\n"; ?> میرزا پیکوفسکی

به طور ساده بحث بر سر این است که یک گزاره را باید فقط بر اساس محتویاتش و منطق بررسی کرد یا باید نویسنده و انگیزه‌هایش را نیز دخیل دانست. حامد قدوسی و ایمانیان و متعرض (تا اینجا) وارد بحث شده‌اند. لینک نوشته‌هایشان اینجا به ترتیب زمانی آورده شده‌اند و تا وقتی ادامه بدهند به روز خواهد شد. طبعاً چون بحث برای من جالب است.

نقد گفته یا گوینده؟ ایمانیان
آیا مغالطه منطقی همه ماجرا است؟ حامد قدوسی
گفته و گوینده، یادداشت‌های یک معترض
منطق شرط لازم ماجراست، ایمانیان
در اهمیت منطق شکی نیست، حامد قدوسی
منطق شرط لازم ماجراست -۲، ایمانیان
مناسکِ گفتار و اندیشه، یادداشت‌های یک معترض
منطق لازم است، تحلیل انگیزه هم مفید است، حامد قدوسی
منطق شرط لازم ماجراست -۳، ایمانیان
چرا متر منطق را همه‌جا نمي‌توان به كار برد، فاطمه
موقعمندی، مریم نصر


the_illusionist_2010_movie_image_01.jpg
There are no magicians
The Illusionist


- گرفته‌ای؟
- پری گریه می‌کرد. نشد آرامش کنم.
- چه دلش نازک است پری. باز کسی درد می‌کشید؟
- یادت هست یک بار پیرمرد گفت ورای نیکی و پلیدی است؟
- پیر شده پیرمرد.


George Orwell described how, fighting on the front line during the Spanish civil war, he saw a man jumping out of the enemy trench, half-dressed and holding his trousers with both hands as he ran:
I did not shoot partly because of that detail about the trousers. I had come here to shoot at "Fascists"; but a man who is holding up his trousers isn't a "Fascist," he is visibly a fellow creature, similar to yourself, and you don't feel like shooting at him.
Simon Leys, The Intimate Orwell


از آن کشور عجیب و حتی غریب برگشتم.
قبل از رفتن یک کتاب کوچکی در مورد ژاپن مدرن می‌خواندم. جزو سری «یک درآمد کوتاه» از انتشارات آکسفورد است که ایران به اسم مجموعه‌ی «مختصر مفید» منتشر می‌شوند. آن‌جا نویسنده مفصل توضیح داده بود که بعد از آنکه ژاپن درهایش را به روی دنیای خارج بازکرد مدت‌ها در شوک فاصله‌اش با غرب مدرن بود. این به تلاشی ستایش برانگیز منجر و ژاپن به سرعت یک کشور صنعتی شد. پس از آن نوبت به شورش علیه غرب رسید. نویسنده کتاب اسم این خیزش را غلبه بر مدرنیسم با مدرنیسم گذاشته بود و نقش ژاپن در جنگ جهانی دوم را هم در همین راستا ارزیابی کرده بود. ژاپن برای سال‌ها (و شاید هنوز) ناخشنود بود که با وجود صنعتی شدن جزو کلوب غرب محسوب نمی‌شود. نفرت و عشق به غرب فقط یکی از پارادوکس‌های ژاپن بود و هست.

نویسنده اعتقاد داشت مشکل دیگر ژاپن مسأله هویت است. تعریف ژاپنی بودن از قرن گذشته تا امروز مورد بحث بوده است و رگه‌هایش را در اکثر آثار هنری امروز ژاپن می‌توان پیدا کرد. هنوز هم معلوم نشده است هویت ژاپنی چه ویژگی‌هایی دارد. آن بخش از هویت که به گذشته یک ملت برمی‌گردد شاید یکی از مهم‌ترین سدهای ارایه تعریف از هویت این ملت است. ژاپن هنوز در مورد نقشش در جنگ دوم در حالت کتمان است و هر چند به صورت ظاهری اشتباهات خود را پذیرفته است ولی این عذرخواهی‌ها از طرف کشورهای آسیایی هرگز مورد قبول واقع نشده‌اند. چین اعتقاد دارد عذرخواهی‌ ژاپنی‌ها برای نسل‌کشی وحشیانه‌شان در نانجینگ هرگز صادقانه نبوده است. جار و جنجال بر سر مسأله بازدید نخست‌وزیران ژاپن از معبد یاسکونی فقط نوک کوه یخ است. این معبد یادبودی برای سربازان جنگ‌های نیمه قرن نوزده تا نیمه‌ی قرن بیست. سربازانی که از دید کشورهای آسیایی قاتلانی بی‌وجدان بوده‌اند. همه‌ی نخست‌وزیران سابق پس از بازدید از معبد در دفتر یادبود همیشه اسم خود را می‌نوشتند، یعنی به عنوان شخصیتی حقیقی بازدید کرده بودند. نخست‌وزیر کنونی در آخرین بازدیدش دفتر را با نام نخست‌وزیر امضا کرد و تصور کنید غوغای همیشگی چقدر بالا گرفت. مسأله روبرو شدن با گذشته‌ی تاریک ژاپن و پس از آن تحلیل این هویت نوساخته‌ی ژاپنی که مبتنی بر کتمان همان گذشته است به گمان نویسنده‌ی کتاب بزرگترین مسأله ژاپن مدرن است.
ژاپن از دید من کشوری بسیار سنتی است. اگر قرار بر گذار از سنت باشد ژاپن گمانم هنوز در مراحل ابتدایی است. من ژاپن را جامعه‌ای بسیار مردسالار دیدم. نه از لحاظ حقوقی، یقین دارم از لحاظ قوانین مانند باقی غرب هستند. از لحاظ عرف اجتماعی. به خصوص نقش زنان برایم عجیب بود. در ژاپن بسیار عادی است که دختران بعد از دانشگاه مدتی کار کنند و بعد از ازدواج کدبانوی خانه شوند. حتی بین پاپ‌استارهای دختر هم بسیار طبیعی است که بعد از ازدواج در بیست و اندی سالگی دنیای مدیا را کنار بگذارند و به بچه‌داری مشغول شوند. در آن هوای گرم و مرطوب محال بود جز میان معدود تیپهای عاصی، کسی دامن کوتاهی بپوشد و جوراب شلواری پایش نباشد. تاپ و این قبیل که شوخی محض بود. در تبلیغات از زنان استفاده می‌شد ولی بسیار نسبت به غرب خوددارانه‌تر و پوشیده‌تر. بیخود نیست حضرات رویای یک ژاپن اسلامی داشتند. آزاده نوشته بود زنان را تشویق می‌کنند به پول خرج کردن. انگار یک تقسیم وظایف هست که مرد قرار است کار کند و زن خرج کند. تو بگو این احترام به زن است. نیست، که اگر بود خشونت خانگی آمارش باید بسیار پایین‌تر می‌بود.
این گوشه‌گیری از دنیا بی‌منفعت نبوده. نشسته بودند دور از جار و جنجال قاره، هر از گاهی سرکی می‌کشیده‌اند به چین. تا قرن سیزده چهارده هر چه داشتند از چین آمده، دین و خط و فرهنگ و غیره. هیچ کس هم بر این جماعت غلبه نکرده بوده، حتی مغول‌ها. دو بار حمله کرده بودند و هر دوبار توفان قبل از رسیدن قسمت بزرگی از بساطشان را از بین برده بوده و ژاپنی‌ها بازمانده‌شان را. تا پیروزی آمریکا در جنگ دوم ژاپن هیچ وقت اشغال نشده بوده. ارمغان چنین ثباتی در کنار طولانی‌ترین سلسله‌ی امپراطوری دنیا (بلندتر از تاریخ پادشاهی بریتانیا) یک سنت هزار لایه است. از طرف دیگر به برداشت من برخلاف اروپا ژاپن نیازی به گذر از این سنت احساس نکرده است. سنت در اروپا با مذهب پیوند خورده بود و مذهب دست و پا گیر بود. وقتی از مذهب به نسبت خلاص شدند سنت هم از دست رفته بود. مذهب در ژاپن شبیه مسحیت و اسلام نیست و نقشی کم رنگ‌تر دارد. به گمانم نیازی نبوده برای صنعتی شدن زیاد از سنت و مذهب خود را خلاص کنند. از دید من ژاپن یعنی مدرن بدون مدرنیته. یک جامعه‌ی سنتی ولی صنعتی و کارآمد. شاید ریشه‌ی پارادوکس‌های فراوانی که در فرهنگ ژاپن وجود دارد نتیجهی همین جمع غریب سنت و مدرنیته است. کشوری که ظاهری غربی دارد و باطنی شرقی.
قبلاً در مورد علاقه‌ی به جزئیات بین این جماعت نوشته بودم. کلاً انگار همه‌ی مملکت در دوران باروک بوده و هست و خواهد بود. اوایل فکر می‌کردم چطور از سادگی سنتی به این بلبشوی امروز تبدیل شده است. در یکی از باغ‌های سنتی‌شان که سرگردان بودم جواب را پیدا کردم. کدام سادگی سنتی؟ حتی همین باغ‌های سنتی همه‌چیز آنقدر جزئیات دارد که ذهن از تمرکز برای پیدا کردن معنای پشت سر هر قلوه سنگ خسته می‌شود. جزء جزء یک باغ سنتی با دقت تنظیم شده است. حتی باغ‌های ذن هم ترکیبی از مینیمالیسم و همین جزئیات بودند. منظور گمانم این رشته علاقه به جزئیات هرگز در تاریخ‌شان قطع نشده است. همین جزئیات به نحوه‌ی زندگی می‌رسد.
هر از گاهی فکر می‌کردم این کشور را برنامه‌نویسان کامپیوتر اداره می‌کنند، بس که همه‌چیز الگوریتمی بود. برای هر کاری الگوریتمی وجود داشت که علی‌رغم پیچیدگی پاسخگوی نیاز بود و چنان با دقت طراحی شده بود که هیچ حالتی نبود که پیش‌بینی نشده بود. یک سیستم بسیار دقیق و ماشینی. وزن این ماشینی بودن حتی برای من به عنوان توریست قابل حس بود. تمام این مدت احساس من این بود که در محیطی بسیار کنترل‌شده قدم می‌زنم. آنقدر که حتی شک می‌کردم از خود اختیاری دارم یا یک چرخ دنده‌ بین دیگر چرخ دنده‌های یک سیستم بزرگ هستم. دیروز در یکی از خیابان‌های نزدیک خانه قدم می‌زدم. روز تعطیل بود و خیابان را بسته بودند و یک جور بازار محلی برقرار بود. حین قدم زدن احساس آزادی می‌کردم. برایم عجیب بود. انگار از یک قفس بیرون آمده‌ام. از طرف دیگر اعتماد متقابلی که بین شهروندان یک کشور غربی هست، عجیب جایش در ژاپن برایم خالی بود، و یا مجال بروزی داشت. آن‌قدر سیستم کامل است که نیازی به اعتماد وجود ندارد، پروسه جایی را برای پر کردن با چنین خصایصی باقی نگذاشته است.
در نهایت گمانم یکی از پررنگ‌ترین ویژگی‌های ژاپنی‌ها احترام است. در احترام آن‌قدر زیاده‌روی می‌کنند که بارها یاد فرهنگ تعارف در کشور خودمان می‌افتادم. برای هر چیز آنقدر از تو تشکر می‌شد که در مورد صمیمانه بودن تشکر کامل به شک می‌افتادی، همان‌طور که ما می‌دانیم هیچ تعارفی در ایران صمیمانه نیست. ترم پیش در دانشکده‌ی همسایه درس بازاریابی داشتم. یک بخشی نوشته بودند اگر با ژاپنی‌ها بر سر میز مذاکره نشستید هرگز جواب بله را به عنوان اینکه پیشنهادتان مقبول بوده تفسیر نکنید. ژاپنی‌ها نه گفتن را بی‌احترامی می‌دانند و بله فقط به این معنی است که من حرف شما را شنیدم. اگر جواب‌شان منفی است، این را نه به صورت مستقیم، که در هزار لفافه بیان می‌کنند.
بین کارهایی که از ژاپن در بیرون از آن مشهور است و دنبال کردم، هاروکی موراکامی نویسنده و هایائو میازاکی انیمیشنیست، کارشان برای من شبیه جادو است. همیشه کنجکاو بودم بدانم چنین دنیاهای سورئالی که این دو دارند ریشه‌اش از کجا است. تمام مدت این گشت و گذار ناخودآگاه پی علایمی بودم که این دو در کارهایشان استفاده می‌کنند. زیاد هم پیدا کردم. دیدم سنگ‌ها از صدها سال قبل در ژاپن ارزشی عرفانی دارند و همین به داستان‌های موراکامی راه پیدا کرده است و یا در باغچه‌هایشان عروسک‌های سفالی از دیو و پری‌های خیالی می‌دیدم کاشته‌اند که از سبزی‌هایشان محافظت کنند و خیال می‌کردم همین موجودات بامزه هستند که در کارتون‌های میازاکی از در و دیوار بالا می‌روند. این کند و کاو از لذت‌بخش‌ترین بخش‌های سفر بود.
آن‌چه که در این مدت نوشتم نظرات شخصی من بود. طبعاً اشتباه بین‌شان خواهد بود و باید در نظر داشت مبتنی بر دو هفته سرگردانی و چند کتاب و منبع و مأخذ چک کردن بود، نه یک سری تحقیق معقول و مبسوط. ژاپن برای من تجربه جالب و عجیبی بود. دیدن ترکیب غیر معمول تفاوت و پیش‌رفت (حالا به هر سو) البته که مسحور کننده است. ولی آن‌قدر دنیای‌شان از دنیاهای آشنایم دور بود که با آن فرهنگ کشور نمی‌توانستم احساس نزدیکی کنم. همانقدر که بیگانه رفته بودم، بیگانه برگشتم.


