\n"; ?> میرزا پیکوفسکی

حافظه در بلندمدت به اختیار آدم است، در کوتاه‌مدت حاکم بر آدم. در طول سال‌ها از آدم یاد می‌گیرد چه چیزهایی مهم هستند و فقط آن‌ها را از بر می‌کند. گه‌گاه نتیجه جالب می‌شود، فقط حس‌ها و ایده‌ها یادت می‌مانند، نه اسم‌ها، تاریخ‌ها، اعداد. می‌بینی نمی‌دانی ساختمانی را کدام گوشه‌ی دنیا دیدی ولی دقیق یادت می‌آید تیرگی دیوارهایش چه تلخی‌ای داشتند. اسم دختری یادت نمی‌آید ولی عطرش را دقیق به خاطر می‌آوری. یادت نمی‌آید جمله‌ای را از دهان چه کسی در کدام بحث کی و کجا شنیدی ولی حال و هوای آن روز و حتی رقص دود سیگار یادت می‌آید.


هزارتوی بیستم و هشتم با موضوع «قمار» منتشر شد. برای صفحه اول قسمتی از «قمار عاشقانه» نوشته‌ی عبدالکریم سروش انتخاب شده است و در انتهای هزارتو داستان «ملالی نیست جز دوری شما» نوشته‌ی رومن گری آمده است.


این روزها بیشتر از آن‌که بخواهم بنویسم دلم می‌خواهد از نوشتن بنویسم. آخر تصمیم گرفته‌ام دیگر ننویسم. حداقل دیگر این‌طور ننویسم، شاید هم هیچ طور دیگری. نمی‌دانم برای چه می‌نویسم. تا امروز هم نمی‌دانستم ولی این ندانستن آزار نمی‌داد، حالا می‌دهد. شاید از تبعات سکوت باشد، سکوتی که به آن خو می‌گیرم آرام آرام. شاید واقعاً دست از کوتاه کوتاه نوشتن برداشتم و کمی بلندتر نوشتم. حیف که می‌دانم قصه گفتن و داستان نوشتن از من برنمی‌آید. برای داستان نوشتن باید داستانی داشته باشی. من داستانی ندارم، یک زندگی آرام و چند خاطره عاشقانه. اصلاً نمی‌دانم چطور می‌شود نوشت. هنوز نفهمیدم چطور همین چند خط‌ را سر هم می‌کنم. شب‌ها یک ده دقیقه‌ای از پنجره بیرون را تماشا می‌کنم و بعد آن‌قدر با کلمات بازی می‌کنم که چیزی ازشان درمی‌آید که گه‌گاه خودم هم خوشم می‌آید و چند بار می‌خوانم‌شان. هیچ احساس تعلقی به‌شان ندارم. انگار متنی از دیگری می‌خوانم و خوشم می‌آید. تصمیم ننوشتن گرفتم ولی تا بتوانم خودم را راضی کنم طول می‌کشد. حیفم می‌آید لذت‌بخش‌ترین کار دنیا را ترک کنم.


آقای همینگوی، من اصلاً نمی‌دانم چه شده است نصفه شبی یاد شما افتادم. شاید چون فکر کردم برف‌های کلیمانجارو را دارم می‌بینم. بدون اینکه پرواز کنم یا هر کار دیگری که باعث بشود ببینم‌شان. حتی خود داستان هم دم دستم نیست که بخوانمش. گذشته از آن هیچ‌وقت بدم نمی‌آمد یک راننده آمبولانس مجروح و بستری در یک بیمارستانی آن اواسط اروپا باشم که به هیچ‌کار کردن روز را شب می‌کند. به نظر حماسی می‌آید، یک حماسه رخ‌ نداده چون قهرمان داستان هیچ خیال نداشت قهرمان باشد. بد نسخه‌ای برای زندگی نیست. ولی فکر می‌کنم به خاطر تفنگ شکاری یادتان افتادم. همان‌که گذاشتید زیر چانه‌تان و ماشه را چکاندید تا فقط قسمتی از چانه‌تان باقی بماند. بله، مطمئن هستم به خاطر آن یادتان افتادم.


ما را آتشی در دل بود، گمان بر آن بود. گفتند کار اوست که آتش بر دل زند. نگفتند پس آن چه بود ما را بسوخت.


