\n"; ?> میرزا پیکوفسکی

چراغ راهنمایی عاشق عصرها است. کلی تفریح می‌کند وقتی آفتاب مستقیم به چراغ‌هایش می‌تابد و نمی‌گذارد راننده‌ها بفهمند بالاخره چه رنگی روشن است.


قدیمی‌ها کلمه که می‌ساختند اعتدال را از ریشه‌ی عدل گرفتند، عدل را کمی ساده انگاشتند.


«...دختران آنها را به راحتى شناسايى و دستگير مى‌کنند. بعضى از آنها که توانسته‌اند از خانه‌هاى مردم چادرى تهيه کرده و سرقت کنند و يا به هر شکلى زير چادر رفته‌اند در ايستگاه‌هاى بازرسى توسط بانوان سپاه بازرسى مى‌شوند و چون موهاى خود را به صورت پسرانه زده‌اند زود شناسايى مى‌شوند. آنها چون يک نيروى نظامى و عملياتى بوده‌اند همگى بايد موهاى خود را کوتاه مى‌کردند و کلاه آهنى بر سر مى‌گذاشتند. اين مانند مقررات يک ارتش، قانون بوده و بايد اجرا مى‌کردند...»
قسمتی از یاددا‌شت‌های عمادالدین باقی از عملیات مرصاد، جامعه شناسى جنگ، یادنامه جنگ، شرق


این مسن‌ترین درخت زنده دنیاست. نامش Methuselah است و در شاخه‌ی کاج‌های bristlecone طبقه‌بندی می‌شود. 4733 سال دارد و توسط دکتر ادموند شولمن سال 1957 در «کو‌ه‌های سفید» کالیفرنیای آمریکا کشف شده است.
از کتاب رکوردهای گیتس 2005
درخت پر رو.
در ضمن نوشته‌اند Methuselah شخصی بوده که به روایت انجیل 969 سال عمر داشته است.


کوشش کنید در اینکه تلاش کنند مردم در اینکه گمان مبرند که پس از انقلاب ما حالا تا یک حدودهایی چه شده است.
واو


ما برای شما از همه‌کس و همه‌چیز بازجویی می‌کنیم. هیچ حقیقتی از چشم ما پنهان نمی‌ماند، طرح پرسش و البته گرفتن پاسخ و اقرار لازم تخصص ماست. به ما اعتماد کنید، اصولاً مهارت ما را هر جنبنده‌ای تایید می‌کند. نگران نباشید، شما کار را به ما بسپارید، ما قضیه را از بیخ و بن حل می‌کنیم؛ شما فقط ماشه را بچکانید.
شرکت نکیر و منکر و شرکا


آنجا که چراغ‌ها را خاموش کرده بودند و برف می‌بارید فکر کردم کاش آن صحنه تمام نشود، صحنه‌ی زیبایی بود. راستی دیدید همه که بلند شدند سرپا تشویق کنند آن دختر کوچولو که نقش دختر به کما رفته را بازی می‌کرد از همه سریعتر خودش را از بالا به پشت صحنه رساند؟
«جوان که بودم خواستم بشنوم زندگی چه می‌گوید. چشم بر هم زدم دیدم پنجاه سال گذشته است، آخر هم نفهمیدم چه می‌گوید.»
پنجره‌ها


پنج‌علی شخصیت مشهوری است. این اواخر فهمیدم اسمش در اصل پنجه‌ی علی است که خلاصه شده. پنج‌علی کارگر خانه است و می‌آید از صبح تا شب می‌‌شورد و می‌سابد و عصر می‌رود. نپرسیده‌ام ولی هفتاد سالی باید داشته باشد، تا حال و احوالش را نپرسی صدایش درنمی‌آید ولی آن وقت هم تا شرح حال تمام نوه‌هایش را ندهد ساکت نمی‌شود. در مورد سیاست هم هیچ ایده‌ای ندارد.
پنج‌علی جزو آخرین سنگرهای تحجر در مقابل مدرنیته است. البته آدمی نیست که ده سال پیش شهر آمده باشد، به گفته‌ی خودش بیست سالگی اطراف تهران در معدنی کار می‌کرده است و از آن زمان شهرنشین محسوب می‌شود ولی با این حال هنوز نمی‌تواند با آسانسور کار کند و یا در مورد تلفن فقط تکلیفش با آن تلفن‌های سیاه عهدبوقی روشن است. آیفن را درک کرده است ولی از هنوز از به کار انداختن تلویزیون عاجز است. هیچ نمی‌فهمم این همه سال چطور توانسته است زندگی کند، پنج‌علی است دیگر.


