echo "\n"; ?>
آنچه که ما در یک جرعه یافتیم تو در هزار ذکر نجستی پدر.
جوش و خروش زندگی پسزمینه را پاک میکند. پسزمینه همان تو است، فقط کمی پنهانتر؛ همان ناخودآگاه، همان که شبها برایت مینویسد و بعد خیالت بر میدارد خودت کارهای بودهای. ولی انگار جان و ذهنت که در بند زندگی عجول افتادند، شب تو میمانی و قلمی خشک شده و صفحهای سفید که به نجوا میگوید خلوتی باید برادر.
پس از حذف مخاطب و بدل شدن به تنها خوانندهی متن خود، نوشتن جرأت و جسارت عجیبی میطلبد.
- این راه به کجا میرسد؟
- به آنجا که مسافر قبلتر از تو هوس داشته.
لای آن همه کلمه و کتاب که صد سالت را کفاف میدهند، ثانیههایت را به چه پای خواندن این صفحهی سفید میسوزانی؟
عجب خیالی که باز سرت را روی شانهام گذاشتهای و بوی موهایت را دوست دارم، تو حرف میزنی از تمام روزت و آدمهایی که خوبند و بدند و من صدایت را دوست دارم، دستت را گیراندهای لای دستم و گرمای تنت را دوست دارم، دلت پاکتر از هر سفیدی و آرامتر از هر سکوتی و من دوست داشتنت را دوست دارم.
سلام ادب محضر آقا نقطه امید حال خوب نقطه اگر پرسیده ملال دوری آقا نقطه خدمت عرض روستا امن لکن سیل خانم والده فاتحه نقطه شمسعلی گاو زاییده قبراق کور حسود نقطه آخوند مکتب چیزخور درک واصل الحمدالله نقطه این زهرمار تکهتکه نطق آدم کور نقطه پدر تلگراف لعنت نقطه
دانشکده درست نصف است، نصف یک ساختمان بزرگ که این طرفش مهندسی است و آن نصفش هنرهای تصویری. نصفش هم دقیق است، خودم قدم گرفتهام، مرز هم وسط یکی از راهروها است که در هر طبقه تکرار شده است. نه که در و دیواری نیست و مرز یک خط فرضی است میشود حین قدم زدن یکهو از نصفهی آنها سر درآورد و خب معلوم است پلکیدن در دانشکدهی آنها هیجانانگیزتر از دانشکده مهندسی است که قبرستان علم محسوب میشود. تابلو اعلاناتشان پر از آگهی هزار یک واقعه مشکوک و مجهول است که هیچ نمیشود سردرآورد بالاخره مقصود خوردنی است یا پوشیدنی یا دیدنی. یکی دیگر از مرزها دیوار دفتر ما است. یک هفتهای بود ظهرها گرومپ گرومپ از دیوار صدا میآمد. کاشف به عمل آمد در آتلیه پشت دیوار داشتند یک نمایشی تمرین میکردند، البته نگفتند با دیوار چه کار داشتند. یک مدت قبل هم یکی از اساتید رقصشان فرموده بوده تکالیف رقصشان را باید در سالنهای دانشکده انجام بدهند. دو هفتهای هر گوشه ساختمان میدیدی با نخ دایرهای بستهاند و داخلش چند دختر و پسر میرقصند، با موسیقی ملایم و رقصی ملایم. یک آتلیه دارند که دانشجوها کلکسیون کارهایشان را نمایش میدهند. آن روز یکیشان در حال سوار کردن قطعات اثرهای تجسمیاش بود و لایشان هزار چیز تکنولوژیکی هم پیدا میشد، از مانیتور و آیپاد تا سوئیچ و غیره. یک گوشهای یک لپتاپ باز و کمی خرت و پرت بود و فکر کردم میتواند قسمتی از کلکسیون باشد، فردا که دیدم نیست ملتفت شدم نخیر، بند و بساط خود دختره بوده. طبقهی هفتم یک کافهای دارند که آدم را از تا همکف رفتن برای قهوه خلاص میکند. همه کار کافه داوطلبی انجام میشود و سودی ندارد. فقط یک ایراد فنی دارد و آن اینکه همهچیز کافه گیاهخواری است که گویا بین این حضرات هنرمند غیر گیاهخوار اصلا پیدا نمیشود. حالا تا اینجایش مشکلی ندارد، کیک که گیاهخوار و گوشتخوار ندارد. هر از گاهی میبینی کنار شیرینیهای همیشگی دسته دیگری هست که کنارشان نوشتهاند این شیرینیها وگن (بر وزن شکر) هستند. وگنها از شیر و تخممرغ و اینطور محصولات حیوانی هم استفاده نمیکنند و بدیهی است شیرینیهایشان مزه زهرمار میدهند. خلاصه کافهشان تنها جایی است از دیدن محصولات گیاهخواری خوشحال میشوم.
