echo "\n"; ?>
- صبح یک پری ازم پرسید ما چرا پاییز نداریم؟
- داشتیم. پاییزمان هزار سال بود. خیلی وقت گذشته از آن سالها.
- پاییز دیگری نداشتیم؟
- فقط همان یک پاییز. همان هم غنیمت بود. پیرمرد عاشق پاییز بود ولی دیگر نخواست ملکوت را پاییز کند. از آن هزار سال زرد و نارنجی هم یادگاری فقط همین گربه حنایی مانده.
- پس چرا آن یکبار پاییز آورد؟
- حوا ازش خواسته بود.
یکی با بیل برداشته پاییز روی سر شهر ریخته. یکهو پاییز شده. سنجابها بیشتر به چشم میآیند. عصرها آنقدر دم میکنند تا آسمان از رو برود و ببارد. صدای دوچرخه روی برگهای کنار پیادهرو کم و زیاد میشود تا میایستد. هوا ایستاده، منتظر. سنگریزه قوس برمیدارد میخورد آن طرف خیابان به شیر قرمز آتشنشانی. شیر صدای نامفهومی از خودش درمیآورد، انگار بگوید هوم یا بوم. اگر آن بچه را عابر حساب کنیم سه نفر از جلوی پله گذشتند. من هنوز فکر میکنم در مورد یک پاییز یکهو چه میشود نوشت. یکهو بودنش که بیشتر از یک خط پر نمیکند، هر چقدر هم برای من عجیب باشد.
- به پیش سرباز!
- گذشت آن روزها قربان.
پیرو یک سری مشکلات فیلتری رخداده و بنبست مذاکرات بین طرفین درگیر، نگارنده بر آن شد به طریق سنتی وارد میدان شود؛ هر چند این روشهای سنتی علیرغم میل نگارنده از دور و نزدیک ارتباطی با آقای آلن دوباتن ندارد. من باب احترام به سنن مبارزه آنلاین و نیز تفریح با فیلتریون آدرس جدیدی به ثبت رسیده و آدرس سابق به این آدرس جدید بامزه آینه شده است. فلذا اگر پشت فیلتر بودید میتوانید از آدرس جدید استفاده کنید. در ضمن درست مثل وقتی هوس میکنید کمدتان را مرتب کنید ولی دور برتان میدارد و خانه تکانی میکنید، نگارنده نیز دستی به سر و روی اینجا کشید و تغییراتی جزیی در ظاهر قضیه داد. کامنتدونی نیز من باب نمیدانم چه باز است تا چه پیش آید. زیاده عرضی نیست.
«... جان راسکین از طریق علاقهاش به زیبایی و میل به مالکیت آن به پنج راه حل اساسی دست یافت. نخست اینکه زیبایی حاصل مجموعهای از عوامل پیچیده است که از نظر روانی و دیداری بر ذهن تأثیر میگذارد. دوم اینکه انسان با گرایشی درونی نسبت به زیبایی و میل به مالکیت آن واکنش نشان میدهد. سوم اینکه روشهای نازلی برای این تمایل به مالکیت وجود دارد، از جمله میل به خرید اشیاء و قالی تا کندن نام خود بر یادبودی و گرفتن عکس. چهارم اینکه فقط یک راه برای تملک درست زیبایی وجود دارد و آن نیز از طریق درک آن است، با خوداگاه شدن نسبت به عواملی (روانی و دیداری) که مسؤول آن هستند. و سرانجام اینکه مؤثرترین روش پیگیری این خودآگاهی، تشریح مکانهای زیبا از طریق هنر است، با نوشتن یا نقاشی، بدون در نظر گرفتن اینکه استعدادش را داشته باشیم یا نداشته باشیم...»
آلن دو باتن، هنر سیر و سفر، برگردان گلی امامی
«... در سفرهای من زیبایی فراوان بود. در مادرید، به فاصلهی چند بلوک از هتلم زمین بایری بود که حاشیهی آن را آپارتمانهای مسکونی و یک پمپ بنزین نارنجی بزرگ و کارواش احاطه کرده بود. یک شب در تاریکی قطار بلند و باریکی با تک و توک مسافر از چند متری بالای این پمپ بنزین عبور کرد و با پیچ و خم از میان آپارتمانها گذشت. در آن تاریکی پلی که ریل قطار روی آن قرار داشت دیده نمیشد، در نتیجه به نظر میرسید که قطار در بالای زمین شناور است و با ظاهر فوق مدرن آن و نور سبز شبحگونهای که از پنجرههایش میتابید جشنوارهای از فناوری را مینمایاند. در داخل آپارتمانها ساکنین مشغول تماشای تلویزیون یا حرکت در آشپزخانه بودند. در همان حال، تک و توک مسافران پراکنده در واگنها یا مشغول تماشای شهر یا خواندن روزنامه بودند: در آغاز سفری به سویل یا کوردوبا، مدتها پس از آنکه ماشین ظرفشوییها دورشان را تمام کرده بودند و تلویزیونها خاموش شده بودند. مسافران قطار و ساکنین آپارتمانها کمترین توجهای به یکدیگر نداشتند، زندگیشان در امتداد خطوطی ادامه داشت که هرگز به هم نمیرسیدند، مگر لمحهای در قرنیهی مشاهده کنندهای که برای نجات از اتاق کسالتبار هتلش در حال قدم زدن بود...»
