echo "\n"; ?>
اینها همه برگردانهایی از زندگی هستند. برگردانهایی که راهی نو باید باشند و شاید هستند از تعریف روزمرگی. وگرنه راهی که نه سرش پیداست و نه تهش چه دارد برای دل سوزاندن. دغدغه میشود چند متر جا برای خواندن و نوشتن و خوابیدن و شاید همسفری که نیست. دغدغه میشود زهرخند به جنب و جوش و سکون و تمام تناقضهایی که گفتند هست و لابد هست در این دنیایی که اگر در ازل به من میسپاردنش نه هفت روز، هفت هزاره صبر میکردم تا فرجی حاصل آید خود خود را خلق کند.
یعنی یک حالتی که انگار کمی ار رنگش را گرفتهای، نه که همهچیز خاکستری و سفید باشد، ولی نه خیلی رنگارنگ و شاد و سرزنده. عین روزهایی که نه میبارد و نه نمیبارد، هر از گاهی چند قطره ریز و سبک. بعد میبینی آن سر رنگ و جان زیاد است و دارد کم میشود تا اواسط و میشود همین که الان دیدی و بعد هم لابد باید به خاکستری. ولی میدانی، آن سرش به خاکستری نمیرسد. همان طور رنگگرفته پیش میرود؛ تا تمام شود.
هر شب وقتی منتظرم این اتوبوس تنبل سر نیم ساعت پیدایش شود میروم داخل ساختمان کنار ایستگاه، ویترینها را تماشا میکنم. چند روز است یک جایی پیدا کردم حیوانات خانگی میفروشد و من که میرسم مغازه تعطیل است و گربههای داخل ویترین هم روی بالشتهایشان خوابشان برده است. حالا هر دفعه مستقیم میروم سراغشان و آنقدر تماشایشان میکنم تا وقت آمدن اتوبوس برسد.
هزارتوی بیستم با موضوع «گوسفند» منتشر شد. برای صفحه اول بخشهای از رهنمودهای بودا برای گوسفندان از کتاب «تعالیم گائوتمه بودا برای گوسفندان» انتخاب شده است و در انتهای هزارتو داستانی از فرناندو سورنتینو نویسنده آرژانتینی با عنوان «دفاع شخصی» آمده است. در قسمت موسیقی دریچه میتوانید به آهنگ «گوسفندان» اثر پینکفلوید گوش دهید.
دمنوشت: موضوع این شماره پیشنهاد خودم بود. در کمال خوشحالی بخشهایی از یکی از محبوبترین کتابهایم «تعالیم گائوتمه بودا برای گوسفندان» را برای صفحه اول انتخاب کردم. توضیحی در مورد نوشتهی خودم باید بدهم و آن هم این است که من ابداً گوسفند بودن را بد نمیدانم.
گلولهی کاموا پیچیدهترین خط راست دنیاست.
حماقت را فریاد میزنند.
مبهوت چند فراز و فرود روی خط سیر سر راست تا افق. ایراد از فراز و فرود نامرئی است یا خط فریبکار؛ چه باک.
دو نفر با سیمخاردار مرز میکشند، دو نفر دیگر مرز را جمع میکنند. این وسط آن کسی که قرار بود گله را ببرد آن طرف مرز نشسته تاریخ مینویسد.
خیال ما بر دور بودن کابوس 1984 دلیل بر رخ ندادن آن کابوس نیست. این خیال مفرح فقط نتیجه محدود بودن خلاقیت جورج اورول در به تصویر کشیدن برادر بزرگ است. لبخند بزنید.
قضیه فقط باور کردن است. باور اینکه پس اینطور است و لابد بعدش هم باید بگویی هوووم. این ممکن است هر لحظهای پیش بیاد یا تکرار شود. شاید وقتی مثل این فرنگیها یک چیزکی تپاندی در گوش و آهنگ گوش میکنی، از پنجره اتوبوس مغازههای باز را میشماری. شاید وقتی هاج و واج ماندن دانشجوی چینی را میبینی که انگار یک کلمه از حرفهای استاد فلسطینی را نمیفهمد. شاید هم وقتی بالاخره در خانه مینویسی و از آوارگی خلاص شدی، گیرم بوی کتلتی که آنجل پخته بعد از سه چهار ساعت هنوز خفه میکند. من انگار باورم دارد میشود. پس این طور میشود روزمرگی تمام میشود، یا شروع میشود. به هر حال گمانم باز از سر نو.