هزارتوی بیستم و پنجم با موضوع «شهر» منتشر شد. برای صفحه اول فصل «نیویورک» از کتاب «آمریکا» نوشته ژان بودریار انتخاب شده است و در انتهای هزارتو داستان «رُما» نوشتهی مارگریت دوراس آمده است.
کمی در مورد چند ایدهی نتراشیده در باب شهر نوشتهام.
دنیاهای خود را پنهانی بسازید، در گوشهای کمنور و خلوت.
شاید یک سراشیبی یا سربالایی، بالاخره بالا پایینش زیادتر از حد حساب و کتاب نصفه نیمهی معمولم شده است. همان قضیه بالاخره حالا تا یک حدودی یک چیزی شده است ولی چه شده است و چرا و صد البته چگونهاش را یکی راوی که من نیستم میداند و یکی هم باز همان راوی که از تکرار زیاد خوشش میآید، آنقدر که خودش را تکرار میکند. غرض زنگ زدن این قوهی استدلال و استنتاج و چند کلمه وزین دیگر بر همین وزن است. نمیدانم کجای کار لنگیده است، ولی این سیاه سفید که البته خیلی هم مرزهای روشنی نداشت و خاکستری هم داشت حالا به کل شده است خاکستری یک دست. خاکستری یعنی به قول ملانصرالدین همه حق دارند. البته واضح و مبرهن است ملا را بهخاطر همین اراجیفش گفتند ملا دیگر، وگرنه میگفتند میرزا. البته میرزا هم میگفتند ولی حالا شما به روی خودتان نیاورید. اصلاً نمیشود آقا. میگویند کاغذ پژواک دارد، ولی طول میکشد. تا برود برسد به دست کربلایی حسن که بدهد دست مشهدی صادق دو خانه بعد از چشمه و حالا مشهدی صادق سید را پیدا کند که بخواند و این بگوید و آن تقریر کند و الخ سالی گذشته است برادر. آخرش هم دیر میرسد و دیگر این روزگار آن روزگار نیست که با سوز بگویی همهی عمر دیر رسیدیم. آن مردک هم اگر خیال کرده است غلط خاصی نکرده است، یکی پیدایش کند بگوید هنر نکرده بین خانههای ملت سیم کشیده و دهنی داده است دست هر کدامشان که بفرما بنال. نمیشود برادر، نمیشود دیگر. چرایش را خودت هم میدانی. حرف باید فرصت پیدا کند قوام پیدا کند، خودش را بگیرد، باید ساکت بمانی تا قوام بگیرد. پای این ماسماسک کدام سکوت؟ میشود چه خبر و دیگر چه خبر آخرش. این سکوت لازمش این است میزی باشد وسط یا نباشد، حداقل ولی باید سقفی باشد، نه آن هم میشود نباشد، حضور باشد کافی است که حین آن سکوت با خاکستر سیگار رفیقی بازی کنی یا از پنجره بیرون را نگاه کنی و نیازی به چه خبر نباشد. بعد حرف خوب که جا افتاد خرجش کنی و بشنوی و بگویی تا صبح. صیقل بخورد جانت و متبلور شود ذهنت و شاید کمی فرار از این خاکستریها و مه و هرج و مرج که سگ صاحبش را نمیشناسد، خود صاحب که سهل است. هوای حضور داریم آقا، لعنت به فاصله.