آلن دو باتن، هنر سیر و سفر، برگردان گلی امامی
«... چند متری جلوتر، در عمق بوتهی سبزی که کنار رودخانه روییده بود، صدایی شبیه سرفهی پیرمردی که بعد از ناهار سنگینی گلویش را از خلط پاک میکند به گوشمان میرسد. به دنبال آن خشخش شدیدی چنانکه گویی کسی در بستری از برگهای خشک دنبال شیء گرانبهایی میگردد. اما جانور به محض اینکه متوجه شد مهمان دارد سکوت کرد، همانند نفس حبس کودکی که در بازی قایم باشک پشت قفسهی لباسی پنهان شده باشد. در آمبلساید مردم مشغول خریدن روزنامه و خوردن چای و شیرینی هستند. در اینجا پنهان میان بوتهای، چیزی که احتمالاً پشم هم دارد و چه بسا دمی، علاقمند به خوردن توت و حشره، در میان شاخهها میپلکد و خرناس میکشد و با وجود تمام غیرمعمول بودنهایش یک معاصر است. موجودی که تنفس میکند و میخوابد و در این سیارهی منفرد و در جهانی ساخته شده از سنگ و صخره و نم و سکوت زنده است...»
آلن دو باتن، هنر سیر و سفر، برگردان گلی امامی
«...سفرها قابلهی افکارند. مکانهای اندکی به اندازهی هواپیما، کشتی یا قطار در حال حرکت منشأ گفتگوهای درونی هستند. گویی همبستگی غریبی میان چیزی که مقابل چشممان قرار دارد و افکار درون ذهنمان وجود دارد: گاهی افکار بزرگ به مناظر عظیم نیاز دارند و افکار جدید به مکانهای جدید. ظاهراً افکار درونی که به درجا زدن گرایش دارند با گذر سریع مناظر به تحرک در میآیند. شاید ذهن زمانی که باید بیاندیشد از فکر کردن باز میایستد. این کار همان اندازه فلجکننده است که مجبور بشویم ناغافل لطیفهای بگوییم یا لهجهای را تقلید کنیم. فکر کردن زمانی که بخشهایی از ذهن به کارهای دیگری مشغول میشود بهتر انجام میگیرد، مثلاً با گوش دادن به موسیقی یا تماشای ردیف درختهای کنار جاده. گویی آهنگ موسیقی یا منظره برای لحظهای آن بخش عملی، عصبی و خردهگیر مغز را که به هنگام برآمدن فکر دشواری در ناخودآگاه، تمایل به بسته شدن دارد و از خاطرهها، نیازها و افکار اصیل و درونگرا دور میشود، منفک میکند و در عوض افکار شخصی و سازنده را ترجیح میدهد...»
آلن دو باتن، هنر سیر و سفر، برگردان گلی امامی
«...داستانگویی که جزئیاتی مفصل را بازگو کند ما را به سرعت به مرز جنون میرساند. متاسفانه، خود زندگی اغلب به چنین نحو از داستانگویی گرایش دارد، و با تکرارها، تاکیدهای گمراهکننده و حوادث بینتیجه فرسودهامان میکند. مصر است که بارداک الکترولیز، دستگیرهی داخل اتومبیل، سگ ولگرد، یک کارت کریسمس و مگسی را که ابتدا روی لبه و سپس میان زیر سیگاری پر مینشیند نشان بدهد. تصورهای هنرمندانه و ناشی از هیجان واقعیت را فشرده و حذف میکنند، لحظههای کسالتبار را نادیده میگذارند و توجه ما را مستقیماً به لحظههای حساس معطوف میکنند، رک و پوستکنده و بدون آرایه و پیرایه، از این رو گونهای تحرک و انسجام به زندگی میبخشند که حواسپرتی و پریشانی روزمرهگیمان فاقد آن است...»
آلن دو باتن، هنر سیر و سفر، برگردان گلی امامی
چند روزی آلن دو باتن بخوانیم. از هنر سیر و سفرش. امیدوارم نقل چند صفحه از کتاب نه به آقای دو باتن بر بخورد نه خاطر خانم امامی را بیازارد.
In the old days, if someone had a secret they didn't want to share... you know what they did? They went up a mountain, found a tree, carved a hole in it, and whispered the secret into the hole. Then they covered it with mud. And leave the secret there forever.
In the Mood for Love
بیرون پنجره باران میبارد. قطرههای آب قبل از رسیدن میشکنند. هزار تکه میشوند. تکههاشان ریز ریز میریزد روی زمین. صدا همان صدای باران نیست. انگار کاسه بلوری میشکند. تیلههای باران قل میخورند بیرون از قاب پنجره. میروند پایین تپه. میروند بگویند باران شکست. بگویند تمام شد.
گندمها برای برداشت کاشته نمیشوند. کاشته میشوند که چیزی کاشته شده باشند. هر نسل گندم خود را خواهند کاشت و گندمزارها بیبرداشت روی دشتها باقی میمانند بیآنکه آنقدر عمر کنند تا شاهدی باشند بر هیجان نسلها که گندم کاشتند تا چیزی کاشته باشند. هرگز کسی نخواهد دانست گذشتگان برای چه میکاشتند و در پی چه بودند. فقط تکرار خواهد بود تکرار و گندمزارهای بیانتها و سوخته.
«...بارون شروع میشه. اولین قطرههای تند و تیز پراکندهاش با یک صدای آه مانندی میدوند لای برگها میخورند روی زمین، مثل نفسی که بعد از حبس درازی آزاد شده. دونههایش به درشتی ساچمهی گوزنزنی، داغ، انگار از دهنهی تفنگ در اومدهاند؛ با یک صدای جیز و جیز تندی میخورند به چراغ. بابا سرش رو بلند میکنه، دهنش شل و وله، نوار سیاه و خیس تنباکو چسبیده بیخ لثههایش؛ پشت اون صورتش که از تعجب شل و ول شده انگار بیرون دایرهی زمان رفته تو فکر این اهانت نهایی...»
ویلیام فاکنر، گور به گور، برگردان نجف دریابندری