echo "\n"; ?>
«...آدم باید بتونه پایین ِ یه تپه دراز بکشه، با گلوی پاره و خونی که آروم آروم میره تا بمیره، و همین موقع اگه یه دختر زیبا یا پیرزن با یه کوزهی قشنگ روی سرش از کنارش بگذره، باید بتونه خودش رو روی یه بازو بلند کنه ببینه که کوزه صحیح و سالم به بالای تپه میرسه...»
جی. دی. سلینجر، فرنی و زویی، برگردان امید نیکفرجام، انتشارات نیلا
خروجی مورد علاقه شما کجاست؟ ترجیح میدهید صدای ضبط را کم کنید و وقتی شب از خروجی رسالت شرق به حقانی شمال میپیچید فکر کنید در یک جاده جنگلی هستید و به صدای کشیده شدن لاستیک روی آسفالت گوش کنید یا وقتی از خروجی حقانی شرق به مدرس شمال میپیچید قربان صدقه قری بروید که خروجی آن وسطها میدهد، همانجا که آن چیز جالب خطخطی را به دیوار کوبیدهاند. شاید خروجیهای آسمانی حکیم-چمران برایتان جالب باشد. حتی ممکن است آن خروجی تنگ و تیز همت شرق به کردستان شمال را دوست داشته باشید. فکر نمیکنم کسی از خروجیهای یادگار امام در بر بیابان خوشش بیاید.
سکوت بیصدایی است یا صدا شکستن سکوت؟ یک زوج غیر قابل تفکیک؟ یعنی نوعی یین و یانگ؟ فضا زمان؟ کجا بود خواندم گویا فضا نیز وجود ندارد، هر چه هست زمان است.
عصر همراه گروهی از دوستانم دو ساعتی میهمان دکتر سروش بودیم. منزل دکتر سروش با وجود اینکه در منطقه نسبتاً اعیاننشینی است بسیار ساده و بیتکلف بود، نه زرق و برقی، نه تجملی، چند تکه فرش ساده و مبل معمولی و چند عکس خانوادگی بر در و دیوار. دو پسرش هم همراه ما پای صحبت پدرشان نشستند و همانطور که میگویند فرزند بزرگ دکتر، سروش دباغ، کپی جوان خود دکتر به نظر میرسید. برایم جالب بود که دکتر سروش اول خواست همه خود را معرفی کنند. بعد از آنکه همه پرسشهایشان پرسیدند آرام با کلامی شیوا پاسخ داد. من تا امروز صدایش را نشنیده بودم، صحبتش هم مانند نثرش شیرین است. در طرز برخوردش هیچ تکبری حس نکردم.
دین چندان مسأله من نیست و چندان دقیق مباحث روشنفکران دینی را دنبال نمیکنم و اگر هم هر از گاهی مقالهای بخوانم بیشتر از سر کنجکاوی است تا نیاز. برای همین در جلسه چیزی نپرسیدم و به پرسش و پاسخهای دوستان و دکتر گوش دادم. گویا قرار است متن جلسه را (یا بخشهایی از آن را) در سایت خود دکتر سروش بگذارند. باز حرفهایی را که برایم جذابیت داشت اینجا نقل به مضمون میکنم و البته فکر میکنم بیشتر به درد افرادی مثل خودم بخورد تا کسانی که مطالعات دکتر سروش را از نزدیک دنبال میکنند.
بحث اول انجمن حجتیه بود. پرسیدند آیا واقعیت دارد این انجمن باز فعال شده است و حتی در انتخابات سال قبل نقشی مؤثر داشته است؟ دکتر پاسخ مفصلی داد، از گذشته انجمن حجتیه قبل از انقلاب که شکل گرفتند تا با بهائیت مقابله کنند و افرادی تربیت کرده بودند که تخصصشان جدل با بهائیون بوده، از شیوههای نفوذشان به مجامع بهائی، از ایمانشان به اینکه بهترین کار در آن عصر عضویت در حجتیه بوده، از جدا دانستن دین در حکومت به دلایل سنتی که امام زمان خود باید بیاید حکومت کند و ما را چه به حکومت. میگفت سالهاست دیگر با آنان ارتباطی ندارند ولی با توجه به جو حاکم بر آن انجمن و نوع انسانهایی که در حجتیه بودند بسیار بعید میدانست که آن انجمن به فعالیتهای سیاسی، آن طور که شایع است، پرداخته باشد.
