echo "\n"; ?>
باز به بدرقه دوستی رفتم. این یکی میرفت واشنگتن در بیمارستان جان هاپکینز (یا چنین چیزی) تخصصش را بگیرد. دست آخر گفتیم به امید دیدار حداقل چند سال بعد در جایی غیر از ایران.
There is a wonder in reading Braille that the sighted will never know: to touch words and have them touch you back.
Jim Fiebig
(از وبلاگ ترجمه)
باید از خواب بیدار شوم، بلند شوم بروم بدوم دنبال زندگی. چه اصراری است ما همیشه دنیال زندگی بدویم؟ چرا یکبار او دنبال ما نمیدود؟ بلند شوم دست و صورتم را بشورم. حوله را انداختهام داخل سبد چرکها، یکی دیگر باید بگذارم جایش. خواب چه دیدم؟ باید صبحانه بخورم، هنوز کمی پنیر مانده است، نان داشتم؟ باید کاغذهایم را جمع و جور کنم. آن گزارش را باز ننوشتم، مهم نیست تا آخر هفته وقت دارم. ساعتم کجاست؟ خودم گذاشته بودمش روی پاتختی. زندگیم زیادی روتین شده است؟ این پلیور با این شلوار ست است؟ اهمیتی ندارد. باید خرت و پرتهایم را پیدا کنم. باز این موبایل را یادم رفته است بزنم شارژ؛ آدم اینهمه گیج میشود؟ فکر میکنم چیزی جا گذاشتهام ولی الان نمیدانم چیست. باید بروم بیرون، از برف لگدمال شده خوشم نمیآید ولی باید بروم بیرون. برف باید سفید باشد، یکدست.
حال و احوالم مانند کسی است که مربع و مثلثهایش را تحویل ماشین لباسشویی داده و بعد از ماشین یک سری دایره و بیضی تحویل گرفته باشد.
"La Veuve de St. Pierre" در ستایش عشق زیباترین فیلمی بود که تا امشب دیده بودم. نامش به فارسی میشود «بیوه سنت پیر» و بازیگرش ژولیت بینوش بود. فیلم ساخت مشترک فرانسه و کانادا در سال 2000 است. اگر توانستید گیرش بیاورید و ببینید.
«گریه نمیکردم. نه آن روز گریه نکردم برخلاف همهی دو هفتهی گذشتهاش. نگاههای نگران دیگران. حرفهای آهستهی شان در گوش هم که: این چرا گریه نمیکند و بعضی دیگر که با نگرانی و تردید میآمدند دستی میزدند به پشت من و آرام در گوشم میخوانند که: گریه کن، گریه کن. اگر تو بودی چقدر بدت میآمد حتماً. از آنها فاصله میگرفتم، میدانی تنشان، حضورشان سنگین و پر رخوت بود. من از تبار تو بودم من با تو زیسته بودم من تو را میخواستم، تن و حضور تو را، مثل عبور نسیمی سبک بال و خنک و معطر و آرامشبخش. نسیمی که از پیچ و تاب پیکر معطر و پاک گلها عبور کرده باشد. تن یک پری وقت یک صبحدم پر از شبنم و نور.»
واله
ای آقا، سخت نگیرید. بهخدا زندگی سادهتر از این حرفها است. بنده را در نظر بگیرید، صبح بعد از یک خواب خوش و شیرین از خواب بلند میشوم و با همقطاران سلام علیکی میکنم، میرویم بیرون در هوای تازه آبی به صورت میزنیم تا حالمان سرجایش بیاید. بعد در معیت دوستان میرویم بالای تپه و از خوان نعمت الهی صبحانهای جانانه نوش جان میکنیم و کمی لای درختان و بتهها قدم میزنیم. بعد از نهار با دوستان در سایه مینشینیم گپ میزنیم، یاد ایام میکنیم و آسمان و ریسمان را به هم میبافیم. عصر برمیگردیم منزل با آسودگی تمام در بستر نرم و گرممان و آرام به خواب میرویم. حالا ممکن است بعضاً یکی از دوستان یکهو غیبش بزند و ما نفهمیم کجا رفت ولی قربان باور بفرمایید گوسفند بودن هم برای خود عالمی دارد.