شکل‌گیری هر نسل جدید نسل قبل را دچار اضطراب می‌کند.
کریستوفر بالس


تعصب؛ ناآگاهی و یک‌دندگی یا علاقه؟ تحجر یا بی‌تفاوت نبودن؟


خیابان دوازده فروردین دو کوچه مقابل هم دیدیم. اسم یکی کوچه‌ی بیژن بود و مقابلش بن‌بست منیژه.


هنوز می‌سوزم که آن یک ساعت خواب اضافه‌ی صبح را با حماقت تمام از دست داده‌ام.


«در مورد مواجهه با بیمارى مرگبار حرفى هست به این مفهوم که شما هرگز کاملاً برنمى‌گردید. وقتى به مرگ محکوم شدید، به نحو عمیقى دانش مربوط به فناپذیر بودنتان را با خود مى‌برید. شما به خورشید یا به مرگ خودتان خیره نمى‌شوید. با اینکه چیزى از این تجربه‌هاى دردناک و دراماتیک به دست مى‌آورید اما خود نیز از بین مى‌روید. چیزى در شما هست که دائماً قوى‌تر و عمیق‌تر مى‌شود و آن نامش زندگى است.»
سوزان سونتاگ، زن بودن یک کلیشه است، شرق


تا عاقل پل را پیدا کند دیوانه از آب گذشته است.
ضرب‌المثل ترکیه‌ای

پی‌نوشت: طبق کامنتی که برای همین پست گذاشته‌اند گویا این ضرب‌المثل در اصل شعری فارسی بوده است و بعداً به ترکی رفته است. شاید هم برعکس، کسی چه می‌داند.


Supernova یک تراژدی کیهانی است.


فرهنگ به وکیل مدافع احتیاج ندارد.
ژان پل سارتر


ببینید آقا اگر گذشته را نفی کنید در حقیقت اکنون خود را نفی کرده‌اید چون بالاخره آینده‌ای وجود دارد که اکنون شما گذشته‌ی آن باشد، البته اگر آینده را نیز نفی کنید مسأله کمی بغرنج‌تر می‌شود ولی در حالت کلی دوران شکوفایی سفسطه را بعد از شامی لذیذ و البته کمی شراب کهنه نوشته‌اند.


موجودات مفلوک و بدبخت شاخ و دم ندارند، حشراتی هستند در ظاهر مانند بقیه. بین آدم‌ها می‌چرخند و از صبح تا شب تلاش می‌کنند به خود بیهوده ثابت کنند چیزی از دیگران کم ندارند ولی حتی اگر همه را گول بزنند خود می‌دانند چه موجود بیچاره‌ای هستند. گاه پیش می‌آید این موجودات تریبونی پیدا می‌کنند تا حرف بزنند ولی چون بی‌مایه هستند سخنی برای گفتن پیدا نمی‌کنند و به جای آن شروع می‌کنند به لجن‌پراکنی و پارس کردن. یکی از این موجودات را اخیراً کشف کرده‌ام، این یکی چنان در حماقت و بلاهت مرغوب است که فکر می‌کنم باید بیاندازندش در لوله‌ی آزمایشگاه و بررسی کنند از کدام لجنزار به عمل آمده است.
اصولاً هیچ‌وقت دعواهای وبلاگستان برایم هیچ مهم نیست ولی عصبانی می‌شوم وقتی می‌بینم چنین بی‌شعوری چطور توانسته است نازک‌دلی را برنجاند و همه فقط مثل بز نگاه می‌کنند. اگر تمام این بساط یک شوخی است دیگر بدتر که در این حالت حضرت والا را باید فرستاد چند صد سال دوره‌های شعور اجتماعی بلکه ملتفت شود سخن گفتن و شوخی کردن نباید کسی را برنجاند.
پی‌نوشت: بابای عرفان می‌فرماید این مفلوک همان پاگنده (رحمة الله علیه) است که بیشتر به نظر می‌آید مزاح فرموده‌اند.