صبح رفته بودم یک جایی به اسم معبد میجی بر وزن کتری. جناب میجی امپراطور اواخر قرون نوزده و اوایل قرن بیست است. یک جوری معمار ژاپن مدرن است و درهای ژاپن را به روی دنیا باز کرد. تا آن موقع سیاست ژاپن کناره‌گیری از باقی دنیا بوده. بعد دیده‌اند چه عقب هستند از باقی دنیا و بقیه داستان آشناست. جناب میجی یک نسبتی با تقی‌زاده خودمان داشته و آن اواسط تصمیم گرفته از نوک پا تا فرق سر فرنگی شود و البته بعدش اصلاح شده و تصمیم گرفته روح ژاپنی را با مدرنیسم غربی آشتی بدهد و خلاصه قصه‌اش سر دراز دارد. شخصیت محبوبی است. این معبد را پاتوق جنگ‌سالاران دست راستی افراطی بوده زمان جنگ. در بمباران جنگ دوم نابود شده و سال پنجاه و هشت دوباره ساختندش.

هیچ‌جا به این شلوغی ندیده بودم. جناب میجی هم گویا روز به روز محبوب‌تر می‌شود. تیپ راهب‌هایش هم با باقی معابد فرق داشت، لباس این‌ها سفید بود. یک لشکر آدم مسن بودند که نمی‌دانم چه می‌کردند. بعد از آن کاری که نمی‌دانم چه بود رفتم داخل یک تالاری و نشستند و یکی بر یک طبل بزرگ می‌کوبید. مشخص بود نباید بروم ولی چون هیچ کس نگهبان نبود رفتم داخل تالار. تا معلوم شود اینجا چه خبر است با معیارهای غربی بسیار محترمانه، با معیارهای ژاپنی کمی غیر محترمانه از تالار انداختندم بیرون. عموماً همه‌ی تابلوهای اماکن دیدنی و غیردیدنی ژاپن دو زبانه هستند. این معبد اولین جایی بود که همه‌چیز ژاپنی بود، یعنی حتی عکس نیاندازید و این‌ها. گویا رفقای دست راستی هنوز هم این اطراف هستند. بیرون یک چیزی حدود پنجاه بشکه شراب از هدایای تاکستان‌های فرانسه بود. جناب میجی کت و شلوار که سهل است، به شراب هم علاقمند شده بوده.
گمانم یک استادی مشق تعیین کرده بوده برای دانشجویانش بروید از توریست‌ها، یا آدم‌هایی با تی‌شرت قهوه‌ای یا بالاخره آدم‌هایی که من جزوشان محسوب می‌شدم عکس بیاندازید. بیرون پارک سه نفر مختلف مجبورم کردند بایستم برایشان بگویم پنیر.
در حوالی غرب توکیو سرگردان بودم. این حوالی نوساز است و پاتوق جوانان ژاپنی است. یعنی از مرکز خریدهای مخصوص این ملت تا بار و کلاب و غیره. به شکل مشخصی این بخش شهر آمریکایی‌تر بود. یک دیدگاهی در ژاپن وجود دارد که آدم تا جوان است و مسؤولیت کاری یا خانوادگی ندارد باید عشق کند و کل سیستم طرفدار این است که جوان‌ها هر قدر می‌خواهند خوش بگذرانند. به عنوان اقتصاد سوم دنیا پول هم دست‌شان کم نیست و گویا جوان بودن در این مملکت نه تنها جرم نیست، حتی مطلوب است. بیخود نیست هر جایی می‌روی یک گوشه‌ی عشاق هم دارد و هر از گاهی فکر می‌کنم این مملکت کلاً در روز ولنتاین است. این بخش شهر هم مرکز خرید بود و غیره. من به این نتیجه رسیدم توکیو یک مرکز خرید بزرگ است که هر از گاهی وسطش خیابان کشیده‌اند.
در یکی از این چهارراه‌های شلوغ که قطری و غیره بود دو سه نفر تیپ اروپایی-آمریکایی آمدند و یک دختری وسط خط عابر پیاده کنار بلوار که ماشین ازش رد نمی‌شد دراز کشید و یک پسری کنارش زانو زد و یکی دیگر عکاسی کرد. هنرمندی، هنرمندنمایی، چیزی بودند. سر دو دقیقه پلیس آمد و خیلی خشن کاسه کوزه‌شان را جمع کرد. یقین حاصل کردم پلیس‌شان شوخی سرش نمی‌شود. حتی نپرسیدند اینجا چه خبر است، دردتان چیست. فوری جمع‌شان کردند. پلیس آن ور آب خیلی مهربان‌تر است.
در چین قسمت انگلیسی تابلوها مایه‌ی تفریح بود. بس که پرت و پلا ترجمه می‌کردند. اینجا وضع خیلی فرق دارد. عموماً ترجمه‌ی تابلوها خیلی ادبی و رسمی است، انگار مرحوم شکسپیر مترجم‌شان بوده. تک و توک سوتی هم می‌دهند. بیشتر با حروف تعریف درگیر هستند و یا کم دارند یا زیاد. مثلاً یکبار یک بلیط فروشی دیدم بالایش نوشته بود «یک باجه‌ی فروش بلیط» یا یک تابلوی راهنما با فلش نوشته بود «ایستگاه مترو پایین یک تپه». زیاد سر در نمی‌آورم در کل چرا انگلیسی‌شان این‌ قدر بد است. طی فضولی‌های معمولم در تراموایی در هیروشیما دیدم چند تا دختر مدرسه‌ای دارند کتاب انگلیسی مدرسه‌شان را با هم می‌خواندند. گردن خم کردم و دیدم متنی که برای شاگرد دوازده سیزده ساله در کتاب بود هیچ متن ساده‌ای نبود. پس کجا می‌رود این هم سواد؟ مترجم کامپیوتری جیبی‌ها یادتان هست ده پانزده سال پیش آمدند؟ اینجا خیلی مرسومند. چند بار شده از جیبشان درآورند و ژاپنی وارد کردند و بعد به من داده‌اندش که یعنی بخوان. یک معمار مهمی داشته‌اند به اسم کنزو تانگه که همان‌طور که گائودی هر چه مهم در بارسلونا مهم است را ساخته، ایشان هم هر چه در ژاپن مهم است را. دنبال یک ساختمانی ازش می‌گشتم و نبود. جناب پلیس از همین مترجم جیبی‌ها استفاده کرد که روشنم کند ساختمان را کوبیده‌اند. اینکه من پی یک جایی بگردم و بعد معلوم شود کوبیده‌اندش دارد به شکل مشکوکی دارد تکرار می‌شود.
من این همه روی ریل‌های این ملت رفتم و آمدم و هیچ نگفتم. این مملکت کلاً روی ریل است. آن قدر قطار و مترو و تراموا دارند که گمانم به هر ژاپنی یک کیلومتر ریل برسد. و قاراشمیش. ایستگاه‌ها شلوغ و پیچیده. قسمت حیرت‌انگیز این است که با وجود این پیچیدگی گم نمی‌شوید. یعنی آن قدر تابلو هست که گم شدن کار سختی است. هزار شرکت خصوصی هم دارند. یکهو می‌بینید یک قسمت مترو مال یک شرکت است و آن یکی مال دیگری و حین خط عوض کردند از نو باید بلیط بگیرید و اگر کارت روزانه می‌خرید هزار جور دارد، این شرکت و این شرکت خوب است یا خطوط آن شرکت را هم دخیل کنیم؟ من چه می‌دانم آخر. شینکانسن یا قطار گلوله‌ای چیزی است شبیه معادل‌ها اروپایی‌اش. سرعتش به سیصد کیلومتر می‌رسد و من فاصله‌ی تمام شهرها را با حضرتش پیمودم. پدیده‌ی بسیار راحتی است. تکان تقریباً ندارد، بدون تشریفات از مرکز شهر هیروشیما مثلاً می‌رسید به مرکز توکیو. اگر از توکیو به تورنتو هم خط کشیده بودند عالی می‌شد.
این مملکت بهترین جای دنیا برای نابیناها است. هر شهری من رفتم در هر جای شلوغ تا متوسط پر رفت و آمد، خطوط مخصوص نابینایان در پیاده‌روها بود. همه‌جا. این شبکه‌ی کاملی که داشتند واقعاً تحسین برانگیز بود. امروز از میله‌ی یک راه‌پله در ایستگاه مترو گرفته بودم بالا بروم، دیدم پشت میله به خط بریل چیزی نوشته‌اند. چک کردم اول و آخر هر میله هر پلکان خروجی بود. لابد اسم خروجی یا اطلاعاتی از این قبیل است. طبعاً برای کسانی که ویلچر دارند که امکانات هزار بار بیشتر است. در ضمن من بالاخره موفق شدم دو عدد خیابان‌خواب در این ممکلت کشف کنم. واقعاً پی‌شان گشتم.
یک دکلی دارند از روی برج ایفل ساختند. خیلی شبیه برج ایفل است و حتی چند متر ازش بلندتر است، هر چند وزنش نصف آن است. قرمز و سفید رنگش کردند. دکل مخابراتی است و هزار آنتن ازش آویزان بود. من هر قدر نگاه کردم نفهمیدم چرا آن قدر کوچک به نظرم می‌رسید. اصلاً انگار برج ایفل را در مجلس عزای خودش دیده باشی، حالا گیرم سفید و قرمز شده و کمی جوادتر. این را هم سال پنجاه و هشت ساختند. آن سال گمانم بسیج بساز بساز بوده. مثل اصلش آسانسور دارد و می‌روی بالا. شب رفتم و توکیوی تاریک را هم دیدم. حتی بیشتر از آنی که فکر می‌کردم برج دارد این شهر. اصولاً شهرها در شب خوشگل‌تر از روزشان هستند، توکیو هم یکی‌شان.
کمی هم اصلاحات. آزاده نوشته «سان» مرد و زن ندارد و هم آقا معنا می‌دهد و هم خانم و هم کوه. فوجی‌سان یعنی کوه فوجی پس، نه آقای فوجی. کروات را هم از بالا اجازه دادند نبندند که گرم‌شان نشود، این طور نیست که خوش‌شان نیاید پس. یک کهکشان هم کامنت گذاشته بود در مورد راننده اتوبوسی که آینه‌ها را می‌شمارد و نوشته بود که این برای ایمنی است و این طوری از سر عادت مثلاً آینه بغل را نگاه نمی‌کنید بلکه واقعاً چک می‌کنیدش.


صبح برای رسیدن به باغ وحش‌شان مجبور شدم یک باغ و چند معبد ببینم. می‌فهمید؟ مجبور شدم. درک ژاپنی‌ها از دریاچه در پارک، مرداب است. نتیجه اینکه دنیا را پشه برمی‌دارد. لطف نمی‌کنند هر از گاهی این دریاچه‌ها را یک همی بزنند. سر راه همین مرداب‌ها رفتم ساختمان تئاتر ملی‌شان را ببینم. نبود. یعنی کوبیده بودنش از نو بسازند. به همین سادگی. البته عادت دارند. یعنی هر چه بنای تاریخی دارند عموماً طی هزار سال اخیر چند بار در آتش سوزی نابود شده و این‌ها برداشتند از نو همان را همان‌جا ساختند. وسط پارک چند دختر پسر حرکات آکروباتیک می‌کردند و آخرش که کلاه گرداندند دیدم مردم عموماً اسکناس هزار ینی که می‌شود دوازده دلار می‌اندازند. به نظر دست و دلباز می‌آیند. اصرار نگارنده بر باغ‌وحش من باب حضور چند عدد پاندا در آن محدوده بود. رفتم و پانداها خواب بودند. یکی‌شان هر از گاهی زیر چانه‌اش را می‌خاراند. هر چه بچه مدرسه‌ای‌ها سر و صدا کردند جم نخورد. به هر حال دوست‌داشتنی بود، حتی گرم و نرم هم به نظر می‌رسید.