بخش دوم صحبتهایش در مورد مهدویت بود. تا آنجا که من فهمیدم دکتر سروش از مسأله مهدویت گذر کرده است و میگفت هیچ دلیل تاریخی بر قضیه غیبت در دست نیست و تمام دلایل کلامی است. از طرفی این مسأله با خاتمیت در تضاد است. میگفت شیعه امامان را به مرتبه پیامبر رسانده است و فقط از اطلاق لفظ پیامبر خودداری میکند و این نافی خاتمیت است. او هر چند قائل به تجربه نبوی و امثالهم است ولی معصوم بودن امامان را انحراف میدانست. اعتقاد داشت نفی مهدویت به ایمان و توحید کسی ضربه نمیزند و در بهترین حالت مهدویت یک حالت نمادین دارد که اعتقاد به آن یک مسأله شخصی است. بحث حدیثهای متواتر پیش آمد و گفت حداکثر دو سه درصد حدیثهای نبوی متواتر و قابل اعتماد هستند و برای احادیث نقل شده از امامان هیچ اعتباری قائل نبود و بر این تأکید داشت احادیثی که اسامی امامان را یک به یک عنوان میکند را بیاعتبار میدانست. میگفت برای همین مسأله مهدویت مورد سب و لعن قرار گرفته است و همین رسم را در شیعه تقبیح مینمود که آمدند این رسم سب و لعن را راه انداختند و امروز وقتی عالمی به خارج میرود مورد سؤال قرار میگیرد که چطور شما عایشه، همسر پیامبر و امالمؤمنین را ناسزا میگویید و آنجا مجبور میشوند حاشا کنند و وقتی برمیگردند اینجا نیز آن عقبنشینی را حاشا میکنند و این فقط در مملکت ماست که خود حرف غلط میگوئیم و برای خودمان کف میزنیم، انگار آنسوی مرز چیزی وجود ندارد.
قسمت آخر جلسه در مورد دیگران بود. پرسیده بودند آن برخورد با دکتر نصر که «روزگاری از دفتر فرح پهلوی با تلسكوپ اشراق به دنبال امر قدسی در آسمان حكمت خالده می گشت» صحیح بوده است و اینها آیا یک سری تسویه حسابهای شخصی نیستند که دکتر قاطعانه رد میکرد و میگفت با دکتر صدر هیچ مسأله شخصی ندارد و اوست که با قصد سیاسی میخواهد به کشور بازگردد (و یا در حقیقت دارند علمش میکنند) و میگفت که جوابیهای بر مقاله بابک احمدی (در آخرین شماره نشریه مدرسه) خواهد نوشت که آنجا صورت مسأله عوض شده است. بحث به بسیاری کشید، از فردید یاد میکرد که حداقل چیزی که در موردش میشود گفت این است که آدم کژی بود و میگفت اندیشهاش هنوز جان دارد و پیروانش هم مانند خود فردید هستند. از حداد عادل که اوایل انقلاب به سروش پناه برده است که خسته شدم از بس توهین کردند که تو (حداد) شاگرد نصر هستی تا امروز که خود حداد زمینهساز بازگشت نصر است. از روحانیون مدعی گفت که خیال میکنند مباحث مدرن را میفهمند ولی تهیدستانی بیش نیستند و کارشان پریدن به این و آن است و هیچ چیز تولید نمیکنند و حتی اگر بخواهند هم حداکثر تفسیری ساده بر یکی دو روایت خواهد بود.
