\n"; ?> میرزا پیکوفسکی

احساسی نداشت، انگار که سنگ است. چنان به مأموری که نقاب را دور گردنش می‌بست نگاه می‌کرد انگار منشی مخصوصش است که مثل هر روز صبح کت شلوار را به تنش می‌کند. لحظه‌ی آخر دلش لرزید، از ترس مرگی که تحمیل شده بود؛ و این عدالت است. چیزکی فریاد زد و مرد.


ما اینجا منتظر کسی هستیم؟
- نه.
- اصلاً منتظر هستیم؟
- نه. -
- کی می‌رسد؟
- به زودی.


وقتی بچه بود گرگ‌ها را در رؤیا می‌دید. آن‌ها یک‌سال تمام هر شب او را دنبال می‌کردند. زن می‌دوید و گرگ‌ها هرگز به او نمی‌رسیدند.
بعدها، با مردی آشنا شد. مردی خوش‌برخورد و حمایتگر. با دندان‌های تیز و پوست نرم.
زن هنوز هم گرگ‌ها را در رؤیا می‌بیند.
اما حالا وقتی در رؤیاهای او گرد می‌آیند، زن نیز با آن‌ها می‌دود.
شری پله می‌یر، داستان‌های 55 کلمه‌ای، گردآوری توسط استیو ماس، برگردان گیتا گرگانی، نشر کاروان


وزیدن و گذشتن.


بالای ابرها هیچ‌خبری نیست. یک مزرعه بزرگ پنبه‌ی بی‌صاحب و بی‌جنب و جوش. نه پرنده‌ای، نه تراکتوری. این هواپیما‌ها هم نباشند کامل سوت و کور می‌شود. واقعاً آن بالا ملت چه می‌کنند که حوصله‌شان از دست این همه پنبه و سکوت سر نرود؟


کلیشه‌ها کیلومترشمار زندگی مدرن‌اند.


صبح باد بود، سوز بود. درخت‌ها را می‌تکاند برگ‌ها می‌ریختند و صدایشان را می‌شنیدم، زیر آفتاب ایستادم گرمم شود. تازه فهمیدم حیاط آن آپارتمان چرا برایم غریب است، مثل اینجا بادی نیست و صدایی. ساکت است.
دنبال گربه‌هایمان دویدم. آخر سر یکی‌شان را گرفتم. زمستان آمده موهایشان بلند شده تپل شده‌اند. پررو زود به خرخر کردن افتاد، پدر سوخته.
مادر جواهراتش را نگاه می‌کند. می‌روم فضولی و تماشا می‌کنم. خودش می‌گوید این از مادرش به ارث مانده این را سال فلان خریده‌اند و این را عمه‌ات گفته عوض کن. از انگشتر ظریف عقد خوشم می‌آید. می‌گوید روزی این را به خانمت می‌دهم. غرغر می‌کنم باز چطور بحث به این‌جا رسید.
حال مادربزرگم خوش نیست، حال و حوصله ندارد. همیشه می‌آمدم می‌رفتم بالا و می‌پرسیدم چه خبر از خواهرها و دوستانت و او هم که گوش پیدا کرده بود شروع می‌کرد که فلانی عروسش فلان کرده و عموزاده فلانی ساختمان می‌سازد و شوهر جاری همسایه فوت شده و بی‌وقفه می‌گفت و می‌گفت.
حتی از دیدن پنج‌علی خوشحال می‌شوم. با وجود اینکه شنبه صبح‌ها که پیرمرد می‌آید برای نظافت آنقدر سر و صدا می‌کند که بیدارم می‌کند. حتی با اینکه هر بار می‌خواهم بروم بیرون می‌دود در گاراژ را باز می‌کند و نتوانسته‌ام راضیش کنم بگذارد خودم به کارم برسم.
به ابوی که می‌گویم بلیتم را رزرو کند حس می‌کنم می‌خواهد بگوید باز سه روزه آمدی و مگر نامه آوردی. خواهرکم می‌گوید ندیدمت، برای این یکی جواب دارم که تو مگر اصلاً خانه پیدایت می‌شود؟ بخاری ماشینش خراب است هر بار که کلیدش را کش می‌روم یخ می‌کنم.
خانه آمدن را دوست دارم. فرقی ندارد بعد از دو ماه بیایم یا دو هفته. چیزی می‌شوم در حدود شمعدانی، می‌خورم، می‌خوابم و آفتاب می‌گیرم. آن‌قدر احساس آرامش می‌کنم که همه‌چیز خودبه‌خود تعطیل می‌شود، عین یک کمای خود خواسته و شیرین.


