echo "\n"; ?>
فقط افرادی که ایمان قوی دارند میتوانند رفاه شکاکیت مذهبی را تجربه کنند.
فردریش ویلهلم نیچه
I took Gotham's white knight, and lowered him to our level. It wasn't hard. Y'see, madness, as you know, is like gravity. All it takes is a little...push.
The Dark Knight
PS: Respect yourself, watch it on IMAX.
جلوی دانشکده یک دختر ریزنقش با پیرهن صلیب سرخ جلویم را میگیرد. یک ریز با لهجه غلیظ کبکی حرف میزند، بعد برمیگرداند به یک انگلیسی نه چندان مفهوم. یک نگین ریزهای کنار بینیاش دارد. گردنم میگذارد ماهی ده دلار از حسابم بردارند برای صلیب سرخ کبک. امضا میکنم. عصر هم عکس یک چیز سبزی که شبیه چمن است میگذارم پسزمینه گوشیام. احساس میکنم آدم خوبی شدم.
کسی یک اتوبوس جهانگردی ارزون نمیخواد؟
شهابها وقتی گم میشوند سرعتشان را کم میکنند، دمشان را دور خودشان میپیچند و میروند با خجالت از نزدیکترین ستاره میپرسند کدام وری باید بروند. ستارهها هم همیشه کمی بهشان میخندند و راه را نشان میدهند. ما هم که روی چمن دراز کشیدهایم و داریم ستارهها را میشماریم پیش خودمان فکر میکنیم چرا این تکان خورد، اَه باز از نو.
درست اواسط سقوط آزاد که زبانت بند آمده ولی چنان جیغ میکشی که گلویت دارد پاره میشود و به جد آبای هر کس این ماسماسک را اختراع کرده لعنت میفرستی، دقیقاً همان لحظه حین تجربهی یک لذت بسیار بدوی، وحشی و اعتیادآور نمیدانم آن حس معلق بودن آرامشبخش سر و کلهاش از کجا پیدایش شد؟ البته ما به بیسر و صدایی این خیارها نبودیم، بیشتر شبیه اینها.
دمنوشت: حالا که حرفش شد بد نیست به این نیوجرسیایی یک نگاهی انداخت.
- پس کجا ماندند آن دلیرمردان؟ آن جنگاوران بیباک که خصم از خوف ایشان آرام و قرار نداشت؟ کجایند آن شیردلان میدان رزم؟
- به گمانم عرق دیشب خوب عرقی بوده.
گربه از دستم در میرود زیر فی لحاف.
صبح یک اتوبوس جهانگردی دیدم که خودش هم خبر نداشت باید سالی یکبار از یکجایی بگذرد.
«... شروع کرد سیگار دیگری پیچیدن و بعد آن را نصف کرد و یک نیمهی آن را به من داد. بعد پرسید: «تو این طرفها چه میکنی؟»
- من دنبال کسی میگردم که اسمش گزاویه است. بعید نیست که از این طرفها گذشته باشد.
- تامی سری جنباند و پرسید: «خوب، حالا او خودش راضی است که تو دنبالش بگردی؟»
- نمیدانم.
- پس ولش کن! چرا میخواهی پیدایش کنی؟...»
آنتونیو تابوکی، شبهای هند، برگردان سروش حبیبی، نشر چشمه
دیدی هر شب در راه خانه چقدر احساسهای متفاوت تجربه میکنی؟ دیدی آن موقع تمام خوشیها و ناخوشیهای زندگیت خودشان را لابلای فکرهایت جا میکنند و حس آن لحظه که در خانه را باز میکنی انگار یک چکیدهای از تمام حرفهایت است؟
- گربه حنایی را برداشتی؟
- برداشتم.
- تاسها را برداشتی؟
- برداشتم.