- جبرئیل، واقعاً پیرمرد چی فکر کرد که این پشه را خلق کرد؟
- وقتی ما آمدیم این‌ها این‌جا بودند. هی به اسرافیل گفتم از کی تا حالا ملک را با مستأجرش می‌خرند. به خرجش نرفت مشنگ.
- چه فرقی دارد. بالاخره پشه هم یک موقعی خلق شده.
- تو که پیرمرد را می‌شناسی. هر از گاهی از دستش در می‌رود یک چیزهایی. یکیش همین سوتسوتک‌السطنه. آن روز جلوی عزرائیل برداشته می‌گوید چرا چای مثل آب دهان مرده رقیق است. انگار نمی‌داند عزرائیل چقدر حساس است. آن وقت تو دردت پشه است؟


پس یکبار دیگر با هم روال را مرور کنیم: من می‌گویم، تو می‌فهمی. روشن شد؟


این نوشته در ادامه‌ی حرف‌های کوروش علیانی است. البته بدیهی است من یک دهم او دانش زبان‌شناسی و ادبی ندارم و دلایلم به قوت استدلال‌های او نخواهد بود ولی خواستم با تأیید حرف‌هایش موضوعی که این روزها درگیرش هستم را بنویسم.
من فکر می‌کنم زبان تنها و تنها وظیفه‌اش انتقال مفهوم است. اگر مفهوم منتقل شد مسأله حل است. این خوش‌آهنگی که همه (و خودم) در پی‌اش هستیم و ادبیات و هنر سخنوری و امثالهم استفاده‌های دیگری هستند که از زبان می‌بریم. قرار غارنشین‌ها این نبود که همه بنشینند دور آتش و یکی حرف بزند و بقیه بگوید به‌به. برای همین من بین زبان‌ها مرزی قائل نیستم که از اثرشان بر هم ناراحت و خوشحال بشوم. غرض اگر شیوایی است هر پلی بین زبان‌ها باید آزاد باشد. من مدت‌ها وقت حرف زدن حتی در یک دقیقه چند بار بین ترکی و فارسی می‌رفتم و برمی‌گشتم (طبعاً در حین صحبت با کسانی که هر دو را می‌فهمیدند). دلیلش این بود که من دوست داشتم منظور را منتقل کنم و آن لحظه اگر می‌دیدم ترکی بهتر منتقل می‌کند آن را به کار می‌بردم و اگر فارسی شیواتر بود فارسی حرف می‌زدم. البته بالاخره از بحث کردن در این مورد با مردم خسته شدم و از این بازی زبانی دست برداشتم. اینجا در مونترال غیر از یک سری متعصبان که برداشته‌اند حتی ای‌میل را به فرانسه ترجمه کرده‌اند (حتی در خود فرانسه هم ای‌میل همان ای‌میل است) باقی مردم به روایت خودشان به راحتی انگلیسی را لای فرانسه به کار می‌برند. هر زبانی ظرفیت‌های خود را دارد، لغات خاص خود را دارد، شیوایی خاص خود را دارد. چرا باید من خودم را محدود به یکی بکنم؟ حیف این همه مفهوم قابل انتقال نیست که به خاطر ضعف زبان حامل از دست بروند؟ یک جواب ساده برای تمام این های و هوی که زبان از دست رفت می‌شناسم. این‌که همه خیال می‌کنند زبان بخشی از هویت ماست. مثلاً ما ایرانی هستیم و زبان فارسی ناموس ماست. از کی تا حالا یک ابزار تعریف‌کننده‌ی من شده است؟ تفاوت من و عرب در این است من فارسی حرف می‌زنم و او عربی؟ به همین سادگی؟ زبان فردوسی می‌تواند هویت تاریخی من باشد، نه هویت کنونی من. برای همین سخت نباید گرفت. زبان پیچیده‌ترین و اعجاب‌انگیزترین اختراع بشری است و هنوز به کارش که انتقال مفهوم باشد ادامه می‌دهد. اگر ترکیب جدیدی در زبان مفهوم خود را منتقل نکند حذف می‌شود و اگر موفق شود عضوی از زبان می‌شود. برای همین هر متنی، چه ترجمه باشد چه من‌درآوردی باشد، اگر موفق شود به مخاطب خود حرفش را بفهماند، به اعتقاد من متن شیوا و صحیحی است. نگران ادبیات هم نباید بود، او راه خودش را پیدا می‌کند.

