I have a new motivation to write again. Well, motivation was there, but now I have a reason: so one day you can read the story of your life. I am already narrating your life with pictures in Persian, and I have no clue what you'll think about it later. As of now, I have no plan to force on you a formal education to read and write in Persian. But maybe you can read this later, assuming I continue to write. There has always been my long-lost dream of writing better in English. Did you know I would imagine my future as a writer? Then I migrated, and many dreams died to give room for new ones. Why write in public? Not sure. I doubt anyone reads this blog anymore, and even if they do, they will choose to read it in English. But again, I have never written anywhere else.
You are seven months and a few days now; we are in Iran, and you are now used to your grandparents. You smile to everyone and never complain, and we keep telling people that even though you look like me to the eye, you are a copy of your mom when it comes to what matters: your personality. You are the heart of every party we go to, and people are mesmerized by how little you complaine and how happy you are always. Then, they tell us something we know very well: that we are blessed.
And you made your first kick today.
And I keep repeating: miracle of life.
Magnolia trees are blossoming as if to taunt the rest of the sleepy garden with their magnificence. I feel, for the first time in a long time, that finally there is a possibility, a possibility to live into.
Philosophy is to be studied, not for the sake of any definite answers to its questions since no definite answers can, as a rule, be known to be true, but rather for the sake of the questions themselves; because these questions enlarge our conception of what is possible, enrich our intellectual imagination and diminish the dogmatic assurance which closes the mind against speculation; but above all because, through the greatness of the universe which philosophy contemplates, the mind also is rendered great, and becomes capable of that union with the universe which constitutes its highest good.
Bertrand Russell, The Value of Philosophy
I know she likes the sunset but not the darkness that settles afterwards. Today she said she loves these dark hours. Surprised, I asked what had changed. She asked me to listen and hear the birds singing, that they give her hope, and that their songs change everything
You hear there is a thin line between reality and perception or illusion or dream or whatever you want to call it. Tonight, while processing this new reality, I found a new realm: a realm that is neither real nor a dream. It may happen or not; it has potential; it is possible. Still, the line between this realm of possibility and the other two is thin. When I forget its existence, it recedes to the land of dreams, and when I dwell on it too much, it seems more real than it is.
Not even sure what I should feel and possibly will never know. Maybe this is what this whole thing is about: an uncertain journey you start, but someone else will walk it to the finish line.
- باید از که ترسید سرباز؟
- از آن کسکه نترسد، دیگر نترسد، قربان.
این اواخر روزی یک بار و دو بار «شعلهور» همایون شجریان و نصرت فاتح علی خان را گوش میکنم. عجب اسمی دارد آهنگ. تقاص غوطهور شدن در زبان این ور آب فراموش کردن زبان مادریات است تا بگذرد و بیخبر طراوتش به هوشت بیاورد.
اواخر آهنگ به گوشم میرسید که فاتح علی خان میگوید «فداکارم، گناهکارم». گفتم دیوان شمس عجب عمقی دارد که چنین تضادی را این همه رسا در یک مصرع جمع کرده. بعد معلوم شد میگوید «خطاکارم، گناهکارم». نشد دیگر مولانا، معلومات نگو. خیز برداشته بودم بالاخره به یاد سینا هم که شده شمس بخوانم.
رفت تا تلنگر بعدی.
من اگر هزار سال هم به این خیال گذرانده باشم، چه بدانم در این لحظه و اینجا چه باید بگویم؟ شاید هم خیالی در کار نبوده، آن سرکوفت نهفته در جان باز مثل همیشه جرأت خیال را گرفته. من ماندهام و توهم یک خیال. تو سقوط را ببین خیالت هم حتی سراب است. دال تهی تهی. آدمی که حتی آرزو نکند چه بداند باید با واقعه چه کند اسماعیل؟ برمیگردد و به شستن ظرفها ادامه میدهد. نکند تمام زندگی همین سرگشتگی باشد که ندانی چه باید بگویی؟ من قرار است محتاطانه مسرور باشم، به جایش هیچ نیستم. منتظرم فقط. انتظار چه؟ که کتاب زندگیام ورقی بخورد و باقیاش را بخوانم و زندگی کنم؟ دست کم بگذار اینجا ثبت بماند حیرانی این شب، که نه خواب است، نه بیداری، نه شعف است، نه سکون، فقط انتظار است.
هزار شعر ناسروده داری، صد قصهی نانوشته. حجم ناگفتهها بر سینهات سنگینی میکنند. عمر میگذرد بدون گذاشتن ردی بر دفترت. خاطرهی خیانتکار فراموش میکند. عمر میگذرد. بر تو چه میگذرد اسماعیل؟ بر ما چه میگذرد اسماعیل؟ کجای این دشت سرد بار بر زمین بیفکنیم و به تماشای ستارهها نقش زمین بشویم؟ میگویند مجنون از عشق لیلی سوخت. نه، مجنون را سرگردانی تباه کرد. لیلی بهانه بود.
زندگی من به رودخانههایی میماند که پای به پای هم و در کنار هم به سوی دریا سرازیرند و من ناظری حیران در کناره. گاه میبینم یکیشان را جوش و خروشی گرفته و اوجی میگیرد و میدرخشد. در شوق این اوج چشمم به رود دیگری میافتد که آرام و باوقار، بی اعتنا به اوج آن دیگری، راه خود را میرود.
اسماعیل تو همیشه میگویی این نیز بگذرد. من به چشم خود میبینم که اوج آن یکی با آرامش این یکی همراه است، حتی لحظهای لازم نیست که بگذرد یا نگذرد. هر خوشی و غم در همان آن که رخ میدهند، گذشتهاند در اصل.
ه هر ستون تکیه میدهم وا میرود اسماعیل. چند بار زندگی را باید از نو تعریف کرد؟ بر چه سرابی ساختهایم این سرا را؟ سرگردانی جانفرساست اسماعیل. آسمان بر شانههایم سنگینی میکند. یک استکان دیگر چای بریز رفیق.
- فردا چه ساعتی قربان؟
- هر ساعتی که بخواهیم.
- به کدام سو قربان؟
- به هر سو که بخواهیم.
- پس جنگ چه قربان؟
- شاید روزی دیگر.
چندین سال قبل بانو از نگارنده خواسته بود کمی ترکی یادش بدهد. آمدم شروع کنم دیدم حتی نمیدانم اصول اولیه این زبان چیست. شنیداری یاد گرفتن طبعاْ فقط در بچگی میشود و بزرگسالی به دست کم مقداری اصول اولیه لازم دارد. نگارنده متوجه شد باید اول اصول اولیه را خودش یاد بگیرد قبل از اینکه به کسی دیگر بخواهد راه و چاه نشان بدهد. کور که نباید عصاکش کور دگر شود.
این شد آغاز یک مسیر یکی دو ساله نگارنده که سعی کند مخرج مشترکی از منابعی که در دست داشت دربیاورد و راهی پیدا کند برای سادهتر کردن قضیه. نتیجهی کار اینجاست. باشد که به درد کسی بخورد.
You Just Always Know What You Think. I'm Not Like That.
Normal People