- چرا داری یادداشت برمیداری؟ تو هنوز داری یادداشت برمیداری؟ به تو تا نگفتند بس است ول نمیکنی؟ جلسهی هفتهی پیش بود گفتم گزارش بنویس. از آن موقع داری مینویسی؟
- خوشم آمده. مثلاً ببین اینجا نوشتم پسگردنی به اسرافیل زدی که جلو پیرمرد گفت تاس.
- ملعون. حالا مجبوریم اینها را ببریم ته باغ چال کنیم که پیرمرد یک موقع هوس بازی نکند تاس بریزد باز دنیا خلق کند. یک بلایی سر آن پدرسوخته بیاورم من را از تختهنرد محروم کرد. سر تا ته همین یک دلخوشی را داشتم.
- گربه را برای چه میبریم؟
- خواستم حین رفتن یک چیزی باشد مشغولت کند، مغزم را با چرت و پرت گفتن نخوری.
بعضی روزها هستند که هوا ابری است. بعد از دو سه ساعت قدم زدن زیر ابرها نم کشیدهای. نشستهای روی یک نیمکت قبرستان که پشتش به قبرهاست و رویش به یک محوطهی باز و سبز با دو درخت تا میرود میرسد به نردهها. آهنگی که در دو سه ساعت قبل هزار بار شنیدهای باز از اول آرام شروع میکند. تو برای خودت فکر میکنی سراغ کی بروی دلگیری روز رد شود. همین طور که فکر میکنی یک لحظه تا عمق جانت حس تنهایی میکنی و نمیدانم چرا به ابرها نگاه میکنی.
به خاطر آن شانههای پهن
خبر مرگشان استخوان روحتان را میشکند
کل نوجوانیام با هقهقات تکیه داده به دیوار بیمارستان روانی گذشت
حالا که قهر کردی با زندگی، حرف که میزنی خسرو؟
شنیدم در دوردستها میانهی دشتی کهن تک چناری قد برافراشت و فقط دشت دید و ساکت شد تا خشک شد و دشت تمام شد.
در زندگی لحظاتی هست که باید بگویی «جیگرتو عزیزم!» و او هم جواب بدهد «مزخرف نگو گلم». بعله، در زندگی لحظاتی هست...
دمنوشت: حوصله کردید یک سری به قسمت ویدیوهای سایت رسمیاش بزنید آشنایی این ابله با برخی مسایل بغرنج زندگی را تماشا کنید.
دمنوشت دوم: آنی که در تصویر فوق از دست والای عصبانی شده اسمش مو است. فکر کردم لازم است بدانید.
دستش یک ظرف سالاد پاستا است. از پلهها بالا که میآید از چهارشانه بودنش جا میخورم. اسمش جهاد است. ظرف را یک کناری میگذارد و برمیگردد نگاهم میکند. فکر میکنم عجب تروریستی ازش دربیاید. میگویم طبقهی بالای کافهات را برای پنجشنبه عصرها لازم داریم، سی چهل نفر، ادبیات و از این قبیل. اصلاً انگار قرار نیست صورتش احساسی نشان بدهد. انگار داریم پوکر بازی میکنیم، آن هم سر چند تا اسپرسو. به تیتر دستههای مرتب روزنامه نگاه میکند. گمانم منتظر است از طرف نخستوزیر اشارهای بگیرد. بالاخره میگوید بیایید. سعی میکنم نشان ندهم ذوق کردم. نباید بگذاری دستت را بخوانند، این درس اول پوکر است.
فرم آموختنی است. به سادگی هم یاد گرفته میشود، با کمی مشق و کمی شانس که معلم خوبی پیدا شده باشد. مستقل از محتوا نیست ولی لازم و ملزوم همدیگر هم نیستند. بدبختی اینجاست که در یک فرم پر زرق و برق، نبود محتوای قابل اعتنا چندان روشن نیست. آدمها را لای استعارهها یا روش بیان و ساختار استدلالیشان گیج میکنند و مریدان گیج دور خود جمع میکنند. قالبی برای بررسی کشف میکنند و همهچیز را در همان چهارچوب، چه بگنجد چه نگنجد، نگاه میکنند و چون چهارچوب کار شده است کسی دقت نمیکند که یا داخل قاب چیزی نیست یا مزخرفات بیربط است. خلاصه همان که به شهر کوران یکچشم پادشاه است.
