echo "\n"; ?>
شاید آسمانها و زمین ثابتند و قطعی، شاید باد و باران نظم و ترتیبی دارند و تصادف مختص انسانهاست.
من حتی «نیستم».
«اگر قضیهای تناقضآمیز را بیان کردهای و در اثبات آن با دشواری روبرو هستی، میتوانی قضیهای بیمعنی ولی صادق را برای آنکه خصمت رد یا قبول کند مطرح کنی - هرچند صدق این قضیه چندان آشکار نیست - طوری که انگار میخواهی برهانت را از آن نتیجه بگیری. اگر ظن او بر این باشد که حیله و نیرنگی در کار است و به همین دلیل آن قضیهی (صادق) را رد کند، میتوانی نشان دهی حرف او چقدر نامعقول است و به این ترتیب پیروز میشوی؛ اگر آن قضیه را قبول کند فعلاً حق به جانب توست و حالا باید به نقشههای خود سر و سامانی بدهی.
در غیر این صورت میتواند ترفند قبلی را نیز بهکار ببری و بگویی قول تناقضآمیزت را همان قضیهای که او پیش از این پذیرفته به اثبات میرساند. این ترفند وقاحت شدیدی میطلبد؛ ولی تجربه مواردی از آن را نشان میدهد و کسانی هستند که آن را به طور غریزی به کار میبرند.»
هنر همیشه به حق بودن، آرتور شوپنهاور، انتشارات ققنوس
«بدترین وضعیت همان بهترین وضعیت است و آن وضع موجود است.»
این جمله تاریخی باید مستقل از مورد استفادهی آن بررسی شود.
امروز جلسهی چهارم وبلاگنویسان با دکتر معین برگزار شد. البته دکتر معین و مشارکتیها مثل هر بار نقش میزبان داشتند. این بار برخلاف همیشه امیدوار بودم در جلسه بشود عکسالعملی هرچند نمادین علیه فیلترینگ (که هر روز شدیدتر میشود) پیشنهاد کرد که در حاشیهاش فهمیدم چند نفری میخواهند دست به کار شوند، اگر نتیجهای حاصل آید یقیناً مطلع خواهید شد. اصولاً در دو محور بحثها را میشد خلاصه کرد، جبهه دموکراسی و فیلترینگ. جبهه که گفتند پیشنویس منشورش آماده است و در باب فیلترینگ هم همان حرفهای همیشگی. آن وسط هم نمیدانم چطور بحث کشید به انتخابات انجمن صنفی روزنامهنگاران، ما هم که خبرنگار نبودیم خمیازه کشیدیم.
وبلاگ چیز قابل تعریفی نیست، کما اینکه وبلاگنویس مشخصهی خاصی ندارد. برای همین از جمع وبلاگنویسان نمیشود انتظار هماهنگی و در نتیجه خروجی داشت. همین چند ماه یکبار جمع شدن و از زمین و زمان حرف زدن ایرادی ندارد، حتی با وجود اینکه در این جلسات جای بسیار صداها خالی است.
اگر زمان و مکان در اختیار ما بود
ده سال پیش از توفان نوح عاشقت میشدم
و تو میتوانستی تا قیامت برایم ناز کنی
یکصد سال به ستایش چشمانت میگذشت
و سی هزار سال صرف بدنت
و تازه در پایان عمر به دلت راه مییافتم
اندره مارول
چند روز قبل داخل ماشین دنبال یکی از هزاران گمکردهام میگشتم. میومیو کشیدم بیرون، بچه گربهای اندازهی کف دست بود. میلنگید و چشم راست نداشت، از من نمیترسید. اسمش را گذاشتم یک چشم. آن قدر سر و صدا کرد رفتم از خانه کمی شیر آوردم. زیر درخت انجیر داخل یک یکبار مصرف دیگر کمی شیر برنج بود. فردا صبح هم دیدم در یک ظرف دیگر برایش غذا گذاشتهاند، گمانم یکی از دخترهای آپارتمان کناری گربهدوست از آب درآمده است.