دم‌نوشت: متن فوق دنباله حرف‌های کوروش نبود چون بسیار ساده ممکن است با هیچ‌یک از جملات فوق موافق نباشد. ولی باز پیشنهاد می‌کنم نوشته‌ی اول و دوم و سوم کوروش را بخوانید. من از هیچ‌کس به اندازه او در زمینه‌ی زبان و نوشتن یاد نگرفته‌ام (این‌که توانستم به کار ببرم‌شان بحث دیگری است) و خوشحالم با این حوصله سعی می‌کند تابوهای ذهنی‌مان را بشکند.


کنار دریا به انتظار شفق نشسته‌ایم. به جهنم که رو به شرق داریم.


آثار بزرگ ادبی در مقطعی پدید می‌آیند که دوره تجربی آن‌ها در حال به پایان رسیدن باشد.
توماس مان
[+]


مونترال چه خبر؟ سلامتی‌. زیاد خبر ندارم. آدم‌ها مشغول کار و بارشان هستند. البته می‌دانم بهار آمده است، یک ماهی می‌شود که بهار آمده است. آن اواسط هوا بفهمی نفهمی بهشتی شد. یعنی نه سرد نه گرم. این هفته باران گرفت و عصرها کت سبکی دم دست باشد خوب است چون باد این شهر شوخی بردار نیست. امشب با همسایه‌های جدیدم آشنا شدم. یکی‌شان به نمایندگی همه آمده بود از لای بوته‌ها زل زده بود بهم. گفته بودند چون نزدیک کوه یا همان تپه هستی راکون زیاد خواهی دید. خب دیدم و از آشنایی‌شان بسیار خوش‌وقت شدم. سنجاب‌ها هم سلام می‌رسانند. کیفی دارد وقتی می‌بینی یکی‌شان مثل فشنگ از پشت خانه خودش را می‌رساند بالای درخت، آخر اصلاً کسی با تو کاری دارد مگر؟ یک دوچرخه خریدم. هر روز منتظرم عصر بشود بروم برای خودم بگردم. محله‌های سرسبز مونترال و کنار رودخانه و خیابان‌های شلوغ وسط شهر و بندر قدیمی و خلاصه هر جا که هوس کنم. فستیوال‌های مونترال آرام آرام باید شروع بشوند. گمانم اول فستیوال جاز است و بعد فرمول یک و یک قطار فستیوال توریست‌خفه‌کن. یکی هم امروز شنیدم: فستیوال آبجو. خلاصه زندگی مثل همه‌جای دیگر در جریان است.


چطور است بادی باشد که از سر آستین‌هایت بلغزد داخل و آرنجت را سرد کند. یکی از پیاده‌رو‌های بلند این شهر که دراز شده کنار آب و بالا سرت ابرهایی که کمی قبل آن‌قدر باریده‌اند که سفید شده‌اند و حالا باد دارد به سرعت می‌بردشان. انگار یکی از این فیلم‌های دور تند پخش می‌کند که ماشین‌ها تند تند در اتوبان‌ها از جلوش چشم می‌گذرند و ابرها هم تند تند. فرقش این است این بار روی زمین همه‌چیز عادی است. آفتاب هم دارد می‌رود پایین و ساختمان‌های آن طرف کانال در نورش رویایی به نظر می‌آیند. البته که همه‌جا بوی خاک تازه خیس‌خورده می‌دهد. کسی عصر روز تعطیل این اطراف نیست که با توصیفش رنگی بدهی به نوشته. ولی برای قدم زدن به حد کافی راه هست که آن‌قدر بروی تا کار بهتری پیدا کنی.
راستی، حال ما خوب است. بالاخره.


