echo "\n"; ?>
1 (اساماس میزند): خوب اینها با هم متضاد نیستند.
2 (رانندگی میکند): متنافرند.
1 (کماکان میزند): بهتر، پس همزمان ممکن هستند.
2 (کماکان میراند): این میگوید دو متنافر همزمان ممکنند.
3 (در عوالم دیگری است): متنافر فراتر از این حرفهاست.
هر وقت موبایلم زنگ میزند میگوید به آن قورباغه جواب بده، میگویم این صدای قلقل آب است، میگوید به نظر من صدای قورباغه است. طی دو سال گذشته حتی یکبار سر وقت جایی حاضر نشده است، حتی سر جلسهی دفاعیه دانشجویانش. همه خیال میکنند با یک آدم جدی طرف هستند، شاید هم هستند ولی حداقل من نیستم. میگذارد هر قدر دلم بخواهد سربهسرش بگذارم، بهش بگویم اندیشمند سرگردان در بزرگراه. چلهی تابستان کت میپوشد، البته زمهریر زمستان هم زیر کت تیشرت. هفتهای دوبار دانشکده میآید و همیشه میخواهد همهی کارهایش را همان دو روزه انجام دهد و همیشه نمیشود و تا هوا تاریک نشود دانشجوهایش دست از سرش برنمیدارند. میدانم روزه میگیرد و دو روز است وقت اذان مغرب نشسته است دفترش پیشنهاد میدهد که محمد اینجای مقاله را اینطور بنویسیم بهتر است و غیره. از آن طرف اقیانوس عادتهایش را هم آورده است. بعد از عید کارتهای تبریک سال نو را سر پا روی میزش گذاشته بود. رانندگیش هم متمدانه است. هر وقت خانمش زنگ میزند غر بزند که کجا ماندی (یقین داریم یکبار هم در عمرش سر وقتی که گفته است به خانه نرسیده) معذب میشود و سعی میکند قضیه را طوری فیصله بدهد که ما نفهمیم، ما هم نمیفهمیم. نیامده با مدیر گروه دعوایش شده است و این ترم یکی از درسهایش را دادهاند به یک آدم بیربط، میخواهد خودش را بیتفاوت نشان بدهد ولی آن روز میبینم تلاش دارد بفهمد آن یارو چطور درس میدهد.
میدانید، سپری شدن قضیه پیچیدهای است. شما میتوانید با نشستن در یک کافه سپری شوید. میتوانید در اتوبانها و چراغ قرمزها سپری شوید. میتوانید خانهی دوستان بنشینید به در و دیوار نگاه کنید و سپری شوید. میتوانید حرف بزنید و سپری شوید. آرش میگوید سیگار کشیدن یک جور سپری شدن است. حتی میشود حین سپری شدن شبانه سر از امامزاده صالح درآورد، بعد به بهانهی اینکه سه چهار پسر و دختر به ماشین تکیه دادند بروی یک بار هم همان حدود قدم بزنی و سپری شوی تا ول کنند بروند. ای آقا، باز سپری میشویم.
سبک «داستانهای آشپزخانه» سبک محبوب من است. از آن داستانهایی که درشان هیچ خبر خاصی نیست، هیچ آدم خاصی نیست، هیچ اتفاق خاصی هم نمیافتد. بیشتر طرح هستند تا داستان و حتی اگر داستان هم باشند حداکثر یک داستان کوتاه هستند. داستانهای آشپزخانه فیلمی سوئدی است به زبان سوئدی ساختهی سال 2003. چند سال بعد از جنگ جهانی دوم دولت سوئد برنامهای داشته است برای ارایه راهحلهای بهینه در مورد کارکرد زنان خانهدار در آشپزخانه. طرح موفقیتآمیز بوده و بعد از روزها بررسی توانسته بودند وسایل آشپزخانه را طوری بچینند که زنان خانهدار کمترین مسافت را برای کارهای روزمره بپیمایند. نوبت مردان مجرد است و گروهی از محققین برای بررسی عادات مردان مجرد در آشپزخانه به روستایی فرستاده میشوند. فیلم به رابطه پیرمردی روستایی (ایزاک) - که بابت داوطلب شدن برای طرح پشیمان است - و مرد میانسال محقق آشپزخانهی او (فولکه) میپردازد. فولکه یک صندلی بلند دومتری در آشپزخانه ایزاک میگذارد و تمام روز آن بالا نشسته زل میزند به پلکیدن ایزاک در آشپزخانه، البته وقتهایی که ایزاک آنجا نیست هم همان بالا منتظر مینشیند. فیلمی ساده.
گلوله را تیرباران میکردند، کبوتر میخندید.
خوب کردید تحقیرش کردید. اینجا روابط انسانی حاکم است، روابط انسانی هم درشان جنگ و تعارض است و به هیچ وجه لطیف نیست. مدنیت سانتیمانتال نیست. آن پسر شانس آورد فقط تحقیر شد آن فقط هم با چند لیست افتخارات. تحقیر شدن حداقل مرتبه خرد شدن است. شانس آورد چند نفری آنقدر برایش ارزش قایل بودند وقت بگذارند برای تحقیرش که شاید روشن شود همهجا آغوش گرم خانواده نیست که نازش را بکشند.
خرافات سرگرمی خوبی است، بیخود نیست دو سه هزار سال (موسی کی بود؟) دوام آورده است.
نوشتن برای فریاد زدن خود است، سرودن هم، نواختن هم، طرح زدن هم.
در بند خودیم.
