echo "\n"; ?>
اینجا چیزی که زیاد دارم وقت است، برای همین رودهدرازی میکنم.
میگویند بعد از استقلال (یا فروپاشی شوروی) ایرانیها اینجا زیاد آمدهاند، ولی خیلی سر این ملت کلاه گذاشتهاند. میگویند اینجا همهچیز مافیایی است، ولی ایران مافیای خاصی ندارد و برای همین برعکس ترکها (ترکیهایها هم مافیا زیاد دارند) امروز در آذربایجان دوام نمیآورند و چه میدانم دو سال قبل سر کدام سرمایهدار ایرانی را بریده بودند فرستاده بودند برای خانمش. نتیجه اینکه ترکها اینجا زیاد اثر گذاشتهاند و بهطور کلی به نظر میآید کعبه آمال این ملت ترکیه باشد. در تاکسی آهنگ ترکیهای میشنوید، بوتیکهای ترک میبینید، رستورانهای ترک و غیره. روزنامه را که ورق میزنی یا اخبار روز ترکیه را میخوانی یا روسیه. از روسها و روسیه جز هر از گاهی مکالماتی به روسی چیزی باقی نمانده است.
با وجود اینکه مردم بسیار فقیری دارند و ثروت دست گروه بسیار قلیلی است همهجور ماشین لوکس و گرانقیمت در خیابانها میبینید. یعنی سطح زندگی با ماشینهایی که دارند ابدا همخوانی ندارد. میبینید محله جایی است خرابه ولی ردیف ماشینها از فرشته تهران هزار بار لوکستر است.
بعد از فروپاشی یکسالی ایلچیبی رئیسجمهور بوده است. بعد حیدرعلیاف با کودتایی قدرت را به دست گرفته است. روایت دولتی این کودتا جالب است: در کشور آشوبهایی رخ داده بوده و ایلچیبی از حیدرعلیاف کمک خواسته و بعد خود با توجه به کفایت حیدرعلیاف کنار رفته بوده. ما کماکان در حال تصحیح تاریخ هستیم.
دیروز جناب ابوی غرغر میکرد آن احمق (محمدرضا پهلوی) مرزها را بسته بود و اگر کسی از باکو دیدن میکرد بعد از بازگشت خدمتش میرسیدند و در نتیجه همه در ایران فکر میکردند اینجا ثروت ملی شده است، نگو فقر ملی شده بود. به خاطر همین بیخبری آن روزها و بعد از آن در ایران چه جانها که بهخاطر ایدهآلهای توخالی کمونیسم از دست نرفت.
یکی پرسیده بود مردمش تفاوتی با ما دارند یا نه. به نظر من نه، همانطور که به نظر من ترکیهایها با ما تفاوتی ندارند. شاید تنها تفاوت بین آذریها و ما ایرانیها این باشد که روسها این ملت را از لحاظ فرهنگی کمی عقب نگاه داشتهاند وگرنه امروز اینجا دیروز ماست و فردایشان امروز ما.
همهجور کافینت و ویندوز دیده بودم الا روسی. مثل یونان مجبوری همهچیز را از حفظ پیدا کنی. هتلی که آمدهایم جایی است در حاشیه شهر و وقتی برای اولین بار از هتل بیرون آمدیم خیلی تو ذوقمان خورد. یکجایی به نظر میآمد در حد یک شهر بینراهی بزرگ. دیروز مرکز شهر رفتیم و معلوم شد مرکز شهر واقعا زیباست، معماریش بیشتر اروپایی یا دقیقتر شبیه به معماری روسی است. ولی متاسفانه محدود به همان مرکز شهر است و بقیه شهر واقعا جالب نیست.