موزه‌ی ملی‌شان رفتم. از معادل‌های اروپایی‌اش خلاصه‌تر بود. تاریخ درازی دارند ولی به رنگارنگی اروپا نیست البته. معلوم شد سی هزار سال قبل اولین آدم‌ها این حوالی پیدا شدند و ژاپن تا قرن دوازده سیزده بعد از میلاد کاملاً وابسته و تحت تأثیر چین بوده، از تکنولوژی و اصول حکومت گرفته تا هنر. بعد از آن آرام آرام راهشان جدا شده است. در ضمن معلوم شد یک قوم بومی شمال ژاپن بوده به اسم آینو که سر فرصت ارتش ژاپن خدمت خوبی بهشان کرده. در ضمن چقدر این بودا انواع دارد یا همه‌ی طلبه‌هایش شبیه خودش بودند و بالاخره مشکوک است. یک مجسمه‌ی خدای مهربانی دیدم که شکل بودا بود ولی بودا نبود. معلوم شد چقدر نمی‌دانم از بودیسم. یک نمایشگاه شلوغی هم بود به اسم بودا و مانگا که به صورت مانگا زندگی بودا را به تصویر کشیده بودم. فرموده بودم خدمتتان که داستان این مانگا دراز است.
یک سری نقاشی هم از فوجی‌سان داشتند. فوجی که همان کوه‌شان است که حلزون‌ها ازش بالا می‌روند و به علت همان لحاف ابری که فرمودم هنوز موفق نشدم ببینمش. از توکیو اگر و اگر هوا صاف باشد می‌شود دیدش. این -سان که بهش چسبیده یعنی آقا. مثلاً بنده می‌شوم میرزاسان. لباس رزم سامورایی‌ها در جنگ هم در موزه موجود بود. بعضی از ماسک‌هایشان ریش و سبیل هم حتی داشت. از بخش هدایای موزه داشتم داشتم چند هدیه می‌خریدم یک آمریکایی آمد سراغم که انگار تو می‌د‌انی این‌ها (یک جور نقاشی بودند) چرا مهم هستند و یک توضیحی برایم بده. من البته نمی‌دانستم ولی دیدم فقط می‌خواهد دلش قرص شود. رفتم بالای منبر و چنان داستانی بافتم که خودم هم باورم شد.
تمام این مسایل در شمال توکیو بود. برخلاف مرکزش که دیروز بودم و لوکس بود و غیره، اینجا قدیمی‌تر به نظر می‌آمد. به چند بازار به معنای کلمه رسیدم که یقین دارم اگر لازم می‌شد از مرغ شیر می‌دوشیدند می‌آوردند. بلبشویی بود. آن ور تر بازار آشپزخانه‌ها بود و یک جایی بود این ماکت‌های پلاستیکی غذاها را برای رستوران‌ها می‌ساخت. احساس می‌کردم به سرچشمه رسیدم. در خیلی از رستوران‌های آن حوالی برنج با سس کاری هندی داشتند، جاهای دیگر زیاد ندیده بودم. در ضمن هیچ‌وقت ندیدم این‌ها حین راه رفتن چیزی بخورند، درست نقطه مقابل آمریکایی شمالی که همه همیشه دهانشان در پیاده‌رو می‌جنبد. یادتان هست در فیلم آدم برفی پدر اکبر عبدی بهش گفت رفتی ژاپن دنبال ترک‌ها بگرد، «همه‌جا ترک هست». خب امروز ناهار چه خوردم؟ دونر کباب یا همان کباب ترکی. با مسؤول مربوطه گپ می‌زدم انگار میدان تاکسیم استانبول است و بعد از ده دوازده روز یک همزبان پیدا کردن مطلوب بود. البته همین دیروز یک ایرانی هم دیدم که داشت پای تلفن توضیح می‌داد قرار است به دهان یک بیچاره‌ای چطور عنایت کند. اوضاع پس بود، صلاح ندیدم آشنایی بدهم. یک سری بازارهای دیگر خرت و پرت فروشی هم کشف کردم که چیز قابل راپورتی نداشتند.
در مورد خط‌شان یک سری نتایج برایم حاصل شده که بدین وسیله به سمع و نظرتان می‌رسد، امیدوارم سوتی خیلی جدی ندهم. خط این‌ها به شیر تو شیری بقیه‌ی کارهایشان است. دو جور خط دارند که درهم استفاده می‌شوند، یعنی در یک جمله از هر دو استفاده می‌شود. اولی کانجی است که همان کاراکترهای چینی هستند و مثل خود چینی قیاسی است کار. یعنی بر فرض اگر یک کاراکتر کانجی تازه ببینید بر اساس شباهت ظاهرش با دیگر کاراکترهایی که می‌شناسید ممکن است بتوانید تلفظ یا معنا یا هر دویش را حدس بزنید. کانجی برای اسامی و بن افعال استفاده می‌شود.
خط دوم که مخصوص خودشان است کانا است. کانا تقریباً الفبایی است، در حقیقت سیلابی است. برای همین خیلی بیشتر از الفبا عضو دارد. خود کانا بر دو قسم است. هیراگانا که کاراکترهایش به نسبت ساده هستند و قر و قوس دارند اکثراً و شناسه‌های فعلی و حروف اضافه و این جور خرت و پرت‌ها استفاده می‌شود. کاتاکانا که از بسیار ساده کردن یک سری کاراکترهای مشهور کانجی خلق شده‌اند و برای نوشتن کلماتی که به زبان بیگانه هستند یا از آن‌ها وارد ژاپنی شدند استفاده می‌شوند. بعضی وقت‌ها بالای کاراکترهای کانجی با قلم ریزتر می‌بینید دو سه کاراکتر هیرگانا وجود دارد که بیشتر برای بچه مدرسه‌ای ها است که هنوز دو سه هزار کاراکتر معمول کانجی را یاد نگرفته‌اند و به کمک این هیرگاناها کلمه را می‌توانند بخوانند و عموماً شنیداری معنایش را می‌دانند. دیروز خواندم یک لغت‌نامه چینی هست که صد هزار کاراکتر کانجی دارد، البته خیلی‌هایشان از رده خارج هستند.
به هر حال خط بسیار پر دردسری است. فکر کنید نوشتن یاد گرفتن باید چقدر سخت باشد. حالا این به کنار تایپ کردنشان بامزه است. یک خط سوم هم دارند به اسم روماجی که مثل فینگلیش خودمان است. صفحه‌کلیدهایشان همین صفحه کلید لاتین است. برمی‌دارند کاراکتر را به روماجی وارد می‌کنند. بعد یک لیستی ظاهر می‌شود که منظورت این است یا آن. بعد کاراکتر را انتخاب می‌کنند و می‌روند کاراکتر بعدی. در مترو که همیشه دارم در پیغام فرستادن ملت فضولی می‌کنم تماشا می‌کنم چه سریع کاراکترها پشت سر هم می‌آیند. ولی کماکان وضع پر دردسری است.
من در چین تنها چیزی که می‌توانستم بخوانم خروج بود که یک شمعدان بود و یک مربع که دم داشت. اینجا هم خروج همان است هر چند حدسم این است که یک‌جور دیگر خوانده می‌شود. خیلی از این کاراکترهای چینی را این‌ها متفاوت می‌خوانند. البته درک متقابل تعطیل تعطیل نیست. در کیوتو یکبار با یک استاد بدعنق چینی در مترو همسفر شدم و بهم گفت می‌تواند اسامی ایستگاه‌ها و یک سری دیگر چیزها را بخواند. مستقل از این حرف‌ها یاد یک توصیه‌ی فراموش شده‌ای افتادم. اگر راه‌تان به ژاپن برای کار خورد حتماً کارت ویزیت فراوان با خود بردارید. مثل نقل و نبات به هم کارت می‌دهند. بعد ارائه‌ی مقاله‌ام یک پیرمردی از یک شرکتی آمد و نیم ساعت مغزم را خورد و آخرش هم در کمال احترام یک کارت داد و منتظر بود متقابلاً یکی تقدیم کنم و بنده تا به حال از این قرتی‌بازی‌ها نداشته‌ام. اخم کرد رفت.


گمانم اگر این گشت و گذار را از توکیو شروع می‌کردم همان اول سنکوب می‌کردم. هر چه که جاهای دیگر بود اینجا به شکلی شدیدتر و پررنگ‌تر هست و با وجود اینکه حالا بعد از ده روز ول گشتن در این مملکت از خیلی چیزها سردرمی‌آورم باز مدام مجبور می‌شوم بایستم و سر بخارانم که این دیگر چیست. طبق مشاهدات دور روزه نگارنده توکیو ابرشهری است. بسیار بزرگ و شلوغ. بنده یک چیزی می‌نویسم شما یک چیزی می‌خوانید، فرض بفرمایید همه‌ی شهر به اندازه‌ی میدان ولیعصر ساعت شش عصر شلوغ باشد. آدم موج می‌زند اصولاً. بعد این امواج باید از خیابان‌ها رد بشوند هر از گاهی. خط عابر پیاده دیدم ده پانزده متر عرضش بود. آن را ولش، برداشته‌اند چهارراه‌ها را قطری هم خط کشی عابر پیاده کرده‌اند، بس که عابر زیاد است. بعد وقتی چراغ برای عابرین محترم سبز است برای تمام ماشین‌ها، حالا هر طرف که می‌روند طبعاً قرمز است. بعد دیده‌اند جواب نداده، راه‌های زیرزمینی و فروشگاه‌های از زیر به هم وصل شده فراوان قربان، نگارنده امروز حداقل از بیست‌تایشان رد شده است. خود توکیو به هیچ جا شبیه نیست. یعنی خودش می‌شود یک مثال، یا الگو. همان طور که پاریس به هیچ جا شبیه نیست، بلکه یک جاهایی شبیه پاریس است. حالا که خیلی اصرار می‌کنید گمانم مانهتان نزدیک‌ترین جا به این شهر باشد، از لحاظ آسمان‌خراش و ملتی که با عجله می‌دوند پی زندگی. آسمان‌خراش‌های شهر عوض اینکه بی‌مزه قد کشیده باشند بالا، عموماً قری داده‌اند و کمانی دارند و به تأیید کتاب راهنما توکیو محل محبوبی برای معماران بوده که هر کاری دلشان خواسته انجام بدهند. نتیجه اینکه با وجود اینکه بسیار بسیار برج دارند شکلش مثل برج‌کده‌های آمریکا خشک و اداری نشده است. کارهای عجیب شهری هم هست. یک رودخانه‌ای بود وسط شهر که رویش اتوبان زده بودند و اتوبان دقیقاً با رودخانه تاب می‌خورد و می‌رفت.