«...فامیل ما همچنین توی مهمانیهایی که به مناسبت خانهی نو، سال نو و همچنین به دنیا آمدن بچه شرکت میکنند. همه دسته جمعی. به تازگی پسر عمویم برای شروع تحصیل دندانپزشکی به آپارتمان جدیدی نزدیک UCLA رفت. پدرش برای خانهی جدید او جشن گرفت و پنجاه عضو فامیل جمع شدند توی آپارتمان فسقلی. پدر گفت: «عالی بود!»
پدر و خواهرها و برادرهایش همدیگر را به مطب دکتر میبرند و از فرودگاه به خانه میرسانند. اگر یکی برای آزمایش پزشکی برود همه با او تماس میگیرند و نتیجه را میپرسند. آنها میدانند فشار خون چه کسی بالاست و کدامیک به لبنیات حساسیت دارد. غذای مورد علاقهی هم را میدانند و اغلب از این اطلاعات استفاده میکنند تا دیگری را برای ملاقات به وسوسه بیندازند. روش عمه صدیقه برای دعوت از پدرم این است: «کاظم، شیر برنج درست کردهام.» خواهر دیگرش فاطمه، شیوهی دیگری دارد که به همان اندازه مؤثر است: «کاظم، شاهتوتها حسابی رسیده.»
با همدیگر، خویشان من اتحادی میسازند که نمایش یک عشق خانوادگی پایدار و بیریا است، چیزی که باعث تابآوردن در سختیها و جشن گرفتن در خوشیها میشود. پدر و خواهرها و بردارهایش حتی قطعات آرامگاه را با هم خریدهاند چون به قول پدر «ما نمیخواهیم هیچوقت از هم جدا بشویم.» عمو محمد، مسنترین دکتر، قطعهای خریده بالای یک تپه مشرف به اقیانوس. میگوید: «همیشه میخواستم به اقیانوس دید داشته باشم...»
فیروزه جزایری دوما، عطر سنبل عطر کاج، برگردان محمد سلیمانینیا، نشر قصه
آدمها جیره اندیشیدن دارند. وقتی از صبح تا شب با چند الگوریتم دراز بیقواره سر و کله بزنی شب به نظرت میآید چیزی برای گفتن نداری. به هیچچیز آن قدر فکر نکردی که حتی بخواهی بگویی فکر کردم، نتیجه پیشکش. هر چند یک نگاهی به قدیمتر شاید کمی روشن کند که فکر و اندیشه کجا بود، آرشیو بالاخره باید به دردی بخورد. اسم استادم را گذاشتهام اندیشمند سرگردان در بزرگراه. هر وقت بهم زنگ میزند در حال رانندگی است، که آقا اگر فلان جای الگوریتم را بهمان کنیم شبکه آن طوری میشود و چه میدانم احتمال ترمیم خودبهخود این طوری. دلش خوش است. سرگرمی تازهای پیدا کردهام. نمیدانم چرا این خودنویس روی شیشهی میزم عالی میچرخد. امروز موفق شدم نوزده دور دور خودش بچرخانمش. امشب شب هم مثل من تهی است. گیلاسم را پر میکنم که تضادش خوش میآید در مقابل این پوچی.
نوشتهاند مولای «صفر»ها بیتابنبایت است، از آنجا که وی اولین کسی بود که «صفر»ها را با «یک»ها همارزش خواند.
بگذار جمع شوند هر چه میخواهند بگویند. تو همیشه سیارهی نهم من خواهی بود.
تابستانها وقت خاطره جمع کردن هستند، برعکس زمستانها که فقط میشود تصمیم گرفت.
تابستان روزها کش میآیند، آدمها بیرون میگردند، بستی زعفرانی میخورند. حتی با هم آشنا میشوند. بعد میروند.
این تابستان دارد تمام میشود. آهای تابستان، کجا؟
فردایش که اصلاً دکه نرفتم. پسفردایش خودم را مجبور کردم بروم ببینم چه هست و چه نیست. دو سه روزنامه خریدم آمدم خانه حسرت پول و وقتم را خوردم، یکی روزنامهواره، یکی بیانیه، یکی دریورینامه. مشکل این است که شرق با تمام کاستیهایش استانداردها را بالا برد، عادت کردیم به خواندن تحلیلهای مفصل و مقالات بهروز. شرق برای من همانقدر رنگارنگ بود که زندگی است. خوش داشتم وقتی عکس یکش میشد تصویری از کنسرت شجریان یا داریوش شایگان تکیه داده به نردهها یا تهران دفن شده در برف. ذوق کردم وقتی دیدم گروه اندیشهاش یک وبلاگ گروهی زدهاند و اسمش را گذاشتهاند حکمت شادان و دوست داشتم آرشیو کردن ویژهنامههایش را. حالا نیست و ما ماندیم و حوضمان. میگویند حریف شمشیرش را از رو بسته است و شاید دیگر آفتاب از شرق طلوع نکند، حالا که اینطور است همان بهتر که طلوع نکند.
دیروز بعد از چند لحظه ایستادن مقابل دکه راهم را کشیدم رفتم از میوهفروش آنطرف خیابان نیم کیلو انجیر خریدم.
شماره هشتم هزارتو با موضوع «جنگ» منتشر شد.
در صفحه اول یادداشتی از آلبرت انشتین با عنوان «ندای صلحطلبی» آمده است و برای صفحه آخر داستان «مورمور» نوشتهی بوریس ویان انتخاب شده است.
روی سنگ قبر مرد نوشتند: نبود، بود، نیست.
بنده با توجه به دلایلی - که بر نگارنده پوشیده است - آن حضرتی که این کلمات را در این لحظه به رشته تحریر درمیآورد را به تنها نشناخته بلکه هرگونه ارتباط با وی را قویاً تکذیب میکنم.