دیدی زبان چه گره می‌خورد؟ به جای آنکه به کارش برسد و آدم‌ها را به هم وصل کند، انگار نه انگار. نه که کلمه کم باشد، اسم کم باشد. برای آن‌که لازم‌شان داشته باشد به حد کافی هست. ولی گاهی به خودش گره می‌خورد. سفید را سیاه می‌کند، درست را نادرست. از یک گوشه‌ای شروع می‌کند به جای آن گوشه سر از بر و بیابان در می‌آورد و گیج می‌زد کجا آمدم؟ به کجا می‌روم. بعد تلاش می‌کند. جان می‌دهد منظور را برساند و کار را بدتر می‌کند. عاقبت هم دست برمی‌دارد و من می‌گویم دیدی چه گره خوردی؟


- وزیر دربار را خبر کنید برای میهمانی هفته آینده سفیرکبیر روس را هم دعوت کند. گزارش‌های خفیه را هم بگذارید روی میز. این مردک شارلاتان را هم بفرستید پیش صدراعظم خزعبلاتش را برای او قطار کند. در ضمن تا از خاطرمان نرفته، والی کرمانشاه را بفرستید داخل معلوم شود اصل وقایع اخیر چیست. این گربه چه مرگش است خودش را می‌مالاند؟
- قربان، عرض خاصی ندارد. فقط لوسش کم شده است.


اعلاترین غرور از تواضع سرچشمه می‌گیرد.


هدفی باید، خدایی باید، دلیلی باید. وگرنه تحمل این همه رنج و اشک و سکوت کار آدمی نیست. حال که دیگر هیچ‌کدام نیستند، پس جان را باید فروخت به جام‌های شراب، به تن دختران، به داستان‌ها.


به شوق آسمان جان را به سنگ پیراستند، به خاک آراستند، به کلام عروج دادند.


کنار هر حوض فیروزه‌ای در کوچه باغی، خاموش سرایی، خلوت اندرونی، کهنه تیمچه‌ای؛ همان‌جایم.


- بگویید مطرب باز بنوازد.
- کدام مطرب؟ اینجا مطربی نبود.
- پس عرق تمام شده. بگویید عرق بیاورند.


«...در آن شب‌ها من حرف می‌زدم، انگار که با خودم حرف بزنم و سونیا گوش می‌داد. خیلی وقت‌ها هم سکوت می‌کردیم، که این هم خوب بود. من از شادی‌ای که برای بعضی چیزها نشان می‌داد خوشم می‌آمد. برای اولین برف که مثل بچه‌ها اختیارش را از دست می‌داد، برای یک کنسرت اُرگ باخ که صفحه‌اش را بارها و بارها با گرام من گوش می‌داد، برای قهوه‌ی ترک بعد از غذا، متروسواری صبح‌های زود ساعت شش، تماشای پنجره‌های حیاط پشتی و صحنه‌هایی که در اتاق‌ها در جریان بود. از آشپزخانه‌ی من چیزهای کوچکی مثل گردو، گچ و سیگارهایی که من خودم می‌پیچیدم بلند می‌کرد و انگار که چیزهای مقدسی باشند در جیب‌های پالتوی زمستانی‌اش نگه می‌داشت. تقریباً هر شب یک کتاب با خودش می‌آورد و می‌گذاشت روی میزم و اصرار داشت که بخوانمشان. من هیچ‌وقت آن‌ها را نمی‌خواندم و هر وقت سر حرف را باز می‌کرد تا در مورد کتاب‌ها با من صحبت کند، طفره می‌رفتم. گاهی همان‌طور که نشسته بود خوابش می‌برد، ربع ساعتی می‌گذاشتم بخوابد و بعد با حفظ فاصله مثل یک معلم مدرسه بیدارش می‌کردم. لباسم را عوض می‌کردم و با هم می‌رفتیم بیرون. سونیا سفت بازوی مرا می‌گرفت و از جاپاهایمان در برفِ تازه‌باریده لذت می‌برد...»
سونیا، یودیت هرمان، از کتاب گذران روز، برگردان محمود حسینی، نشر ماهی


