\n"; ?> میرزا پیکوفسکی

خب حالا من واقعاً نمی‌فهمم، یعنی برایم یک مسأله شده است، بغرنج است، که بالاخره زمان تندتر می‌گذرد یا کندتر.


خواب برادر مرگ بود، انتظار خواهرش است.


بودن، علی‌رغم نبودن، علی‌رغم خواستن.


حتی یادم نمی‌آید شالش چه رنگی بود، شاید روسری بود؛ یا مانتو تنش بود یا چیز دیگری. گوشواره‌هایش را یادم است، یک خم بود و بعد سنگی و بعد دوباره چند خم که لای هم گم می‌شدند. دست‌ها و انگشتان ظریفیش هم، که بینی‌اش را بین‌شان می‌گرفتند که یخ کردم. هنوز فکر می‌کنم نشسته‌ایم و نگاهش را می‌خوانم، نگاهی که با حرف‌هایش نمی‌خواند و گرم است هرقدر کلمات بی‌تفاوت باشند. و خنده‌هایی ساده، از آن‌ها که هرکدامشان را شکر است. چراغ‌های چهارراه‌ها همه قرمزند برایتان که بگذرد تا نیمه‌شب شود، نیمه‌شب خودمانی‌تر است تا اول شب و آن‌چه آخر برایت می‌ماند حس لمس دستانش است و اشک که دیر رسیدی و دیر شد و پانزده شب دیگر که هزاران کیلومتر بیایند و از او دورت کنند و باز تو باشی و دیوارها و افسوس که همه‌ی عمر دیر رسیدیم.


خوش گفتن، خوش شنیدن، خوش خندیدن و خوش بودن یک تصمیم است.


دردی دارم که به هزار درمانش نمی‌دهم.
از یک تورکو

دم‌نوشت: مطمئن بودم این تکه را در فارسی به شعر هم داریم، جناب نق‌نقو لطف فرموده در کامنت‌دانی شعر را آورده.


تنها جایی که دو به‌علاوه دو می‌شود بیست و دو ادبیات است، چون وقتی دو را کنار دو بگذارید بیست و دو خوانده می‌شود.
دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی


با شب لج کرده‌ام. خوابم می‌آید ولی نمی‌خوابم. انگار منتظرم اتفاقی بیافتد، خبری بشود، تلفنی زنگ بزند. حتی نمی‌دانم برای چه لج کرده‌ام. تا تاریکی بساطش را جمع نمی‌کند برود آن طرف دنیا بیدار می‌مانم و می‌گذارم خیالم هر کچا میلش می‌کشد برود. یک زمانی شب‌ها را دوست داشتم چون کسی کاری به کارم نداشت، ولی الان که روزها هم کسی نیست، پس چه؟


دیر پیدا کردن می‌دانی یعنی چه؟ فقط بیست روز مانده شناختن؟


پروفسور برگشت روی تخته اثبات را شروع کند نوشت «بدیهی است...» که یک لحظه به شک افتاد واقعاً بدیهی است؟ گفت «یک لحظه من را ببخشید» از کلاس بیرون رفت نیم ساعت بعد برگشت قاطعانه روی تخته نوشت «بدیهی است...»

دم‌نوشت: این را امشب آرش برایم تعریف کرد. نمی‌دانیم جدی است یا شوخی، هر چه هست بامزه‌ست.
کامنت امین هم جالب است: «وقتی می‌گويند در سطح حسابان (Calculus) چيزی بديهی است، آن چيز در سطح آناليز حقيقی کلی سوآل در موردش هست و در سطح توپولوژی فقط يک حالت خاص هست و در سطح نظريه‌ی مجموعه‌ها اصلاً امکان‌پذير نيست!»


اندرونی هزارتو را ببینید.