زبانش تند است و اگر لازم باشد میتواند با کلام کسی را خرد کند ولی حتی وقتی تندترین نقدها را از عقاید یا انسانهای به زبان میآورد برافروخته نمیشد، حداکثر از سر تأسف سری تکان میداد. از آن سبک سخنورانی نبود که شنونده برایشان حکم گونی برنج دارد، به خاطر میسپرد که چه کسی چه پرسیده و وقتی حین بحث به بخش مورد سؤال کسی میرسید رو به همان فرد میکرد و پاسخ میداد. به زودی به خارج بازخواهد گشت که گویا اینجا عرصه را برایش بسیار تنگ کردهاند.
از صحبتهایش، منطقشان و طرز نگریستش به مسائل استفاده بردم، هرچقدر هم که خاستگاه فرهنگیم و چهارچوبهای فکریم متفاوت با او باشد.
«دن میگفت دانستن اینکه با چه مخالفی آسان است، مشکل این است که بدانی چرا با آن مخالفی. من امروز این را میدانم و برای همین احساس قدرت میکنم.»
باد بر مرغزارها میوزد (The wind that shake the barley)، کن لوچ
دمنوشت: این چه جور ترجمه عنوان است؟ از این روانتر نبود؟
دمنوشت دوم: حدود چهار پنج دقیقه سانسور دارد، فیلم را خراب نکردهاند، گمانم.
دمنوشت سوم: نخل طلایی 2006 کن را برده است.
«اینجا آدمهای کمی میآیند، ولی خیلیها میروند.»
«...دیشب یک چیز آبی، عین دود، از اجاق ما برمیخاست و توی دره پایین میرفت، با صدای مادیان زنگولهداری در میآمیخت، تا اینکه خودت را هم میکشتی نمیتوانستی آن چیز آبی و آن زنگوله را از هم جدا کنی. هیچ اهرمی آنقدر بزرگ نبود که به این کار بیاید...»
ریچارد براتیگان، صید قزلآلا در آمریکا، برگردان پیام یزدانجو،
چنان در شخصیتی که برای حود آرزو کردهایم اسیر میشویم که سالها حسرت آزادی از دست رفته را میخوریم. آرزوها بندهایی هستند از گذشته به آینده که بینشان اسیر هستیم.
[+]
وبلاگ بیکامنتدونی چیزی است شبیه به دیوار.
میگویند جواب مهمترین پرسش زندگی را ته بطریها نوشتهاند. برای همین هر بار بطری خالی میشود تهش را میگیرم رو به چراغ بلکه بتوانم بخوانم.
پنبههای زیادیشان را ریختهاند کف آسمان، تپههای ریزه میزه نصفشان زیر سایهی پنبهها خوابشان برده نصفشان آفتاب میگیرند، دکلهای برق صف ایستادهاند منتظرند یکی بگوید به راست راست، هر از گاهی یکی دو گوسفند هوس میکنند درست وسط جاده دنبال علف بگردند، آفتاب از روبرویم طلوع میکند و پشتسرم غروب میکند.
مرگ یک مربع نیست.
- یعنی پیپ این همه مهم است؟
- خوب میتوانی به جایش وبلاگ فلسفی بنویسی.
به کسانی که مدتها در بنبست گیر میکردند میخندیدم، دیگر نمیخندم.
- میبخشید، شما به خدا اعتقاد دارید؟
- البته. چطور؟
- بسیار عالی. من خدا هستم. از آشنایی با شما خوشوقتم.
میبارد، نمیبارد، میبارد، نمیبارد، میبارد...
جهنم. این چتر من کو؟
شماره نهم هزارتو با موضوع «رسانه» منتشر شد. صفحه اول این شماره اختصاص دارد به مقالهی « رسانه و قدرت تغيير؛ ابهام در منطق نظر و هندسه عمل» نوشته مهدی جامی. برای صفحه آخر داستان «کریستف کلمب» از کتاب «چنین کنند بزرگان» نوشته ویل کاپی و ترجمه استاد دریابندری انتخاب شده است.