پی‌نوشت: یکی اینکه من ابداً و اصلاً نگفتم و حتی یک لحظه احتمال ندادم نانا همان پاگنده باشد، به نظرم شوخی بابای عرفان بود. دیگر اینکه حق با امین است. گویا این بیماری واگیردار بوده است و کمی تند رفته‌ام، البته چندان پشیمان نیستم.


در روزنامه‌ی آسیا چند روز پیش (شاید هم دیروز) خبری نوشته بودند در مورد وبلاگ‌های فرانسه. فرانسه گویا آمار خودکشی بالایی دارد و به همین دلیل روانشناسان نشسته‌اند و وبلاگ‌های جوانان را می‌خوانند٬ تلاش می‌کنند کسانی را که نیاز به کمک دارند و یا احتمال می‌رود دست به خودکشی بزنند را شناسایی کرده و به فریادشان برسند. چیزی که برای من جالب بود ارزش جان انسان برایشان است. البته این کشف جدیدی نیست ولی وقتی چند روز قبل دیدید کسی را خاک کردند فقط به خاطر اینکه پول جراحی نداشت باز یکبار دیگر به رخ‌ کشیده می‌شود که در چه خراب شده‌ای زندگی می‌کنیم.


هان حاجی آن تسبیح را دو تا یکی بگردان بلکه کار مملکت درست شود.


شاید آخر امسال خودم را بازنشسته کردم. می‌خواهم شعر بنویسم. تو هیچ می‌دانستی من استعداد شعر گفتن دارم؟ خودم هم تا دو روز پیش نمی‌دانستم. راستی ماهی‌ها این اواخر کجا رفته بودند که حالا برگشته‌اند؟ تور پر از ماهی شده...


آن گشت و گذار بین کتاب‌ها و کاغذهای کتابخانه تجربه‌ی جالبی بود. کارت تبریکی پیدا کردم که پدربزرگم سال 49 نوشته و چاپ کرده بوده برای تبریک سال نو و تسلیت ماه محرم که آن سال همزمان شده بودند. البته از 49 بودنش چندان اطمینان ندارم، عددی بود زیر امضا گیر کرده. به هرحال فکر کردم شاید خواندنش خالی از لطف نباشد:

ماه محرم هاله از غم بر سنت دیرین آئین جم و رخسار زیبای گل و شبنم کشیده.
قلوب احرار تحت سیطره‌ی اسرار این سرور اخیار دردناک و از رموز شهادت و اخلاص آسمانی او غمناک.
خلاف جوانمردی است در تقارن این سور و سوگ به فرزند صالح این رادمرد جانباز که سرها خاکسار کوی او و دیده‌ها در انتظار روی اوست تسلیت گویم و به حضرت شما که از موالیان او می‌باشید تبریک و تهنیت.
از خداوند متعال مسئلت می‌کنم که در سراسر سال جدید جنابعالی و خاندان جلیلتان‌ را از نعمت سلامتی و عافیت بهرمند سازد بمحمد و آله الابرار.
تبریز- عبدالجبار جباری
فروردین 1349


لحظه‌ی آخر جلوی چشمانت زنده می‌شود و به نظرت می‌آید این فقط او نبود که می‌رفت، زندگیت نیز همراهش می‌رفته است و تو تماشاگر. آن وقت است که تو به بطری زل می‌زنی و بطری به تو تا قطره آخر.


به آدم‌هایی فکر می‌کنم که این راه را پیاده یا روی قاطر رفته‌اند، به شب‌هایی که در کاروانسراها خوابیده‌اند، به طلوع و غروب‌هایی که دیده‌اند، آیا هربار مثل امروز من از طلوع خورشید تعجب کرده‌اند؟
آدم حین سفر زمینی وقت زیاد می‌آورد، می‌نشیند تصور می‌کند اگر راه بجای شش ساعت یک ماه قرار بود طول بکشد چقدر وقت زیاد می‌آمد.