نقل است شیخنا مولانا ابوسعید را گفتند «پس از سال‌ها تفکر و تعبد و غور و غوص در دریای عرفان و معرفت حال چگونه‌ا‌ی؟» گفت «خیس.»


نصفه‌شب ساعت سه شال و کلاه می‌کردیم برویم بخوابیم دیدم پورج‌خان یک پنجه تار زده صدایش از دور می‌رسد که ائووو آن سلمان یک نهضتی راه انداخته و ما هم خجالتی و گردن‌مان از مو باریکتر و عرض شود:

یکم: خوردن را یک هدف می‌دانم نه یک وسیله، گیاهخواران را مفسد فی الارض می‌دانم و دستم باشد همه‌شان را دار می‌زنم.
دوم: متخصص این هستم چنان سرم را شلوغ کنم که حسابی درش بمانم و گیر کنم و فکر کنم روزها را چرا چهل و هشت ساعت نساخته‌اند. در ضمن متخصص این هستم که چنان زندگیم را خلوت کنم که زندگی یک حلزون از زندگیم هیجان‌انگیزتر باشد.
سوم: فقط حین رانندگی موسیقی گوش می‌کنم، و اگر مدتی رانندگی نکنم دیوانه می‌شوم.
چهارم: سال‌هاست در تلاشم مثل آدم اول شب بخوابم و صبح مثل آدم بیدار شوم ولی افسوس و صد افسوس که گمانم دیدن طلوع آفتاب بر ما حرام است.
پنجم: یکی از سرگرمی‌هایم دید زدن و تماشای حالات آدم‌هاست، در پارک، در سالن انتظار، در مطب دکتر، در مترو، هر جایی که می‌شود نشست و تماشا کرد.

قرار است پنج‌نفر دیگر را هم خانه‌ خراب کنیم: امین، کلنگ، مانی، فرناز، سولوژن


به‌جای آن تک انار درشتی که برایم خریده بودی یلدا را تنها نباشم و ندیدیم همدیگر را که بگیرمش، شش انار گرفتم و رفتم پیش پنج‌نفر. آن‌ها می‌گفتند چهار نفرند، انار درشت پنجم را نمی‌دیدند.


آن لحظه می‌گویی هر چه قسمت است. پایت را روی آن یکی می‌اندازی و می‌نشینی تقدیر نوشته شده‌ات را بخوانند. بعد بلند بلند می‌خندی که این با هیچ گوشه‌ای از باورهایت توجیه نمی‌شود و فکر می‌کنی به درک که نمی‌شود. دوباره می‌خندی چون باز یادت آمده است نمی‌توانی اصلت را نفی کنی، هر چقدر سریع دویده باشی و دور شده باشی.


سینی قیافه‌ی قدیمی داشت، دورش دندانه‌های قوسی، از آن سینی‌‌ها که یک موقع مسی بودند، این یکی مسی نبود. داخلش کاسه کاسه غذا را چیده بودند. کمی از این، کمی از آن. یک بشقاب کوچک و وسط همه‌ی این‌ها لیوان. هر کاسه واحدی از زمان بود، فرصتی برای حرف‌زدن و شنیدن، که شب بگذرد و گذشت. بعد از کاسه‌ها چای که باز بگوید و بگویی و خوشی.