یکی از هزار قیم یک کتابچه داد بهم. کتابچهی توریستی مونترال. انگار گمشدهام را پیدا کردم. آنقدر پافشاری میکنم که اینها از رو بروند و قبول کنند من یک مسافر هستم. از روزی که از خانه بیرون آمدم به خودم قول دادم بیوطن باشم، همیشه مسافر. امروز به این نتیجه رسیدم اینجا جان میدهد برای عکاسی. یعنی این وجه اروپایی قضیه خروار خروار سوژه میدهد، زاویه میدهد. البته کو تا خوب شدن این سرماخوردگی. آقای آفتابگرفته همیشه میگوید شهرهای آنطرف (حالا اینطرف) رنگ زیاد دارند برای عکاسی.
یک همخانهای دارم آنجل، خودم و خیلیها هم همین صدایش میکنیم. دوست هفت هشت سالهام است و با هم آمدهایم. دست به آشپزیاش هم هزار بار بهتر از من است و مهمتر اینکه حوصله دارد. خلاصه از حیث این مسایل بسیار خوش میگذرد فقط ایرادش این است که هی میفرستدم خرید، من هم هی جاخالی میدهم. امروز گفتند ساختمان اصلی ناهار مفتی میدهند. رفتیم صد نفر صف بودند و نیم ساعتی سبز شدیم تا ناهار خوردیم. یکی از همین قیمها هر روز ناهار مفتی میدهد. بسیار عالی ولی فقط سبزیجات بود. دیروز هم ناهار یک جایی سبزیجات گیرم آمد. گمانم تا چند روز شروع به بعبع کردن کنم. درست موضوع این ماه هزارتو گوسفند است ولی به اینها چه؟ به هر حال مفت باشد کوفت باشد.
نتیجه میگیریم هویت همان چیزی است که در یک ورقپاره مینویسند میدهند دست آدم. یعنی از حدود یک ماه پیش که آنجا دانشجویی تمام شد تا امروز که چیزکی دادند دستم به خودم میگفتم در هفت دولت علاف و اخبار قسمت علوفه دنبال میکردم. از هویتمندی پیشآمده بس خرسند هستیم. رفتیم با هویت جدیدمان حساب باز کردیم، تلفن خریدیم، خیلی کارها کردیم. ما که بچه شهرستان هستیم، رفتیم بانک دهانمان باز ماند. یعنی طبق روایات خبر داشتیم قرار است چه خبر باشد ولی خب انتظار نداشتیم این همه اکرام و تکریم را، مناسبات عین بانک ملی ستارخان تهران. یعنی آدم دلش روزی صد بار هوای وطن نکند چه کند. ابلهها حتی به آدم کارت اعتباری هم میدهند، گفتم خانم اعتبار ما کجا بود؟ البته نگفتم. خلاصه امروز را به امضا کردن گذراندیم، قراردادها، کاغذها، فیشها، کلا احساس میکنیم آدم مهمی هستیم این همه ملت خریدار امضایمان هستند. اینجا برای دانشجوی بینالمللی پابرهنه هزار قیم هست، هر کدام میگویند دفتر ما خانه دوم شماست و قس علی هذا. جان میدهند به آدم کمک کنند. نگرانم از این همه توجه رودل کنیم. هنوز عین دهاتیها به ملت زل میزنیم. یک نتیجه کلی گرفتم که در اینجا دخترها از پسرها هزار بار دیرتر سردشان میشود، وگرنه دیوانه نیستند این همه کم بپوشند، البته... آها! از آن جهت؟ گزارش هوای امروز فراموش نشود، یک کانالی دارند در تلویزیون تمام مدت وضع هوا میگوید. البته احمق آنروز گفت باران میآید و نیامد و فردا صبحش آمد. به هر حال با دلی لرزان هر روز وضع را دنبال میکنیم که کی قرار است قندیل ببندیم. میگوید این هفته گرم است و هفتهی بعد سرد میشود. تا حالا کسی از سرماخوردگی مرده است؟
دمنوشت: بابت روزمرگی پیش آمده عذر میطلبیم.