- برایم بگو چطور کشته شد.
- برایت خواهم گفت چطور زندگی کرد.
شاید کمی ابلهانه باشد ولی مهم این است که آن پکیج در این لحظه روشن است و آب داغ. در حقیقت آخرسر هم معلوم نشد چرا روشن نمیشد و وقتی روشن شد معلوم نشد چرا روشن شد، ولی اینها همه جزئیات هستند، اصل قضیه را بچسبید. ما به این میگوییم نتیجهگرایی مطلق. خودت خوشی؟
برگشتیم. از چند ساعت بعد از بازگشت تا امروز یا خواب بودهام یا خوابآلود، در آن مملکت خواب بر ما حرام بود. تا آخر هم نفهمیدم چیست که به ما نساخته است خوابمان نمیبرد.
قبل از رفتن تقریباً هیچ تصویری از چین در ذهن نداشتم، مگر چند خط خبر اغلب سیاسی و اقتصادی لای روزنامه چقدر میتواند کمک کند؟ روزهای اول شباهتها بیشتر به چشمم میآمد و روزهای آخر تفاوتها. تمدن چین تمدنی است که بسیار دور از ما شکل گرفته است و در حقیقت تجربهی کاملاً متفاوتی از تکامل هستند. این خط سیر هم اشتراکاتش با ما قابل توجه است هم افتراقهایش. شاید بزرگترین اشتراک ما با آنها ضربه خوردن شهرنشینان از صحراگردان است، چین نیز مثل ایران هر از گاهی مورد تاخت و تاز قرار گرفته است و هر بار که ثباتی بر کشور حاکم بوده چنگیزخانی آمده و کوبیده و رفته. علیرغم تمام اینها بسیار مغرور بودهاند، از اینکه خود را مرکز دنیا میدانستهاند بگیرید تا افسانههایشان. اگر اشتراکمان در دیروز بوده است افتراقمان امروز است. آن مردم بیدار شدهاند، از صبح تا شب کار میکنند و کمتر کسی را میبینید بیکار گوشهای نشسته باشد، حتی گدایان هم سمجتر و حرافتر هستند. البته با وجود اینکه از لحاظ اقتصادی به سرعت پیشرفت میکنند از لحاظ فرهنگی نتوانستهاند با آن همگام شوند. در حقیقت زیرساخت فرهنگی برای آن پیشرفت اقتصادی حاضر نیست، شما هتلها یا بانکهای عظیم میبینید ولی چیزی به اسم خدمات وجود ندارد. در ظاهر به توریسم بسیار اهمیت میدهند ولی دریغ از یک نفر در مراکز خدمات توریستی که بتواند در حد معمول انگلیسی حرف بزند. آدمها در خیابان و اتوبوس و تئاتر بلند بلند حرف میزنند، تنه میزنند و یا زل میزنند به قیافهات. هر از گاهی بهخصوص در پکن احساس میکنی با گروهی روستایی طرف هستی. خودشان هم معترف این عقبماندگی فرهنگی هستند و امیدوارند ده پانزده سال بعد این ایراد را رفع کنند، هر چند من چندان خوشبین نیستم. آنجا با حضرتی که مبهوت پیشرفت چند سال اخیر چین شده بود بحث داشتم که برج ساختن فقط پول میخواهد، آنچه که آمریکا را ابرقدرت کرده است نه برجهایش که مدنیت است و چین از این مرحله بسیار فاصله دارد. نمیدانم شاید هم پول معجزه کند. به هر ترتیب سفر به شرق تجربهای بسیار متفاوت است از سفر غرب، شاید چون در غرب میدانید باید انتظار چه داشته باشید ولی از شرق چیز زیادی نمیدانیم.
در مورد خوردنیهای آنجا چیزی ننوشتم. من تقریباً هر چه که پیدا کردم چشیدم، بجز آن حشرات و جانورهای سرخکرده که هر چه کردم نشد خودم را راضی کنم آن عقربهای سیاه و درشت را بخورم، البته چندان هم پشیمان نیستم. غیر آن همهچیز خوردم، از دامپلینگهای جورواجور گرفته تا نودلهای پکنی و شانگهایی و غیره. روال این تورها اینطور است که آژانس ایرانی با یک آژانس چینی قرارداد میبندد و در حقیقت تور را آژانس چینی برگزار میکند. حین تور برخلاف روال مرسوم تورها، ناهار را نیز آنان برگزار میکنند و همیشه هم مهمان رستورانهای چینی میکنند و برای از دست ندادن ناهار مجانی هم که شده مینشینید میخورید. عرض شود بعد از امتحان کردن هر چه جلویم گذاشتند به این نتیجه کلی رسیدم در حالت کلی غذای چینی (در حالت تغییر داده نشدهاش، منظور آن چیزی که در ایران یا اروپا و آمریکا به عنوان غذای چینی ارایه داده میشود چندان ربطی به غذای چینی ندارد) زیاد با ذائقهی ما سازگار نیست و میشود برای مدتی سر کرد ولی هرگز نمیتوانم تصور کنم رژیم غذاییم فقط از غذای چینی باشد. بین رستورانهایی که بردند از همه بیشتر از یک رستوران سنتی مغولی در شانگهای خوشم آمد که یک کاسه میدادند دستتان میرفتید خودتان پرش میکردید از گوشت و مرغ خام و سبزیجات و غیره و سسی هم انتخاب میکردید (تند، سیردار یا هزار چیز مشکوک دیگر) و بعد کاسه را میبردید خدمت آشپز، او هم خالیش میکرد روی یک سینی بزرگ روی آتش میپخت و ماهرانه داخل کاسهی دیگری میریخت و پستان میداد و واقعاً ناهار دلچسب و فراموشنشدنیای بود. وعده بامزه دیگر ناهار در رستورانی در هوانگچو بود که همه غذاهایش شیرین بود، از ذرت آبپز گرفته تا گوشت و مرغ و هر چیز دیگری که فکرش را بکنید. کاشف به عمل آمد اصولاً در هوانگچو غذا را شیرین دوست دارند. این همه تلاش و کوشش در رستورانهای چینی یک نتیجه مهم داشت، کامل یاد گرفتم با این دو تا چوب چینیها غذا بخورم و حقیقتش را بخواهید از چنگال خیلی وقتها استفادهاش راحتتر و سریعتر است.