تقدیر یک چهاردیواری است.
اگر یکی نداند چه میگوید و من بگویم که میدانم کدامیک احمقتریم؟
البته چندان معلوم نیست ولی حداقل آقای آرشیو اعتقاد دارند امروز اینجا سه ساله شد. خواستم به این مناسبت کاری بکنم دیدم خب چه کنم؟ وقتی تولد خود آدم واقعه مهمی نباشد تولد وبلاگ که تکلیفش روشن است. برای همین بابت تمام یادداشتهای شاد، غمگین، تند، آرام، خواندنی و نخواندنی این سه سال کبریتی در ذهنم روشن میکنم و بعد فوتش میکنم.
عطر خاطره
ناگهان نم باران توی هوا. بهار. او چشمانش را میبندد و با چشمان بسته به زمانی باز میگردد که آن بو را میشنید. بوی امید، خلاء، در تپهی نزدیک مدرسه که از رنگ قاصدکها پوشیده شده بود.
دیوید هازال، مجموعهی کوتاهترین داستان، گردآوری توسط استنلی بابین، برگردان مهران رضایی، نشر سالی
آقای فریاد رکورد سکوت را شکست. او هشتاد و دو سال و ده ماه و سه روز و بیست ساعت و ده دقیقه و دو ثانیه ساکت بود.
وا میرویم.
شبها جادهها ساکتترند. لای کامیونها و تریلیها ول میخوری و از هر گاهی لبت را گاز میگیری. هر از گاهی انتهای جاده در تاریکی گم میشود و میگوید شد بزرگراه گمشده. حتی ممکن است کنار یک دکهی ریزه میزه در میانه، چای لبسوز و لبدوز گیر بیاوری و به حرفهای همسفرت گوش کنی که برایش زیبایی چشمها مهم نبوده، دلش میخواسته دختری باشد که نگاه زیبایی داشته باشد و میدانم پیدا کرده است هر چقدر هم که هر چند روز یکبار دعوا کنند.
خیابانی کشف کردم حول و حوش آزادی بهنام «خوش جنوبی». یقیناً خیلی وقت است آنجاست و البته خیابان مهمی است و این تقصیر من است نمیدانستم آنجاست و هزار حرف دیگر ولی گمانم جای خوشی باشد.
4: عرفان ساخته دست بشر متمول است.
5: تاوان راضی شدن به آرزوهای کوچک تر سنگین است.
2: تردید نیست که ویرانگر است، یقین است که ویرانگر است.
1: برادری خیال و اوهام است، هم نفس واقعی و زنده.
چند روز پیش دنبال چیزی میگشتم که میدانستم اوایل کتاب «دائیجان ناپلئون» است و چون نمیدانستم کجایش است از اول شروع کردم به خواندن تا پیدایش کنم. با وجود اینکه همان بیست صفحه اول پیدایش کردم یکضرب تا عصر کتاب را خواندم و از کار و زندگی ماندم. نمیدانم دفعه چندم است کتاب را میخوانم، حسابش از دستم در رفته است ولی فکر میکنم یک شاهکار است که چند سال یکبار میتوانی بخوانیش و هر بار مانند بار اول از خواندنش لذت ببری. فکر میکنم دائیجان ناپلئون آئینه تمامنمای ما ایرانیان است، آدمهایی که هنوز کهنه نشدهاند و هنوز در کوچههای ایران قدم میزنند. به اعتقاد من هر ایرانی باید و باید یکبار دائیجان ناپلئون را بخواند تا خود را بشناسد و ایرانش را بشناسد.
دمنوشت: کتاب قبل از انقلاب به چاپ دهم رسیده بود (با تشکر از کتابخانه جناب ابوی)، بعد از انقلاب ممنوع بود تا دو سه سال قبل که با کمی تغییر چاپ شد. مقایسه نکردهام ولی میدانم بعضی لغات و جملات حذف شدهاند ولی باز غنیمت است.