اگر من اصرار داشتم توریست بمانم اینها خیال ندارند اجازه بدهند. آنقدر که برای دو خط ثبتنام امضا و فرم و دنگ فنگ دارند، آفتابه لگن صد دست. باز هوس کردم گزارش هوا بدهم. امروز هوا صبح بادی، ظهر آفتابی، عصر ابری. یعنی صبح قایم لای کاپشن، ظهر تپانده در کیف، عصر عصبانی که مسخره کردی ما را؟ من باب برخی مسایل تشریف برده بودیم وسط شهر و کاشف به آمد اینها هم برج و این مسایل دارند. مسخره اینکه خیلی جا خوردم، انگار انتظار داشتم همهجا مثل محلهی ما باید فوقش دو طبقه باشد.
این قضیه تکثر فرهنگی و مشابهات که هست امروز بر من چنان روشن شد که گمانم دیگر خاموش نشوم. یعنی قضیه این است که نشسته بودیم در لابی دانشگاه (نمیدانم جز لابی چی میشود اسمش را گذاشت) و طبعا اول هفته اینها هم هست و آنقدر قیافههای رنگارنگ و بیربط و باربط مشاهده شد که سیر شدیم، هموطنهای عزیز هم که چه دختر چه پسر از هزار کیلومتری قابل تشخیص هستند به حمدالله، یعنی یک ملیت این همه مقاوم میتواند باشد؟ کل روز را به تأیید مشاهدات یکساله مریم بانو که دیروز تعریف کردند گذراندیم. این ملت زیاد جدی نگرفتهاند زندگی را. اصلا تیپ کار کردن تا سر حد مرگ ندارند. خوشند خلاصه. شهر سکوت نمیفهمد. یکشنبه شب همانقدر شلوغ است که جمعه عصر. با تلویزیون درگیریم. کانالها یک در میان جماعتی را نشان میدهند برای یک خربزه شیرجه میزنند در شکم هم و یک کتککاریای. اخبار هم که به درد خودشان میخورد و اگر در این چند دنیا کن فیکون شده باشد من غافل. البته اگر شد هم بگذار بشود. گمانم این شک ما در انتخاب کامپیوتر آخرسر به خرید یک چرتکه بیانجامد، خیر پیش. یک مدت پیش به سرم زد بشوم همایون خیری شعبهی کانادا، دیدم از من برنمیآید. فعلا غرغر میکنم.
اینجا مونترال، کانادا. من اینجا، کمی خوابالو، کمی سرماخورده گمانم.
حقیقتش قرار بود بالای اقیانوس اطلس نوشتهی مبسوطی در باب وطن و این حرفها بنویسم ولی فراموش شد. بنابراین موکول میشود به اقیانوس اطلس بعدی.
اینجا یک طوری است، یعنی نه اروپاست و نه نیست. یکی چیزی بین اروپا و یک جای دیگر که من از آن جای دیگر خبر ندارم. کم پت و پهن است همه چیز نسبت به آن طرف اقیانوس، کمی بینظمتر. با هر کس انگلیسی حرف بزنی به فرانسه جوابت را میدهد و البته به زور نیم خط فرانسه یادگاری چرخ زندگی میچرخد. خلاصه شهر ترکیبی است از تمام گوشههای اروپا که دیدم. البته آنهمه احساس غریبی نمیکنی. همهجور قیافه و رنگ و پوست و سرد و گرم هست. پیادهروی تفریح مطلوبی است.
تا اطلاع ثانوی هیچ وسیله ارتباطی ندارم، نه تلفن، نه موبایل، نه اینترنت، نه کامپیوتر. وضعیت بغرنجی است. البته شکایتی ندارم. الان هم کافینتی زیرزمین دانشگاه نشستهام. چیز زیادی از شهر ندیدهام که بگویم فلان است و بهمان. ولی در این دو روز یقین کردم جای سردی است و ابرهایش هم عینهو مملکت خودمان است. یک چیزی هم دارد که طهران من خیلی هوس میکردم، باد دارد. وقتی در تبریز بادخیز بزرگ شده باشی طهران هوا مثل مراسم سوگواری است. اینجا از این لحاظ مشکلی نیست. هوا را با ماهها اعلام میکنم. مثلا دیروز مهر بود، امروز آذر. میترسم فردا بهمن باشد برف بیاید. مثل همیشه سرما خوردم. گمانم تا زمان مهاجرت از کانادا سرماخورده باقی بمانم. قحطی جا بود آمدی جای به این سردی؟
یکی نیست بگوید اخوی دیگر توریست نیستی. به همه چیز از دید توریست نگاه میکنم. مثل این نیز بگذرد. نخیر، نگذرد. به هیچ عنوان در جریان اهمیت موضوع نیستم. البته به شک افتادم اصلا موضوع مهم است و آیا واقعه قابل توجهای رخ داده است؟ لابد نداده. همهچیز به حالا یک کاری میکنیمش برگزار میشود فعلا. چون استاد مربوطه هنوز یافت نشده بیکار، به خوردن سرما و پلکیدن مشغولیم.