عکس و تکه فیلم و خرت و پرت زیاد دارم، باید همت کنم بگذارمشان اینجا، البته بیشتر از همت وقت لازم دارم. نمیدانم این یادداشتها به درد کسی خورد یا نه ولی حداقل برای خود من وسیلهای بود برای ثبت خاطرات سفر و یادداشت آنچه که دیدم. یادداشتهای چین در آرشیو موضوعی چین جمع و جور شدهاند.
دمنوشت: تآبا در وبلاگش راجع به خط چینی شروع کرده است به توضیح دادن. اگر علاقمندید نوشتههای این عاشق سینهچاک چین را از دست ندهید.
دمنوشت دوم: در مملکت چه خبر؟
این هتل چندمین ساختمانی است که میبینم طبقه چهار ندارد. یعنی از طبقه سه به پنج میپرد٬ مثل فرنگ که بعضا طبقه سیزده ندارند. طبق تحقیقات به عمل آمده به ما گفتند در چینی عدد چهار معنی مرگ میدهد (در چینی همهچیز گویا معنی دارند٬ اعداد٬ اسامی و...) برای همین عدد چندان محبوبی نیست. به عکس عدد هشت معنای ثروت میدهد و گویا بسیاری از این ملت پول زیادی خرج میکنند تا در پلاک ماشینشان چندتا هشت باشد.
بالاخره از آن هوای شرجی هوانگجو و شانگهای خلاص شدیم. الان در هتل پکن منتظریم بگویند بیایید برویم فرودگاه. از ترس ترافیک بعضا وحشتناک این دیار زود میبرندمان آنجا آنقدر بایستیم زیر پایمان چمن سبز شود.
خودشان به اینجا (هوانگجو) میگویند جنوب ولی به نظر من وسط چین است. باری ما نتیجه گرفتیم در این کشور هر چه پایینتر بروید بانوان زیباتر میشوند. یعنی گمانم نژاد زرد در آسیای جنوب شرقی به کمال میرسد. به هر ترتیب در این شهر بسیار بیشتر از پکن و شانگهای حظ بصری میبرید. ویژگی دیگر بانوان چینی آواز خواندن آنهاست. بسیاریشان حین قدم زدن یا راه رفتن آرام میخوانند و همهشان به گوش ما شبیه لالایی میآید. آن دختری که موهایم را کوتاه میکرد آنقدر زیبا میخواند که حیفم میآمد پیرایش تمام شود. موسیقی سنتی چین برای ما چندان مفهوم نیست ولی موسیقی پاپ که بدون مرز محسوب میشود و ساده است را میشود درک کرد. همهشان آهنگ متن کارتونهای ژاپنی را به خاطر میآورند. دو سه کانال موسیقی مانند V مخصوص چین برنامه پخش میکنند و ورژن چینی اکثر برنامههای محبوب غربی را اینجا برگزار میکنند٬ مثل مسابقههای خوانندگی و غیره. کانال رسمی دولت CCTV است که ماشاءالله پانزده شانزده کانال است.
در مورد مائو راحت حرف میزنند و راحت فحشش میدهند. واضح و مبرهن است این حضرت در سال ۱۹۶۶ انقلاب فرهنگی کرد و دانشگاهها و دبیرستانها را بست که اساتید و دبیران و دانشجویان باید بروند در روستاها دوباره تحصیل کنند٬ این بار تحصیل دهقانی. میگویند بعد از انقلاب از بیکاری انقلاب فرهنگی را راه انداخت. مذهب و علم را سم میدانستهاند و میگویند همان زمان سنگاپور و غیره شروع کردند به پیشرفت و ما ده سال (تا سال ۱۹۶۷، مرگ مائو و پایان انقلاب فرهنگی) پسرفت کردیم. در آن سالها که اندیشه زهر محسوب میشده است خفقانی حاکم شده بوده که نفرتی عمیق از مائو در دل نسل جوان آن سالها و میانسال امروز پدید آورده است. این نفرت به نسل جدید نیز منتقل شده است و امروز مائو بیشتر یک نماد تاریخی است و نه یک نماد ملی و یا رهبر. در روزهای انقلاب فرهنگی گروهی بودهاند با نام گارد سرخ (یا ارتش سرخ) که از جوانان شانزده هفده ساله تشکیل شده بوده٬ اینها وظیفهای جز تخریب نداشتهاند و کارشان تخریب تمامی مظاهر مذهب و علم بوده است. آن معبدی که رفته بودیم برخی مجسمهها سر نداشتند و تعریف کردند همان گارد سرخ به معبد حمله برده بوده و آنجا درگیری شدیدی بین آنان و دانشجویان رخ داده و کار به دبیر کل حزب کشیده و او دستور داده که معبد را بهجای تخریب تعطیل کنند. امروز حتی کسانی هستند که علنا طرفدار تخریب مقبرهی مائو هستند.