...صدا گفت: «کسی گفت صورتِ‌تو پاک کنی؟ خیر، سگ،کسی نگفت پاک کنی.»
دهان‌شان بار دیگر گشوده شد و او خود‌به‌خود چشم‌هایش را بست تا این‌که دست کشیدند.
صدا گفت: «این دو تا آقا که می‌بینی دانش‌آموزاَن. خبردار بایست، سگ. این دانش آموزان شرطی بسته‌ن و تو باید قاضی بشی.»
ابتدا دانش‌آموز سمت راست مشتی به او زد. درد در بازویش پیچید. لحظه‌ای بعد دانش‌آموز طرف دیگر مشت دیگری به او زد.
«حالا نظرتو بگو، مشت کدام یکی محکمتر بود؟»
«مث هم بود.»
صدا گفت: «یعنی می‌گی ساخت و پاخت کرده‌یم؟ پس جمع‌اش می‌کنیم.»
لحظه‌ای بعد صدای سنگدل پرسید: «بگو ببینم سگ، دست‌هات درد می‌کنه؟»
گفت: «نه.»
واقعیت داشت، چون دیگر نه تنش را حس می‌کرد و نه زمان را. ذهن گیج و گولش آرام کناره‌ی پوتواتن را به یادمی‌آورد، صدای مادرش را شنید، «مواظب باش، ریکاردیتو، پاتو رو ماهی دم‌شلاقی خاردار نذاری.» و دست‌های دراز و نگهبانش را پیش آورد و او را در زیر آفتاب بی‌رحم در آغوش گرفت.
صدا گفت: «دروغ می‌گی، سگ، اگه درد نمی‌کنن چرا زوزه می‌کشی؟»
فکر کرد کارشان تمام شده، اما تازه اول کار آن‌ها بود.
صدا پرسید: «تو سگی یا آدم؟»
«سگم، دانش‌آموز.»
«پس چرا ایستاده‌ای، خبر مرگت؟ سگ‌ها چهاردست‌و‌پا راه می‌رن.»...
ماریو بارگاس یوسا، سال‌های سگی، برگردان احمد گلشیری، انتشارات نگاه


مهم‌تر از قدم زدن چه کاری داری؟


زندگی‌ای که ازش بوی عطر زنانه شنیده نشود به درد لای جرز دیوار می‌خورد.


آن لحظه را دوست دارم که مجبور می‌شوی فکر کنی پس این بطری کو؟ اصلاً بود؟ نبود؟


لای خمیازه‌هایم و وزوز مأمور می‌فهمم کد ده رقمی می‌خواهد. من چه می‌دانم؟ حالا اصراری ندارم من را بشماری، بی‌خیال اخوی، اطلاع نداده بودند صبح کله سحر ساعت ده آدم را بیدار می‌کنید بعد عینهو نکیر منکر سین جیم می‌کنید. تازه مادر آن روز دلخور زنگ زده بود من هرچقدر گفتم بابا من یک پسر هم دارم باید او را هم بشمرید نشمردند که او را همانجا که هست می‌شمریم. خیلی دلخور بود، انگار برگه رسمی فراغت از خانه من را بهش داده‌اند. این شمارش آنقدر مهم است که آرش درست وسط سپری‌شدن‌ها بگوید امروز شمردنش و بعد واو نیشخند بزند که هنوز موفق نشده‌اند بشمرندش. خوب حقیقتش اگر این‌ها می‌خواهد واو را بگیرند باید یک تیم ده نفره بفرستند پی‌ این آواره‌ی سراب و تبریز و تهران و اردبیل و زنجان و سنندج و هزار دهات دیگر.


کامنت‌دونی چیز لازم و بی‌موردی است.


شماره دهم هزارتو با موضوع «تصویر» منتشر شد. صفحه اول این شماره اختصاص دارد به مقاله‌ی «عکس خوب» از کتاب «پنج نگاه به خاک» نوشته یحیی دهقان‌پور پیش‌کسوت عکاسی کشورمان و برای صفحه آخر «جلد صید قرل‌آلا در آمریکا» نوشته ریچارد براتیگان انتخاب شده است. در قسمت موسیقی این شماره سونات «مهتاب» اثر لودویک فان بتهوون را می‌شنوید.


اگر قرار است حتماً به خدایی اعتقاد داشته باشم ترجیح می‌دهم یک خدای ناظر باشد. خدایی که نه آفریده و نه نابود خواهد کرد، فقط تماشا می‌کند.