امروز در بزرگراه آل احمد بین کارگر و کردستان دیدم یک تابلو علم کرده اند «باشگاه وبلاگنویسان تهران» بالایش هم نوشته بودند وزارت فنآوری. بعد از کمی گوگلیدن این خبر یافت شد.
اکتشافات امروز بنده منحصر به مورد فوق نبود. جایی خواندم جمهوری تاتارستان و کمی کنجکاو شدم ببینم این چه صیغهای است که تا امروز نامش را نشنیده بودم. معلوم شد یکی از جمهوریهای روسیه است و پایتختش شهر قازان است. این لینک صفحهاش در پایگاه اطلاعرسانی فرهنگی ایران و روسیه و این هم توضیحاتی در ویکی. این عکس مزارع گندم حومه قازان از Encarta برداشته شده است که هنوز برای من عزیزتر از ویکی است، فرهنگنامه باید مولتیمدیا باشد.
انقلاب، تنها رويداد سياسی است که ما را به گونهای پرهيزناپذير با مسئله بدايت روبهرو میکند. سير تاريخ ناگهان از نو آغاز میشود و داستانی که هرگز گفته يا شنيده نشده است به زودی آغاز خواهد شد.
هانا آرنت
مغازهدار مشغول وارد کردن قلم صدم از دویست قلم خرید مشتری جلویی است. ماشین حسابش از این غولهایی است که یک باریکه کاغد به عنوان رسید چاپ میکنند. کاغذ را مدتی است نبریده است و برای خودش طوماری شده است. کمی با طومار بازی میکنم و سعی میکنم اریب نسبت به زمین روی هوا نگهش دارم. وقتی ایستاد یک چشمم را میبندم از سر کاغذ تهش را که به ماشینحساب بند است نگاه میکنم. میشنوم مغازهدار میخندد.
What we call the beginning is often the end. And to make an end is to make a beginning. The end is where we start from.
T.S. Eliot, Four Quartets
حدود یکسال قبل تصمیمش را گرفتیم، حدود چهار ماهی است که درگیر طراحی و دعوت و مشابهات هستیم و بالاخره امشب هزارتو منتشر شد.
هزارتو در اصل یادگاری از دوران دانشجویی چهار نفر است که امروز هر کدام گوشهای از این کشور دنبال زندگی میدوند. هزارتوی اینترنتی با همان سبک و سیاق منتشر شده است و البته آدمهای جدیدی هم وارد هزارتو شدهاند، حیف که مانند سابق نمیتوانیم پشت جلدش بنویسیم «بها دو ریال».
خلاصه قضیه از این قرار است. ادعایی نداریم، مینویسیم برای تجربه با هم اندیشیدن و نوشتن.
سری به هزارتو بزنید.
پینوشت 1: البته به تحقیق بایستی از آرشخان خاکپور که طراحی سایت را بر عهده داشت و احسانخان حسینزاده که با وجود مشغله زیاد کدنویسی را انجام داد تشکر کرده مراتب قدردانی خود را ابراز کنیم.
پینوشت 2: آن کلاغ به غایت سیاه بعد از سالها تحقق در کتابخانههای نمور تاریخچهای از حکایت شکلگیری هزارتو جمع کرده است: دور هزارتو در هشتاد روز
میگردید، میگردید، پایینتر میروید بلکه در این پایبست یک سنگ پیدا کنید که سرجایش ایستاده است، ولی پیدا نمیکنید.
«...زيرچشمی دختر نوجوانم را نگاه میکردم که خميازه میکشيد، چشمهايش را میماليد اما مشتاقانه فيلم را دنبال میکرد، برای اينکه احساساتش را محک بزنم چندين بار از او پرسيدم: «نمیخوای بخوابی؟» و پاسخ داد نه، میخوام جوليا را ببينم و دست آخر هم وقتی که فيلم تمام شد دقيقاً همان سئوالی را از من کرد که من بعد از اتمام فيلم از بزرگترهايم پرسيدم: «دختر جوليا پيدا نمیشه؟» سئوالی که بعد از سالها هنوز هم با ديدن جوليای «فرد زينه مان» فکرم را مشغول میکند و هنوز هم بعد از سالها حتی زمانی که جين فوندا (ليليان) را در چهرهای ديگر میبينم از او میپرسم «بالاخره ليليان کوچولوی جوليا را پيدا کردی؟» و امروز صبح دختر من وقتی که برای رفتن به مدرسه حاضر میشد، درحالی که از چهرهاش نمايان بود که کسر خواب دارد باز هم از جوليا میگفت و من خوشحال شدم. خوشحال و اميدوار چرا که اين نسل جديد نيست که انتخاب درستی ندارد بلکه اين سينمای ما است که بايد بکوشد تا بتواند فرد زينه مان داشته باشد و جوليا بيافريند...»