شماره یازدهم هزارتو با موضوع «نوستالژی» منتشر شد.
در صفحه ‌اول قسمتی از رمان «بی‌خبری» نوشته میلان کوندرا آمده است و برای صفحه آخر داستان «یک گوشه پاک و پر نور» نوشته‌ی ارنست همینگوی انتخاب شده است. در قسمت موسیقی دریچه آهنگی سوزان اثر لئونارد کوهن را خواهید شنید.


بزرگترین مشکل‌مان برای درک جهان این است که هرگز نخواهیم توانست بی‌نهایت را بفهمیم، بی‌نهایت دور را، بی‌نهایت کوچک را، بی‌نهایت بزرگ را، ازل را و ابد را. بی‌نهایت قابل درک نیست.


زیر باران آفتاب می‌گیرم.


هر چه آگاه‌تر، گمراه‌تر.


این انتخابات سرم شلوغ بود و نرسیدم زیاد بروم ستاد و این هفته آخر عصرها سر می‌زدم و گه‌گاه کمکی می‌رسیدم بکنم. امروز عصر تاج‌زاده در ستاد بود و یکی دو ساعتی حرف زد. از گفته‌هایش و شنیده‌هایم در این یک هفته نوشته زیر را بیرون کشیدم. شاید نوشته کمی آشفته شود، چون واقعاً وقت ندارم مرتبش کنم.
احمدی‌نژاد چیزی است که همه‌مان درش ماندیم، هدیه‌ای است از طرف تحریمی‌ها و اصلاح‌طلبان چندپاره. در این یک سال تیشه به ریشه کشور زده است و در سیاست خارجی کار را به جایی کشیده است که خودش هم ترسش برداشته است، اقتصاد را فلج کرده است (دیروز اعلام شد نرخ تورم آذر پارسال تا امسال سی درصد است) و چنان آشوبی به پا کرده است که آینده که سهل است، از فردا نمی‌شود مطمئن بود. اگر کسی از تحریمی‌ها بعد از این یک سال هنوز معتقد به تحریم است واقعاً باید در بحث با او شروع کرد که آقا دو به‌علاوه دو چهار می‌شود یا خیر. تحریم یک انتخاب در انتخابات است ولی وقتی اصلاً انتخاباتی در کار باشد. این عمل انفعالی وقتی مهم است که واقعاً قرار باشد کسی به نتیجه‌اش توجه‌ کند. تحریم در ایران شبیه پلاکارد No War only Love بلند کردن وسط نسل‌کشی‌های دارفور است. قوانین صلح در جنگ جواب نمی‌دهند. تحریم وقتی معنی دارد که در جنگ سیاسی نباشیم. یکی می‌گفت من احساس می‌کنم به شعورم توهین می‌کنم وقتی در این انتخابات غیر آزاد شرکت می‌کنند. آقا وقتی یک آمریکا یک بمب ریزه‌میزه در راستای فرمایشات رئیس‌جمهورت روی سرت انداخت کمتر به شعورت توهین می‌شود؟ انتخابات در این مملکت یک ژست یا وظیفه شهروندی نیست، یک جنگ برای حق حیات است، برای حق نفس کشیدن، برای زنده ماندن. می‌گویند سال بعد وقتی آمریکا عراق را ترک کند عراق تجزیه خواهد شد و آن وقت گمان می‌کنید این دولت بتواند خوزستان (منبع درآمد این مملکت) و کردستان را جزو ایران نگاه دارد؟ امروز جمهوری اسلامی و ایران یک چیز هستند، اگر جمهوری اسلامی از بین برود ایران نیز همراهش از بین خواهد رفت. گویا (مطمئن نیستم) داریوش همایون جایی گفته بوده است اگر قرار باشد بقای ایران به بقای آخوندها وابسته باشد من خودم از آن‌ها حمایت خواهم کرد، اگر همایون این را می‌گوید گمانم تکلیف من و شما روشن است.