ژاپنیها را زیاد دوست ندارند. میگویند دو رو هستند و در ظاهر هزار بار به شما تعظیم میکنند و بعد سرتان کلاه میگذارند یا بین خودشان شما را تحقیر میکنند. تبت برای خود چینیها هم جای اسرارآمیزی است و بسیاری آرزو سفر به تبت را دارند. سیسیلیا دو بار به تبت سفر کرده است و میگوید جز در لهاسا (مرکز تبت) در دیگر شهرها آنچنان که فکر میکنید جداییطلبی رواج ندارد و حتی در دهات بسیاری عکس مائو را به دیوار خانه زدهاند. در لهاسا است که بهخاطر دالایلاما تب اعتراض و شورش وجود دارد. تبت فقیر است، فقیر نگاه داشته شده است. میگفت آنجا اکسیژن کم است و در نتیجه مردم بسیار آرام حرکت میکنند و ریتم زندگی بسیار بسیار کند است. میگویند تبت معادن بسیار زیادی دارد و از دست دادن آن برای چین بسیار گران خواهد بود، در ضمن بعد از آن نوبت ترکهای چین میشود که میخواهند مستقل شوند و ترکیهی شرقی را تشکیل بدهند. دولت سعی میکند چینیهای شرق را بکوچاند به تبت تا بافت فرهنگی آنجا را عوض کند. از آن طرف چین هنوز با تایوان مذاکره میکند تا به وطن بازگردد، گویا حتی قبول کردهاند پرچم و اسم کشور را عوض کنند ولی تایوانیها کوتاه نیامدهاند.
آنقدر پرسیدم که بالاخره کمی از خط چینی سر در آوردهام. خودشان میگویند خط چینی یک هنر است، مثل ما که خوشنویسی داریم. این کاراکترها که میبینید هر کدام چند صدا هستند٬ یعنی مثلا خوانده میشود Mei و یا Nan و چندتایشان یک کلمه میشوند٬ البته بعضی وقتها یکیشان هم یک کلمه است. ما همان روزهای اول خروج را به چینی یاد گرفتیم. دو کارکتر است٬ یکی شبیه به یک شمعدان و آن یکی شبیه یک مربع. کارکترها الفبایی نیستند٬ یعنی هیچ کاراکتری قابل تجزیه نیست که مثلا این جایش م است آن جایش ن. گویا حدود ده هزار از این کاراکترها دارند که کودکان تا پایان دبستان حدود سه هزار تای آنها را که برای نوشتن معمولی لازم است یاد میگیرند. تازه این خط چینی ساده شده است. چهل پنجاه سال قبل کاراکترها را کمی ساده کردهاند و بعضی خط و خطوط را حذف کردهاند٬ نتیجهاش یک شکاف فرهنگی است چون نسل جدید نمیتواند کتب قدیم را بخواند. تایوانیها و هنگکنگیها هم خط قدیم را بلدند و در چین دچار مشکل میشوند. خط قدیم از راست به چپ نوشته میشده است ولی خط ساده جدید را چپ به راست. هر دو از بالا به پایین نیز نوشته میشوند. خط ژاپنی هم شبیه چینی است، یعنی این خط ار چین به ژاپن رفته است و بسیار کاراکترهای مشترک دارند ولی متفاوت خوانده میشوند. ژاپنی از راست به چپ و از بالا به پایین نوشته میشود. حالا یک خط الفبایی هم ابداع کردهاند که همان کارکترهای لاتین است و بالای بعضیشان حرکه مانندهایی گذاشتهاند. ولی این باز کافی نیست و مثلا Ma را شش جور مختلف میخوانند که معنیهای متفاوت میدهند و هنوز برای این مشکل راهحلی ندارند. الفبای جدید بیست و شش حرف دارد و گویا اگر قرار باشد تمام اصواتشان را به حرف تبدیل کنند الفبایی چند صد حرفی خواهند داشت. کاشف به عمل آمد ر ندارند و بعضی حرفها هم کم استفاده میشوند. مثلا ز دارند ولی Za را نمیتوانند تلفظ کنند. خوانده بودم به خاطر همین تفاوتهای مهم چینیها سخت زبان دوم یاد میگیرند. بگذریم که کلا ملت چندان باهوشی نیستند.
امروز خبر خاصی نبود. رفتیم کارخانه ابریشم. چند دستگاه آنقدر با پیلهها ور میرفتند تا سر تار را پیدا کنند و بعد دستههای ششتای این تارها تابیده میشدند تا نخ ابریشم به دست بیاید. فردا برمیگردیم پکن.
دمنوشت: آنقدر در این مسافرت نوشتهام گمانم بعد از بازگشت مدتی روزه سکوت بگیرم. مثل همیشه هیچ هوس وطن ندارم. ها٬ دمنوشت پست قبل کماکان صادق است.
دمنوشت دوم: تآبا زحمت کشیده در مورد خط چینی چند خطی برایم نوشته بود که اینجا میآورمش: «... شما فرمودید که " کارکترها الفبایی نیستند٬ یعنی هیچ کاراکتری قابل تجزیه نیست که مثلا این جایش م است آن جایش ن." در این مورد باید عرض کنم که کاملا درست است که کاراکترها الفبایی نیستند اما تمامی آنها قابل تجزیه میباشند.