شما که خودتان در جریان هستید، هیچچیز کاغذ نمیشود. یعنی دست بگیری و ورق بزنی و حظ ببری. این نامهبر برقی و صفحه شیشهای و این حرفها کار راه نمیاندازد. یک موقعی گفتند آقا فید لازم است و این حرفها گفتیم چشم، راهش انداختیم بدون آخرش هم بر ما معلوم شود بالاخره به چه دردی میخورد. مترصد یک بهانه بودیم دق دلی خالی کنیم، بهانهاش شد یک چند نامه که چرا نمیشود این مجله را چاپ کرد. خلاصه عوض تمام پیشرفتهای تکنولوژی را با عقبگرد به سنت درآوردیم. هزارتو الان نسخه چاپی دارد، البته چاپش با خودتان است.
به دختر گفتیم تو که همه شعرهای این کهنه آهنگها را از بری، چرا همراهشان نمیخوانی. زیر بار نرفت. کمی بعد گفت دلم میخواهد به آب دست بزنم. ظرفها را که بیسروصدا میشست زیر لب آرام میخواند تو ای پری کجایی.
خدا هم دلش که شکست مست میکند.
ما سه بار در سال چترهایمان را برمیداریم و زیر برف و باران شانهبهشانهی هم خیابانها را یکی یکی میگذریم تا به کنار آن برج خوفناک و بلند برسیم. آنجا چترها را میبندیم و نگاهی به خراشی میاندازیم که برج بر فلک انداخته است. ده سطح بالاتر از زمین مردانی هستند که پیراهنهای سفید با راهراههای خاکستری بر تن دارند. ایشان بر صندلیهایی بلند تکیه دادهاند به نشانهی سلام عینکهایشان را به بالا فشار میدهند و لبخندهای خشک میزنند. آنجا ما در حالی که قهوههایمان را هورت میکشیم به چهرههای یکدیگر و آنان نگاه میکنیم. آنگاه با دستهایی که از اضطراب عرق کردهاند کاغذها را ورق میزنیم و ساعتها با خدایگان از معادلات و قضایای اثبات شده و نشده بحث میکنیم. آنان بیرحمانه به نقد و تخطئه هر آنچه میبینند میپردازند و جنگ آغاز میگردد. وقتی باز به خیابانها باز میگردیم خسته ولی آزاده به ارزیابی جنگ میپردازیم. همیشه میدانیم جنگ به سود ما پایان یافته است چون آنان غرامت جنگ را به حسابهایمان واریز خواهند کرد. زیرا آنان فرشتگان نگهبان علم هستند. از برج خوفناک با یقههایی بالا زده دور میشویم و میدانیم آن مردان از پنجرههای بلند برج دور شدن ما را نظاره میکنند.