هما گويا، جوليا، از اينجا تا ابديت، شرق
اگر هنوز مثل سر ایزاک نیوتن اعتقاد دارید زمان یک خط سیر ثابت دارد و هیچجا نه تند میشود و نه کند کافی است تشریف بیاورید این حاج صادق پیر ما را ببینید. وقتی تصمیم میگیرد از مقابل خانه ما را رد شود باور بفرمایید زمان میایستد.
مرخصی اجباری وبلاگی شنیده بودید؟ بنده دو سه روز اخیر تجربه فرمودم. به علت یک سری مشکلات مسخره، تلفن یک خط در میان کار میکرد و از اینترنت و تمدن به دور ماندم. در نتیجه شدید بیکار مانده و بسیار خیابان گز کردم. در کنار اینها به جای استفاده از اوقات فراغت به نحو احسن و فرهنگی، تمام انواع چیپس موجود در بازار را امتحان کردم و تبدیل به یک متخصص در امور چیپس شدم. یک نوع پودینگ آماده هم پیدا کردم که بسیار لذیذ است.
صبر والاترین نعمت و بالاترین جزایی است که به انسان عطا شده است.
میگفت جایگاه هرکس دقیقاً همان جایی است که ایستاده؛ نه بالاتر نه پایینتر.
میگفت آسمان و ریسمان به هم بافتن کار سادهای است، هزار عذر پیدا کردن هم.
میگفت آدمها با انتخابهایشان زندگی میکنند.
آن سال که آن تور کذایی اروپا رفتم یکی از مسؤولان تور علی هاشمی بود که به همراه همسرش صفورا آمده بود و ما پشت سرش مغز اقتصادی رهبران ناامید تور مینامیدمش. بسیار امیدوارم امسال هم (اگر بشود که البته فعلاً با وزارت علوم درگیریم که یک تکه کاغذ بدهندکه بعله فلانی دانشجو است) همسفرش باشم. آن زمان به دوربین گمانم Nikon هشت مگا پیکسلی (آن هم دو سال قبل) بسیار حرفهایش شدید حسودیم میشد. علی عزیز امروز ایمیلی فرستاده بود که چند نکتهای که داشت را اینجا برای تکمیل پست قبلی میآورم:
یکی اینکه سایتشان www.eavar.com است که در دست راهاندازی است ولی قسمت خبرنامهاش تمام و کمال کار میکند و در ضمن ایمیلشان info@eavar.com است. علی آدرس چند تور از یکی از معتبرترین آژانسهای تور دنیا Trafalgar که میتوانند برای آشنایی بااینگونه تورها مفید باشند را هم فرستاده بود. ملاحظه بفرمایید:
«میدانی، من اصولاً آدم حساسی هستم. همیشه دلم میخواست ویولن بزنم.»