همانطور که ما در فارسی یا عربی یا حتی انگلیسی ریشه کلامات را داریم و با ریشهیابی معنایابی هم میسر میشود در چینی هم دقیقا این اصل پابرجاست. به عنوان مثال اگر شما کاراکتری را ببینید که معنای آنرا ندانید با استفاده از تجزیه آن کاراکتر (تجزیه به اجزای آوایی و معنایی) تا حدودی قادر به حدس زدن آن کاراکتر خواهید بود و لااقل به شما کمک خواهد کرد که بدانید که کاراکتر به چه ریشهای وابسته است و معنای آن حدودا چیست (در مورد گیاهان است یا یک فعل است با چه ریشه ای هم خوانی دارد و الی آخر)...»
هنوز نمیدانم اینجا چرا کنار خیابان غرفههای ده متری گذاشتهاند لباس عروس و لوازم عروسی تبلیغ میکنند. فقط میدانم چند روز قبل روز ولنتاین چینی بود. به هر ترتیب بر خلاف دیگر فروشندگان که از اصرار آدم را بیچاره میکنند این ملت با ما کاری ندارند.
هوانگجو جمعیتش حدود شش ملیون نفر است. برای مردم چین جایی برای گذراندن تعطیلات است٬ البته کمی لوکس است. بسیاری در شانگهای آرزو دارند ویلایی در هوانگجو داشته باشند و بیایند و بروند. همین شهر شش ملیونی سالیانه سی ملیون توریست به خود جلب میکند و گویا قرار است از این قطارهای مغناطیسی که سرعتشان به چهارصد و بیست کیلومتر در ساعت میرسد بکشند بین هوانگجو و شانگهای که آنوقت فاصلهی بینشان میشود حدود بیست و چند دقیقه.
هوانگجو تولیدی لباس بسیار زیاد دارد. ما اصولا همیشه در عجب بودیم بالاخره این امت چطور همهچیز تولید میکنند و این همه ارزان میفروشند٬ حتی اگر دستمزد هم نگیرند باز بالاخره یک کارخانه خرج دارد. اینجا کاشف به عمل آمد هیچ سالن و کارخانهای وجود ندارد. مردم در همان خانههای خود دستگاه دوخت و چاپ و غیره دارند٬ شرکتها با ایشان قرارداد میبندند که مطابق این ژورنال و نمونه لباس بدوزید. خودشان میروند پارچه میخرند و در خانه با همسر و فرزندان میدوزند و تحویل توزیعکننده میدهند. میگویند این سیستم کار چینی است. دولت یکی دو سالی است به جنگ اجناس تقلبی رفته است و برای همین آنها رفتهاند داخل کوچهپسکوچهها. کار به آنجا کشیده است که گروههای چینی که به اروپا میروند دقیق بازرسی میشوند و حتی اگر تیشرت تنشان تقلبی باشد جریمه میشوند و تورهای چینی در جلسات توجیهی قبل از مسافرت کامل مسافران را توجیه میکنند مبادا لباس مارکدار تقلبی با خود ببرید اروپا.
راهنمایمان در هوانگچو دختری است به نام سیسیلیا. بسیار خوشبرخورد و خوشزبان و از همه مهمتر مطلع. بیست و چهار ساعته در حال دادن اطلاعات در مورد زمین و زمان است. صبح بردمان دریاچه غربی.
دریاچه غربی یکی از مشهورترین جاذبههای چین برای خودشان است. یکی از امپراطوران که از دست مغولها به جنوب فرار کرده بوده مفتون زیبایی این دریاچه میشود و همینجا ماندگار میشود و سلسله سن جنوبی بدین گونه پایتختش میشود هوانگجو. صدها سال بعد یکی از امپراطورهای سلسله چینگ آنقدر اینجا را دوست داشته است که هر سال چند بار میآمده است و دستآخر دستور میدهد دریاچهای شبیه به این در اطراف پکن بسازند که میشود همان کاخ تابستانی که در پکن دیده بودیم. با قایق کمی روی دریاچه گشتیم. دریاچه همانقدر که بهش مینازند زیباست. افسانهای برایش دارند. در روزگار دور اژدهایی و ققنوسی با هم زندگی میکردند. روزی سنگی زیبا مییابند و آنقدر آن را میسابند تا به شکل مرواریدی بسیار زیبا در میآید. مروارید برایشان خوشبختی و نعمت و حاصلخیزی زمینها را به ارمغان میآورد. ملکهی آسمانها مروارید را میبیند و فرشتههایش را مامور دزدیدنش میکنند. وقتی اژدها و ققنوس خبر میشود مروارید دزدیده شده است شعاع نورانی که از ابرها تابیده شده را دنبال میکنند و در آسمان میبینند به شادی به دست آوردن مروارید جشنی برپا است. مرواریدشان را پس میخواهند و نزاعی در میگیرد و مروارید از آسمان رها میشود روی زمین و تبدیل میشود به دریاچه غربی. اژدها و ققنوس برای اینکه هرگز از کنار مروارید دور نشوند تبدیل میشود به دو تپه اژدها و ققنوس در اطراف دریاچه.
در وسط دریاچه سه پاگودای کوچک وجود دارد. هر سال در جشنهای ماه حضور سی و سه ماه را جشن میگیرند. داخل هر پاگودا شمعی روشن میکنند و پنج سوراخی که هر پاگدا دارد را با کاغذ میپوشانند و در نتیجه هر کدام شبیه یک ماه میشوند. پانزده ماه از این پاگوداها و پانزده ماه هم از انعکاس آنها در آب. یک ماه هم در آسمان است و با انعکاسش در آب در کل میشود سی و دو ماه. ماه آخر قلب شماست که چینیها قلب انسان را به ماه تشبیه میکنند.