عصر که برگشتم هر چقدر صدایش کردم نبود. پیرمرد طبقه بالایی داخل ماشینش بود، آدم بدبختی است، از آنها که زنش نمیگذارد خانه مشروب بخورد میآید داخل ماشینش مست میکند. «گربه معلوم نیست کجاست. پیدایش که کردم بردم دکتر زخم پایش را معاینه کرد، آمدم خانه برایش شیر برنج بردم، خوب بود اینجا بود، از امروز ظهر نیست که نیست.»
این مثل دیدن چهل و سه چراغ قرمز در یک شب طولانی نیست،
مثل جا دادن هزار نقطه روی یک تکه کاغذ نیست،
مثل نیم ساعت محکم در دست فشاردن یک لیوان خالی نیست،
مثل فراموش کردن نور خورشید روی یک نیمکت بلند شهرداری نیست،
این نوع دیگری از ایستادن زمان است.
از همان لحظه که میگریختی و در سایه درختها تاریک میشدی و زیر نور چراغ روشن.
ثانیهها میگریزند، از لای انگشتانم مانند دانههای شن میریزند.
میدانم بار آخر است در آغوشت میکشم. پیراهن چهارخانه بویت را گرفته است، زندگیم بویت را گرفته است.
میخواهم تمام ثانیههای سوخته را از آسمانها پس بگیرم، بلکه این لحظه تمام نشود. میدانم، میدانم این احساس همان است که انسان را انسان میکند.
گیلاس عزیزم، امشب را باید خالی سر کنی. امشب از عشق مستم.
هر چند مستیش تلخ است و بجای مست، تنها میکند.
خیلی وقتها راستگویی با دروغگویی تفاوتی ندارد. مثل پوکر که وقتی راست میگویید همه فکر میکنند بلوف میزنید.
در فرهنگسرای هنر نمایشگاهی از آثار کارتیه برسون برگزار کردهاند. عکسهایش واقعاً زیبا بودند، واقعاً صمیمی و انسانی. اگر تهران هستید از دستش ندهید، فقط شنبه باقی مانده است. نمایشگاه تا آخر تیرماه است.
اگر هم نیستید میتوانید چند عکسی را که گشتم و در اینترنت پیدا کردم را ببینید. عکس محبوب من اولی از دست راست است، رویش کلیک کنید.
دمنوشت: هنری کارتیه برسون و یک شانس، ناشناختهها
دمنوشت دوم: فوتوبلاگ منصور نصیری
- حالا میرویم دیترویت لئو را پیدا کنیم و یک پنجره.
- پنجره برای چه؟
- که لئو را ازش پرت کنیم.
برای انسانی که دیگر خانهای ندارد تا در آن زندگی کند نوشتن تبدیل میشود به مکانی برای زندگی.
تئودور آدورنو
The Joy Luck Club فیلم سیزده سال قبل است. داستان چهار زن چینی است که بعد از مهاجرت به آمریکا همدیگر را پیدا کردهاند، داستان زندگیشان است، چهار دختر آمریکاییشان، داستان دخترها و مادرها. روایتی از آدمها، آرزوهایشان، داشتههایشان، عشقهایشان، شکستهایشان. فیلمنامه را بر اساس کتابی نوشتهاند، شاید برای همین دلنشین است، صیقلخورده است.
چه کسی ارزش آن را دارد که بهخاطرش بین بودن و نبودن انتخاب کنیم؟ چه چیز؟ چه حرفی؟ چه ارزشی؟
باید رفت. زمان آن بیرون منتظر است. صدای قدمهایش را میشنوم.
حتی اگر نتوانی یک سنجاق سر ساده را دور بیاندازی.
صدایش، چشمهایش میگرید.
آن لحظه نباید گفت، باید آنجا بود. تو نیستی.
لعنت بر کلمات، لعنت بر فاصله.
