخوانند، حتی مجری جلسه.
نماینده امور صنفی و نماینده انجمن اسلامی وقت صحبت دارند. نماینده انجمن در آخر صحبت میگوید: «آنروز از آقای رمضانزاده پرسیدیم چرا یارانهها را حذف نمیکنید؟ گفت جرأت نداریم. آقای خاتمی جرأت ندارید چون امیرکبیر نیستید، چون مصدق نیستید. چون اصلاحات را از درون حکومت شروع نکردید و قدرت شاهزادهها را کاهش ندادید...
«درود بر مصدق، درود بر مصدق»
«مجلس فرمایشی انحلال انحلال»
...آقای خاتمی نگذارید انتخابات ریاستجمهوری حمام فین کاشان شود. نگذارید مرگ اصلاحات شود.»
نوبت به خاتمی میرسد. بخاطر ازدحام و مسایل رخ داده عذر میخواهد.
«بسه دروغ، بسه دروغ»
«مرگ بر دیکتاتور مرگ بر دیکتاتور»
«خاتمی تو به ما پشت کردی»
«رفراندوم رفراندوم این است شعار مردم»
عصبانیش میکنند. فریاد میزند آرام باشید. «شما حرفهایتان را زدید حالا من باید پاسخ دهم. اگر ساکت نباشید میگویم همهتان را بیرون کنند. شما به قدرت نرسیده نمیتوانید همدیگر را تحمل کنید، خدا نکند روزی به قدرت برسید. اگر نمیخواهید حرف بزنم خوب من هم میروم.»
سکوت... سخنرانیش را شروع میکند.
قدرت منسوب به اسلام اگر مورد تایید مردم نباشد مشروع نیست...
بعد از درگذشت امام باز بینشهای محافظهکارانه بر جامعه حاکم شد و نتوانستند مقابله کنند...
من در مقابل ارزشهایم عقبنشینی نکردم، در مقابل نظامی که به آن معتقدم عقبنشینی کردم...
اشکال در بهرهبرداری نکردن از ظرفیتهای معطل مانده قانون اساسی است نه در خود قانون اساسی.
یادتان نرود در مقابل رئیسجمهور ایستادهاید و آزادانه هر چه میخواهید میگویید. فکر میکنید کم دستاوردی است؟...
به راحتی از دولت انتقاد میکنید ولی اگر از قوم قضائیه انتقاد کنید میدانید چه برخوردی میشود...
دولت میتوانست بگیرد، ببندد. از هیچکس شکایت نکردم...
تاریکخانه دستگاه اطلاعات امروز با سعه صدرترین دستگاه دولت است...
حالا هم میگویم راه درست حرکت کردن درون نظام است...
گول آنها که امتحان خود را بد پس دادهاند و آن سوی آبها نشستهاند نخورید...
مردمسالاری جز از سازگاری با دین ممکن نیست...
اگر بنا بر طلبکاری باشد من طلبکارم، نه از مردم ولینعمت، از کجاندیشان متعصب که نگذاشتند کار کنیم و از گروهی از اصلاحطلبان که تجربه انقلاب اسلامی و مشروطه را تکرار کردند و تمام مطالبات مردم را در حرکت سیاسی خلاصه کردند و ما را ضعیف کردند...
اصلاحطلبان تا دیر نشده بنشینند، صحبت کنند و ببینند کجا ره به خطا بردهاند...
نمیخواستیم انتخابات مجلس را برگزار کنیم. رهبر شرایط ما را قبول کرد ولی شورای نگهبان در انتخابات مجلس هفتم به نظر رهبری وقعی نگذاشت. رسید به آنجا که یا باید انتخابات برگزار میشد یا کشور به آشوب کشیده میشد...
در جامعهای که یک ملیون نفر زیر خط مطلق فقر هستند نمیشود یارانهها را حذف کرد...
حرفهایش را تمام میکند. میگوید وقت تنگ است.
تمام
در سکوتی نسبی سالن خالی میشود. همه مدتی در مقابل دانشکده صبر میکنند و بعد متفرق میشوند. گروهی به درب اصلی میروند و پشت نردهها شعار میدهند. شاید چیزی در حدود چهارصد نفر. مدتی میایستم ولی میبینم رهبر که سهل است یک نظمدهنده هم ندارند. از درب غربی خارج میشوم.
چند نکته برایم جالب بود. وقتی همه به راهپلهها هجوم میآوردند آن جوانکهای سپاهی فریاد میزدند این چه وحشیگری است؟
آنجا که خاتمی گفت مردمسالاری جز از سازگاری با دین ممکن نیست همه دست زدند. کم چیزی نیست که این همه دانشجو برای چیزی که اکثراً به آن اعتقاد ندارند دست بزنند. شاید نشانی از سطحی بودن جنبش عظیم دانشجویی این روزها باشد. اگر دقت کنید از این تضادها بسیار خواهید دید.