دریاچه عمق کمی دارد٬ حدود یک متر و هشتاد سانت. در قرون گذشته هربار که میخواستند عمق دریاچه را زیاد کنند خاک حاصل از لایروبی را جمع کردهاند چند جا و نتیجهاش دو جزیره مصنوعی است و یک پل طولانی. دریاچه فقط یک جزیره طبیعی دارد که دریاچه تنهایی خوانده میشود. حدود سیصد سال قبل یک قاضی عالیرتبه امپراطوری در اعتراض به بیعدالتی در این جزیره تنها سکنا گزیده بوده و کارش ماهیگیری و شعر نوشتن بوده است. سالهای سال تنها به سر برده است و خود گلها را همسرانش و پرندگان را فرزندانش مینامیده.
یک پاگودای بزرگ دیدیم. پاگودا همان ساختمانهای هشتضلعی چند طبقه است که هر چه بالا میرود باریکتر میشد. پاگودا نیز مانند بودیسم از هند به چین آمده است. هندیها از پاگودا به عنوان مقبره استفاده میکردند ولی چینیها برای مناسبتهای دیگری نیز میساختند٬ این که ما دیدیم به شکرانه تولد پسر امپراطوری ساخته شده بود. بعضی هم برای نیایش و غیره ساخته میشدند. کنارش پارکی بود که مدلهای مختلف پاگوداها را گذاشته بودند٬ از میانشان مدل تبتی را شناختم که شبیه دم مار زنگی است. یک ناقوس عظیمی هم آنجا بود که ملت آرزو میکردند و بعد میرفتند محکم چوبی آویزان را به ناقوس میزند و صدایی میکرد. در کل مردم چین بسیار بسیار خرافاتی هستند.
رفتیم مزرعه چای. مناظر عین لاهیجان بود. همان داستان که باید برگهای جوان چای چیده شوند و الخ. در سه فصل اول سال سی بار برداشت چای دارند و بهترینشان برداشت اول در ابتدای بهار است. در نتیجه چای بهار بهتر از چای تابستان و آن هم بهتر از چای پاییز است. میگویند بهترین چای آن است که در صبحدم اولین روز بهار توسط دختری جوان و زیبارو با لب چیده شود. چای را بعد از چیدن همراه با روغنی سه چهار ساعت میسابیدند تا میشود چای سبز قابل مصرف. داستان چای سیاه این است که تجار انگلیسی که خواستند چای را از چین با کشتی به اروپا ببرند در میانهی اقیانوس هند بخاطر گرما چای سبز تبدیل شده بود به چای سیاه و فهمیده بودند این نیز نوشیدنی است و به قولی چای سیاه ما این گونه کشف شد. مغزمان را خوردند آنقدر که از فواید چای سبز گفتند. این چای را باید با آب داغ و نه آب جوش حاضر کرد. بخارش برای چشم خوب است و جویدن تفالهاش توصیه شده.
به یک معبد بودایی بسیار شلوغ رفتیم که هزار سالی عمر داشت و همهجایش مجسمههای بودا را بر صخرهها تراشیده بودند. غیر اینها مجسمههای خدایان نیز بود که در درجه بالاتری از بودا قرار دارند و برای آنها هم تعظیم میکردند. سه بودا داریم٬ بودای گذشته٬ بودای حال و بودای آینده. بودای آینده همان بودای خندان است که چاق و چله است. این بودا در چین لاغر است اما در چین تبدیل شده است به یک بودای تپل دوستداشتنی. میگویند خنده بودا به تمامی سختیها و مشکلات است و چاقیاش برای این است که بتواند تمام غصهها و ناراحتیها را در درونش نگاه دارد. در حقیقت این فلسفه زندگی چین است. بودای حال حالات دستهای مختلفی دارد. یکیشان که جالب بود به یک دست به زمین اشاره میکرد و با دست دیگر به آسمان٬ یعنی من بین شما در زمین و آسمان هستم.
بوداییها هم مدارج داشتند و دارند و جایی مجسمههای پانصد پالا (یا یک چنین چیزی) دیدیم که پایینتر از چهار بوداست (یا باز یک چنین چیزی - من از اسامی یک فاجعه هستم) بودند. اول معبد بودای خندان بود. معابد را طوری میسازند که اول به دیدار بودای خندان بروید و آن را هم طوری میسازند که همیشه درب مقابل بودا بسته است و شما مجبورید از در عقب وارد شده من باب احترام دور بزنید تا به مقابل بودای خندان برسید. بعد از بودای خندان (آینده) به روید معبد بودای حال. بودای حال این معبد مجسمهای به ارتفاع بیست و سه متر و از چهل و شش تکه چوب ساخته بودندش. نشد داخل برویم چون مراسمی برگزار بود. مردم میآیند اینجا به راهبان پول میدهند تا برای خودشان یا خانوادهشان مراسم دعا برگزار شود. مجسمهی بودای گذشته زیاد نیست و زیاد نمیبینیدش چون به قول خودشان گذشته گذشته است. کمی خندیدیم که آقا گذشته که چراغ راه آینده بود. بیرون معبد روی دیوار نوشته بودند یک قدم تا بهشت در غرب. چون بودیسم از هند در غرب چین آمده است چینیها معتقدند بهشت در غرب است. مذهب خود چین تائوئیسم بوده است که همان یینگ و یانگ است و تعادل بین شر و خیر در جهان. بودیسم مذهبی است که بعد از بودایی شدن امپراطوران در چین رواج پیاده کرده است. یکی از آموزههای اصلی بودیسم این است که باید نیازهای مختلف را انسان در خود از بین ببرد تا از گزند آنها آزاد شود و به قولی آزاده شود. این آموزه برای امپراطوران بسیار مفید بوده است و یکی از دلایل اصلی مقبولیت بودیسم در بین امپراطوران بوده است.