اصلاح‌طلبان کاری کردند که انتظار نمی‌رفت بتوانند، با تمام چندپارگی‌شان توانستند حرفه‌ای عمل کنند و ائتلاف کنند و حتی کروبی را راضی کنند به سه نفر. تقسیم وظایف را هم حداقل روی کاغذ خوب انجام دادند و جذب نیرو را دادند به مشارکت و گویا مدیریت نیرو را به مجاهدین و تبلیغات را به کارگزاران، هر چند در عمل خیلی هم عالی عمل نشد و مثل انتخابات پارسال پول کم بود و به اعتراف خود کارگزارانی‌ها حتی یک سوم قالیبافی‌ها (چه رسد به احمدی‌نژادی‌ها) نتوانستند بنر و پوستر آماده کنند. باز انگار مشکلات همیشگی کم بود عدم شناخت مردم از اینکه خاتمی در این انتخابات لیست دارد هم اضافه شد. یکی به شوخی می‌گفت خاتمی در خبرگان رای اول را می‌آورد چون مردم فکر می‌کنند خودش کاندیدا شده است.
نظرسنجی‌ها می‌گویند مشارکت در تهران حدود 33 درصد است. حدود 31 درصد لیست احمدی‌نژاد، 28 درصد اصلاح‌طلبان و 20 درصد قالیباف رای خواهد آورد. این یعنی اینکه مردم حتی اگر لیستی رای بدهند باز نتیجه یک شورای تلفیقی خواهد بود. می‌گویند سه چهار نفر اصلاح‌طلب در شورا خواهد بود. بررسی این درصدها یک نتیجه مشخص دارد، حتی هزار رای هم مهم خواهد بود. هر چقدر اصلاح‌طلب بیشتری در شورا باشد اصلاحات بیشتر زنده خواهد شد برای انتخابات مجلس. در شورای دوم تاج‌زاده با بیست هزار رای فاصله نفر شانزدهم شد، اگر پانزدهم می‌شد و می‌رفت شورا شاید جایی که امروز ایستاده‌ایم نبودیم. برای همین می‌گویم باید رفت و رای داد.
خبرگان را نباید فراموش کنیم. درست است آنجا چنان قلع و قمعی کرده‌اند که به سختی کسی می‌شود پیدا کرد که قابل رای دادن باشد ولی نباید فراموش کرد دوره این خبرگان 9 سال خواهد بود و ممکن است خبرگانی باشد که رهبر تعیین کند و تصور کنید این خبرگان یک دست در خدمت مصباح باشد. برای همین باید رفت به هاشمی و روحاین و توسلی و موسوی تبریزی و امثالهم رای داد تا حداقل کورسویی از امید باقی بماند. به نظر من خبرگان از شورا مهمتر است.
اصلاح‌طلبان نمایندگان واقعی من نیستند، هرگز نبوده‌اند. ولی حداقل برای نابودی من قدمی برنداشته‌اند، درست است پی ایده‌آل‌های من نرفتند و نخواهند رفت ولی حداقل علیه آن‌ها نیز نخواهند بود. شاید روزی آلترناتیوی بهتر از آن‌ها پیدا کنیم ولی امروز کسی جز آن‌ها نیست. باخت آن‌ها باخت من نیز خواهد بود. باخت در این انتخابات یعنی نابودی، یعنی از دست رفتن آخرین قطره امید اصلاحات که خاتمی است. خواهش می‌کنم فردا بروید در هر دو انتخابات رای دهید. تماشاگر باقی نمانید.


صفر گفت تو هم هیچی، نقطه ساکت شد.


روژ صورتی شادی داشت ولی صدایش می‌لرزید، جوراب‌شلواری نازکی پایش بود و می‌گفت سردش است و هر از گاهی از گوشه چشم اشکی برمی‌داشت. دلش شکسته بود ولی می‌خندید و می‌رقصید.