زندگی دو روایت دارد. یکی تاریخ رسمی است، همان که هر روز صبحش روزنامه چاپ میشود و هر سالش سیصد و شصت و پنج روز است. آن یکی تاریخ شخصی است، تاریخی که بازههایش را خودتان تعیین میکنید. گاه یک لحظه را یک سال میبینید، گاه چند سال را به کل حذف میکنید. و همین روایت دوم است که به آن برمیگردید برای به یاد آوردن.
یک بوسه،
تا فراموش کنی که هستی، که بودی،
تا آرزو کنی ای کاش زمان میایستاد.
افسوس امشب میخانهای نبود،
که تا صبح با گیلاسهای نیمهپر لحظات را مرور کنم.
با اساماس درددل میکنیم،
در وبلاگ ناگفتنیها را مینویسیم،
پای تلفن ساکت میمانیم.
نمیدانم برای خواندن چه به اینجا سر میزنند. نمیدانم چه دوست دارند بخوانند. نمیدانم روال کار این وبلاگ چه هست، تعریفش چیست؟ چه نوع نوشتههایی خارج از نظمش محسوب میشوند؟ چه چیز ممکن است انتظار خواننده را برآورده کند و چه چیز نکند؟ نمیدانم. ولی این اواخر به نتیجهای رسیدهام. کسی مجبور نیست دلتنگیهای من را تحمل کند و من این اواخر دلتنگم. میخواهم گوشهای جور کنم برای آن دلتنگیها، جایی که آن حرفهایی نوشته شوند که قاعدتاً باید گفته شوند ولی کسی نیست گوش کند، پس نوشته میشوند. جایی برای خودم، جایی که خواننده نداشته باشد، حتی یکی.
از یخچال سه چهار گیلاس برمیدارم، دمشان را میچینم. مینشینم سعی میکنم به صفحهکلید نگاه نکنم. یکی از گیلاسها مانده، بلند میشوم میروم در یخچال را ببندم. میآیم میبینم گیلاس نشسته است روی یکی از کلیدها. میروم سیدی ضبط را عوض کنم. میبینم رفته روی کلید دیگری نشسته است. میگویم تا تو اسمش را تایپ کنی صبح شده است. میروم ظرفها را بشورم تا گیلاس حرفهایش را بزند.
در ترکیه «توپراک» نامی برای پسرها است، یعنی خاک.
- خوب، کجا میریم؟
- ووتاس.
- هووم، خیلی طول میکشه؟
- نمیدونم.
- احتمالاً جالب باشه.
- احتمالاً.
- سر راه آبجو بگیریم.
- میگیریم.
- عجب آفتابیه.
- عصر قراره بارون بباره.
- چی هست این ووتاس؟
میشود گذر زمان را حذف کرد. تصمیمهای لحظهای گرفت. چند شب نخوابید، به جایش کار کرد، نوشت. از دوشنبه به پنجشنبه پرید... اگر دلتان خوش باشد آن وسط که چند دقیقهای میخواهید استراحت کنید کسی هست آن طرف خط گوش کند.
شماره ششم هزارتو با موضوع «اخلاق» منتشر شد.
برای صفحه آخر داستان «گلادیاتورها» نوشتهی دینو بوتزاتی انتخاب شده است.
میگویم: سفید.
میگویی: چرا سفیدم؟
میگویم: چون پاک است، ساده است، مقدس است.
میگویم: نمیتوانی این همه لبخند را در جیبت بگذاری، میروی پخششان میکنی بین آدمها و فراموشت میشود برای خودت نگه داری.
نمیگویم بعد از شبها سکوت به یادم آوردی احساس کنم، صدایم بلرزد.
ببینید واقعیتش این است که من بیتقصیرم. نه از این مسایل میفهمم و نه ادعایم میشود، خودشان ایمیل زدند بسیار محترمانه گفتند جواب این سؤالها را بدهید. ما هم جو گرفتمان و چیزکی نوشتیم. من شدیداً از خوانندگان فهیم و غیرفهیم عذر میخواهم. بینهایت شرمندهام.
دمنوشت: از سارابانوی صابری فومنی متشکریم.
«چگونه» یک عقبنشینی خجالتآور از «چرا» است.