echo "\n"; ?>
جبرئیل کلافه میشود: «جمع کن بساطت را. تو هنوز نمیدانی شش بش مهره را فراری میدهد. از تو هر چه دربیاید نراد در نمیآید. یادش بهخیر ابلیس حریف قدری بود. چقدر رجزخوانی میکردیم. یک شکم سیر متلک بارش میکردم وقتی میباخت. خودم که نمیباختم، بالاخره ملک مقرب بودم. حالا ماندهایم دست شیپورزن گروه سرود مدرسه. عجب دور و زمانهای شده است. عزرائیل هم این اواخر پیدایش نمیشود بنشینیم دو کلمه حرف حساب از قدیمها بزنیم... تو که هنوز اینجایی!»
- خوار شدم، ذلیل شدم، سوختم. از آدمیان گریختم، به صحرا پناه بردم. گریستم، تلخ گریستم، خون گریستم. سالها چو مجنونان از پی باد دویدم. ستارگان را شاهد گرفتم. بت شکستم، بر خورشید سجده کردم. جان دادم. آیین نفرت آموختم، شکستم، شکاندم، آتش زدم، ویران کردم. سکوت دانستم. سالها لب فرو بستم، دم برنیاوردم. حال بازگشتهام، هنوز سر در سودایت دارم.
- آه، تویی.
دیده بودم کمانگیر کلمات نوشتههایش را شمارده. از آن موقع هوس کرده بودم ببینم این چهار سال و خردهای کدام کلمه را بیشتر نوشتهام. بالاخره حوصله کردم چند خط به زبان این زبان نفهم چیزی نوشتم که بردارد بشمارد. بعد از خط زدن فعلها و حروف ربط و غیره اینها ماندند:
سال: ۲۵۷ بار
روز: ۲۵۱ بار
فکر: ۲۲۰ بار
زندگی: ۲۰۴ بار
راه: ۱۵۹ بار
آدم: ۱۴۴ بار
حرف: ۱۴۴ بار
نگاه: ۱۴۴ بار
شهر: ۱۳۶ بار
شب: ۱۳۵ بار
قرار: ۱۲۲ بار
زمان: ۱۲۱ بار
کتاب: ۱۲۱ بار
نوشته: ۱۱۷ بار
زمین: ۱۱۱ بار
وجود: ۱۰۵ بار
آقا: ۱۰۳ بار
آرام: ۱۰۲ بار
حال: ۹۶ بار
دختر: ۹۵ بار
آسمان: ۹۴ بار
دیوار: ۹۳ بار
دنیا: ۹۲ بار
دوست: ۹۰ بار
صبح: ۸۸ بار
ایران: ۸۷ بار
خط: ۸۶ بار
فیلم: ۸۵ بار
خانه: ۸۳ بار
سفید: ۸۳ بار
خیال: ۸۲ بار
باد: ۷۵ بار
آب: ۷۴ بار
و همینطور ردیف کلمه است پشت سر هم.
یکم: هزارتوی بیستم و هفتم با موضوع «آیینهای فردی» منتشر شد. برای صفحه اول دو برش از فیلم نا تمام «گهوارهی جادوگران» ساختهی مارسل دوشان و مایا درن انتخاب شده است و در انتهای هزارتو داستان «مصاحبه» نوشتهی مارک تواین آمده است.
من از آیین خیالهایم را نوشتهام.
دوم: فیدهای هزارتو بالاخره راهاندازی شد و همهشان اینجا جمع شدهاند. واقعاً در این فید چی میبینید؟
سوم: چند روز قبل فوتوبلاگ اینجا را تعطیل کردم و به طور رسمی اسبابکشی کردم به فلیکر و صد البته به علت گرم شدن هوا و بهار و مشابهات قصد جدی دارم مرتبتر بهروزش کنم. لینک لنز که همین کنار است نسخهی ریزه میزه شش عکس آخر فیلکرم را نشان میدهد.