کمی هم تاریخ گفت. قبل از این سلسلهی مینگ و چینگ خرده سلسله فراوان بوده است که همانطور که قبلا گفته بودند پاککنهای خوبی بودهاند. یکی از قدیمیترینها همین سلسلهی سن بوده و اصولا اولین پاگوداها و بناها در همین زمان (حدود هزار سال قبل) ساخته شدهاند و قبل از آن زندگی در چین بسیار ابتدایی بود است.
به علت خسته شدن نگارنده باقی مباحث موکول میشوند به آینده.
دمنوشت: اطلاعات فوق شنیداری کسب شدهاند و ممکن است ایراداتی داشته باشند. اگر ایرادی دیدید خوشحال میشود در کامنتدانی تذکر بدهید.
اینجا هوانگچو یا هوانگجو٬ ما اینجا. فرصت نبود خدمت برسیم. ما حساب و کتابمان را با شانگهای صاف کردیم. در این یکی دو روز شهر را زیر و رو نموده جیک و پیکش را درآورده اکنون گزارش میدهیم. بردندمان کارگاه مروارید و گفتند چطور بهطور مصنوعی دانه شن میفرستند داخل صدف مظلوم و از هر صدف سی چهل مروارید کشف میکنند و مروارید دریای آزاد ژاپن بهتر از این است و غیره. راهنمابانو متوجه علاقه امت تور به بنجلیجات و گفتمان دائمی بین ایشان و فروشندگان اجناس تقلبی در کوچه خیابان شد و توضیح داد حتی این اجناس تقلبی هم کلاسهای مختلف دارند و در چهارچوب تایید همه بردمان در کوچه پسکوچهها در خانهای را زد٬ یکی از چشمی براندازمان کرد رخصت داد برویم داخل و داخل ساختمان با آن ریزی برای خودشان دم و دستگاهی داشتند و بسیار عالی٬ مو نمیزد با اصل. یک عدد ساعت کارتیه زنانه که ما هر چقدر نگاه کردیم نفهمیدیم کجایش تقلبی است را میفروختند صد هزار تومان. میگویند شانگهای پایتخت اجناس تقلبی است و تقلبی همهچیز را میتوانید در شانگهای پیدا کنید. سوار قایق شدیم روی رودخانهای که از شانگهای میگذرد لنگرگاه و کشتی و غیره دیدیم٬ گیر بارانی سیلآسا افتادیم موش آبکشیده شدیم. عصر به سالن نمایشهای شانگهای افتخار حضور دادیم از برای نمایش آکروباتیک. دختر پسرها بالا رفتند٬ روی هم سوار شدند٬ با دوچرخه و اسکیت حرکات محیرالوقوع انجام دادند و دست زدیم و تعجب کردیم و غیره.
فردایش گفتند آزادید و بروید برای خودتان بپلکید. معبد بودایی کشف کردیم که همهجایش بوی عود بود و ملت برای مجسمهها خم و راست میشدند و میرفتند چند شاخه عود در دست میان حیاط به چهار جهت تعظیم میکردند. اتاق اصلی مجسمهای یشمی از بودا داشت و ساکت و عکسبرداری ممنوع و موسیقی ملایم و جو مذهبی و روحانی. آن اتاق و آن حس را فراموش نخواهم کرد.
نوشته بودم اروپاییها برای خودشان مناطقی در شانگهای داشتند. بزرگترینشان متعلق به فرانسه بود که هنوز هم به همان نام خوانده میشود. وقتی در آنجا قدم میزنید احساس میکنید در اروپا هستید و فقط تابلوها چینی هستند. کتابچه راهنمایی که داشتیم مسیری برای پیادهروی پیشنهاد کرده بود. قسمتی از آن از داخل یک متل لوکس رد میشد که محوطهای بسیار زیبا داشت و یک عروسی در جریان بود. در همان مسیر از مرکز کامپیوتر این دیار دیدن کردیم که چهارراهی بود هر طرفش برجی چهل طبقه و همه فروشنده و قیمتها تفاوت چندانی با وطن نداشت. شب مراجعه کردیم به منطقه بار و رستوران شانگهای که تنها جایی است توریست بیشتر از چینی میبینید و یک خیابان فقط کلاب است و بار و رستوران و دیسکو و امثالهم و مشعوف شدیم.
بلندترین ساختمان چین و سومین ساختمان جهان در شانگهای است. نام برج جینمائو و سی چهل طبقهای اداری و بعد از آنش هتل هایت بود. کلا چهارصد و بیست متر و هشتاد و هشت طبقه و معماریش از پاگوداهای چینی الهام گرفته شده بود. یک آسانسور با سرعت نه متر بر ثانیه ما را به طبقه هشتاد و هشتم برد و از آن بالا محله پودنگ شانگهای (معادل مانهاتان نیویورک) را که خودمان هم درش بودیم را تماشا کردیم و آن ساختمانی که تام کروز در ماموریت غیرممکن۳ - که دیشبش در سینما دیده بودیم - از آن پریده بود به بغلی را تماشا کرده شاخ درآوردیم بدل این موسیو چه دل و جرأتی داشته است. میگویند کل آسمانخراشهای پودانگ در هفت سال اخیر ساخته شدهاند.
این بود آنچه ما در شانگهای چشیدیم. به هوانگچو تازه رسیدهایم و نقدا میدانیم هوا بهتر است و به اندازه شانگهای شرجی نیست٬ در ضمن گویا همه در حال ازدواج هستند٬ نفهمیدیم٬ در صورت کسب اطلاعات جدید به عرض میرسانیم.