«اربابی به نوکری گفت عقب فرمان که می‌روی اگر چند دستور داده شد همه را با هم انجام بده، تا ارباب بیمار شده به دنبال طبیبش فرستاد که نوکر با افرادی چند بازگردیده. گفت این طبیب و آن یکی داروفروش که دیدم طبابت بدون نسخه نمی‌شود و آن دگری تابوت‌کش که ناگزیر جان از خوردن داروهایش به در نمی‌بردی و آن یکی قبرکن و نفر بعد تلقین‌خوان. چون ارباب به پرخاش برآمد گفت خودتون گفتین چند کارو با هم بکنم...»
قند و نمک، جعفر شهری،نشر معین


اگر خودنویس خود می‌نویسد پس من چه‌کاره‌ام؟


در میزگرد دیشب رادیو آمریکا یکی زنگ زده بود و می‌گفت ما در پرچم بیست و دو الله اکبر داریم و امروزه الله اکبر را با تروریسم می‌شناسند ولی ما این گونه نبودیم نماد تمدن ما همان شیر و خورشید بود و چه و چه. مسعود بهنود نیز که میهمان برنامه بود به شوخی گفت در دنیای پر مهر و رأفت امروزی حتی شاید از بابت شمشیر همان شیر و خورشید گمان تندروی حکومت ببرند.
کنجکاو شدم بدانم ریشه این شیر و خورشید چیست و واقعاً چقدر نماد این تمدن بوده است. از منافع خانه بودن دسترسی داشتن به کتابخانه‌ی عظیم‌الشان جناب ابوی است. بعد از قدری پلکیدن بین کتاب‌ها کتابی از کسروی پیدا کردم به نام «تاریخچه شیر و خورشید» چاپ شده در سال 1323 توسط دفتر پرچم به بهای هشت ریال. خود کتاب عتیقه‌ای است. کسروی در این کتاب ابتدا مشهورترین افسانه در مورد نماد شیر و خورشید را نقل کرده است. می‌گویند شیر نماد ارمنستان است و شاه عباس بعد از تصرف آنجا چنین نمادی را ساخته است که خورشید همان ایران است که بر شیر استیلا یافته است ولی طبق اسناد تاریخی شاه عباس هیچ‌وقت به ارمنستان لشکرکشی نکرده است و فقط در جریان جنگ با عثمانی گروهی از آنان را به مازندران کوچانده است و در ضمن شیر فقط نماد یکی دو از شاهان ارمنستان (به مانند بسیاری از ملل دیگر) بوده است. کسروی در فصل بعد در مورد جایگاه شیر و نیز خورشید بطور منفرد در فرهنگ ایران تحقیقی ارایه کرده است. در فصلی دیگر از جانب مورخی موثق به نام «ابن عبری» داستان اصلی شکل‌گیری این نماد را آورده است:
«غیاث‌الدین کی‌خسرو پسر علاءالدین کی‌قباد که از پادشاهان سلجوقی آسیای کوچک و در سال 634 به جای پدر خود به تخت پادشاهی نشسته بود، دختر پادشاه گرجی را به زنی گرفت و چون گرجیان خوشرویند و آن دختر خوشروتر می‌بوده کی‌خسرو دل به او باخت و از سبک‌سری چنین خواست که پیکر او را بر روی سکه‌های سیمین (درهم‌ها) بنگاراند. ولی این کار مایه‌ی آزردگی سخت مردم توانستی بود. زیرا گذشته از آن‌که پیکرنگاری بر روی سکه‌های سیمین شیوه‌ی شاهان اسلام نبودی و این خود ناپاسداری شمرده شدی، نگاشتن پیکر زن یکباره با آیین اسلام ناسازگار می‌بود و جز دشمنی با آن دین به‌شمار نرفتی.
از این رو پیرامونیان کی‌خسرو به جلوگیری برخاستند. ولی چون کی‌خسرو سبکسرانه پافشاری می‌نمود، برخی از ایشان (گویا از ستاره‌شماران) چنین راه نمودند که پیکر شیری را نگاشته و روی آن رخسار همچون خورشید آن زن را بنگارند که اگر کسانی به جستجو برخاستند و پرسش‌هایی رفت، گفته شود رویه طالع پادشاه است که هنگام زاییده شدن او خورشید در برج اسد (شیر) می‌بوده و همین کار را کردند و این است آن شکل پدید آمد.»
متن بالا به کلام کسروی است و منظور از پیکر همان تصویر است و ستاره‌شماران هم احتمالاً منجمان. به گفته کسروی سند فوق معتبر است و حکایت حقیقی شکل‌گیری این نماد است.
شیر و خورشید پس از این توسط دیگر پادشاهان سلجوقی استفاده شد. مغولان و صفویان نیز بکار بردند تا در زمان قاجاریه که به تقلید از نشان دولتی اوپاییان دو نشان دولتی ساختند یکی شیر و خورشید و دیگری نشان ذوالفقار (اولی را فتحعلی‌شاه و دومی را محمدشاه) در همان زمان محمدشاه ذوالفقار را به دست شیر دادند و تاجی بر سرش نگاشتند و شیر و خورشید امروزی شکل گرفت.
کسروی نکته جالب دیگری نیز نقل کرده است «چیزی‌ که هست گویا برخی دولتیان می‌ترسیده‌اند که از سرپا ایستادن شیر و شمشیر به دست گرفتن آن گمان جنگجویی به دولت ایران رود، و آن را با حال ناتوانی دولت سازگار نمی‌دیده‌اند. از این رو با سیاست راه رفته بر روی نامه‌های وزارت خارجه و همچنان بر روی برخی سکه‌ها شیر را خوابیده و بی‌شمشیر می‌نگاشته‌اند. چنان که همین رفتار در وزارت خارجه تا پیش از زمان رضاشاه پهلوی نگه داشته شده بود و شیرها بر روی نامه‌های آن وزارت خوابیده و بی‌شمشیر نگاشته می‌شد.»