یعنی شما میفرمایید کار ما به رحمت آن مرحوم مانده است؟
زندگی گیلاسی است که به سلامتی گیلاس بعدی بلند میشود.
این جنگی بیپایان است. هر روز صبح خورشید بیرون زده یا نزده شمشیرها هستند که آسمان را میشکافند و فریادها هستند که کوههای کهنسال را از خوابهای هزار ساله بیدار میکنند. مردان نعره میکشند، رجز میخوانند، حریف میطلبند، خشم خود را فریاد میزنند؛ خشم خود از زمین، از زمان، از ناکامیها، از بیعدالتیها، از انسانها، از ناملایمات. نفس حبس میکنند، گلویشان را خراش میدهند که به پیش و چهارنعل به سوی آیینهها میتازند.
God is a superstition.
There Will Be Blood
اسرافیل جبرئیل را محکم تکان میدهد «بیدار شو ملعون، از پایین سر و صدا میآید، یک غرش ترسناکی دارد. بهخدا نصف چین را سیل برد، بلند شو پدرسوخته.» جبرئیل بدون چشم باز کردن غر میزند «ول کن برادر، انشاءالله گربه است.» میکائیل صدایش در میآید «از جان گربهی من چه میخواهید آخر؟»
ما در میان امواج خروشان قهوه در فنجانهای بیصاحب به جهانگردی عمر میگذرانیم؛ ما در میان آتشسوزی بزرگترین کتابخانهی صحرا داستان کوتاه میخوانیم؛ ما در صدها متر زیر یخهای قطب با هیجان و عشق ویولنسل مینوازیم؛ ما بر بالای بلندترین کوه یک بچه گربه را لوس میکنیم؛ ما زیر آتش دشمن نرسیده به اولین گودال خط مقدم فال حافظ میگیریم؛ ما هر از گاهی با خداوند تختهنرد بازی میکنیم، میگذاریم خیال کند مارسمان کرده است.
- تا آنطرف اقیانوس چقدر راه است؟
- دو بطری و نیم.
این دختر گفته بنویسم چه کتابهایی را نیمهکاره ول کردهام. بیشتر شبیه این است آدم سربهسر خودش بگذارد، به خودش سرکوفت بزند. کار سختی هم هست، چون آدم کتابی که نیمهتمام خوانده یادش نمیماند که نیمهتمام مانده. اگر این کتابهای چطور یکشبه فلک را سقف بشکافیم را حساب نکنیم هر کتابی به یکبار خوانده شدن میارزد و در نتیجه نیمهکاره ماندنش مایه خجالت است. این همه حاشیه رفتم که یادم بیافتد چه را نیمهکاره ول کردم. یکیشان «خشم و هیاهو»ی فاکنر بود که دیدم نمیتوانم جلو بروم و کلافه بستمش؛ البته باعث خجالت است. دیگر عرض شود یکیشان هم «جنگ صلح» بود که چند سال قبل آن موقع که خیال میکردم دنیا به دور تند میچرخد به نظرم زیادی طولانی آمد و خمیازهکشان صد صفحه نشده عطایش را به لقایش بخشیدم که البته بعداً که معلوم شد دنیا جای آرامی است نشستم باحوصله خواندم کیف کردم. یکی دیگر هم «زیر آسمانهای جهان» است، مصاحبهی رامین جهانبگلو و داریوش شایگان که سطر سطرش را میبلعیدم و بعد زندگی کمی گره خورد و حیفم آمده در آن گیرودار کلمات کتاب حیف شوند، کتاب هم قرضی بود از دوستی و باید پس میدادم و هر چه کردم دلم نیامد کتاب را ملاخورش کنم و بالاخره پسش دادم، آخر صفحهی اول کتاب امضای جهانبگلو بود ولی خاطر آن دوست عزیز. «عصر نهایتها»ی اریک هابسبام را هم هنوز موفق نشدهام به جایی برسانم، هر سال ده صفحه پیش میروم. آخرین کتاب نیمهکارهام «گذران روز» است که خورد به این طرف اطلس آمدن و گمانم الان جایی لای کتابهای کتابخانه منتظر است پیدایش کنم. تا فراموشم نشده، «کتاب مستطاب آشپزی» جناب دریابندری هم هست که چند سال است در قسمت کفگیر ملاقهاش ماندم و اگر حریف خوف آشپزی بشوم انشاالله قرار است به راهنمایی ایشان یک تکانی بدهم به آشپزخانهی همیشه سوت و کور مبارک.