در ضمن شهر خیلی بسیار زیاد لوکس است. هر پایتخت اروپایی را در نظر بگیرید یک منطقه خرید مصداق تبرج دارد که هر چه مارک اعیان است دارد، حالا یکی نه دو تا. مردم این شهر گویا عطش خرید دارند و جیبشان هم بی‌انتها است. نگارنده فقط امروز حین همین یللی تللی‌های معمول پنج منطقه خرید با فاصله‌های دو سه کیلومتر با هم کشف کرده که یکی از آن یکی فلان‌تر. اوضاعی است خلاصه. ملت هم خوش سر و وضع‌تر. در حقیقت به نظرم می‌آید من از دهات این کشور شروع کردم و هی به تمدن (پس تمدن می‌شود اروپا و لاغیر) نزدیک‌تر شدم. باقی مسایل هم کماکان برقرار است. پاچینکوها و مغازه‌های رنگارنگ و شلوغ و پر سر و صداتر از باقی شهرها. البته ابعاد و صدای همه‌چیز اینجا ضربدر دو ممیز سه دهم شده است.
دیروز عصر رسیدم به یک میدان‌مانندی که سن گذاشته بودند و چهار پسر سفید پوش کنسرت فضای باز داشتند. مستمعین محترم جیغ بنفش برایشان می‌کشیدند و هنگامه‌ای بود. پلیس‌ها هم جان می‌کندند نگذارند کسی عکس بگیرد و یک وضع مضحکی بود که بخواهی با ده دوازده نفر مقابل عکس گرفتن هزار نفر را بگیری. مجبور بودند یک دست‌شان را همیشه در آسمان نگه دارند که عکس‌های احتمالی را خراب کنند. دست دو سه تایشان در عکس‌های نگارنده موجود است که ضمیمه پرونده نیست البته. در آن هیر و ویر یک سری ماشین هم به صورت ثابت دور می‌گشتند و نوار ضبط شده‌ی تبلیغ یک چیزی را در معیت یک سری آهنگ پر سر و صدا پخش می‌کردند. ایجاد آلودگی صوتی در این مملکت هیچ مجازاتی برایش تعریف نشده. یکی‌شان که اندازه ژیان بود و مصداق فلفل نبین چه ریزه، انگار خیلی ازش خوشم می‌آمد، سر هر چهارراه یکبار جلویم سبز می‌شد.
در همین مناطق شلوغ‌تر که البته بر خلاف بند قبل مرکز خرید آن چنانی هم نیستند و بیشتر پاتوق جوانان هستند یک بازاریابی جریان دارد که من اسمش را گذاشته‌ام بازاریابی قاپی. به این صورت که شما مغازه هر چه که دارید، کفش، رستوران، خط موبایل، کتاب، هر چه، یک نفر را می‌فرستید در پیاده‌رو و اگر آدم مؤدبی بود فقط حرف می‌زند و با دست اشاره می‌کند بفرمایید پیش ما، اگر نبود نقریباً به زور آدم را راهنمایی می‌کنند. البته طبق معمول کسی با من کاری ندارد، کماکان در حال طرد شدگی هستم. در ضمن من نمی‌فهمم چرا این‌ها این قدر دستمال کاغذی جیبی در کوچه خیابان خیرات می‌کنند. یک سری از این متخصصان قاپ دخترانی هستند که شبیه پیش‌خدمت‌های کارتونی لباس پوشیده‌اند. یعنی لباس پیش‌خدمتی با دامن‌های کوتاه و پف کرده و رنگ‌های صورتی و آبی و سیاه و غیره. اصلاً باید اول این قضیه مانگا را توضیح بدهم.
ماگنا به کمیک/کارتون‌های ژاپنی می‌گویند. یعنی نسخه چاپی همین انیمیشن‌هایی که می‌سازند. مانگا علاقه ملی‌شان است و همه جور آدمی مخاطبش هستند و به نظرم از روزنامه‌ها بیشتر طرفدار دارند. بسیار طبیعی است آدم‌های مختلف، ولی بیشتر پسرهای جوان را ببینی مقابل کیوسک روزنامه که دفترچه‌های مانگا را برداشته‌اند و دارند تند و تند می‌خوانند. حالا این مانگا به بازی‌های کامپیوتری و فیلم و انیمیشن و همین حضرات قاپ‌زن مذکور و تبلیغات و حتی صنعت پورن راه یافته‌اند. یعنی یکی از مسایلی است که انتها ندارد. مغازه‌های مخصوص مانگای اروتیک هست و این طور هم نیست که در خفا باشند و غیره، همین بر خیابان و حتی با چند قاپ‌زن. پراکندگی‌شان هم جالب است. بیشتر اطراف جاهای شلوغ و زیرپلی است که کارمندها از سر کار که برمی‌گردند شامی بزنند و وقتی تلف کنند.
اواسط روز به کاخ امپراطور رسیدم که امپراطور منزل بود ولی راهم ندادند. فرمودند فقط روز تولد امپراطور و یک روز ملی دیگر اجازه شرفیابی دارید. به خیابان انقلاب‌شان هم رفتم. اطراف یکی از دانشگاه‌هایشان بود و البته نفهمیدم کمک کنکوری هم داشتند یا نه، چون حقیقتش همه‌ی کاراکتر‌های خط این‌ها از دید من شبیه هم هستند. البته طبق روال همه‌جای دنیا کتاب‌فروشی‌هایش بوی نم می‌دادند. یک جایی دیگری هم رفتم که شهر الکترونیک‌شان بود. جای خوفناکی محسوب می‌شد. زیر زمین و تصور بفرمایید دو متر ارتفاع سقف و راهروهای به زور یک متری و دو طرف دکه‌های ریز ریز خرت و پرت الکترونیکی فروشی تا سیستم‌های کامل دوربین مدار بسته. هیچ تفاوتی با کندوی زنبور نداشت و آدم دچار کلوستروفوبی (ویکی می‌گوید فارسی‌‌اش می‌شود تنگناهراسی) می‌شد. اطراف همین جورجاها کلوب‌های کارااوکه هم زیاد بودند. این کارااوکه هم در ژاپن از همه قشر طرفدار دارد. همه‌شان اتاق‌های خصوصی هم دارند که ملت چند نفری بروند و بخوانند و غذا بخورند. عجیب جماعتی هستند. بر فرض اگر در جریان نیستید کارااوکه چه صیغه‌ای است، عرض شود یعنی یک میکروفن می‌دهند دستتان و مثلاً آهنگ جبر جغرافیایی را می‌گذارند ولی شما باید جای جناب نامجو شعرش را بخوانید و مشغول شوید برای خودتان.
در این زبان بله می‌شود های. این‌ها معتاد این کلمه هستند. مثلاً فروشنده حین گرفتن سفارش یک فتجان چای بیست بار می‌گوید های. وقت تحویل دادن هم ده باری می‌گوید. اصلاً زیاد حرف می‌زنند. من اول می‌گویم نو جاپانیز و دست‌هایم را جلوی صورتم ضربدر می‌کنم (دلم خنک می‌شود ها) ولی باز ور ور حرف می‌زنند. بابا چی وزوز حرف می‌زنید. آخرش بعضی وقت‌ها می‌گویم آریگاتو که یعنی مرسی. انگار فرمان حمله است، سی تا جمله هم پشت سر این آریگاتوی من می‌گویند.
به عنوان مشاهدات پراکنده باید عرض کنم این ملت در زمینه مبارزه با سیگار نمونه هستند. هیروشیما که یک محوطه‌ای به بزرگی مثلاً طرح ویژه‌ی تهران را سیگار ممنوع اعلام کرده بودند. اینجا هم خیلی خیابان‌ها را همان‌طور. دیگر اینکه ژاپنی‌ها با آفتاب پدرکشتگی دارند. اصولاً از وقتی نگارنده وارد این مملکت شده یک لحاف ابر افتاده روی ژاپن و هر از گاهی نم‌نمک می‌بارد ولی خورشیدی در کار نیست. دری به تخته‌ای اگر بخورد و یک لحظه خورشید از پشت لحاف به چشم بیاید فوراً چتر باز می‌کنند و می‌روند زیرش از دست نور آفتاب. باید یک دوره همه‌شان را فرستاد بندرعباس. در زبان ژاپنی کلمه‌ی چهار شبیه کلمه‌ی مرگ است و برای همین چهار مثل سیزده نحس است. امروز یک جایی که غرفه غرفه بود و هر غرفه شماره داشت بودم و دیدم غرفه‌ی چهارم پلاکش را نوشته سه به علاوه یک. هر چند یکی از این هتل‌هایی که نگارنده رحل اقامت تویش افکنده بود طبقه سیزده نداشت. به این می‌گویند تجمیع خرافات. امروز یک پرچم ژاپن دیدم یک جایی و ملتفت شدم بار اول است پرچم‌شان را می‌بینم جایی زده‌اند، حالا وطن‌پرست نیستند یا از وطن‌پرستی خودشان مثل آلمان‌ها می‌ترسند جای بررسی دارد. به هر حال برای حل برای این قضیه هم باید لطف کنند بیایند کبک که ببیند در مستراح‌ها هم پرچم باید کوبید. دیگر اینکه این اواخر هزار جای مختلف دیدم اسم شرکت‌های نیپون دارد، مثلاً نیپون تلکام و نیپون فلان و غیره. معلوم شد خودشان به ژاپن می‌گویند نیپون. دو مشاهده‌ که اعلامشان یادم رفته بود. یکی اینکه طبعاً لباس رسمی کاری اینجا کت شلوار/دامن است. ولی کراوات هیچ و هیچ محبوب نیست. دوم هم اینکه عین انگلیسی‌ها و استرالیایی‌ها دست چپ می‌رانند و فرمان‌شان آن ور است. چرایش را الله اعلم و شاید ویکی اعلم.


انگار نه انگار روی این شهر بمب اتمی انداخته‌اند. یعنی امکان ندارد بتوانید حدس بزنید روزی روزگاری اینجا را با خاک یکسان کرده‌اند. از فردای روزی که روی هیروشیما بمب را انداخته‌اند این ملت شروع کرده‌اند به بازسازی. الان کل شهر یک شهر نو است و تنها قسمتی که نساخته‌اند یک پارکی است وسط شهر که موزه انفجار و بناهای یادبود را به جایش ساختند. تنها ویرانه‌ای که نگه داشتند یک ساختمان گنبدی شکل است که مرکز همایش‌ها بوده آن موقع و بمب تقریباً بالای سرش چند صد متر بالاتر ترکیده. هیروشیمای آن موقع یک شهر بزرگ و استراتژیک بوده و ساختمان‌هایش اکثراً چوبی و در کل چهار پنج ساختمان بتنی (یکی‌شان همین مرکز همایش‌ها) داشته. عکس‌های قبل و بعد انفجار را گذاشته بودند. بعد از انفجار جز چند ویرانه بتنی، بقیه شهر نیست شده بوده. فقط خرده چوب. یعنی حتی آواری هم باقی نمانده بوده. تا شعاع سه کیلومتر بمب ویرانی ایجاد کرده بوده. چیزی حدود شصت هفتاد هزار نفر همان دم انفجار جان داده‌اند و آمار تلفات بعداً تا دویست هزار نفر افزایش یافته. یک سری عکس از مجروحان گذاشته بودند که تا عصر دیروز نفسم بالا نمی‌آمد و وظیفه اطلاع‌رسانی در این یک مورد را درز می‌گیرم.
داستان‌های حاشیه بمب زیادند. یکی‌شان در مورد دختری به نام ساداکو ساساکی است. او در موقع انفجار بمب دو ساله بوده و با مادرش در فاصله‌ای بوده که زنده ماندند ولی حین فرار گیر باران سیاه افتادند. باران سیاه بارانی است که گرد و خاک رادیواکتیوشده‌ای را که قارچ اتمی با آسمان برده بوده را به زمین برمی‌گرداند. دختر تا ده سالگی سالم بوده و در تیم ورزشی مدرسه بوده. همان موقع تشخیص می‌دهند لوسمی دارد و چند ماه از زندگی‌اش باقی مانده. دختر بر اساس یک داستان قدیمی که هر کس هزار درنای کاغذی بسازد آرزویش برآورده می‌شود، شروع می‌کند به اوریگامی درنا ساختن. وقت مرگش ششصد چهل و چهارتا ساخته بود. در پارک بنای یادبودی برای او و دیگر کودکان قربانی بمب ساخته‌اند و یک درنای کاغذی دارد او را که دست‌هایش را باز کرده، پرواز می‌دهد. درنای کاغذی امروز سمبلی است که مرزهای ژاپن فراتر رفته است.


آتشی در وسط پارک روشن است که تا وقتی تمام بمب‌های اتمی نابود نشده‌اند روشن خواهد ماند. از زمان انفجار تا به امروز هر بار هر کشوری آزمایش بمب اتمی کرده است شهردار وقت هیروشیما نامه‌ای رسمی به آن کشور نوشته و خواستار توقف یک چنین آزمایش‌هایی شده است. می‌گویند مردم این شهر و ناکازاکی پرشورترین مخالفین جنگ‌افزارهای هسته‌ای هستند. سرعت بازسازی شهر اعجاب‌برانگیز بوده. دو روز بعد از انفجار توانسته بودند تراموای شهر را دوباره به کار بیاندازند. نقشه‌ای بود که نشان می‌داد مسیر فرار مردم از هیروشیما را و در کنارش مسیر اعزام نیرو برای بازسازی شهر. در مورد قربانیان رادیواکتیو تا زمانی که آمریکایی‌ها حکومت را در دست داشتند اجازه بررسی چندانی نبوده و فقط پس از رفتن‌ آن‌ها ابعداد فاجعه مشخص شده است. عکسی بود از فرستادن ده زن از این قربانیان به نیویورک برای معالجه.
مدارک زیادی هم از اینکه چرا آمریکا بر سر ژاپن بمب را انداخت بود. طبق آن چه آنجا بود دو دلیل اصلی وجود داشته است، یکی ترس از اینکه استالین به ژاپن اعلان جنگ بدهد و پس از سقوط ژاپن مانند اروپا برای خود جای پایی باز کند و دیگری اینکه باید به طریقی هزینه سرسام‌آور ساخت بمب توجیه می‌شد. دلایل همین قدر احمقانه بودند. به ژاپن پیش از انداختن بمب‌ها هیچ اخطاری داده نشده بود.
هیروشیمای امروز فرق چندانی از دید من با اوساکا نداشت. شاید چون همه‌چیز را از نو ساختند کمی نوتر هم است. معبد کم دارند. آدم‌های کوچه و خیابان کمی غربی‌تر از اوساکا و کیوتو لباس می‌پوشند. یک مقدار بیشتر خارج است منظور. از شهر چندین رودخانه می‌‌گذرد. گمانم شهر روی دلتای یک رودخانه بزرگتر ساخته شده. جز همین موزه‌ها و بناهای یادبود بمب خبر خاصی نیست، چه می‌تواند باشد وقتی یک بار پاکش کرده‌اند.
یک جزیره‌ای در نیم ساعتی هیروشیما وجود دارد به اسم میاجیما. امروز با تراموا و قطار و کشتی خودم را رساندم آنجا. کل جزیره جزو میراث جهانی است. شهرتش به یکی از آن طاق‌های شینتو است که اسمشان توری بود توری. توری این جزیره بیرون، داخل آب ساخته شده و بهش می‌گویند توری شناور. اگر فقط یک عکس از این توری‌ها دیده باشید همین است که وسط آب متتظر است. البته امروز جزر بود یا مد یا هر چیز دیگر که آب عقب نشسته بود و جناب توری وسط خاک بود به جای وسط آب. چیز عظیمی است، باید ده پانزده متری قدش باشد. جزیره یک معبد عظیم و معروف دارد که توری ورودی‌اش است در اصل و یک لشکر مغازه و رستوران و معبد ریز و درشت. جزیره پر آهو است که از این موجود دوپا نمی‌ترسند و در شهر می‌گشتند برای خودشان و حتی می‌آمدند جیب آدم را پی خوراکی بو می‌کردند. در این جزیره کسی حق به دنیا آمدن یا مردن ندارد. اینکه بگویند حق نداری یک جایی بمیری واقعاً مضحک است. گمانم در وست‌مینیستر لندن هم اجازه مردن ندارید چون آن وقت نمی‌دانم باید چه لقبی بهتان بدهند یا یک چنین چیزی. لابد اگر آدم این‌جاها بمیرد بعدش بدجور دعوایش می‌کنند.
هزار و دویست سال قبل یک کاهن بودایی به این جزیره آمده و در یکی از کوه‌هایش زندگی کرده تا به روشنگری یا روشنایی برسد. این که رسیده یا نرسیده را کسی نگفت. تصور کنید جناب کاهن کل عمر اینجا زندگی کرده باشد و آخرش به این روشنگری نرسیده باشد، چه خسرانی. برای دیدن اینکه ببینم کجا زندگی کرده رفتم قله‌ی کوه معبد حضرتش که البته الان چندین معبد دیگر هم آن حوالی هست. حین نفس نفس زدن و کوه بالا رفتن یاد یک حکایتی گمانم در کتاب متون دبیرستان افتادم که مضمونش یک چنین چیزی بود که زاهد آن نباشد که ترک دنیا کند و گوشه عزلت اختیار کند، زاهد آن است که از کوه به میان خلق فرود آید و به زور بازوی خویش زندگی کند و زن گیرد و یک دم از یاد خدا غافل نگردد و الخ. البته در کمال احترام برای کاهن مذکور. آن بالا خبری نبود. یک معبدی بود که در بروشور نوشته بود آتشش هزار سال است روشن است و به عشق روشن است و این حرف‌ها. من که رسیدم خاموش بود و داشت دود از هیزمش بلند می‌شد. کم نخندیدم. در موزه معبد یک کوزه‌ ریز و کجی بود که با زنجیر از قابش آویزان بود. اگر کوزه تا حد خاصی پر می‌شد صاف می‌ایستاد و در غیر این صورت کج می‌شد و آب می‌ریخت، برای تمرین نمی‌دانم چه‌ی کاهنان بوده. عصر به این نتیجه رسیدم که متأسفانه پتانسیلش را ندارم، وگرنه در این سفر دست کم به نیروانا می‌رسیدم گمانم.
فردا می‌روم توکیو.