در همان وسط شهر جایی دارند به اسم «شهر قدیم» که باکوی قدیم است و دیوار دارد و کاخ دارد و غیره. مهمترین بنای تاریخی این شهر کاخ شروانشاهان است از ششصد سال قبل که کاخ دارد و حمامی و مسجدی و حوضی. چندین کاروانسرا دارند که امروز بعضیشان تبدیل به رستوران همراه با ساز و نوا شدهاند. برجی دارند به نام «قلعه دختر» که به حمدالله به تعداد ساکنین باکو در موردش روایت هست. از این که دختری از کین پدرش خود را از بالایش زمین انداخته است، چرا که پدر اجازه وصلت با عاشقش را نداده تا برعکسش که پسر خود را پایین انداخته، تا آنکه به عشق دختری بنا شده تا حتی اینکه ساخته شده تا زنان در زمان جنگ بتوانند از دست دشمن در امان باشند. گویا قسمت پایین برج مال حدود دو هزار و پانصد سال قبل است و زمانی آتشکده زرتشتیان بوده است.
گفته بودند قبرستان زیبایی دارد، قبرستان مشاهیرشان زیبا بود. کمیتهای در مجلس دارند که تصویب میکند چه کسانی در آنجا دفن شوند و روی قبر هر کس مجسمهای که بسیار زیبا تراشیده شدهاند. از رشید بهبوداف تا بسیار نویسندهها و شعرا و هنرپیشهها که من نمیشناحتم ولی ابوی جلوی قبر هر کدام میایستاد میگفت ایبابا این فلانی بود. آنجا قبر سید جعفر پیشهوری و معاونش نیز بود و باکوییها قهرمان میشناسندش.
در مورد پیشهوری و در کل تاریخ آذربایجان بین ما (آذربایجان ایران) و باکوییها اختلاف نظر بسیار شدیدی وجود دارد. اینها به طرز مضحکی در تاریخ خواندهاند که آذربایجان ایران توسط روسها در جنگ به ایران داده شده است و در حقیقت این ما هستیم از آنها جدا شدهایم و ما باید به آنها بپیوندیم، نه آنها به ما. در مورد پیشهوری هم وضع به همین منوال است. پیشهوری در آذربایجان ایران چندان محبوب نیست و عموما با نفرت از او یاد میکنند (منظورم تندروها نیست، عامه مردم است) چون به روایت کسانی که آن روزها را دیدهاند دولت چندان سالمی نداشته است و امینت نبوده و کشتند و چاپیدند و چه و چه. باکوئیان فکر میکنند او یک وطنپرست بوده (که البته بوده) که میخواسته آذربایجان را مستقل کند و رضاشاه او را شکست داده است (نمیگویند او به پشتیبانی روسها آمد و با همانها رفت) و جالب اینکه اینجا هم مانند ایران معتقدند مرگ او یکسال بعد از خروجش از ایران به دستور استالین بوده. خلاصه ما هنوز مشغول تصحیح تاریخ معاصر این ملت هستیم.
سر هر چهارراه عکسی از علیاف پدر (حیدر) زدهاند و هر از گاهی از نخستوزیر مادامالعمر فعلی علیاف پسر (الهام)، با چنان ژستهای ژرفاندیشی که انگار طرف فیلسوفی چیزی بوده است. تالاری در شهر بوده است به نام تالار لنین، امروز اسمش تالار حیدر علیاف است. میشود گفت تمام مظاهر یک کشور دیکتاتوری را دارند.
اصولا آذربایجانیهای ایران باکو بیشتر برای شبنشینیهایش میآیند. اینجا ما همراه حدود بیست سی نفر از دوستان گرمابه و گلستان ابوی و والده گرامی هستیم و هر شب رستورانی و ودکایی و آوازی و خلاصه خوشیم، البته رستوران نه به معنای معمول، میز را با انواع مزه پر میکنند و به عنوان شام تکههای کباب سرو میکنند، یعنی هدف خوردن نیست، نوشیدن و گوش سپردن است. دیشب بانویی برایمان خواند و مجلس گرداند به نام مانانا که گویا مشهورترین خواننده مد روز این حوالی است و ما هم شدید وحدت کردیم با این شایعه. به هر حال جای شبنشینان و ساز و آواز دوستان خالی.