ساطور
این یک حرف کلیشهای ولی به اعتقادم صحیح است که ملت افراط و تفریط هستیم. یا از این طرف بام میافتیم یا از آن طرف. یکی حافظ را وحی منزل میداند و آن یکی اگر دستش میرسید دیوان حافظ را جنسیتزدایی میکرد. منظورم این نیست که جناب جامی اولی است و دومی سیبیلطلا ولی هر کدام نزدیک به دو سر طیف هستند. مشکل بزرگ در مباحث انسانی این است که درست مطلق و غلط مطلق نداریم، به هیچ اندیشهای نمیشود گفت نادرست و هر حرفی در ظرفی صحیح است و وای به روزی که بخواهیم تصمیم بگیریم بگوییم تعادل و میانه که همه تأییدش میکنیم کجاست. میشود حدس زد سیما در اواسط بام ایستاده است و مهدی خلجی هم، که البته باز به نظر میآید این میانه چقدر وسیع است که هر دو را میانهرو میشود خواند. گمان نمیکنم در نهایت بعد از این جدال و مباحثه میان میانهروها و تندروها و سنتدوستان و تابوشکنها هیچکدام موفق شود حرفش را به کرسی بنشاند ولی باز بحثی که در جریان است را با علاقه دنبال میکنم چون در کنار نکاتی که از استدلالهای طرفین یاد میگیرم چنین بحثهایی را لازم میدانم که اصلاحات اجتماعی کاری جمعی است و «طغیان» فردی هنر نیست. زبان ما در کنار آنکه لازم است تابوزدایی شود (البته این تفاوت دارد با ابتذال) باید کمی هم از امثال «پرده عصمت» پاک شود که وقتی قرار است خودمان «مدرن شویم» زبانمان نیز بایستی مدرن شود.
مردی که پرده عصمت دريده بود: مهدی جامی (سیبستان)
سيبستان وبلاگی که پرده عصمت اش پريده بود: سیبیلطلا
جنسگونگی زبان و بازی قدرت: سیما شاخساری (فرنگوپولیس)
منطق تقليل و منطق تحقيق: مهدی جامی (سیبستان)
تقلیل تحقیق به فرهنگنامه: سیما شاخساری (فرنگوپولیس)
دفاع از ابتذال: مهدی خلجی (کتابچه)
شمسي ريشوها و متامورفيسم فرهنگي: ناصرخالدیان (نقطه ته خط)
مفهوم مبتذل ابتذال: مهدی خلجی (کتابچه)
ايکاش مدرن نشويم: عرفان خیراندیش (حرف حساب)
رانندگی را به خاطر بسپار؛ آرشیو ماندنی است: مسرت امیرابراهیمی (Second Self)
يکى بر سر شاخ بن مىبريد: پارسانوشت
وقتی مترجم مرجع ضمير را گم میكند: کورش علیانی
مدرنيسم مکانيکی، هرزنويسی و وبلاگ: مهدی جامی (سیبستان)
«... کمتر پیش میآمد که به اشیا دلبستگی داشته باشد اما در این میان ساعت جیبیاش را با عشق نگاه میکرد. مدتی با صاحبخانه سر نور چراغ برق که تا صبح روشن بود دعوا داشتیم، فرانتس چراغ نفتی خرید که نور دوستداشتنی به اتاق میپاشید. نور چراغ نفتی او را آرام میکرد و او با ظرافت خاصی نفتدان را پر میکرد، با فتیله بازی میکرد و هر بار چیز تازهای در چراغ کشف میکرد...»
کافکا در خاطر من، دورا دیمنت، ایران
حالت اول: اگر قرار باشد به گذشته سفر کنیم قاعدتاً هرگز نمیتوانیم نتیجه هیچ رخدادی را تغییر دهیم، حداکثر میتوانیم روال آن رخداد را تغییر دهیم. دلیلش چندان پیچیده نیست، ما محدود به زمان هستیم، یعنی اینکه نمیتوانیم زمان را کنترل کنیم ولی این دلیلی بر این نیست که آینده شکل نگرفته است، شکل گرفته است ولی ما نمیتوانیم ببینیمش. بنابراین هر تغییری در گذشته منحصر میشود به عوض کردن جای پارامترها. اگر قرار بود دست آقای الف به لیوان بخورد و بشکندش و آقای ب روی دفتری چیزی بنویسد در تغییرات ما ممکن است آقای ب لیوان را بشکند و آقای الف چیزی بنویسد یعنی فقط روال عوش شده است نه نتیجه. طبق این نتایج شما نمیتوانید به صد سال پیش برگردید و پدربزرگتان را در خردسالی بکشید. در نتیجه پدربزرگ شما (حداقل تا زمان به دنیا آمدن پدر شما) فناناپذیر است، چه بخواهد و چه نخواهد. این حالت کمی قطعیت در پی دارد که مشکل میآفریند.