بیست‌وجهی را بردند پیراستند، شد کره.


یک آنارشیست بود. به انگلستان مهاجرت کرد تا بتواند از راست سبقت بگیرد.


«...اگر درست فهمیده باشم منظور تو روحی است متحول‌شونده که تکامل می‌یابد، به پختگی می‌رسد و به مراحل بالای قدرت دست پیدا می‌کند تا آنکه به ناتوانیش آگاه می‌شود؟ این روح تو به الوهیت دست می‌یابد اما این برای او یعنی بیچارگی و درماندگی و وقتی این را می‌فهمد دستخوش ناامیدی می‌شود. آیا این همان انسان نیست؟ منظور تو انسان است... این حتی فلسفه‌ی التقاطی هم نیست، یک‌جور عرفان مغشوش است...»
استانیسلاو لم، سولاریس، نشر مینا


آیا من مسؤول ضمیر ناخودآگاه خود نیز هستم؟


«این‌ها از هیچ چیز خبر ندارند، نمی‌دانند تو چه کله‌شقی هستی. بگذار دکترها هرچه دلشان می‌خواهد بگویند، بگویند بار سفر بسته‌ای، من که می‌دانم تو خیال نداری بروی و من را تنها بگذاری. آن‌ها علی‌حیدر من را نمی‌شناسند، ندیده‌اند وقتی نمی‌خواهی کاری انجام دهی هیچ‌کس حریفت نمی‌شود. تو رفیق نیمه‌راه نیستی، من هم خیال ندارم لباس عزا بپوشم. بلند خواهی شد و تمام این سرم و سیم‌ها را از تنت خواهی کند و با هم خواهیم رفت خانه...»
خانم


کسی از ملک‌الشعرای بهار فرق کلام سعدی و حافظ پرسید. جواب داد «آنچه که خواندی و در حال فهمیدی از سعدی و آنچه برایت لازم به تأمل آمد از حافظ می‌باشد، و نیز آنچه که به نشاطت آورد از سعدی و آنچه به خودت فرو برده و به تفکرت کشید از حافظ است.»


مستزعف، مصتذعف، مثطزعف، مصطضعف، مثطذعف، مسطذعف، مصتزعف، مثتضعف، مثتظعف، مسطضعف، مثتزعف، مسطزعف، مصتظعف، مستظعف، مثطضعف، مصطزعف، مسطظعف، مستذعف، مصطذعف، مثطظعف، مصتضعف، مصطظعف، مستضعف.
حالا یکی بیاید میرزا ملکم‌خان را راضی کند که نوشتار فارسی ایراد ندارد.


گوشه‌ها همان لحظاتی هستند که دیوارها تصمیم می‌گیرند مسیر زندگی‌شان را عوض کنند.


هیچ‌وقت با تاریخ میلادی نتوانستم ارتباط برقرار کنم، هیچ درکی از زمان نمی‌دهد. امروز آستین‌ها را بالا زدم و بعد از کمی گشت‌وگذار تاریخ شمسی‌دار شدم. دیدم این لینکدونی هم موجود جالبی دارد می‌شود یک عدد کلیک‌شمار برداشتم چسباندم به دمش. بعد چند هفته بطالت احساس مفید بودن می‌کنم.
پی‌نوشت: آمده بودیم ابرو را درست کنیم چشم را ناکار کرده بودیم. لینکدونی تعمیر شد.