دم نوشت: جک موریسون در کامنت دونی اصل حکایت که ابوسعید است را آورده.


یک ضرب‌المثل ژاپنی می‌گوید کیوتویی‌ها از کیمونو خریدن ورشکست خواهند شد، اوساکایی‌ها از بیرون غذا خوردن. گویا سرشان شلوغ است. مرکز شهر برای هر نفر حداقل دو صندلی رستوران هست گمانم. بر خلاف چین که از لحاظ غذا بیچاره شده بودم اینجا به من هیچ بد نمی‌گذرد، حتی می‌شود گفت خوش می‌گذرد. این که یک ماکتی از غذاها را رستوران‌ها می‌گذارند در ویترین بسیار کارگشا است. من اصولاً سوشی و امثالش را دوست دارم ولی اینجا هیچ سوشی فروشی نیست. فکر کنم سوشی فروشی‌های مونترال بیشتر از اوساکا باشند. آن ور آب حتی سوشی‌فروشی زنجیره‌ای داریم. گویا سوشی اینجا کمی غذای اشرافی‌تری است.
عرض شود تا امروز هر چه سفارش دادم را تا ته نوش جان کردم. البته چون از غذاهای آبکی به طور کلی خوشم نمی‌آید دور و ورشان اینجا هم نپلکیدم. ولی غذاهای سرخ کردنی و نودل تا دلتان بخواهد امتحان کردم. عموماً دقیق ملتفت نمی‌شوم چه خوردم. کشفیات عجیب هم زیاد می‌کنم. امروز یک جور نودل سفارش دادم که رنگش بین بنفش و قهوه‌ای بود. بعد این را روی یک سینی بامبو که زیرش یخ بود آوردند که خنک بماند. اینجا غذاها را در کاسه و بشقاب‌های کوچک می‌آورند. مثلاً سر ناهار یکهو هفت هشت تا بشقاب و کاسه غذا می‌آورند که بعضی‌شان باید با هم ترکیب بشوند. مشکل من عموماً این است که نمی‌دانم چی با چی است. بعضی وقت‌ها خود گارسون کلافه می‌آید جلو اشاره می‌کنم این با آن. دیگر خودم اول می‌پرسم. برنج شفته‌شان هم که دارد دیگر خوشم می‌آید را هم جدا می‌آورند. یک رستورانی ساده‌ای رفته بودم که یک جور دیگ برنج گذاشته بودند وسط که هر قدر خواستید بیایید بردارید. پسر میز بغلی گمانم چهار کاسه برنج خورد، ماشاالله.

یک کشف دیگر هم کردم. غذاهای چینی یا همین سوشی را آن طرف آب به نسبت ذائقه ملت تغییر داده شدند و حتی ممکن است غذایی که آن طرف دوست دارید را این طرف بخورید و هیچ نپسندید. اینجا هم همان قضیه صادق است. یعنی یک سری رستوران هستند که غذای اروپایی به نسخه ژاپنی می‌دهند. مثلاً همبرگر یا پاستا و این جور غذاها را با چیزهای معمول خودشان مخلوط کردند و یک شلم شوربایی درست شده که البته خوشمزه است.
یک آکاوریوم بزرگی هست در اوساکا که امروز فتحش کردم. درست وقت حمام روزمره سمورهای دریایی آنجا بودم و داشتم از خنده می‌مردم. وسط آب پشتک وارو می‌زدند که خودشان را بخارند. با یک شخصیت جدیدی آشنا شدم به اسم کاپی بارا آشنا شدم که اسمش را حفظ کردم اینجا بنویسم بروید ببینید چه دلقکی است. یک چیزی است بین سنجاب و سگ و اسکل. بقیه وقت را هم به عکاسی از عروس دریایی‌ها گذراندم. کلاً ملت جانور دوستی هستند. گربه هم زیاد در شهر می‌پلکد جناب موراکامی.
بنده ذکر نکرده بودم که گمانم هر شب ژاپن را از آن بالا با وایتکس می‌شورند تا پایین. اصلاً حظ می‌کنید. دریغ از یک ته سیگار. من خیال می‌کردم این ملت خیلی سیگاری هستند، ولی انگار خیلی جاها ممنوع است. یک خیابان‌هایی حتی نمی‌شود سیگار کشید. از آن طرف در رستوران می‌شود. آن روز وسط یک بازار رو باز دیدم یک اتاق سر بسته‌ای است و با یک سری زیرسیگاری که سیگاری‌ها می‌تپیدند تویش سیگار بکشید. طبق معمول وضعیت بغرنجی است. روی در و دیوار هم هنوز از این نقاشی‌ها و امضاهای پانک‌ها ندیدم، گدا و کارتن‌خواب هم.
یا این ملت همه مجرد هستند یا حلقه‌ی ازدواج مرسوم نیست. رسماً همیشه دارم به دست ملت نگاه می‌کنم و امروز در کل دو حلقه دیدم. امیدوارم شق دوم صحیح باشد وگرنه نسل‌شان ور می‌افتد و خب حیف است. یک کشف دیگر هم کردم که همه جای دنیا وقتی نقشه می‌کشند شمال رو به بالا است، ولی نه در ژاپن. هیچ وقت به بالا نیست. بعضی وقت‌ها رو به چپ است، شاید به پایین، اصلاً به هر جایی ممکن است باشد جز شمال. این برای آدمی مثل من که همیشه از روی نقشه‌های روی در و دیوار راهش را پیدا می‌کند کم مشکلی نیست. باور بفرمایید.
یاکوزا اسم مافیای اینجاست. به عنوان علامت مشخصه یک بند انگشت در انگشت کوچک دست چپ کم دارند، یعنی خودشان قطعش کردند و تمام بدنش‌شان خال‌کوبی است. گمانم برای همین خال‌کوبی اینجا بسیار منفور است. امروز در ورودی سونایی که رفته بودم دیدم نوشته اگر بدنتان خال‌کوبی دائم یا موقت دارد نمی‌توانید وارد شوید که برای دور نگه داشتن همین یاکوزاها است. هم‌وطنان عزیز وقتی بیست سی سال قبل آمدند ژاپن با این یاکوزا روابط حسنه‌ای برقرار کردند و گویا خیلی ملیت محبوبی نیستیم یا نبودیم. یک دوستی که چند سالی ژاپن زندگی کرده بهم گفت الان در ژاپن چهارصد ایرانی زندانی هست که بعضی‌شان هم حبس ابد هستند. البته گمانم این از آمار امروز ایرانی‌های زندانی در مالزی خیلی بهتر است.
فردا می‌روم هیروشیما، با این قطار گلوله‌ای‌هایشان.


اوساکا کمی تا قسمتی شیر تو شیر است. هر قدر کیوتو جای آرام و پر گل و باغ و معبد و کاخ بود اینجا ابرشهر است و اتوبان و مترو و آسمان‌خراش دارد. همه جدی و ردیف و منظم به سمت کار یا هر جهنمی که قرار است بروند. نزدیک‌ترین جای شهری‌ای است که به پادگان دیدم. در کیوتو رد کردن چراغ قرمز برای عابر پیاده معادل بربریت محض بود، اینجا سخت نمی‌گیرند، اگر ماشین نیاید وقت من و شما را تلف نمی‌کنند. سر و وضع‌ها هم از کیوتو بهتر است، خوش‌لباس‌تر هستند و حتی خوشگل‌تر و خوش‌تیپ‌تر. پسندیدم. این ملت قد بلند هیچ کم ندارند، چیزی که در چین نایاب بود.
کتاب راهنما به دلیل عجیبی به زور نگارنده را برد خیابان جمهوری اینجا. پر لوازم برقی و الکترونیکی و فیلم و موزیک و غیره فروش. گروه‌های پاپ دخترانه اینجا گویا خیلی طرفدار دارند. تعداد اعضای‌شان هم کم و زیاد دارد. یکی دیدم چهار دختر بودند، یک گروه دیگر که گویا تازه آلبوم بیرون دادند و کارشان گرفته - بس که این ور و آن ور پوستر و آگهی‌ کارشان را دیدم - هشت نه نفری بودند. یک گروه هم بود ماشاالله چهارده دختر بودند با لباس دختر دبیرستانی که فانتزی اصلی مردان ژاپنی است. بعد از بازار کاسه کوزه فروش‌ها بالاخره یک کتاب‌فروشی پیدا کردم. باز همه‌چیز جیغ و زرد و صورتی تا بالاخره به یک سری قفسه موقر رسیدم. حتی بین‌شان از کورت ونه‌گات و اورهان پاموک کتاب پیدا کردم. نخیر، ژاپنی بلد نیستم بخوانم، اسم کتاب را به زبان اصلی هم رویش می‌نویسند.

اگر در کیوتو دو سه مغازه پاچینکو دیدم، اینجا لاس‌وگاس است پس. در مرکز شهر یکی در میان پاچینکو است و اینجا سالن‌های جک‌پات هم دارد. داد و بیدادی است. یک جور مغازه تازه پیدا کردم. این کیوسک‌هایی هستند که پول بهشان می‌اندازید و بعد با یک چنگک سعی می‌کنید ازشان یک عروسک بردارید و همیشه وسط کار عروسک می‌افتد، اینجا یکهو پنجاه تا از این‌ها بغل هم در یک مغازه ردیف شدند. سوژه‌ها هم از خرس‌های ریز و درشت هستند تا بستنی و غیره. پر بچه مدرسه‌ای. اصلاً این ملت یک طور دیگری سرگرمند. در ضمن باید باشید ببینید چه بر سر مک دونالدها آمده است. این حضرات که همه‌جا مغازه می‌زنند عظیم و پر تابلو، اینجا محصور شده‌اند به دخمه‌های فسقلی مثل بقیه رستوران‌ها و چنان از دک و پز افتادند که دل آدم کباب می‌شود.
کتاب گفت بفرمایید برود باغ‌های معلق بابل، نسخه‌ی اوساکا. یک آسمان‌خراشی بود عظیم و توخالی. یعنی عین طاق بود. نوشته بود بالای طاق طبقه‌ی چهلم باغ‌های معلق هستند. بالای سر بلیط فروش یک جمله‌ای به عربی از هزار و یک شب (که شده بود ألف ليلة وليلة) گمانم در مورد قالی پرنده آمده بود که والواقع أن هذا البساط یتمتع بقوة عجیبة خفیة و... و هیچ ترجمه‌ای هم البته ازش نکرده بودند. آن طرف‌تر هم در مورد جزیره‌ی شناور از کتاب سفرهای گالیور به انگلیسی برشی آورده بودند. ولی آن بالا یکی از چیزهایی که نبود باغ بود، حتی یک شمعدانی پیدا نکردم. یک جور برج شهردید‌زنی بود و بیشتر از توریستی بودن رمانتیک بود و همه زوج و بازو در بازو و اصلاً وضعی. هوا هم مه‌آلود بود درست معلوم نشد شهر تا کجاست و چه خبر است. الان فصل بارانی ژاپن است و من از روزی که آمدم به ریش آسمان می‌خندیدم که بارانت کو، امروز جوابم را داد و همه‌ی روز نم‌نم بارید.
عصر بعد از تمام شدن ساعت کاری جمعیت در مرکز شهر موج می‌زد. از مقابل یک‌جایی گذشتم که همه مردان از کار برگشته با پیراهن‌های سفید و شلوار‌های خاکستری از همه سن نشسته بودند غذا و ساکی می‌خوردند. عجیب بود برایم که همه فقط و فقط مرد بودند، انگار یک‌جور قهوه‌خانه. کمی آن طرف‌تر داخل یک بازارچه دو سه رستوران شیکان پیکان بود و حداقل در سه تایشان مشتریان همه بدون استثنا زن بودند. من در هیچ جایی که به اندازه این ملت پیشرفت کرده باشند یک چنین چیزی ندیدم. آزاده در کامنت‌های دو نوشته قبل گفته بود اینجا زنان به انتخاب خودشان نمی‌روند دنبال مهندسی و قوانین یک‌سان است که شکی درش نیست. من هم منظورم قوانین نبود، عرف بود و مقایسه‌ام با ایران نیست، با غرب است. القصه بنده در حال شواهد جمع کردن در زمینه سنتی بودن این ملت هستم.
در آن هنگامه یک چند نفر ویلون سل و ویلون آورده بودند می‌زدند در پیاده‌رو. تا اینجایش خب همه‌جا هست. عجیبش این بود که همان گروه یک سری سبزی هم گذاشته بودند برای فروش. موسیقی همراه با هویج مثلاً. اول فکر کردم شوخی است، بعد دیدم نه انگار. امروز در مترو به این نتیجه رسیدم چرا هیچ‌کس حرف نمی‌زند. یعنی حتی صحبت دو به دو هم به ندرت می‌شنوید. کیوتو هم همین طور بود. تونل نوردی در سکوت محض محض. در ضمن یک الگوی تازه پیدا کردم. وقتی می‌خواهند با اشاره بگویند نه دست‌هایشان را مقابل سینه از مچ ضربدر می‌کنند. یک ایکس به آدم می‌دهند. منظورشان نه است ولی من هر بار احساس طرد شدن می‌کنم. دیگر اینکه این ملت دوچرخه را شاید چون دو چرخ دارد دوپا حساب می‌کنند. یعنی جزو پیاده‌رو‌ها، برخلاف آن طرف آب که دوچرخه باید در خیابان باشد اینجا بین آدم‌های می‌لولند. من یقین دارم آخرش یکی‌شان زیرم خواهد گرفت. خدا را بنده نیستند به خدا.