حالت دوم: طبق نظر هاوکینگ ما به تعداد وقایع ممکن جهانهای موازی داریم، یعنی اگر شما مردد ماندهاید پلیور قرمز را بپوشید یا آبی آن لحظه جهان به دو جهان موازی تقسیم میشود و در یکی شما پلیور قرمز را میپوشید و در دیگری آبی. قاعدتاً راهی برای پل زدن بین این جهانها وجود ندارد و شما نمیتوانید با بینهایت مشابه خود را در یکی از بینهایت جهان موازی بنشینید گپ بزنید و چای میل کنید. اگر حقیقت همین باشد شما با سفر به گذشته میتوانید تغییری در انتخابهای خود بدهید و به جهان موازی دیگری بروید و به این ترتیب آیندهی خود را تغییر دهید. در این حالت ما در مورد گربهی شرودینگر کمی دچار مشکل میشویم.
نتیجه: حالت اول شکلی از جبر است که اعتقاد دارد در انفجار بزرگ فضا-زمان یکتایی شکل گرفته است و نهایت همهچیز مقدر است. حالت دوم شکلی از اختیار است که اعتقاد دارد در تولد فضا-زمان تمام آیندههای ممکن پیشبینی شده است و شما مختار هستید در یکی به سر ببرید.
پینوشت: به هر کس که موفق شود بین سه چهار پست متوالی دلخواه این وبلاگ ارتباطی کشف کند یک تشکر تقدیم خواهد شد.
پینوشت مربوط: گربه شرودینگر موجود مشهور و مظلومی است. شرودینگر آزمایشی ذهنی طراحی کرد که داخل یک جعبه سربسته یک تفنگ تصادفی مبتنی بر ماده رادیواکتیو و یک گربه وجود دارد. تفنگ بر اساس خواص ماده رادیواکتیوی دقیقاً پنجاه درصد احتمال دارد شلیک شود و گربه را بکشد. شرودینگر میگفت مطابق اصول فیزیک کوانتوم مادامی که درب جعبه را باز نکنیم و زنده یا مرده بودن گربه را مشاهده نکنیم گربه هم مرده و هم زنده است. این آزمایش در فلسفه نیز مشهور است. برای اطلاعات صحیحتر و دقیقتر تشریف ببرید اینجا.
بهنظرم زیباترین صحنه آن لحظهای بود که ملکالموت پرسید میتوانم گونهتان را یک بوس کوچولو بکنم و پیرمرد آرام دستانش را از هم باز کرد که هر چه میخواهی انجام بده، من آمادهام.
مربای بالنگ یکی از خوشمزهترین مرباهای عالم هستی است، بالاخص اگر آشپز مربوطه آشپز باشد و بالنگش بالنگ. آن وقت است که لحظهای که شما یک برش از بالنگ را از داخل ظرف مربا بیرون میکشید و در یک پیشدستی میگذارید، کمی نگاهش میکنید و بعد آرام آرام از یک گوشهاش شروع میکنید و با دقت میل میفرماییدش لذیذترین لحظه روزتان میشود.
حالا غرض از این مسایل چیست؟ هیچ، مربای بالنگم امشب تمام شد و خیال نکنم به این زودی دوباره گیرم بیاید. عکس کناری هم عکس شیشه خالی و غمگین مربا است.
قدما به خاطر دارند عید سال 83 ما بلند شدیم یک تور دور اروپا رفتیم. آن موقع بعد از برگشتن غر شنیدم که چرا به ما نگفتی و تنها تنها؛ این بار جبران میکنم. همان آژانس که میشود آزانس ایرانگردی و جهانگردی (بلوار کشاورز، روبروی بیمارستان پارس) امسال عید باز تورهای زمینی دریایی هوایی دور اروپا دارد. این تورها عموماً برای دانشجویان هستند و حداکثر در همان رده سنی، منظور خانوادگی نیستند. آن دفعه که سه اتوبوس از تهران راه افتادیم و یک ماه دور زدیم و گشتیم و خندیدیم و آمدیم، دوستان خوبی از آن مسافرت دارم.