مسأله این نیست که اکثریت باید حکومت کند، بلکه آن است که چه نوع اکثریتی حکومت کند.
والتر لیپمن


با کمال تأسف اعلام می‌گردد این وبلاگ به علت کاهش تعداد خواننده، افت محتوایی و پاره‌ای مسایل متفرقه تا اطلاع ثانویه مصرانه و لجوجانه به فعالیت خود ادامه خواهد داد.


از آن تحریمی‌های دو آتشه بود. می‌گوید «یک چیز خنده‌دار، وزیر شماره موبایلش را در مصاحبه اعلام کرده است. انگار مسخره‌بازی است، ولی خودمانیم مثل اینکه این‌ها نمی‌خواهند مردم را بچاپند...»


مکعب توخالی سربه‌سر مکعب توپر می‌گذاشت. گفت «تو تا بخواهی از جایت تکان بخوری به آن طرف صفحه رسیده‌ام.» توپر جواب داد «شاید چون برای شکل دادن من هزاران مربع سینه به سینه هم ایستاده‌اند بدون چشم‌داشت دیده شدن ولی برای تو فقط شش مربع دست‌هایشان را به هم داده‌اند. شاید برای همین سنگین شده‌ام.»


کاغذهای نویسنده را به هم ریخت، بادبادکی را با خود به آن سوی رودخانه برد، چناری را از ریشه کند. باد می‌گریست، می‌وزید تا فرار کند.


فیلم City of Angels را دیده‌اید؟ در صحنه‌ای داخل کتابخانه فرشته‌ها بین آدم‌ها قدم می‌زنند و به کلماتی که می‌خوانند گوش می‌کنند. لای آن برش‌ها یکی می‌خواند «هرچقدر تنهایی سخت باشد باز شرط وجود انسان است.»


آقامان دخو را اساسی عصبانی کرده‌اند. الپر نقدی کرده است طبق معمول تند و پرشاخ و برگ و آقامان دخو نتوانسته ساکت بنشیند. اصلاً خیال ندارم طرف بگیرم و بگویم این درست است و آن غلط چون به نظر هر دو صحیح می‌گویند، به قول ملانصرالدین همه حق دارند. مشکل این است که هر دو بد می‌گویند، یکی می‌گوید «انگل» آن یکی می‌نویسد «شارلاتان». این رسمش نیست، می‌دانم الپر در بیان مواضعش چندان ملاحظه طرف مقابل را ندارد و آقامان دخو هم عصبانی شده است. در بحث تحمل مخالف نمی‌گویند تحمل مخالف خوش‌زبان و خوش‌بیان، می‌گویند «حاضرم جان خود را بدهم تا تو مخالف من سخن بگویی» بدون پیش‌شرط.
آنقدر تحریمی می‌شناسم و اصلاح‌طلب در فعالیت‌های انتخاباتی‌‌ام دیدم که بتوانم چند نتیجه برای خودم بگیرم. یکی اینکه هدف هر دو گروه تقریباً یکسان است، دوم اینکه هیچ‌کدام یک کلام از منطق طرف مقابل چیزی نمی‌فهمد و هنوز سال‌ها سعی در حذف یکدیگر خواهند داشت و آخر آنکه متعلق به هیچ‌کدام از این دو اندیشه نیستم. فقط امید دارم روزی بنشینند، بحث کنند و کلام یکدیگر را قطع نکنند وگرنه به زودی هر دو گروه با تمام دبدبه و کبکبه‌شان حذف خواهند شد.
می‌دانم انتظار زیادی است روزی گنجی و باقی مثل قدیم شانه‌به‌شانه‌ی هم حرکت کنند ولی باز کمی ملاحظه ضرر ندارد.

پی‌نوشت یکم: از رنجی که می‌بریم، دخو. (باز که نشد آقا. شما جبهه را خالی کنی در مقابل دشمن بی‌یار و یاور چه کنیم؟)
پی‌نوشت: امید میلانی مطلبی در این باب در کامنت‌دانی همین پست گذاشته است که شدید توصیه می‌شود.


صفحه‌ی اول