نشان فرزانگی خنده است. سکوت نیست که گویی پس از سالها عشق و جهد و عاقبت درک هستی، ذات چنان تلخ و تیره و یا عمیق و سنگین که جز سکوت چارهای نباشد. بشارتها فریبی بیش نبودهاند و جز مرهمی بر جهل مبشران به کاری نیایند. فرزانه زهرخند میزند به سادگی و پوچی تمام آنچه گفته بودند در جان آدمی نگنجد. اگر هر چه هست همان راز عیان است و نه بیشتر چه بهتی، چه شوری. این قهقهه شکست است.
Swan Lake on Ice همان بالهی دریاچهی قوی چایکوفسکی بود روی یخ. روس هستند و دنیا را میگردند و حالا رسیدهاند به مونترال. کارشان موسیقی بود و رقص و چنان پر رنگ و احساس که انگار دیگر نیازی به کلام نیست. شور و غوغایی از ظرافت و زیبایی که تماشایش جان میبخشید، مست میکرد و باز به یادت میآورد که زندگی جشنی بیکران است.
باورهایم رؤیاهایم هستند.
- تو فکر میکنی جبرئیل چند سالش است؟ امروز یک خاطرهای تعریف میکرد من اصلاً نفهمیدم چند سال قبل را میگفت، زیلیون؟ ساسیلیون؟ رترتیلیون؟
- یعنی اینها بر یک وزن بودند؟ به هر حال من فکر میکنم عزرائیل پیرتر باشد.
- چطور؟ خودت ازش پرسیدی؟
- ها؟ من؟ فکر کردی من کی هستم؟ ریچارد شیردل؟
- همین دیگر، ترسویی. اصلاً تو برو بوقت را بزن.
- اسمش بوق نییییست.
هوا که گرم شد وقتش شده که از خواب زمستانی بیدار شوی. موهایت را کوتاه کنی، یک پیراهن راحت راهراه آبی بپوشی، یک کت سفید برای عصرهای خنک دستت بگیری بروی بیرون قدم بزنی بین آدمها که آمدهاند بپلکند، گپ بزنند، بلکه هم عاشق شوند. ظهر یک جایی که میزهایشان را بیرون چیدهاند ناهارت را بخوری؛ البته که اشکالی ندارد آبجویی هم کنارش باشد. بروی کنار رودخانه بپرسی شنیده بهار آمده است یا نه. بعد بروی چند خیابان آنطرفتر کافهی محبوبت، ولو شوی زیر آفتاب. از میز کناری چند ورق کاغذ بگیری و نامهای جامانده برای دوستی آن طرف اطلس بنویسی. بلکه هم چشمهایت را بستی و کمی خاطره مرور کردی، چه ایرادی دارد.
گناه شده است کار ما، جان ما. نه گریزی از آن است، نه علاجی و نه شتابی به علاج. آرام و قرار گرفته بر لب قیل و قال دنیا سر در کار خود داشتن عین گناه است، عین لذت است، عین مستی است. آلوده به گناه ماندن ذکر ذات است که گناه نوشتن است، دیدن است، عشق ورزیدن است، زیستن است.
"To my Beirut."
Caramel
پاتریک قد بلندی دارد. یعنی قبل از اینکه به فکر آدم برسد که همکار من است قد بلندش جلب توجه میکند. کلاً ماشااللهای دارد و موهایش را از ته میزند و به جای موهایش کلاه بیسبال دارد. یک تهریش بور هم دارد و یک گردنبند شبیه تسبیح. لباسهایش هم همیشه راحت و گل و گشاد. حالت پیشفرض صورتش تعجب است؛ یعنی پاتریک یا مقاله میخواند یا تعجب میکند یا با حوصله بحث میکند. مونترالی است. مادرش فرانسوی بوده و ریشه پدرش به ایرلند میرسد. زبان مادریاش فرانسوی است ولی دبیرستان انگلیسی رفته است و بالاخره معلوم نیست کدام یکی زبان دومش است. همیشه هم همین حوالی مونترال بوده و اصلاً شبیه امثال من دربهدر محسوب نمیشود. از لحاظ فکری سالمترین انسانی است که تا امروز دیدهام، گمانم حتی این سر دنیا که همهچیز برای انسان بودن مهیا است باز این همه انسان بودن کار سختی است. در این شش ماه بسیار کمکم کرده است برای فهمیدن این که قضیه از چه قرار است. این روزها هم که برای فرانسه یاد گرفتن کمکم میکند، هر چند گاهی به خاطر لهجهی کبکیاش به مشکل برمیخوریم. در ضمن در مورد هاکی هم صحبت میکنیم و حین بحث من بیشتر از خودش هیجانزده میشوم، انگار که اصلاً چیزی حالیم است. یکی از سرگرمیهایمان پیدا کردن چطور شد که این طور شد است، یعنی چطور بالاخره به برخورد تمدنها رسیدیم، البته هنوز پیدایش نکردیم ولی من یقین دارم نزدیک هستیم. به خاطر خیل عظیم هموطنان مقیم دانشگاه ایران و ایرانیها را بسیار خوب میشناسد و فقط یک گوشههایی از شمال غربی کشور را نمیشناخت که طبعاً الان مسأله حل شده است.