درب و داغان کز کرده باشی یک گوشه که مرد مگر چه شده است؟ به جد آبای هرچه سرماست چنان لعنت بفرستی انگار بوشهری هستی حوالی جلفا آمدی آش‌خوری. یک روز دستت نمی‌گیرد چای‌خوری را بگردانی داخل چای، فردایش از سر درد قایم می‌شوی زیر پتو. شاید هم چای داغ از دست رفیقت بگیری بچسبی به شومینه‌اش انگار قرار است شومینه نیم‌ساعت بعد برود جلسه، چطور است به جایش تو از جلسه بیایی؟ حالا واقعاً در آن جلسه چه گفتند؟ یا جلسه‌ای نبود؟ شاید فقط یک نفر بود. از کی تا حالا داروخانه‌ها این همه علاقه به نسخه پیدا کردند؟ ول کن اخوی، بخند که آخرین سنگر سرپا هم سرما‌خورده از پشت تلفن پادگان می‌نالد که این بلا از کجا نازل شد.


تازه های‌لایت کرده است، روپوشش سیاهش دور یقه طرحی از ترمه دارد و روسریش هم طوسی است باز با طرح‌های ترمه. آرایش بسیار ملایمی دارد. نگاهش نگران است. هر چند ثانیه یکبار موهای پسرش را می‌بوسد که هاج و واج اطراف را نگاه می‌کند. کاپشن و شلوارش کرم هستند و پیراهنش نیلی و کفش‌های رنگارنگ. دختر آشفته است، انگار نمی‌داند آن عطسه‌های ریزه میزه نشانه چه می‌توانند باشند. با دکمه‌های کاپشن پسرش بازی می‌کند. چند بار پشت سر هم تشکر می‌کند که نوبتم را بهشان داده‌ام و خودم را چهار نفر عقب انداخته‌ام. وقتی می‌روند تو پسربچه شروع می‌کند به گریه و صدای دکتر را می‌شنوم که می‌گوید آرام باش کوچولو.


امشب شب اول کنسرت شور کامکارها بود. کامکارها همه بودند، بیژن و پشنگ و قشنگ و ارژنگ و ارسلان و اردشیر و اردوان و فرزندانشان. بخش اول ضیافت‌شان فارسی بود و بخش دومش که بسیار بیشتر خوش آمد، کردی. در قسمت کردی «عدنان کریم»، کرد عراقی همراهی‌شان می‌کرد و عجب صدایی داشت. اگر از موسیقی کردی لذت می‌برید حیف است از دستش بدهید، فردا و پس‌فردا هم هست و حتی اگر بلیت ندارید دم در تالار وزارت کشور هستند کسانی که بلیت اضافه دارند. آخر کنسرت مردم آنقدر کف زدند که کامکارها برگشتند و همان لحظه که بیژن کامکار دف را برداشت تشویق به اوج رسید، «هلپرکه»ای اجرا کردند و طوفانی کردند که هیچ‌کس نمی‌توانست آرام بنشیند. باید بودید و می‌دیدید، من چه بگویم آقا؟

دم‌نوشت: هلپرکه به کردی یعنی رقص و همان آهنگ‌های کردی شادی هستند که در عروسی‌هایشان می‌نوازند و می‌رقصند، آنقدر که از پا بیافتند.


گلشیفته فراهانی در «میم مثل مادر» واقعاً زیبا بازی کرده است، بازیش در تک‌تک صحنه‌ها به دل می‌نشیند و چنان رنگی دارد که خوشحال می‌شوم قرار است ده بیست سال روی پرده سینما تماشایش کنم. ولی با وجود این در سه چهار سال اخیر فیلمی به مزخرفی و چرندی میم مثل مادر ندیده‌ام. یک بازی عالی و یک تراژدی سوزناک را با فیلم‌نامه پراشکال، کاراکترهایی که بدون هدف آواره‌اند، موسیقی متن کلیشه‌ای، متافیزیک زورکی و در نهایت یک فیلم سانتی‌مانتال مسخره خراب کرده‌اند. تازه این حضرت کارگردان فیلم را از جشن سینما کشیده بود کنار چون فهمیده بود جایزه اصلی را نمی‌برد! عموماً من فیلم یا کتاب معرفی می‌کنم که ملت بروند ببینند و بخوانند ولی این یکی را تاکید می‌کنم که نروید و وقت‌تان را تلف نکنید. چهار پنج ساعت از پایان فیلم گذشته است اما هنوز عصبانی هستم.