دیروز رفتم کاخ امپراطور بازنشسته را ببینم. کاخی در کار نبود چون در آتش سوزی صد و خرده‌ای سال قبل سوخته بوده. کیوتو دم به دقیقه آتش می‌گرفته و کاخ امپراطور ممپراطور سرش نمی‌شده، می‌سوزانده. این‌ها هم هر بار همان‌جا باز می‌ساختندش. از آخرین باری که کاخ امپراطور بازنشسته سوخته هیج امپراطوری بازنشسته نشده که باز کاخ را بسازند. جایش باغ آقای بازنشسته برقرار بود. دو تا دریاچه به هم متصل بود. به دومی که رسیدیم کتاب راهنما گفت همان‌طور که می‌بینید این دریاچه بر خلاف دریاچه‌ی اول از شور و نشاط خاصی برخوردار است. باریک شدیم، معلوم شد مثلاً خط ساحلی این سنگ است و قبلی شن و این یکی گل‌هایش کمی رنگارنگ‌تر هستند و پلش هم وسط زیگزاگ شده است. شور و نشاط این باغ‌سازها فقط یک نوک سوزن با آرامش‌شان فرق دارد. البته وقتی می‌گویم باغ زیبا بود باور بفرمایید هر کادری که می‌بستید می‌شد یک منظره کارت‌پستالی.
طبعاً مطلع هستید گیشا کی است. اگر نیستید عرض شود گمانم زنانی هستند که در بلاغت و آواز و رقص و این مسایل خبره هستند و از قدیم مردان ژاپنی عصر به چایخانه‌ها می‌رفتند و گیشاها حضرات را با هنرنمایی سرگرم می‌کرده‌اند و دخلی به معشوقه و سوگلی و غیره نداشتند. هنوز هم همین حوالی هستند هر چند کل این داستان رو به افول است و از طرفی از سوی یک سری دیگر که اونسن گیشا خوانده می‌شوند و خدمات اروتیک‌تری ارائه می‌دهند مقداری دچار مشکلات شده‌اند. گیشاها سال‌ها مدرسه خاصی می‌روند و القصه پروسه پیچیده‌ای است. کیمونو و مدل موی خاصی دارند و برای اجرا صورت‌شان را سفید می‌کنند. یکی از مناطقی که گیشاها هنوز هستند محله‌ی گیون در کیوتو است. گیون منطقه‌ی عصرنشینی ملت کیوتو است و پر رستوران‌های معمولی و چایخانه‌های گیشا است. دم در رستوران‌ها یک فانوس قرمز می‌گذارند که من سر درنیاوردم منظور حضرات چیست.

این که بروید و اجرای یک گیشا را از نزدیک ببینید از جیب توریست‌جماعت زیاد برنمی‌آید. برای همین یک جایی راه افتاده بود که ماییکوها که در حقیقت گیشاهای کارآموز هستند اجرا دارند. البته برای اینکه توریست‌جماعت را کامل با تمام هنرهای سنتی ژاپن آشنا کنند یک سری برنامه‌های دیگر قبل و بعد برنامه‌ی بانوان ماییکو بود. اولش چادو یا مراسم چای بود که یک خانم پیری آمد و یک ربعی چای ریخت در یک کاسه بعد یک چیزی را درش سابید و با یک جور چنگک مدور قاطی کرد و داستانی بود و آخرش چای حاضر شد. بعد کوتو نواختند که چنگ ژاپنی است و شبیه قانون عربی ولی دراز و سه چهار سیمه است. همزمان آمدند کادو اجرا کردند که هنر گل‌آرایی است، یک خانمی کوزه‌ای برداشت و چند تا گل و موجودات سبز داخلش با حوصله چید. بعد آمدند گاگاکو نواختند که موسیقی سنتی ژاپنی است و یک آقایی هم جلویمان مثلاً رقصید. در حقیقت بیشتر شبیه مسابقات ژیمناستیک بود. این گاگاکو هم عجیب موسیقی گوش‌خراشی است. ثانیه‌شماری می‌کردم تمام شود. بعد کیوجن که تئاتر سنتی‌شان است اجرا کردند و خدا را شکر داستان را از قبل گفته بودند وگرنه هیچ معلوم نمی‌شد چه خبر است. بعد دو دختر ماییکو لطف کردند تشریف آوردند و رقص آرام خودشان، کیومایی، را اجرا کردند. باور بفرمایید زیبا بود. عاقبت هم بونراکو اجرا کردند که تئاتر عروسکی سنتی ژاپن است. البته منظور خیمه‌شب‌بازی نیست. یک عروسک به غایت زیبا و ظریف بود که سه نفر سیاه‌پوش کنترلش می‌کردند و کفه‌ی هنر به سرگرم‌کنندگی کامل می‌چربید. حالا خیال نفرمایید یک صبح تا عصر آنجا بودیم. کل مسایل فوق یک ساعت طول کشید، طوری که نگران بودم در این سرعت به پر و پای هم گیر کنند.
امروز صبح رفتم کاخ امپراطور را ببینم. البته خود امپراطور خانه نبودند. اصولاً گویا مدتی است در توکیو ساکن هستند. چیز قابلی نبود. یک سری چوب و در کاغذی و سردرهای طلاکوب. البته کاخ شوگان که چند روز قبل دیده بودم از این یکی اشرافی‌تر بود، چون امپراطور حقوق‌بگیر شوگان بوده. هر چند مشروعیت شوگان از ناحیه‌ی امپراطور که رهبر معنوی بوده می‌آمده، خلاصه یک جور سکولارسیم نیم‌بند. وسط کاخ از این دریای‌های شنی ذن پیدا کردم، بدون سنگ البته. خانم راهنما فرمود نخیر این‌ها ربطی به ذن ندارند ولی چه این‌ها و چه باغ‌های ذن از یک ریشه اعتقادی می‌آیند. کنف شدم. تمام ساختمان‌های کاخ با راهرو به هم وصل بودند. زیر راهروها هم تونل‌های خدمتکاران بوده. یاد پارک گاسفورد افتاده بودم. حضرت امپراطور از طریق این راهروها در کاخ می‌گشته و پا بر زمین نمی‌گذاشته. وقتی هم قرار بوده برود بیرون با این ارابه‌های روی شانه می‌بردنش. ایشان زیاد به حرف رضاشاه که همیشه یک پایت رو زمین باشد معتقد نبوده گویا و همیشه جفت‌پا در هوا به سر می‌برده. در ضمن کاخ هیچ وسیله گرمایشی نداشته و زمستان جناب امپراطور و بقیه صد لایه کیمونو روی هم می‌پوشیدند. یک بازی درباری هم برایمان توضیح دادند. یک توپ بوده که به هم پاس می‌دادند و حین پاس نباید زمین می‌افتاده. رقابت طبعاً تنگاتنگ بوده چون بازی برنده و بازنده نداشته. یک دروازه‌ای را هم نشان‌مان دادند که وقتی جرج دبیلو بوش آمده بوده باز کردندش که ماشین بوش بیاید داخل معبد و لابد واقعه‌ی مهمی است که برایمان گفتند.
من به این نتیجه رسیدم که این دویست معبدی که در کیوتو دیدم کافی نیست و بلند شدم رفتم ده‌کوره‌ای همین اطراف به اسم فوشیما یک معبد دیگری را ببینم. یک معبد شیتنو بود و سرشار از توری. توری به سردرهایی می‌گویند که در معبدهای شینتو موجودند. همین‌ها که دو تا تیر رفته‌اند بالا و رویشان دو تیر افقی دیگر افتاده و در هر فیلم ژاپنی اقلاً دو عدد موجود است. حالا در این معبد خاص گویا پولدارها توری نذر می‌کرده‌اند و این‌ها را ردیف پشت سر هم از معبد تا نوک کوه پشت به پشت گذاشته بودند، روی هر توری هم نوشته بود کی نذر کرده، البته این حدس من بود، خلاصه یک چیزی رویشان نوشته بود. نتیجه یک تونل بود از این دروازه‌ها، شاید چند هزار توری. وسط دو راهی پیش می‌آمد و هزارتویی بود اصلاً. بچه مدرسه‌ای‌ها به دوراهی‌ها که می‌رسیدند سنگ کاغذ قیچی (یا شاید معادل ژاپنی آن) می‌کردند که کی از کدام ور برود. تیرها همه نارنجی یا چیزی در همین حدود بودند که رنگ مقدسی است و معابد شینتو و قسمت‌هایی از کاخ امپراطور هم همین رنگ را دارند. بعضی‌هایشان رنگ پریده بودند و حتی آن وسط یکی‌شان مثل دندان شیری افتاده غیبش زده بود. من چند صد تایی رفتم و بعد به پوچی رسیدم. عین این پوچی در دیوار چین بعد از پله هزار و خرده‌ای بهم دست داده بود و خلاصه‌اش این است که مگه بیکاری.
نم کشیدم بس که این هوا شرجی است. این ملت روزهای آفتابی کلاه ماهیگیری سرشان می‌گذارند و هر وقت سرما می‌خورند ماسک می‌گذارند مقابل دهن‌شان و در اتوبوس آدم خیال می‌کند با ماهیگیرها در اتاق جراحی است. راننده‌ی اتوبوسی که باهاش به ده‌کوره رفتم خوددرگیری داشت. تمام راه حرف زد. از تکرار حرف‌هایش در مواقع مشخص به این نتیجه رسیدم که دارد می‌گوید خب الان می‌ایستم، الان راه می‌افتیم، ایستگاه بعد می‌ایستم و قربان‌تان و از این حرف‌ها. وقتی در اتوبوس را می‌زد بسته شود حین بسته شدن با انگشت به در اشاره می‌کرد، عین اینکه برایش خط و نشان می‌کشید. بعد قبل از راه افتادن با انگشت اشاره چهار پنج تا چیز را در آسمان سرشماری می‌کرد. اواخر فهمیدم دارد آینه‌های بغل و پشت را چک می‌کند. یک چند عدد کف‌بین امروز دیدم که با من هیچ کاری نداشتند. یک منطقه‌ای هم رفتم که فقط و فقط تنقلات می‌فروختند و باور بفرمایید محض رضای خدا یکی‌شان هم شیرینی‌هایش شبیه آن یکی نبود، مگر چقدر تنوع در تنقلات ممکن است؟ آن یارو سفیده‌ی بی‌مزه امروز باز سر و کله‌اش پیدا شده بود روی میز صبحانه هتل. حداقل اینجا اسمش را نوشته بودند. چیزی نبود، توفو بود. ولی آن چیزی که آن ور آب به نگارنده به اسم توفو داده بودند لزج نبود، هر چند عین همین بی‌مزه بود.
فردا دارم می‌روم اوساکا.


حداقل تا الان جالبترین چیزی که در این مملکت کشف کردم همین باغ‌های زمین خشک است. بهشان باغ سنگی یا باغ ذن هم می‌گویند. دقیق‌تر اگر بخواهم توضیح بدهم این طور می‌شود که عموماً سطح بزرگی از شن ریز و درشت و خاکستری رنگ می‌سازند و رویش موج می‌کشند و جاهایی هم سنگ می‌گذارند. همین. آنقدر مینیمالیستی هستند که آدم نمی‌تواند ازشان خوشش نیاید. ابعادشان هم فرق می‌کند. از مثلاً فضای دویست متری گرفته تا کمتر. امروز در یک معبدی کوچکترین باغ سنگی ژاپن را دیدم. دو متر در یک متر. دو تا سنگ بود که دورشان یک موج حلقوی با شن ساخته بودند. یکی از سنگ‌ها و حلقه‌ها کوچک‌تر از آن یکی بود. منظور طراح این بوده که هر قدر سنگ قوی‌تر باشد، موجی که می‌سازد هم قوی‌تر است. لابد جیره‌ی روزانه‌ی درس زندگی.
سه چهار تای دیگر هم از این باغ‌ها دیدم. اگر تصور بفرمایید که هر پنج ده تا معبد یکی‌شان از این‌ها دارد حساب کنید من امروز چند معبد دیدم. یکی‌شان توضیحات روشن‌تر داشت. به نظرم این شن همیشه استعاره از آب است. یک سنگی بود شبیه قایق که تمام شادی‌ها و غم‌ها را با خودش در جریان زندگی حمل می‌کرد. یک سنگ بود شبیه کله‌ی ببر که نشان از مرحله‌ای از جوانی بود که به سؤالات اگیزیستانسیال می‌رسید، از کجا آمده‌ام، آمدنم بهر چه بود و غیره. باور بفرمایید در خود راهنمای معبد نوشته بود اگیزیستانسیال. یک سنگی بود به استعاره از کوهی افسانه‌ای به اسم هورایی که در مقابل شیاطین که همیشه از شمال شرق به جنوب غرب می‌وزند می‌ایستاد و از بشریت محافظت می‌کرد. کل شن در این باغ منظور جریان زندگی بود. دیواری بود وسط باغ به اسم دیوار شک که وقتی در زندگی بهش می‌رسید و جز به متاع جوانی نمی‌شد ردش کرد. این رودخانه‌ی شنی که در بچگی صاف بود و در جوانی از سنگلاخ می‌گذشت همین‌طور مراحل زندگی را رد کرد و ساختمان را دور زد تا رسید به دریای جاودانگی که دیگر سنگی نداشت و یک‌دست یک محوطه بزرگ شن بود. فقط یک طرفش دو مخروط شنی وسط دریا بود که اشاره به نمک داشت که گویا خاصیتش پاک‌کنندگی روح است.