پاتریک عقاید جالبی دارد که به گمانم میشود کمی به حداقل طبقهای از جوانان اینجا تعمیم داد. این حضرت اصلاً وطنپرست نیست. میگوید کانادایی مفهوم ندارد، تو اینجا بالاخره به جایی وصل هستی و هیچکس نمیگوید من کانادایی هستم، بالاخره ریشهات به جایی میرسد. میگوید برایش معنی ندارد بگویند به نام کانادا برو جایی بجنگ. به نام صلح یا آزادی البته ولی به نام کانادا؟ آدم بسیار صلحطلبی است. سیستم نسبتاً سوسیالیستی کانادا (سوسیالیستی در قیاس با آمریکا، نه اروپا) را بسیار معقولتر از جنگ حیات در آمریکا میداند. خیلی بها میدهد در هر جامعهای طبقهی پایین چطور گذران زندگی میکند. زیاد بحث میکنیم سر اینکه کدام سیستم درستتر است، کانادا با گامهایی کوچک به جلو که تمام طبقات با هم حرکت میکنند یا آمریکا که شتابان پیش میرود و بسیاری در کوتاهمدت از طبقات پیشرو جا میمانند. در کل منتقد جدی سیاستهای آمریکا است و خوشحال است کانادا در برخی مسایل راهش را جدا میکند. میگوید کانادا وجدان آمریکا است، با خنده ادامه میدهد که ما نظر میدهیم این کار بد است، بعد اگر آمریکا رفت انجامش داد به هر حال ما گفتیم. میگوید کانادا کشور کوچکی است، درست که پهناور است ولی سی میلیون جمعیت برای شروع هیچ کاری در زمین به این وسعت کافی نیست. راست هم میگوید، همه چیز این کشور تحت سلطه برادر بزرگتر است. من هر از گاهی میگویم کانادا یکی از ایالات است، فقط خودش خبر ندارد. پاتریک میگوید ما در کانادا هیچ کاری را شروع نمیکنیم، صبر میکنیم آمریکاییها شروعش کنند. دشمن قسم خوردهی کلیسا است، میگوید این امپراطوری باید حذف شود. از آن بالا پاپ شروع میکند میرسد به کشیش مظلوم کلیسای بغلدست دانشکده، که مردم نباید به اینها نیاز داشته باشند و اینها فقط بلدند قصرهای مجلل برای خود بسازند و نه به دنیای مردم خیرشان میرسد نه به آخرتشان و غیره، منظور در این باب همیشه در حال وحدت متقابل هستیم. شاید تنها جایی که رادیکال است همین حوزه دین و مذهب باشد. گمانم خدا را هم چندان به رسمیت نمیشناسد، یا چه میدانم، اصلاً به من چه؟
خلاصه پاتریک یک همچو آدمی است.
میدانی چه کیفی دارد هر از گاهی به دنیا بگویی هر چه دلت میخواهد غر بزن، امروز میمانم خانه.
جناب فلک
جدی ما را مسخره کردی یا خودت را؟ مشنگ هیچ خبر داری چندم فروردین است؟ بیست و نمیدانم چندم شده. الان وقت برف است؟ نه، واقعاً چه فکر کردی؟
میم
پایان برتری سرآغاز پرستش عدالت است.