خاطر مبارک باشد مدتی قبل یک درگیری پیش آمده بود که بالاخره نسبت زبان و تفکر چطور است کدام بر کدام محیط است. چون هیچ نتیجهی خاصی نگرفته بودم نتایج گرفته نشده مربوطه به اینجا درز کرد. فردایش رفیق شفیق میثمخان صدر جوابیه ارسال فرمودند که نگارنده را از گمراهی رهانید و چون رسم نیست سؤال را مطرح کرده بعد ملت را بدون جواب سر کار بگذارید، ضمن تشکر از جناب صدر، جوابیه دریافتی با همان خط و در همان ستون منتشر میشود:
حضرتِ میرزای ِ ما سؤالی پرسیده بود، با مهارت. این هم جدّی گرفتن ِ آن سؤال، و اراده و جُستجویی سریع برای ِ گونهای پاسخ:
نخست این که، گویا ما در زبان قرار داریم، زبان ما را احاطه کرده، تفکر ِ ما - خود ِ ما - مُحاط ِ در زبان است. زبان محیط است. اگر فرض کنیم این طور است، یعنی اگر فرض کنیم شکل ِ هستی ِ ما زبانی ست و خارج از آن اِمکانی متصوّر نیست، نباید هیچ حیطهای خارج از زبان ممکن باشد، اعمّ از خودآگاه یا ناخودآگاه. پس یعنی هم خودآگاه در زبان قرار دارد (اصطلاحاً زبانی است)، و هم ناخودآگاه چنین است. این فرض ِ اساسی و ابداع ِ نظری ِ لاکان در روانکاوی بوده است؛ او معتقد بود ناخودآگاه نیز سرشت ِ زبانی دارد.
از این قسمت بگذریم. این قسمتی که بیشتر و منهای ِ گونههای ِ انضمامی و تجربیاش به نظریهپردازی و تئوریبافی ِ صِرف شبیه است و از همین رو بیارزش شده. همانطور که گفتی هنگام ِ صحبت از ایدهها، هنگام ِ گفتن یا نوشتنشان، فضاهایی خالی باقی میماند که گویی از زبان بیرون افتاده است و نویسنده نتوانسته آن فضاها را شرح کند. گاهی حتّا خود ِ او هم متوجه نشده که چه چیز را گفته و چه چیز را ناگفته باقی گذاشته است. همان طور که گفتهای، مسئله در اینجا مسئلهی ِ مقصود است؛ قصد، نیّت. اگر قصد و نیّتی در کار باشد مطمئناً ارادهای پشت ِ آن جمع شده، یعنی چیزی جایی وجود دارد، و باز یعنی یک خُرده-آگاهی در کار است. می شود پرسید چه هنگام از پوشیده ماندن ِ یک نیّت یا یک اندیشه آگاه، یا نسبت به حضورش مشکوک میشویم؟ و میتوانیم خودمان پاسخ بدهیم: زمانی که وجودش را حس میکنیم، آن هم در قالب ِ واژه، و حس میکنیم که کژتابیهای ِ زبان آن را مخفی کرده است. پس گویا زبان این قابلیت را دارد که چیزی را مخفی کند ولی خود ِ این مخفی کردن هم از طریق ِ بَرهمنشینی ِ جریاناتی درون ِ زبان ممکن شده است. به این ردیف ِ ناهُشیار اضافه کن سیل ِ گزارههایی که تعمّداً قصد ِگمراه کردن ِ مخاطب را دارند: آنها از زبان کمک میگیرند تا چیزی را درون ِ زبان مخفی کنند. در واقع، شاید تصوّر ِ چیزی که به هنگام ِ تفکّر به زبان نمیآید را بتوان با این تصوّر جانشین کرد که تقریباً همه چیز موقع ِ تفکّر به زبان میآید، امّا با درجات ِ پوشیدگی ِ متفاوت، که باز همانطور که گفتهای، خود ِ این پوشیدگی هم برای ِ کاربران ِ زبان پوشیده است. و اصلاً به نظرم به همین دلیل است که آدمها نوشتهها و گفتهها و پرسشهای ِ هم را تفسیر میکنند و شرح میدهند و حتّا گاهی بعد از سالهای ِ سال، از دل ِ آنها مطالب ِ بدیع و شگفتآور استخراج میکنند. به همین دلیل است که علم و عمل ِ تفسیر و تأویل را جدّی میگیرند. پیش-فرض ِ همهی ِ آنها این است، یا بهتر بگویم، آنها به این اعتقاد دارند که هنوز چیزهای ِ بسیاری در زبان وجود دارد که درک نشده و زیر ِ کوچه-پسکوچههای ِ آگاهی مدفون مانده است. و اصولاً میرزا، خود ِ کژفهمی و کژتابی هم چیزی ست که صرفاً به هنگام ِ زبان-آوری و به اشتراک گذاشتن ممکن میشود. فهم ِ بیواسطه و ناب شاید یک توهّم باشد، یا شاید آنقدر واقعی که در هر لحظه فقط برای ِ یک نفر امکاناش متصوّر است، آن هم درست در زمانی که چیزی نگفته است. گفتن جریان ِ به تفسیر دل سپردن است.