الان باکو هستم. لندن حال و حوصله نداشتم بروم کافینتی پیدا کنم و در هتل هم چنان رقمی مطالبه میکردند که حداکثر به ایمیل چک کردن میرسیدم. بهجایش روی کاغذها نوشتم که بعدا بگذارمشان اینجا، حالا که کافینتی به کمی کمتر از یک مانات پیدا کردهام، میبینم کاغذها را جا گذاشتهام.
از باکو هنوز چیزی ندیدهام. جز باد بسیار شدیدی که کلاه که سهل است، خود آدم را هم با خود میبرد. ولی سبیل زیاد دیدهام، و دست دادنهای محکم.
۳۰۰ را در لندن دیدم. از دید من (که البته چندان سینما را داخل هنر نمیدانم) چندان چیز جالبی نبود. حتی اگر قرار بود حماسه ساخته باشند آن هم نبود. گرافیکش هم چندان تحتتاثیر قرار نمیداد. برشهایی را دوست داشتم. مثلا آن قسمت حلول روح غیبگو (یا هر چه که بود) در بدن دختر که بسیار زیبا تصویر شده بود. به هر حال به تبلیغاتی که در موردش میکنند نمیارزید.
در مورد ایران. من احساس نکردم که به من توهین شده است. این بیشتر تحریف بود تا توهین. مردی که خشایارشا بود شباهتی به او یا هر شاه دیگر در تاریخ نداشت. حالت زنانهگی هم نداشت و بسیار رهبر مقتدری به نظر میآمد. سپاهیان و ژنرالها و سفیران ارتش ایران قیافهی ایرانی داشتند و تنهار چهره کریه یکی غولی بود در ارتش ایران که اسپارتیها کشتندش و دیگری چهره گارد شاهنشاهی بود که وقتی ماسک یکی کنار رفت معلوم شد بسیار کریه هستند. ارتش ایران هم آنطور که نوشته بودند بیدستوپا نبود ولی زیاد کشته میشدند. اسپارتیها با هر حرکت دست چند نفری از ایرانیان را نقش زمین میکردند. اغراقش آنقدر زیاد بود که دل میزد.
در نهایت شاید چیزی بود شبیه به ارباب حلقهها. منتها نه داستان جالب و استخواندار آن را داشت و نه کارکترها جذابیت چندانی داشت، شاید تنها کارکتر واقعی همان خشایارشا بود.
خلاصه اینکه فیلم مهمی نبود که اثر خاصی داشته باشد. از این فیلمها بود که با سر و صدا اکران میشوند و بعد بی سر و صدا فراموش میشوند.
هوای اینجا به همان بلاهت سابق است. یعنی هم آفتاب دیدیم، هم باران، هم چیزی در حدود برف. کماکان از دیدن هر کیوسک قرمز تلفن عمومی ذوق میکنیم و میرویم باهاشان عکس یادگاری میگیریم، آخر شما که درجریان نیستید بین ما و این کیوسکها چه گذشته است، البته حقیقتش خودمان هم در جریان نیستیم. عرض شود از آنجا که بعد از ظهر رسیدیم و کمی وسطهای شهر چرخيدهایم هیجانانگیزترین چیز قابل راپورت همین هوا بود. کمی هم غرغر میشود راپورت کرد، از اینکه در نهایت همهی این هواپیماها یک جور تابوت هستند تا یک مقالهی بلند بالا در شکایت از مارکها و مصرف و غیره تا اینکه چرا هوا این همه سرد است، بلاهت پیشکش.
خلاصه اینجا طبعاْ لندن، صدای ما را از یک کافینت میخوانید.
هفتسنگ کاندیداهای بخشهای مختلف برترینهای رسانهای را به رای عموم گذاشته است. هزارتو در بخش سایتهای اطلاعرسانی نامزد شده است. صفحه رایگیری اینجاست.
دمنوشت: کمی عجیب بود هزارتو در بخش اطلاعرسانی است و قرار است با بالاترین یا همشهری آنلاین رقابت کند.
آخر سال است. خواستم کاری بکنم برای این همه ثانیه گذشته، روز گذشته، ماه گذشته.