I listened to your texts, your singing, your hopes, your desires, your music. You listened to mine. My Italian, my German, a bit of Russian. I gave you a walkman. You gave me a pillow. And one day you kissed me. Time went by, time flew, and everything seemed so easy, so simple, so free, so new, so unique. We went to the movies, we went dancing, we went shopping, we laughed, you cried, we swam, we smoked, we shaved. You screamed, for a reason, or for no reason. Yes, sometimes for a reason. I brought you to the academy, I studied for my exams, I listened to your singing, your hopes, your desires, your music. You listened to mine. We were close, so close, ever so close. Time went by, time flew.
Faubourg Saint-Denis
- You have beautiful hair, why do you have to cover it up?
- I don't have to, I choose to.
- Too bad, 'cause you're so pretty.
- You mean I'm not beautiful in my hijab?
- That's not what I meant.
- If I want to look beautiful, I do it for me. When I wear this I feel part of a faith, an identity. I feel good. That's what beauty is.
Quais de Seine
به لبخندی، به بوسهای، به تپشی، به آغوشی، به سودایی، به حسرتی، به اشکی، به شوری، به سکوتی...
دل هوای عاشقی دارد، باز.
خلوت صیقل میزند، خاک میگیرد، جان میدهد. خلوتی باید؛ چه از نیمهشب گذشته، چه پیش از صبح.
در یک کلمه خلاصه میکنند؛ مگر میشود هفتاد سال زندگی را در چند حرف و هجا جا کرد؟ بیکرانیاش را چه میکنند؟
خاک است که نهایت ندارد، نه آسمان.
در برفهای اخیر یک کلاه خاکستری، یک لنگه دستکش جیر، یک هدفون، یک مداد کوتاه، چند ورق قضیه و لم، یک خودنویس بیمورد، چند سفر به قطب شمال، یک دختر ظریف چشم مشکی با پالتوی بلند سیاه، چند خاطره کاهی، یک شیرینیفروشی تعطیل و چندین چیز دیگر که هنوز خبر ندارم گم کردهام. عن قریب خودم هم لای سفیدی برفها گم و گور شوم.
خبر درگذشت جناب بورقانی خبر تلخی بود. جدا از حساب خدمتی که به آزادی بیان در ایران کرد، چند باری در ستادهای انتخاباتی و همایش مشروطه وقتی با چند نفر مشغول صحبت بود طبق عادت همیشگیم خودم را بهعنوان شنونده به بحث دعوت کرده بودم و به حرفها و استدلالهایش گوش داده بودم و همان چند خط شنیدن باعث شده بود احترام زیادی برایش قائل باشم. صفحهی آخر یکی از ضمیمههای شرق که گمانم کتابخانهی شرق بود صفحهای بود به اسم شیریننویسی که هر که اسمش را انتخاب کرده بود دستش درد نکند. صفحه را آقای بورقانی مینوشت و از کتاب مینوشت و چه قلم روانی داشت که به دل مینشست و واقعاً شیرین مینوشت. حالا رفته است، زود هم رفته است؛ یکی نیست بگوید آخر مرد، اینهمه آدم در صف رفتن، شما به کجا؟
آسمان دلگیر نقطه بیا دیگر نقطه
گفتهاند حبابی است بلورین که از هبوط آدم بر زمین نسلهای کهنه به نو امانتش دادهاند بیآنکه به نجوا هم شده بگویند چرا حفظ آن مقدم بر هر دیگری است و در هر نسل افسانهها گفته شد که حباب چه در بر دارد، از جوهر تا کلمه تا عشق تا جان. نوشتهاند این تقدیر آدمیان است که قرنها به حراست حبابی گماشته شوند و هرگز ندانند کان حباب بلورین، نقش خیالشان است.