وقتی خاتمی عصبانی شد گروهی گفتند ظرفیتش تمام شده است و شعارها عصبانیش کردهاند. وقتی در مورد مجلس صحبت میکرد و گروهی شعار «جنتی تو دشمن ملتی» سر دادند خاتمی ابتدا تصور کرد میگویند خاتمی تو دشمن ملتی. با خنده گفت باشد من دشمن باشم. ولی آرام باشید.
آنقدر فریاد زد که صدایش گرفت. ولی خاتمی باز هم فریاد میزد.
خاتمی هنوز رئیسجمهور من است. افتخار میکنم که هشت سال رئیسجمهور کشورم بود. میدانم در اقلیت هستم ولی روزی میرسد که تاریخ از او اعاده حیثیت کند.
درست روبروی پنجره من همسایه یک پنجره دارد. همیشه با پردههای کشیده و چراغ خاموش. امشب برای اولین بار چراغ برای روشن شد. کلی ذوقزده شدم، میخواستم بگم آقا، خانم این کوفتی را بکش کنار کمی اختلاط کنیم. خفه شدیم از بس با تلفن و ایمیل و کفتر و... با بشریت ارتباط برقرار کردیم.
دایره اول بار که کره را دید به چه اندیشید؟
«...مردان عصبی و نگران مشروب مینوشند و دست به کشورگشایی میزنند.
زنان عصبی و نگران شکلات میخورند و مراکز خرید را اشغال میکنند...»
چرا مردان گوش نمیدهند و زنان نمیتوانند نقشه بخوانند، باربارا و آلن پیز
آمدم آبی پشت سرت بریزم مثل آب بروی و مثل آب برگردی...
پیرزن گفت
مستند «فقر، فحشا» ساخته مسعود دهنمکی که به مبلغ هزار تومان از انقلاب خریداری شده بود امشب بررسی شد. به نظر من اطلاق کلمه مستند به آن کمی توهین به سینمای مستند است چون بسیاری از صحنهها رسماً ساخته شده بود و نه طبیعی. البته مصاحبههای واقعی هم درش بود ولی این که دهنمکی ما را گوسفند حساب فرموده بود که نفهمیم بعضی صحنهها ساختگی است کمی عصبانیمان کرد. عرایض میرشکاک که خود را شبیه ابوذر کرده بود هم هکذا.
اصولاً از دهنمکی هیچ خوشم نمیآید و بسیار خوشحال میشوم فرصتی دست دهد گلولهای به مغزش شلیک کنم (گفتمان مدنی) ولی باز با ساختن این شبه مستند و گفتن ناگفتیها به نظرم نیمه قدمی برداشته است برای جلب توجه همه به آسیبهای اجتماعی که چه دولت و چه ملت علاقهای به پذیرفتنشان ندارند. هر چند جماعت فرمودند «دایره» بسیار بهتر به این موضوع پرداخته بود ولی باز هم بودش بهتر از نبودش است.
حاضرم قسم بخورم امروز چند دانه برف دیدم. حتی دو بار برفپاککن زدم.
دچار هذیانگویی شدهام. حرف دیروزم با امروزم هیچ سنخیتی ندارد. شنونده را سردرگم میکند که این چه بود، چه شده است و چه خواهد شد. باکی نیست.
کنسرو سبزیجات مخلوط مورد جالب توجهای در بحث همزیستی جوامع است. آفریننده یا همان کارخانهدار چشچپ فقط برای پرکردن جیب خود و اهدافی کاملاً فردی دست به عمل غیرکارشناسی مخلوط کردن نخودفرنگی، ذرت و هویج میزند بدون آنکه کوچکترین توجهای بکند به خاستگاههای تاریخی و فرهنگی، نیازها و باورهای متفاوت اینان و محصول خود را تحت نام نمونه مترقی همزیستی اجتماعی عرضه میکند. گمراهان نیز تشویق میکنند و در دل حسادت میورزند. ولی این کل ماجرا نیست.
وقتی ما به عنوان ناظر بیطرف (و احتمالاً صلب) درب کنسرو ر باز میکنیم برتریطلبی قابل پیشبینی هویجها عیان میشود. هویجها که از زمانهای دور همواره عقده خودحقیربینی داشتهاند در این جامعهی به ظاهر مترقی با آب دست به یکی کرده و خود را به روی نخودها و ذرتهای مفلوک میکشند و بساط حکمفرمایی میگسترند و مخالفان را به اعماق کنسرو میفرستند تا دیگران را درس عبرتی باشد. نخودفرنگیهای مظلوم و ذرتهای پابرهنه مجبور میشوند تا ابد به لفاف ضد آب خود لعنت بفرستند که نمیگذارد بالا روند و از زیر یوغ استعمار رهایی یابند. هیچکس هیچچیز نمیتواند بگوید و چه تلخ است.
آری، این است سرنوشت همزیستی.