خوش است این روزها نازنین. با لرزش آرشه‌ای میانه آهنگ چشم‌هایم را می‌بندم، با فقط یک خنده عاشق می‌شوم، با دیدن یک برگ زرد اشک در چشمانم جمع می‌شود، با چند کلمه گرم روزم را می‌گذرانم، با یک نگاه خوشحال می‌شوم، با لحظه‌ای سرد دلم می‌گیرد. در جزئیات زندگی می‌کنم.


لغت‌نامه را باز می‌کنم و پاک می‌کنم و از نو می‌نویسم، به جای خداحافظ می‌نویسم سلام، به جای نبودن می‌نویسم بودن، به‌جای دور می‌نویسم نزدیک، به‌جای رفتن می‌نویسم آمدن، به‌جای واژه می‌نویسم بوسه.


صندلیش تو رفته است، قدش هم کوتاه است و حالا که افتاده داخل آن گودی حسابی جمع و جور شده است، انگار این‌ها بس نبوده یک شال گردن پت و پهن پیچیده دور گردنش تا زیر چانه که فکر کنی همین الان از یکی از داستان‌های چخوف پریده بیرون. کتش هم چیز زهوار در رفته‌ای به نظر می‌رسد ولی محکم دکمه‌هایش را بسته، حق دارد، از تمام درزهای ابوطیاره‌اش سوز می‌آید تو. کلاه هم داشت ولی یادم نمی‌آید چی بود، لابد یک چیز معمولی پشمی بوده. نیازی هست بگویم دماغش بزرگ و عقابی بود؟


ایرانی‌ها یا کلاه شاپو سرشان می‌گذارند یا کلاه بره، حتی اگر کلاه نداشته باشند باز جزو یکی از این دو دسته‌اند.


نمی‌گویم دانشگاه خانه و مخزن حقیقت است
و نمی‌گویم که دانشگاه، مسجد و معبد است حقیقت است.
هیچ‌کدام از این‌ها نیست و نباید باشد.
دانش نه خازن می‌خواهد و نه عابد.
دانشگاه جستجوگاه حقیقت است و چون چنین است
و چون حقیقت‌جویی با آزادی ملازمت دارد،
اگر یک‌جا به حکم سرشت و ساختار،
مستحق آزادی باشد
آنجا دانشگاه است.
دکتر عبدالکریم سروش

برای شانزده آذری که گذشت.


بین مردمی که خورشید را مبنای سنجش زمان قرار می‌دهند با مردمی که ماه را معیار گذشت سال‌ها قرار دادند زمین تا آسمان تفاوت خواهید دید. می‌گویند صحرا در نور مهتاب عظیم‌تر است و برای همین مهتاب ارجمند‌تر.


آدم‌ها تنها چیزی هستند که ارزش زنده ماندن برایش را دارند.


می‌گویی آن‌ها طوطی وحشی‌اند آن بالای چنارها می‌خوانند، می‌گویی آن حوض بهار رنگارنگ می‌شود، می‌گویی حتی اینجا زمستانش سفیدتر است، می‌گویی بعدها اینجا بیا، جای من هم بیا و من در فال قهوه‌ات دلفین می‌بیند که از آب بیرون جهیده و بالا می‌رود.
می‌دانم عصرهای دلتنگ چه خواهم کرد، قدم خواهم زد تا کاخ و پشت همان میز کافه کاخ خواهم نشست. دوست داشتن یک زندگی تمام‌وقت است.


مهدی می‌گوید هر از گاهی جلوی کلمه‌ای دو نقطه و تعریفش را بگذار و بگو همین.


امروز اولین برف آمد. لابد می‌دانید، وقتی اولین برف می‌آید باید کسی را پیدا کنید بگویید برف دارد می‌آید، حتی اگر قرار باشد برود آن‌طرف دنیا.


صفحه‌ی اول