چند نوشتهای که به دل نشسته بودند انتخاب کردم، چیدم کنار هم. خیلیهاشان قدیمی هستند.
بر زمینه یکنواخت زندگی، آفتاب بود، آب بود، زن بود، مرد بود، عشق بود و هنر بود.
سنگ رودخونه
توی پیاده رو سه نفر قدم میزدند که ماشینی کنارشان ایستاد.
سه نفر پیاده شدند. دهانشان را بو ییدند و رفتند.
آنها ، ما سه نفر بودیم.
چخوف منو ندیدی؟
وقتی نه تو اسپانیایی حالیته نه گارسونه انگلیسی سیراب شیردون سفارش میدی با آبجو.
افکار خصوصی
کنارهی چرکتابِ گلابریشم پلّههای بالا را پهن کردم وسطِ پاخور حیاط. به عشق پاقدمت. چه قابل؟ پلّه با آدمیزاد توفیر دارد. لُخت هم که باشد، بیآبرو نیست. دوتا چراغ زنبوریِ پایهدار عاریه هم تا بوقِ سگ محض روشنی دلت پشتِ در کوچه سوخت.
همچین مترّصد... قبله که میگرفت، جمع میکردم کناره را؛ سبک میشد، پهن میکردم. بارانِ پاییز که سامان ندارد لامرّوت. معلوم نمیکند. غافل شدم از مسّمای بادمجانِ سر اجاق. ریزریز جوشید و تهگرفت و سوخت. کنارهی گلابریشم زیر بارانِ بیحکمتِ پاییز و فضلهی کفتر شد منجلابِ لجن. تو هم که نیامدی.
لانگشات
قطب شمال نه پنگوئن دارد نه خرس قطبی
قطب شمال پر است از مستند سازهای علاف که از هم فیلم میگیرند
----
روزهای بارانی خدا گیج میشود
یادش میرود کی رفت زیر کدام چتر
----
قطب شمال جایی است توی اتاق جدیدم، به یک فاصله از تخت و در و پنجره
که آن را دور از چشم آموندسن یک بار وقتی کف اتاق دراز شده بودم کشف کردم
---
قرار ما هم زیر چتر تو توی قطب شمال من
کنار بیلبورد کوکا کولا
استامینوفن
رعد و برق زد تو آسمون
شاخه کوچیکه درخت سیب
به شاخه بزرگه درخت سیب گفت
- هی
اون شاخه رو نیگا اون بالا
چقدر پر نور و بزرگه
شاخه بزرگه درخت سیب گفت
-ولی حیف میوه نداره
شاخه کوچیکه گفت
- آره
حیف میوه نداره
رضا ناظم
میشه اینجا گریه کرد؟
یونی
آب در سماور صدا می کرد-
خودش را به دیوار می کوبید-
سماورِ مهربانم گرمش می کرد و او که
فقط به عاداتش فکر می کرد، می غرید-
کمی بعد آرام گرفت و سبک شد-
دورتر رفت-
از ورای قوری حتی-
و پخش شد-
بر شیشه ها و...-
حالا باز آب بود، قطره ای بر شیشه اما آرامتر-
بطری
دمنوشت: شب عیدی بروید کاغذهایتان را بریزید به هم، آنهایی که به دلتان نشسته بود را دوباره بنویسید، به دل دیگران هم بنشیند. اسمش را هم بگذارید بازی، اگر خواستید.
هفتسنگ هزارتو را به عنوان بهترین مجله اینترنتی سال انتخاب کرده است. مبارکمان باشد.
بین نقطههای سه نقطه دنیایی نهفته است.
- از یادم خواهی برد؟
- هر روز.
شماره چهاردهم هزارتو با موضوع «نشانه» منتشر شد. در صفحه اول این شماره برشهایی از متن بدون سانسور «من گذشته:امضا» نوشته یدالله رویایی آمده است. برای صفحه آخر داستان کوتاه «ماه و ـنیاک» نوشتهی ایتالو کالوینو انتخاب شده است. در قسمت موسیقی دریچه، آهنگ « مرا ترک نکن» از نینا سایمون را خواهید شنید.