دم‌نوشت: البته باید ذکر شود حرف‌های سه نفر از پنج نفری که رفتیم سینما در تضاد کامل با نظر من بود.


«...ناگهان احساس تنهایی می‌کند. خودش را تا ابد به‌طرزی وحشتناک تنها می‌بیند. یک لحظه از آینه رو برمی‌گرداند و به یاد شوهرش به هق‌هق می‌افتد. فکر سفری که در پیش دارد تکانش می‌دهد؛ سفری به شهری که زمانی وطنش بوده و حالا به یک معنا برایش غریبه است. به‌روزهای باقی عمرش هم مشتاق است هم بی‌اعتنا؛ به دلش افتاده به سرعت شوهرش از دنیا نمی‌رود. سه و سه سال آزگار دلش برای زندگی در هند تنگ شده، حالا دلش برای کار و همکارانش در کتابخانه تنگ می‌شود؛ برای سور دادن؛ برای زندگی‌کردن با دخترش که مدت‌هاست یک‌جور غافلگیر‌کننده‌ای دوست و مونس هم شده‌اند- گاهی وقت‌ها با هم می‌روند پل کمبریج، توی برتل فیلم‌های کلاسیک می‌بینند. غذاهایی یاد سونیا می‌دهد که بچه که بود، وقت خوردن‌شان مدام غرغر می‌کرد. دلش برای رانندگی تنگ می‌شود – گاهی با ماشین می‌رود سر کار، و وقت برگتش به خانه، راهش را کج می‌کند سمت دانشگاه و از کنار ساختمان گروه مهندسی که زمانی شوهرش در آن کار می‌کرد، رد می‌شود. دلش برای کشوری که در آن ذره‌ذره شوهرش را شناخته و به او عشق ورزیده تنگ می‌شود. با وجودی که خاکستر شوهرش روی رود گنگ به باد داده شده، ولی در خاطر آشیما همچنان ساکن همین‌‌جاست، توی همین خانه، همین شهر...»
جامپا لیری، هم‌نام، برگردان امیرمهدی حقیقت، نشر ماهی


نیست؛ مگر آن که باشد.
کنفسیوس
به روایت واو، العهده علی الراوی.


می‌گوید من را در یک i ضرب کرده‌اند شده‌ام یک آدم موهومی. یک روز می‌گوید کرگدن، یک روز می‌گوید موهومی. بالاخره تکلیفم را روشن نمی‌کند چی هستم.


کلید درست دستت است، قفل غلط است.


هفته‌‌هاست عصرها جملات هجوم می‌آورند، می‌آیند و می‌روند. پشت سر هم می‌ایستند و صفحه‌ها را در ذهنم سیاه می‌کنند. هر کدام حرفی برای زدن دارند، هر کدام داستانی برای نقل کردن دارند. می‌گویم همان‌جا بمانید تا ساعت از دوازده بگذرد. شب پشت صفحه‌کلید همه‌شان خلاصه می‌شوند. خودشان را جمع و جور می‌کنند و می‌رسند به یکی دو جمله. نمی‌دانم آن همه حرف چطور خلاصه می‌شوند، کجا می‌روند. دست‌آخر آن یکی دو جمله می‌شود سهم این وبلاگ.


«و هر گاه سیستمی خلق کردید، سیستم‌های برابر ولی کوچکتر، طغیانگر و خودتولید را فراموش نکنید. و اگر انسان ساختید...» زنگ تلفنی که از خواب بیدارم کرد.
دو روز است فکر می‌کنم ادامه‌ی این جمله که این همه دقیق از خواب یادم مانده چیست. کسی شماره تلفن این ضمیر ناخودآگاه را ندارد؟

دم‌نوشت: خواب به این مسخرگی دیده بودید؟


صفحه‌ی اول