بیرون یکی از معبدها بر خوردم بین یک مهمانی ژاپنی. البته آخرش چون گویا کمی تابلو بودم راهم ندادند وارد سالن بشوم. همه‌ی خانم‌ها کیمونو پوشیده بودند و آقایان اکثراً کت شلوار و یکی دوتاشان کیمونو. اصولاً کیمونو پوش در این شهر هر از گاهی پیدا می‌شود. شاید این چند روز ده دوازده کیمونوپوش دیده باشم. گربه‌ هم زیاد است آقای موراکامی. حسابی نازشان را می‌کشند. پیرمرد هم زیاد است. دیروز کنار کانال دیدم از پشت‌سر صدای خش‌خش دوچرخه می‌آید. چند دقیقه بعد سوار با رخشش رسید که نمی‌دانم خود پیرمرد قدیمی‌تر بود یا دوچرخه‌اش. آن قدر آرام پا می‌زد که گمانم پنج دقیقه‌ای کشید ازم دو متر جلو بیافتد.
یک خانه‌‌ی دو طبقه‌ای بود وسط باغی که محل استراحت یک شوگان در دوران بازنشستگی بوده. ایشان در سی و خرده‌ای سالگی گمانم از مسؤولیت استعفا داده و ساکن باغ شده، هر چند قدرت را نگه داشته. به نظر من این بهترین حالت زندگی است، قدرت بدون مسؤولیت، حالی ببریم. خانه یا قصر چندان بزرگ نبود، شاید صد متر زیربنا. طبقه‌ی دوم تمام با ورق طلا پوشانده شده بود. یعنی در و دیوار و پنجره و قاب پنجره، اصلاً انگار اسپری برداشته باشی همه‌جا را طلایی کرده باشی. هر چه می‌گذشت بیشتر با این شوگان حال می‌فرمودم. چیزی که در این مراکز تاریخی زیاد است اردوهای دانش‌آموزی است. همه‌جا هستند. مثل مور و ملخ از سر و کله معلم‌هایشان بالا می‌روند. بیرون باغ یک سری کیوسک بود که خوردنی می‌فروخت و یک سری هم برای تست گذاشته بودند بیرون و این جماعت حمله برده بودند به‌شان. طمع کردم تعداد قابل توجه‌ای از همین تنقلات امتحان کردم. یا ذائقه من به درد لای جرز دیوار می‌خورد یا ذائقه‌ی این جماعت. اکثرشان که باز بی‌مزه بود، یک چندتاشان شدید شیرین، چندتاشان هم زهرمار. کماکان وضع مشکوکی است.
کماکان فکر می‌کنم آگهی‌های این ملت آلودگی بصری ایجاد می‌کنند. امروز در یک پوستر حدود پانصد کاراکتر شمردم. تو بگیر هر جمله سه چهار کاراکتر. می‌شود صد جمله. اعلامیه ترحیم که نیست، چه خبر است؟ شاید هم خط این‌ها به چشم من زیاد می‌آید. حالا هر پوستر به تنهایی به کنار، در و دیوار اتوبوس و مترو پر آگهی است. حتی به دستگیره‌هایی که در مترو از سقف آویزان هستند هم رحم نکردند. باز رنگ‌ها هم جیغ. برای مترو سوار شدن جلوی جایی که قرار است در مترو باز شود مثل آدم صف می‌بندند. اصولاً در صف بستن خوب هستند. نصف‌شان هم در مترو در حال چرت. دیروز در مک دونالد چهار نفر کنار من غذا خورده بودند و در حال چرت بودند. فضا روحانی بود، به خصوص در معیت جناب دونالد.
در کنفرانس گیر یک ایرانی افتادم که اینجا فوق دکترا می‌گرفت و یک ساعتی در مورد ژاپن به جانم غر زد، انگار من مسؤولم. می‌فرمود از ایرانی‌ها هم حتی سنتی‌ترند و نژادپرست‌تر و همه‌چیز فقط به ژاپنی است (لابد قرار بوده به فارسی سلیس باشد). البته در مورد نژادپرست بودن یا نبودن این ملت بحث آنقدر مفصل است که نگارنده گیج گیج است. ایشان فرمود دانشگاه کیوتو با چند ده هزار دانشجو در کل فقط یک استاد غیر ژاپنی دارد. از آن عجیب‌تر اینکه در کل دانشگاه حتی یک عدد هم استاد زن ندارند.طبعاً العهده علی الراوی. این کتاب راهنما نوشته در مورد مردان و زنان، ژاپنی‌ها سنتی هستند و نمی‌شود دید مرد و زنی دست هم را گرفته باشند. بنده هم ندیدم، حداقل در غیر جوان‌ها. جوان‌ها عین باقی دنیا دست در دست هم و غیره.
در ضمن آزاده در کامنت‌دانی نوشته قبل رمزگشایی کرده در آن اتاق پروهای مرموز چه خبر است. گویا یک جور کیوسک عکاسی هم هستند که بروند تویش عکس بگیرند و بشود عکس‌برگردان و این حرف‌ها. حالا شاید دیگر قضیه مرموز نباشد، ولی کماکان مشکوک است.


نگاه مبهوت بیل موری در گم‌گشته در ترجمه‌ی خانم کاپولا خاطرتان هست؟ حدس نگارنده این است که تمام روز همان جور قیافه را دارد با خودش یدک می‌کشد. آمده‌ام ژاپن. امروز روز دوم بود. خیلی وقت بود این طور با فک باز نپلکیده بودم. اوضاعی است. دو هفته آن قدر سفرنامه بنویسم خود ناصر خسرو بگوید بیخیال.
ولی همه چیز به ترتیب. غرض از مزاحمت یک کنفرانس است. حالا البته شانس بود که به جای یک جای معمولی کنفرانس را گذاشتند کیوتو. بعد من یک حساب سرانگشتی کردم دیدم جای به این دوری آدم راهش زیاد نمی‌افتد، ویزایم را کمی طولانی‌تر گرفتم که کمی بپلکم. البته جانم درآمد ویزا بگیرم. هشت بار مجبور شدم بروم کنسولگری ژاپن. تصور بفرمایید همه‌چیز را اصل می‌خواهند و کپی و فکس قبولشان نیست. این یعنی از ژاپن باید دعوتنامه و ضمانتنامه و غیره از طرف کنفرانس پست می‌شد برایم. بعد هم گفتند خوب در مدت اضافه‌ای که می‌خواهی بمانی کی ضامنت است؟ یعنی بی ضامن نمی‌شد. یکی باید ضمانت می‌کرد من پول کافی با خود دارم، ژاپن را سر وقت ترک خواهم کرد و در ضمن به سنن ژاپنی احترام خواهم گذاشت. برادر یکی از دوستانم اینها را فرستاد. بعد گفتند خب حالا این ضامن باید ثابت کند مقیم ژاپن است، درآمد دارد و شغل دارد. همه این‌ها هم نامه‌ی اصل باید باشد. خلاصه جان آن رفیق و من درآمد تا یک ویزای ناقابل گرفتم.