سکوت هرگز نمیشکند، او مغرورتر از این است. فقط گهگاه خود را لابلای حرفها و نتهای موسیقی پنهان میکند. او همیشه همهجا حاضر بوده، هست و خواهد بود، تا ابد.
سلام آقای چهارشنبهسوری
آقای چهارشنبهسوری ما شما را برگزار کردیم. یعنی حقیقتش شما خودت بودی، ولی ما هم بودیم. شاید این یک برگزاری پنجاهپنجاه از طرف ما و شما باشد. قضیه از آن فروشنده سمج پشت چراغ قرمز چهارراه بخارست شروع شد، از این چیزهایی که نور میدهند بهمان فروخت، سفینه؟ کوزه؟ چه میدانم. آقای چهارشنبهسوری! آنقدر امروز ما را منفجر کردند که گوشهایمان هنوز زنگ میزند. عوضش آتشبازی راه انداختند و انداختیم، حتی رکوردهایی جابجا کردیم که فقط به درد خودمان میخورد. حتی یک آتش پیدا کردیم که قیافهاش خوش بود و از رویش پریدیم و گفتیم زردی ما از او و سرخی او از ما، حالا حکمتش چیست ما هم نمیدانیم، ولی سنت چیز خوبی است آقا، سنت هویت است. آقای چهارشنبهسوری! آدمها خوششان میآید از خوشی و شلوغ پلوغ کردن، لابد خودت میدانی، به آن آدمهایی که دور آتش ایستاده بودند و هر از گاهی یکی جرات میکرد میرفت از روی آتش میپرید خوش میگذشت. این را هم میدانی که شما را باید با آدمها برگزار کرد، تنهایی معنی ندارید. آقای چهارشنبهسوری! ما حتی آجیل چهارشنبهسوری هم داشتیم، کنارش چای لیمویی، البته این ربطی به شما ندارد.
راستی، یادمان رفت فالگوش بایستیم. خودت فالمان را بفرست.
ممنون آقای چهارشنبهسوری
چکش نماد هدایت است، برای شعار دادن، برای روی پرچم کشیدن
هر انسانی نیز پورخندی است بر آن
چرا که در نهایت به راه خود میرود
عرض شود حدود یک ماه قبل باز جناب ابوی به ما زنگ زدند. البته ایشان زیاد تلفن میفرمایند، البته این بحث ما نیست. فرمودند تصمیم دارند عید امسال هفت هشت روزی در لندن باشند و بعد از آن پنج شش روزی باکو. طبعاً اکیداً وحدت فرموده اعلام آمادگی نمودیم از برای برای حضور در صف مقدم. فلذا اگر کسی نظرش عوض نشود و از مشکلات عجیب ولی معمول این مملکت پیش نیاید اوایل هفته آینده عازم هستیم، به امید آن که خاطره خوش سفر قبل باز زنده شود. تنها مساله مبهم، چگونگی و حتی چرایی باکو است چون واقعاً هیچ ایدهای ندارم آنجا چه خبر است، حداقلش این است میرویم کمی ترکی خشن میشنویم، کمی صیقل میخوریم. کسی میداند در باکو ملت روز و شب را چطور میگذرانند؟
«...صحرا مردان ما را برمیگیرد و همواره بر نمیگرداند. پس به این عادت کردهایم. و آنها به هستی خود در ابرهای بیباران، در جانوران پنهان در میان صخرهها، در آبی که سخاوتمندانه از زمین برمیآید، ادامه میدهند. من یک دختر صحرایم و به این مغرورم. میخواهم مرد ِ من نیز آزادانه همچون بادی حرکت کند و تپهها را به جنبش درآورد. میخواهم من هم بتوانم مردَم را در ابرها، در جانوران و در آب بنگرم...»
فاطمه
پائولو کوئیلو، کیمیاگر، برگردان آرش حجازی، نشر کاروان
گردهمایی هزارتوئیان
300 the movie
اطلاعات بیشتر در مورد این بمب گوگلی
زندگی کردن در انتهای یک دایره.