امسال چهار تور دارند. آنکه من انتخاب کردهام و خواهم رفت یک تور 32 روزه است. از تهران پرواز به آتن، 2 شب آتن، از آتن به بندری به نام پاترا و از آنجا با کشتی به ونیز(دو شب در کشتی)، 3 شب زوریخ، 3 شب اینسبورگ (یک شهر با پیست اسکی در آلپ)، عبوری از مریخ و 3 شب برلین، 2 شب آمستردام، عبور از بروکسل و 4 شب پاریس، 4 شب لندن و از آنجا از بندر پلیماوس با کشتی (یک شب کشتی) به سنتندر اسپانیا، عبور از بیلبائو، 3 شب کاتالونیا، 3 شب نیس، عبور از فلورانس و 3 شب رم، پرواز از رم به تهران. رویایی نیست؟
در آن عبورها نمیدانم توقف چقدر خواهد بود. حالا قسمت مشکل قضیه: 990هزار تومان بهعلاوه 3490 اوقو (همان یورو به زیان آشپزباشی). البته چند نوع تخفیف هم دارد (تخفیفها از مبلغ ارزی کسر میشوند)، 2% اگر تا 22 دی ثبتنام کنید، 5% اگر دانشجو هستید و 4% اگر گروه چهارنفره ثبتنام کنید (4% به هر کدام از چهار نفر) که البته من خودم دنبال سه نفر دیگر هستم!
اگر این به نظر گران میآید سه تور ارزانتر دیگر هم دارند که طبعاً شهرهای کمتری میگردند.
یکی 26 روزه با 690هزار تومان و 1490 یورو، یکی 13 روزه با 990هزار تومان و 2090 یورو و آخری 27 روزه با 790هزار تومان و 2490 یورو. اگر جزئیات اینها را میخواهید یا بلند شوید بروید آنجا بپرسید و یا ایمیلی به من بزنید بفرستم.
مدارک هم چیز خاصی نیست، کمی کپی و این حرفها (سربازی نرفتهها رتق و فتق امور «یکبار خروج» بر عهده خودشان است) و یک ضمانتنامه، این پولی که میگیرند برای ویزا و جابجایی بین شهری و بلیط هواپیما و هتل و بیمه است، تور درون شهری نداشتند و امسال هم ندارند.
پورسانت هم برای تبلیغات نگرفتهام چون نیازی به تبلیغات ندارند، در ضمن اگر مشتاق هستید بجنبید.
به این میگویند پست طولانی، سایت نداشتند لینک بدهم!
پینوشت 1: جواب کامنتها را زیر خودشان دادم؛ این روش را از پرستو یاد گرفتم، خداوند حفظش کناد.
پینوشت 2: حالا این همه سر و صدا راه انداختم میترسم نظاموظیفه خروج برایم ندهد و حالم اساسی اخذ شود.
پینوشت 3: کمی توضیحات در این پست دادم.
«آرزوهایتان را آتش بزنید، گرم شوید.»
دختر
بهاش میگوییم ویگن دانشکده. موهای پرپشتش سفید شده است، یقهاش یک دگمه زیادی باز است، گردنبندش به چشم میآید. یکی از استادهایم که عهد عتیق دانشجویش بود برایم تعریف کرد که زمان دانشجویی او دکتر تازه از آمریکا بوده بود و یک آویزی هم آن گردنبند داشته. پشت میزش نشسته است و جزوههای دانشجویانش را مرتب میکند. «باز تو سراغ من آمدی، این همه تأخیر کردهای حالا میگویی فقط برای تصویب پروژه تو یک جلسه فوقالعاده باید بگذارم. تو حتماً میخواهی من را سکته سوم بدهی؟ پدرم را درآوردی، غیرممکن است، محال است، من اینهمه آدم را جمع کنم که برای تو جلسه بگذارم؟ شوخی میکنی؟ نه، اون طوری من را نگاه نکن، برای من ادای آدمهای معصوم را درنیار آتشپاره. ممکن نیست. خیلی خب، من چقدر به تو لطف کنم؟ پروپوزالت را میدهم چند استاد بخوانند، امضا میکنم میبرم جلسه شورای تحصیلات تکمیلی در همین دی تصویب شود بیشتر جریمه تأخیر نخوری.» میخندم، « خودت بگو من چکارت کنم پدرسوخته؟»
این یک عدد بازی فلش است بهنام Gridlock. شدید پیشنهاد میشود. چهل مرحله است که حل سه چهار مرحله آخر کمی محاسبات بامزه میخواهد. برای اتلاف معقولانه وقت بروید بازی کنید.