قرار است پنج روز کیوتو باشم، دو روز اوساکا، دو روز هیروشیما، چهار روز توکیو. به کیوتو رسیدن خودش جانی گرفت. رسماً سفر قندهار بود. یک ساعت پرواز از مونترال به تورنتو، سیزده ساعت از تورنتو به توکیو، بعد یک ساعت از توکیو به اوساکا (کیوتو فرودگاه ندارد)، بعد یک ساعت با اتوبوس از اوساکا به کیوتو، بعد نیم ساعت قطار نوردی تا هتل کنفرانس که در حومه شهر است. خلاصه خیال نفرمایید همچین راحت رسیدم خدمتتان.
گویا کیوتو توریستی‌ترین شهرشان است. برای همین روی در و دیوار انگلیسی زیاد پیدا می‌شود. در حقیقت یک نوشته را آنقدر تکرار می‌کنند که آدم خرفهم می‌شود. البته خدا را شکر نوشته‌اند، پرسیدن راه از ملت که رسماً شوخی است. اگر بفهمند چه می‌گویی باز امکان ندارد بتوانند جز با زبان اشاره چیزی بفهمانند. ارتباط زبانی کلاً تعطیل است. این تکرار را هم دست کم نگیرید. مثلاً در یک استگاه مترو چهل تابلو خروج را نشان می‌دهند. در این دو روز به این نتیجه رسیده‌ام در جزئیات وسواس دارند. دیدید وقتی یک کاری را تمام می‌کنید (مثلاً دکور خانه را تغییر می‌دهید، یا سالاد تزئین می‌کنید یا یک میز می‌سازید) آخرش دل نمی‌کنید و هی بهش چیزی اضافه می‌کنید، این را تعمیم بدهید به تمام اجزای زندگی. ژاپن برای هر مسأله جزئی‌ای هزار چاره پیش‌بینی شده. اگر آن تابلو را ندید چطور؟ اگر از فلان کوچه پیچید چطور؟ اگر از آسمان سنگ بارید چطور؟ هر ایستگاه مترو یک اسم ژاپنی دارد، یک بار همان را به حروف لاتین نوشتند، یک کد عددی هم دارد، لابد اصرار کنی یک آواز هم برای هر کدام دارند. القصه از لحاظ مسیریابی فعلاً به مشکلی برخورده‌ام.
یک قصری وسط شهر بود به اسم نیجو و دیروز رفتم. دور قصر خندق و بارو داشت. بعد از چندین و چند دروازه چوبی عظیم و خوفناک خود قصر بود که یک ساختمان یک طبقه چوبی بود که چند قرن قبل شوگان درش ساکن بوده. شوگان حاکم ژاپن بوده که فرق داشته با امپراطور. امپراطور بیشتر نقش مذهبی داشته و حاکم نقش سیاسی. یک جور سکولاریسم نیم‌بند داشته‌اند. بعد هی اتاق نشان دادند که اینجا پیک‌ها صبر می‌کردند، آنجا محافظان، اینجا ملاقات، آن‌جا استراحت، همه عین هم. بزرگ با دیوارهای کاغذی و نقاشی‌های درخت و ببر رویشان. بسیار حوصله‌ سر بر. راهروها از همه بامزه‌تر بودند. چوب‌ها و میخ‌ها را طوری گذاشته بودند که وقتی رویشان راه می‌رفتی انگار پرنده آواز می‌خواند. برای این بوده که اگر کسی ناخواسته آمد صدایش زودتر از خودش برد. شوگان هم خوب ترسو بوده. موجودات افسانه‌ای هم در کارهاشان زیاد است. روی کنده‌کاری‌های دروازه‌ها مخصوصاً. خیال می‌کنید موجود بامزه‌ای مثل توتوروی آقای میازاکی از کجا آمده پس؟ توتورو حسابی محبوب است. عروسک نرم و گرمش همه جا هست.
بیرون قصر باغ بهشتی بود. مبحث باغ بسیار پیچیده و گسترده است گویا. این‌ها چهار جور باغ دارند. یکی باغ بهشتی است که طراحی شدند که از یک نقطه نظاره بشوند (مثلاً یک استراحتگاه) و از آن نقطه یک حالت شاعرانه‌ای داشته باشند. دیگری باغ‌های زمین خشک است که فقط شن هستند و سنگ‌های بزرگی که به دقت انتخاب شدند و چسبیده به معابد ذن هستند و به درد تمرکز و این قرتی‌بازی‌های ذن می‌خورند. دیگری باغ قدم زنی است که یک چند قدم یکبار منظره‌ی بدیع و جدیدی باغ به جناب قدم‌زن تقدیم می‌کند. آخری هم باغ چای است که دنیای بیرونی را به دنیای مراسم چای وصل می‌کند که لابد این دنیای مراسم چای جای خیلی خاصی است و اوضاعی است اصلاً. مال این نیجو باغ بهشتی بود و خب پس بهشت یک عالم دریاچه و سنگ دارد و آبشارهای کوچک و درخت‌های دقیق هرس شده.
خیابان‌های اصلی عظیم هستند ولی به محض وارد شدن به کوچه پس کوچه‌ها، عرض کوچه می‌شود قدر یک ماشین. خیابان فرعی هم ندارند. این کوچه‌ها عالی هستند. یعنی فضا واقعاً کارتونی است. خانه‌های جمع و جور و چوبی و همه گلدان و دوچرخه بیرونش دارند. و تمیز. اصلاً من شهر به این تمیزی ندیدم، حتی آلمان این‌طور نیست. من هنوز یک آدامس یا ته سیگار پیدا نکردم. هر چند سطل آشغال هم نیست. یعنی بعداً بگویند در ژاپن چه فشار آورد می‌گویم ضیق سطل آشغال. البته چپ و راست سطل بازیافت هست ولی سطل آشغال در کل شهر تا به حال دو تا دیده‌ام. من نمی‌دانم آشغال‌های این‌ها کجا استاد می‌شوند. در ضمن فقط پلاستیک بازیافت می‌کنند، کاغذ نه.
همین دو روزه شاید ده تا معبد دیده‌ام، بس که زیادند. دو جور معبد دارند، بودایی و شینتویی. دومی دین باستانی ژاپن است و چند خدایی است و الان ترکیبی از این دو را دارند، یعنی عموماً هر معبد بودایی، یک نمازخانه شینتویی هم دارد و اوضاع شیر تو شیری است. همه‌شان بوی چوب و عود و این چیزها می‌دهند. دیروز اول یک بودایی‌اش رفتم. باید کفش در می‌آوردم (اصلاً اینها با کفش میانه‌ی خوبی ندارند، همه‌جا از پای آدم درش می‌آورند) و بعد داخل معبد یک فضای گسترده، مثل مسجد و کفش یک جور کفپوش حصیری. قسمت روبرو که نمی‌شود رفت یک مجسمه بودا وسط کلی چوب و گل و عود و زنگ و خرت و پرت. اینها هم می‌رفتند و چهارزانو می‌نشستند و یک چیزی می‌خواندند و زود بساطشان را جمع می‌کردند می‌رفتند پی کارشان. یعنی حتی از یک فاتحه کوتاه‌تر. آن معبد به یکی دیگر وصل بود و رفتم دیدم اینجا کوچکتر همان است ولی همه ولو نشسته‌اند گپ می‌زنند. یک گوشه برای خودم نشستم و ملت را نیم ساعتی دید زدم. بدشانسی معنویت سرم نمی‌شود کمی روحانی از معبد بیرون می‌آمدم. البته واقعاً جای آرام و خوشایندی بود، هیچ نمی‌خواستم بیرون بیایم. یک جای دیگر یک معبد درازی بود که هزار و یک کانون یا خدای بخشش (یا یک چنین چیزی) داشت که یکی از کانون‌ها (شبیه بودا بود و شاید همان است، مشکوک است باز هم) پنج شش متری بود ولی بقیه‌ی هزار تا اندازه آدم و ردیف کنار هم، لشکر صاحب‌کانون. جلوشان هم خدای باد و تندر و از این قبیل محض محافظت، حالا چرا یک خدا باید حفاظت بشود؟
اثر زلزله همه‌جا هست، نه خرابی البته. در همه‌ی معبدها صندوق صدقات برای کمک به زلزله‌زدگان هست و همه پول می‌اندازند. در کنفرانس هر کس که ژاپنی است مقاله‌اش را دخلی به زلزله می‌دهد. خلاصه بسیج ملی است. البته این جاهایی که من هستم خیلی از محل زلزله پایین‌ترند و هیچ خبری نشده.
معابد شینتو به نظر خرافات محض می‌آیند. گویا ژاپنی‌ها هم مثل چینی‌ها شدید خرافاتی هستند. یک ناقوس‌هایی هستند که نیت می‌کنند می‌روند طناب متصل بهشان را تکان‌شان می‌دهند که دلنگ دولونگ کنند. چین هم یک چنین چیزی داشت، البته آن‌ها تیر به ناقوس می‌کوبیدند. در تمام این معابد دکه‌هایی هستند که ذکر و طلسم و این مزخرفات می‌فروشند. کارشان هم سکه است. همیشه جلوشان توریست پر است. توریست هم البته خودشان هستند. قیافه اروپایی این دو روز شاید ده تا ندیده‌ام. چینی هست، ولی نه زیاد. دارم یاد می‌گیرم فرق‌شان را. ژاپنی‌ها سفیدتر هستند، استخوانی‌تر، صورت‌های کشیده یا مثلثی‌شکل دارند. شاید هم به کل در اشتباهم. خلاصه تضمین نمی‌کنم.
یک معبدی بود نمی‌دانم چرا سر کوه ساخته بودندش. راهش از یک جایی شبیه درکه می‌گذشت و پر مغازه و شیرینی‌فروشی. این ملت عاشق شیرینی‌جات هستند. حالا بالاخره مواد سازنده غذا را می‌شود فهمید، ولی شیرینی را که نه. یک قیافه‌ها و رنگ‌ها و مزه‌های عجیبی دارند. بعضی‌هاشان اصلاً مزه ندارند. عموماً محض فضولی یک چیزی می‌گیرم و بعداً چنان مزه‌ی زهرماری می‌دهد که در به در دنبال سطل آشغال می‌گردم که البته نیست که نیست. دیروز آمدم یک کلوچه مانندی بخرم. بعد از پول دادن گیر داده که بفهماند تاریخ مصرف کلوچه کی است. با اشاره داشت جان می‌داد. از یک جای دیگر هم یک چیز مشکوکی گرفتم که فروشنده آن هم جان می‌داد همین قضیه تاریخ مصرف را بهم بفهماند. چه ملت مسؤولی. امروز یکی دیگر برداشته یخ را پودر کرده و رویش شیره توت‌فرنگی ریخته بهم داده. جایتان خالی قاشق قاشق یخ می‌خوردم. وضع مشکوکی است. در معبد سر کوه بودیم. رسماً سر کوه بود. بعد مقابلش یک دره سرسبز. حالا اگر کمی لطف کنید اجازه بدهید غلو کنم عین صحنه‌ی آخر ببر خروشان اژدهای پنهان (یا یک چنین چیزی) که پلی بود و دختری که ازش پرواز کرد. پایین هم یک آبشاری بود با ملاقه ازش آب می‌گرفتند و ورد می‌خوانند و می‌خوردند که لابد بخت‌شان باز شود، یا بسته. من چه می‌دانم.
رستوران رفتن واقعه‌ی بامزه‌ای است. اکثر رستوران‌ها در ویترین یک ماکت از غذاهایشان گذاشته‌اند. ماکت عین عین غذایی است که برایتان سرو می‌کنند. رفتم داخل بهم منو داده و بعد به یک ماشین سکه‌خور اشاره می‌کند. همین ماشین‌هایی که سکه می‌اندازید و مثلاً نوشابه می‌گیرید. اینها در ژاپن فت و فراوانند. وسط کوچه‌ی باریک و مسکونی ناغافل سه تا کنار هم سبز شده‌اند. خیلی زیادند. یکی‌شان هم در همین رستوران بود. به جای نوشابه کوپن غذا صادر می‌کرد. یک کلمه هم انگلیسی نداشت. اسم ژاپنی غذا را به زور پیدا کردم و بعد از یک نبرد ذهنی موفق شدم بفهمم کجا پول می‌رود و از کجا می‌آید. اوضاع پیچیده‌ای است. کنار غذا یک موجود سفیدی بود شبیه ژله ولی سفید سفید. یک تکه‌ی کوچک خوردم هیچ مزه‌ای نداشت، یک تکه بزرگتر باز هم هیچ. کل حضرتش را گذاشتم دهنم باز هم هیچ مزه‌ای نداشت. یک چیز شلی بود فقط. آخر آدم برای چه چیز به این بی‌مزگی را باید بخورد؟ آزار دارد؟
حالا یک سری چیزها بعد از چند ساعت سر و کله زدن باز معلوم نمی‌شود چه بودند. دیروز رفتم داخل یک مغازه‌ای. خوف کردم. یک سر و صدای گوشخراشی داشت که ترکیبی بود از شاید ده آهنگ پاپ با هم و تعداد زیادی صدای مکانیکی و الکترونیکی با هم. یک سری جماعت هم نشسته بودند مقابل یک سری دستگاه. اول فکر کردم یک جور گیم‌نت است، بعد دیدم ملت بچه نیستند. بعد فکر کردم کازینو است، بعد دیدم آخر این‌ها هیچ شبیه دستگاه جک‌پات نیستند. هر دستگاه یک صفحه نمایش کوچک داشت که داشت برش‌های فیلم یا کارتون نشان می‌داد. اطرافش یک عالم میخ بود و توپ‌های کوچک نفره‌ای که از بین این میخ‌ها قل می‌خوردند به پایین. بعضی‌شان از دستگاه بیرون می‌افتادند داخل یک سبد. ملت هم یک دستگیره‌ای که به دستگاه وصل بود را هی می‌چرخاندند. یک سری از جماعت چند سبد پر توپ داشتند. همه هم سیگار می‌کشیدند. شاید ده دقیقه مبهوت بودم و نفهمیدم چه خبر است. شب در ویکی خواندم به اینها می‌گویند پاچینکو و برای قمار هستند. آن توپ‌ها هم جایزه‌ی بردن بودند. تازه در ژاپن قمار ممنوع است. برای همین این توپ‌ها به ژتون تبدیل می‌شوند و بعد در یک جایی بیرون مغازه به پول تبدیل می‌شوند. پلیس هم زیاد کاری باهاشان ندارد. حسابی هم محبوبند و صبح‌ها جلوشان صف است.
امروز یک مسیری را پیاده رفتم به اسم راه فیلسوف. صد سال قبل یک استاد فلسفه هر روز در این مسیر پیاده‌روی می‌کرده. کنار یک کانال نقلی بود و زیر درخت‌های گیلاس. شکوفه‌های گیلاس یک مسأله ملی است. بعد از جنگ دوم بود که گمانم چند هزار درخت هدیه کردند به واشنگتن. الان در فصلش که از جنوب ژاپن شروع می‌شود به شمال می‌رود (یا برعکس) رسانه‌ها قدم به قدم بازشدن شکوفه‌ها را دنبال می‌کنند. رقابتی است بین پولدارها که کی برود کدام باغ و زیر کدام درخت بنشیند. می‌گویند شکوفه گیلاس هم سمبل زیبایی است و هم یادآور گذر زودهنگام خوشی. همه‌ی این شادی و غم را در یک شکوفه گیلاس می‌بینند. اصولاً قضیه نگاه به زندگی بین ژاپنی‌ها آنقدر مفصل است که لابد بعداً باید بهش پرداخت. در این راه فیلسوف که جز فلسفیدن با پشه‌ها هم باید می‌جنگیدید کتاب راهنما گفت بفرمایید آن طرف فلان معبد. دم ورودی معبد یک آقایی داشت می‌رفت و گفتم لابد تا خود معبد می‌رود و باید تعقیبش کرد. رفتیم و آقا یک قبرستان رد کرد و بعد شروع کرد از کوه بالا رفتن. فکر کردم لابد معبد آن بالاست. یک ربعی رفتیم داخل جنگل انبوه پای کوه و دیدم نخیر خبری از معبد نیست. گفتم غلط کرده معبدی که هنوز پیدایش نیست. برگشتم. کنار قبرستان یک دروازه‌ای بود که فکر کرده بودم خروجی است. نگو ورودی محوطه معبد است. بدی دروازه‌ها این است که معلوم نیست ورودی هستند یا خروجی. بگویید راه‌حلی برایشان بیاندیشند. داخل معبد یک جایی یک رد پا روی سنگ حک شده بود، لابد مال بودا. شماره پایش اقلاً شصت بوده.
یکی از این باغ‌های ذن هم رفتم. با شن به ارتفاع بیست سی سانت یک سطح صافی ساخته بودند که یک شیارهای مواجی داشت. کنارش هم یک مخروط ناقص دو متری با همان شن. معلوم شد آن مخروط همان کوه فوجی است که حلزون‌ها ازش بالا می‌روند و آن سطح مواج هم دریا. جای استعاره‌زده‌ای است. بیرون باغ ایستگاه تاکسی بود. یکی از راننده‌ها چمباتمه زده بود و حین گپ زدن با بقیه با یک چاقو داشت به شکل سیستماتیکی علف هرز لای کاشی‌ها پیاده‌رو را با دقت تمیز می‌کرد. جای عجیبی است.
عصر کتاب راهنما بردم یک جایی شبیه بازار تجریش. عین بازار تجریش بود. پر خنزر پنزر فروشی و ماهی و غیره. هنگامه‌ای بود اصلاً. این مملکت آلودگی بصری ایجاد می‌کند. مغازه‌ها پر نوشته و آگهی و رنگ‌های جیغ زرد و صورتی و آدم داخل مغازه‌ها را که نگاه می‌کند سرسام می‌گیرد. آخر ذن‌بازی‌هایتان کجا، بقالی‌تان کجا. در همین تجریش باز یک جایی پیدا کردم نفهمیدم داخلش چه خبر است. داخل یک مغازه بزرگ یک سری کیوسک مانند بود که پرده داشتند، شبیه اتاق پرو. مشتری‌ها هم فقط دخترهای دبیرستانی. سه چهار نفری می‌رفتند داخل و جیغ و داد بود. به هیچ عنوان شبیه جایی مربوط به لباس نبود چون داخل هر اتاق یک دستگاه مونیتور دار شبیه خودپرداز بود. از شدت فضولی رفتم و دیدم ایستاده‌اند مقابل دستگاه و گویا دارند بازی می‌کنند، بازی‌های ساده مثل کارت‌های حافظه. در و دیوار هم پر قلب و کارتون‌های ژاپنی و مجلات دخترانه. این ملت وقت خودشان را غریب پر می‌کنند. بیرون هم چند تا پانک ژاپنی بود. عجب مضحک هستند.
بقیه برای بعد. جانم درآمد از نوشتن.


صفحه‌ی اول