در باب این وبلاگ هم هیچ ایدهای ندارم چطور خواهد شد. ولی یقینا تا وقتی تکلیف بنده روشن نشود روال سابق این وبلاگ نیز در شبکه موجود نمیباشد. زیاده عرضی نیست.
دمنوشت: بابت تمام کامنتهای نوشتهی قبل ممنون.
بدرود ای خاک بلند،
با عشق و نکبت
میم
واقعیت مسخره تر از آنی است که میگویند.
امشب وقت این بگذردها نیست، که بگویی میگردد چرخ. رنجیده که پس این قیدها را خود برای چه انتخاب کردهای، برای آزادی خون میدهند و تو زنجیر میزنی بر خیالت. گویی یک زندانی که از پنجرهاش ستارهها را میشمارد. امشب وقتش نیست.
از دوگانگیهایم خبر دارم، نیازی نیست بنویسیشان.
هوس کردم داستانی بخوانم از یک بهشت. از آن بهشتهایی که خانهها چوبی هستند و سفید و شاید نیلی و از بالکنها گلهای قرمز و نارنجی آویزان شدهاند. نرده که نه، چند خط سفید انحنادار. کنار خانهها درختهای قطور و کهنه، زمین کوبیده، ساکت. گهگاه دوچرخهای، طناببازیای. روزهایش گرم باشد، شبهایش سر و صدای جیرجیرکها. ظهرهای گرم بادی از سمت مزرعهها بیاید لای خانهها، برگها را بخنداند. چند نفر هم باشند، دوست داشته باشند هم را، عاشق باشند. هر از گاهی برنجند، هر از گاهی عشقبازی کنند. برای هم بمانند.
آن دورها یک تکه ابر است، پنبهاش را زدهاند و تکهتکه زیر نور غروب زرد شده. اتوبان کمی جلوتر به چپ میپیچد و خلوت خلوت. دست راست یک تپه است، از آنهایی که برای کشیدن جاده نصفشان میکنند و جان میدهند برای دانشجوهای زمینشناسی که بیایند لایههای تپه را ببینند. درست همانجا که تپه تمام میشود یک تابلوی زرد کوتاهی زمین کاشتهاند. رویش نوشتند «دهداری روستای قرهداش سفر خوشی را برای شما آرزو میکند». لابد خیال میکنی از کنار تابلو یک مالرو خاکی جدا میشود و میرود. ولی نه، گاردریلها دنبال هم میروند و آن حوالی هیچ خاکی نیست که از راه جدا شود.
کدخدا هوس کرده بوده، آمده کاشته.
انگاری بچه گربهای که دنبال دمش میچرخد...
انگار یک دنیا لحظههای تکهتکه زنجیر شدهاند پی هم و اسمش را گذاشتیم زندگی. لحظههای خوب، بعد بد، بعد بد، بعد خوب. شاید هم نه، نه، آره، نه. ولی هر از گاهی پشت سر هم مینویسد هرگز، هرگز، هرگز... انگار قرار نیست نوبت همیشه بیاید، که بنویسد همیشه، همیشه... چرا یک لبخند قسمت نیست؟
این همان آشوب است، آشوب زندگان که بر تمام وجوهات مسلط میشود. بر بودن، بر دیدن، بر شنیدن، بر هذیان. مزخرفات بر آوازها و نوشتههایت حاکم و زیر این آشوب، مشق نفرت. باز همان پرسشهای آزاردهنده که انسان مقدس است؟ آن دیگری چطور؟ ...و آن دیگری؟ که اگر آری پس چرا مرگ و اگر نه چرا زندگی؟
گذار حق تمسخر میدهد، در ذاتش است، گریزی نیست. ولی مگر چه تفاوتی است بین این و مسخره کردن دنیا از جهالت؟