آرزویم این است که روزی بتوانم هرآنچه را که برای انسان قابل درک نیست، تصور کنم.
روال زندگی را رویدادهای بزرگ تغییر نمیدهند، زندگی را اتفاقهای ریزریزی شکل میدهند که اگر حواستان جمع نباشد ممکن است فراموششان کنید.
در کارتون ماداگاسکار چهار عدد پنگوئن از جنس مافیای ایتالیا حضور دارند که زمین و زمان را به هم میریزند تا از باغوحش فرار کنند برسند به قطب، حتی کشتی اقیانوسپیما میدزدند. وقتی رسیدند بعد از کمی تماشای قطب یکیشان فرمود «عجب جای مزخرفی»
من هر وقت علی معظمی را میبینم در حال غرزدن است، البته همیشه هم حق دارد. انگار ابر و باد و مه و خورشید در کارند همیشه کسی روی اعصاب مبارکش قدم بزند. امروز دیدم کشیدنش پای تلفن و وقتی تلفن را قطع کرد غر میزد که «اصلاً ما همهمان علاف هستیم. آقا زنگ زده است که چرا در این تصویر بجای خلیج عربی خودتان لاکگیری نکردهاید بنویسید خلیج فارس؟ آخر من چه باید میگفتم؟ باید میگفتم آن سند، همان آگهی است که در متن نوشتهایم ایران در سال 1975 بابتش اعتراض کرده بود؟»
اصولاً من خوشم میآید هر روز از کسی منظم چیزی بخوانم، یعنی آنقدر حرف برای نوشتن داشته باشد که هر روز بنویسد و خوانده شود. مصداق این قضیه در روزنامه ستونهای ثابت نویسندگان است که در این مملکت چندان مرسوم نیست، در روزنامهی شرق که اصلاً. حالا این اواخر صفحه آخر شرق دو ستون ثابت به نظر من بسیار خواندنی راه افتاده است و اسباب خشنودی خاطر مبارکمان را فراهم آورده است. یکی «بدون مقدمه» جناب علیرضا محمودی که زمین و زمان را به سخره میگیرد و از آن مهمتر «کرگدننامه» سیدنا مولانا سید علی میرفتاح (آگاهان خبر دارند که حضرت به همراه قلندران پیژامهپوشش پایه و اساس صفحه طنز روزهای جمعه نیز میباشد). منظور اکیداً وحدت میکنیم.
به نظر من «حکم» بیشتر سینما برای سینما است، کمتر روایت است و یا چیز دیگر. در ضمن فکر میکنم کل فیلم برای توصیف یک لحظه بوده و بقیه مقدمهچینی، آن اسلحه خالی بود و «تو زندگی من را خراب کردی سرتق»
توضیح: البته اطلاع دارم برداشت من با برداشت هیچ تنابندهای منجمله کارگردان همخوانی ندارد ولی چیزی به اسم آزادی بیان داریم.
میخواهم از امروز راه بیافتم ستونهای آسمان را اره کنم تا آسمان پایین بیاید. از کلمه آغاز میکنم.
نصفه شبی میگذارم آب در کتری برقی جوش بیاید، یک چای کیسهای برمیدارم تا در لیوانم ماهیگیری کنم. قفسه بالای ظرفشویی را نگاه میکنم بسته بیسکویت را پایین میآورم چند تایی برمیدارم. از کنار کتری قند برمیدارم و دوتاشان را میاندازم داخل لیوان کنار قلاب ماهیگیری. به خرمالوهایی نگاه میکنم که آویزان از درخت لخت حیاط در نور چراغ اتاقم بسیار خوشمزه به نظر میرسند. لیوان را میان دستانم میگیرم، گرمایش مطبوع است.
در زندگی خلاءهایی وجود دارد که وقتی پر میشوند تازه حضورشان را حس میکنید.