دشتی که تا افق دشت باشد، نه کوهی، نه دریایی، فقط دشت. ایستاده باشی آرام تا کمر میان سبزهها و باد سبزهها را موج بزند، خم کند گهگاه. آسمانی گرفته با ابرهایی تیره در تماشای دشت ساکت، تا آخر باران ببارد نه تند نه آرام، فقط ببارد تا بوی خاک خیس بلند شود و هنوز تا افق هیچ نباشد و نباشد.
در آغاز زیبایی بود، با چشمانی آبی. خدا کارهای نبود.
آن ستارهی قطبی است، همان که خرسهای سفید قطبی از آن آمدهاند. بعضی وقتها صدایش میکنند ستارهی شمال، آن وقت میشود همان ستارهای که تو از آن آمدی.
- قربان! افراد برای ضدحمله آمادهاند.
- چند نفر؟
- قربان! با خودتان میشویم دو نفر.
هر از گاهی بیدار میشویم. من نمیدانم کی خوابمان میبرد که بعدش بیدار میشویم. ولی هر از گاهی بیدار میشویم. این بیدار شدن را دوست دارم. بیدار شدن شیرین است. میدانی، همه غم و غصه دارند. نداشته باشند هم میتراشند، بالاخره انسان یعنی همین. یعنی میل به کمال و وقتی آن کمال دستنیافتنی شد غصه میخوریم. انگار آخر دنیاست، انگار باد تمام شور و شوقش را برده است. بعد بالاخره بیدار میشویم. نه که اتفاق خاصی باید بیافتد، نه، لنگ چیز خاصی نیست. یک روز آفتابی، یک گپ گرم، یک آهنگ دلنشین یا یک بوسه کوتاه هم برای بیدار شدن کافی است. آن وقت باز یادت میافتد درست که چرخ گردون به میلت نمیگردد، ولی به اعتنای تو هم نمانده کارش. دم غنیمت شمار برادر.
- چه عجب شیپورت گمت نکرده. میکائیل چرا غصهدار نشسته؟
- شیپور نیست و صور است مشنگ. این هم عاشق یک پری شده.
- پس چرا گلوله شده آن گوشه؟
- آخر ابله یادش رفته کدام پری بود. از آن موقع غرغر میکند چرا پریها اینهمه زیادند.
- خب تو چرا نیشت باز است؟
- آخر من یادم است.
یک زندگی با خیلی سکوت، کنار یک کوهی که در اصل تپه است، با یک کلکسیون شیشههای ویسکی، بدون کمی مربای بالنگ به فروش میرسد. یک زندگی با کمی عطر و عشقبازی، با خیلی آفتاب نه سرد نه گرم، لب رودی آبباریکهای خریداریم.
خواب دیدم چشمهای قعر درهای جوشید و جوشید و تنها ماند و سنگ شد.
چند هفتهای است هر از گاهی بائوبا، یکی از کهنهکاران این شهر، نوشتهای از نوشتههای اینجا را میپسند و در بالاترین لینک میکند. عموماً هم ویرایشی مختصر در نوشته انجام میدهد و بعد منتشرش میکند. ویرایشهای این دوست نادیده را با ذوق دنبال میکنم. گهگاه موافقشان هستم، گهگاه نیستم. اینجا که دیگر نظردانی ندارد، برای لینکها هم در بالاترین کسی نظری نمیگذارد. خلاصه انگار من گوشهای از دنیا نشستهام و مینویسم و باد نوشتهها را به دست او میرساند که با اخم نگاهی بیاندازد و یکی دو جا را خط بزند و دوباره نوشته را بدهد دست باد.
نوشتن از ننوشتن آخرین سنگر است. قبل از فتح صفحههایت به دست سواران سکوت. قبل از فراموش شدن تمام افسانههایی که قرار بود نوشته شوند. قبل از سر کشیدن جام زهر خاموشی. چشم به راه سواران ایستادهام.
البته پیام نوروزی هم فرستاده بودیم، انگاری میرزا السلطنه.
آدمها را، شهرها را، سالها را باید زود نوشت. قبل از آنکه حجم گفتنیها آنقدر شوند که ندانی از کجا باید شروع کرد به روایت کردن، به نوشتن. زمان کتابها را قطورتر میکند، باید تند تند خواند و نوشت. انگار که عجلهای در کار است.
پوچ جاودان است.