دمنوشت دوم: مصاحبه با ایرج پزشکزاد
دمنوشت سوم: نوشتهای در همین باب از نقنقو
«- کاغذ را به کی بنویسم؟
- به شخص هیتلر.
مشقاسم با شعف گفت:
- زندهباد! ما هم هی میخواستیم همین را بگوئیم. اگر توی دنیا یک مرد هست هیتلر است.
- بله یک کاغذ به هیتلر مرقوم بفرمائید که این چند ماهه شما را حفظ کنند تا قشونشان برسد... چون شکی نیست که قشون آلمان تا چند ماه دیگر بهاینجا میرسد.
دائیجان و آقاجان و مشقاسم چند دقیقه درهم و برهم صحبت کردند به طوریکه تشخیص مطلب آسان نبود. ولی نتیجه برای من وقتی روشن شد که مشقاسم به جستجوی قلم و کاغذ از جا بلند شد. قلم- دوات واعظ در طاقچه همان پنجدری بود. دائیجان شروع به نوشتن کرد در حالیکه آقاجان مضمون کاغذ را به او دیکته میکرد:
- مرقوم بفرمائید: بهحضور مبارک عالیجناب آدلف هیتلر دامت شوکته پیشوای بزرگ آلمان بعد از عرض ارادت و احترامات فائقه بهعرض آن عالیجناب معظم میرساند. فدوی یقین دارد که آن عالیجناب از مبارزات طولانی و سرسخت فدوی و مرحوم ابوی با استعمار انگلیس اطلاع کافی دارند معهذا جسارتاً شرح مبارزات خود را ذیلاً بهعرض عالی میرساند... مرقوم فرمودید؟
دائیجان با دقت مشغول نوشتن بود.
آقاجان گفت:
- حالا شرح جنگ ممسنی و جنگ کازرون و سایر مبارزات خودتان با انگلیسا را مرقوم بفرمائید بعد هم اشارهای به سردار مهارتخان و زن انگلیسی او که مأمور مراقبت شما هستند بکنید... البته ما خاطرجمع نیتیم که این هندی جاسوس انگلیسا باشد ولی شما بهطور قطع بنویسید که مطمئن هستید که او مأمور آنهاست و...
دائیجان حرف او را برید:
- چطور خاطرجمع نیستیم؟... من همانقدر که از حضور خودم در این اطاق اطمینان دارم از اینکه هندی مأمور آنهاست و مأموریت مراقبت مرا دارد خاطر جمع هستم.
- به هر حال وضع او را هم برای پیشوای آلمان مرقوم بفرمائید... آخر کاغذ هم حتماً عبارت «هایل هیتلر» را بنویسید.
- این عبارت دیگر چیست؟
- این رسم امروز آلمان است. یعنی زندهباد هیتلر... مخصوصاً فراموش نفرمائید که بنویسید برای همهگونه همکاری و خدمت حاضر هستید و از او بخواهید که برای حفظ امنیت شخص شما ترتیبات فوری بدهد.»
ایرج پزشکزاد، دائیجان ناپلئون، انتشارات صفی علیشاه
باور خدا همانقدر مضحک است که کتمانش.
«یک کرگدن از تو انسانتر است.»
اینجا تو، من بودم.
سهامداران عزیز، با کمال افتخار میتوانم به اطلاعتان برسانم که بالاخره ما به معنای واقعی کلمه یک زنجیرهی جهانی شدیم و امروز شاهد افتتاح رسمی اولین شعبهمان در ششمین قاره این کره خاکی هستیم. این افتخار متعلق به تمامی سرمایهگذاران بابت دوراندیشیشان و اعتماد به ما است. این موفقیت را به شما تبریک میگویم و امیدوارم تنها مشکل جزئی باقیمانده که علاقه نداشتن پنگوئنها به همبرگر است نیز به زودی برطرف شود تا پیروزیمان کامل شود.