دود اسپند در نور چراغهای جلوی بیامو میرقصد. دخترک کمی اسپندش را جلوی ماشین میگرداند، کمی زل میزند به شبکه ماشین، بعد میرود کنار پنجره پسر میایستد. پسر با دختر مشغول خندیدن است. دخترک میرود طرف پنجره دختر و نگاه میکند. میبینم شیشه پایین میآید و دختر اسکناسی مچاله شده میگیراند دستش.
«... یک دوچره اصیل باید حداقل سی کیلو وزن داشته باشد، بیشتر رنگ آن و حداقل یکی از پدالهایش کنده شده باشد و آنچه از پدال دیگر باقی مانده میله آن باشد که در اثر تماس با کف کفش دوچرخهسوار، صاف و براق شده باشد. در حقیقت تنها قسمت براق دوچرخه باید همین قسمت باشد. دستهی دوچرخه (که دستگیرههای پلاستیکی ندارد) نباید با چرخها زاویه قائمه بسازد، بلکه باید حداقل دوازده درجه به یک طرف خم شده باشد. یک دوچرخهی اصیل نباید گلگیر چرخ عقب داشته باشد، و گلگیر چرخ جلو باید از یک تکه لاستیک ماشین، ترجیحاً به رنگ قرمز درست شده باشد تا از پاشیدن آب جلوگیری کند. استفاده از گلگیر چرخ عقب فقط موقعی مجاز است که دوچرخهسوار به شدت از بابت رگهی گلی که در اثر هوای طوفانی به پستش پاشیده میشود در عذاب باشد. اما در همین حالت هم باید گلگیر شکافی داشته باشد تا دوچرخهسوار بتواند «به سبک آمریکایی» ترمز کند، یعنی بتواند با پاچهی شلوارش به چرخ عقب فشار بیاورد و آن را متوقف کند...»
جووانی گوارسکی، دنکامیلو و پسر ناخلف، برگردان مرجان رضایی، نشر مرکز
ایمان از ذات حقیقت ویرانکنندهتر است.
آنها همیشه میگویند حق، همیشه میگویند برابری، میگویند زن بودن افتخار ماست نه ننگ ما، آنها حرفهایشان را فریاد میزنند، مینویسند، میخوانند. آنها هر از گاهی دستگیر میشوند، کتک میخورند، روی موکتهای اوین میخوابند، بازجویی میشوند، ناسزا میشنوند. آنها ولی خسته نمیشوند، باز میایستند، باز مینویسند، باز فریاد میزنند، هر بار محکمتر و رساتر.
امضا کنید
زنستان آینه
دادیم آسمان را جارو کردند آبی شود. ابرها را شستند دوباره پنبه شدند. خورشید را جلا دادند گرم بدرخشد. برای کبوترها سرمه کشیدند زیباییشان به چشم بیاید. منقار کلاغها را برق انداختند مغرورتر شوند. باد را از ابریشم گذراندند پاک شود. درختها را گردگیری کردند باز سبز شوند. موهای گربهها را شانه کشیدند مرتب شوند. برگها را از زمین جمع کردند گلها برگردند. دختران را بیدار کردند دل بربایند.
شنیدیم بهار میآید، گفتیم آماده شوند.
آرامترین راه رسیدن به آن سوی دریا، کوه، دشت... سوار بر باد.
- فکر میکنی وقتی نوک قله برسیم چه ببینیم؟
- سرازیری.
آقای سفید رخ را دو خانه به سمت شاه برد. آقای سیاه منتظر این حرکت بود. دست برد با اسب رخ را تهدید کند، شک کرد شاید تلهای باشد. ساعت صدایی کرد، فرصت آن روز تمام شده بود. هر کدام بلند شدند پالتویشان را پوشیدند، کلاهشان را برداشتند و از درهای پشت سرشان بیرون رفتند. آنها هرگز اجازه نمیدهند شطرنج وارد زندگیشان شود.