هزارتوی بیستم و نهم با موضوع «خدا» منتشر شد. برای صفحه اول گزیدهای از فصل «خدا در آئینهایِ توحیدی» کتاب «تولدی دیگر» تألیف شجاعالدین شفا انتخاب شده است و در انتهای هزارتو فصل «بازرس بزرگ» از رمان «برادران کارامازوف» نوشتهی فئودور داستایوفسکی آمده است.
از اینجا تا آنجا چقدر راه است؟ یک نگاه؟ یک ستاره؟ یک کلمه؟ یک دنیا؟ یک دل؟ چقدر؟
بعضی عصرها آسمان را میگیرم تکان میدهم. بعد به تمام حرفها و بغضهای تهنشین شدهاش نگاه میکنم که باز بلند میشوند و میرقصند برای خودشان. آخرش که از سرگردانی خسته شدند دوباره کمکم خم میشوند به پایین و ته آسمان کف زمین مینشینند؛ آنوقت چشمهایم را میبندم.
«... همانطور که آقای شولتس بعدها در خاطراتش برایم گفت دفعهی اولش آدم جا میخورد. وزنش را توی دستت حس میکنی و پیش خودت حساب میکنی که اگر اینها حرفم را باور کنند میتوانم این کار را پیش ببرم، چون که آخر تو هنوز همان آدم سابق هستی، همان هالو با همان فکرهای هالووار، منتظری خود آنها کمکت کنند، یادت بدهند که چهکار بکنی. کار اینجوری شروع میشود، به همین بدی، شاید از چشمها یا از لرزش دستهای آدم معلوم بشود، به هر حال آن لحظهی کذایی پیدایش میشود، مثل دستهگل عروس بالای سرتان آویزان است، مثل چیز گرانبهایی که باید نصیب یکی از شماها بشود. چون که اسلحه هیچ ارزشی ندارد، مگر اینکه واقعاً در اختیارت باشد. بعدش میبینی که اگر این چیز را در اختیارت نگیری کارت ساخته است، این وضع را خودت پیش آوردهای، ولی آن خشمی که ایجاد میشود مجانی است، مال همه است. این آن چیزی است که باید مال خودت بکنی، باید طوری خشم بگیری که یعنی اینها هستند که دارند این بلا را سر تو میآورند، یعنی جرم تحملناپذیرشان این است که اینها آدمهایی هستند که تو اسلحهات را به طرفشان گرفتهای. در این لحظه است که تو دیگر هالو نیستی، حالا آن خشمی را که همیشه در وجودت بوده پیدا کردهای، دیگر عوض شدهای، حالا چنان خشمی حس میکنی که هیچوقت در زندگی حس نکردهای، این موج عظیم خشم توی سینهات بالا میآید و گلویت را میگیرد، در این لحظه است که دیگر هالو نیستی، اسلحه در اختیار توست...»
بیلی باتگیت، ای. ال. دکتروف، برگردان نجف دریابندری، نشر طرح نو
حرفهایی هستند که نباید نوشته شوند. فقط باید گفته شوند، نرم پیش خود، آرام در گوش. دنیا جان شنیدن این حرفها را ندارد.
وقتی زمان بیاعتنا به تو میگذرد و قیدهایش رنگ باختهاند کارت میشود همین، از ازل و ابد نوشتن.
دریغ است سوختن حرف. بگویش.