کدام لاهوت؟ همان که به کرشمه‌ای رنگ باخت؟


گمانم یک امشب را بشود به میرزا گفت کاسه‌ کوزه‌اش را جمع کند برود رد کارش. گمانم ایرادی نداشته باشد نوشته‌ای فقط برای فقط یک نفر نوشته شود، حالا من ته دل بگویم برسد به دستش، هزار بار هم بگویم، نمی‌رسد که. قضیه همان این نیز بگذرد است که همه می‌گویند. قرار بود بگذرد، نگذشت. خیال من برای خودش می‌بافد که اگر بود این را آنجا می‌گذاشت، برای این عصبانی می‌شد، برای آن ذوق می‌کرد. حین پیاده‌روی‌های طولانی که این روزها زیاد می‌روم انگار دنیا داد می‌زند جایت خالیست. دلم می‌خواست تنها نمی‌دیدم، تنها نمی‌گشتم. با هم زیاد سفر رفتیم. من عادت کردم به با تو ذوق کردن، با تو دیدن که تمام آن قاره‌ی کهنه را با هم گشته بودیم. هم‌سفری خوبی بودم؟ نه گمانم. یادت هست یکبار گفتم اگر شد و خواستی بیایی شاید با هم زندگی کنیم؟ هیچ‌وقت نگفتم که نفهمیدم یک چنین حرفی را چرا زدم. خودت می‌دانی من آدم این حرف‌ها نیستم. ولی آن لحظه دلم خواست بگویم و گفتم و هیچ‌وقت فکر نکردم عجب خبطی. چیز دیگری را هم نگفتم. وقتی گفتی چرا که نه، فکر کردم دنیا را به‌ام داده‌اند. ولی آخرش نیامدی. آمدنت راحت بود، قرار بود بیایی همین شهر، همین دانشگاه. گفتی می‌روی آن یکی. آن شهری که درست وسط قاره بود، همان که شهرش چهل‌ هزار نفر بود، همان که یک کشور با اینجا فرق می‌کرد. هیچ‌وقت جرأت نکردم بگویم نرو. شاید هزار بار پیش خودم گفتم. فکر کردم اگر بخواهد نمی‌رود، به حرف من نیست. حالا زیاد فکر می‌کنم که کاش گفته بودم. هرچند می‌دانم باز هم می‌رفتی. چند ماه پیش شهرت را عوض کردی و آمدی نزدیک‌تر. هزار کیلومتر جاده یعنی یک روز راندن با یک مرز سیم‌خاردار اواسطش. از آن موقع هزار بار یک نامه‌ی یک خطی نوشتم: «چقدر نزدیک شدی.» و هر شب نفرستادم. امشب هم آن پسر را دیدم. در همین سایت‌هایی که می‌رویم می‌نویسیم زندگی‌مان بر چه منوال است که لعنت به همه‌شان که قرار است همیشه یادت بیاندازند که زندگی برای تو نایستاده، حتی اگر برای من ایستاده است. آن پسری که دستش دور گردنت بود را با کنجکاوی نگاه کردم، آدم معقولی به نظر می‌آمد. جای من نشسته بود به خیالم. نمی‌دانم چرا صدایم لرزید. دروغ می‌گویم، خوب می‌دانم. ولی مگر فرقی دارد. نمی‌دانم من که همیشه راحت می‌گفتم دوست دارم چرا هیچ‌وقت به تو نگفتم چه دوستت دارم، چه آن وقت که نمی‌دانستم، چه آن وقت که می‌دانستم. حالا هم که دیر است، خیلی دیر.
با عشق
میم


- پیرمرد چه‌اش شده است؟ الان دیدم گربه‌ حنایی را زده زیر بغل پله‌های برج فلک را می‌رود بالا. یک پله می‌گوید «باش» پله‌ی بعدی می‌گوید «پس هستم». یک حرف‌هایی از «قائم بالذات و بالغیر» هم آن وسط می‌گفت.
- چیزی نیست، افسردگی‌اش دوباره برگشته. باز هم نمی‌داند بالاخره هست یا نیست. چند روز بعد خوب می‌شود.


جهنمیان را هرگز نگفتند جهنم همین است.


حد اعلا‌ی تفکر یا ابتذال آن در دفاع از عقیده است بدون اعتقاد یا التزام بدان. نفرین یک چنین واقعیتی همان تصدیق و تمجید آن است.


نفرت بر زمین بایر می‌روید. بر جنازه درختان سوخته، چشمه‌های خشک شده. نفرت هرگز به خواست جوانه نمی‌زند. برای همین حضورش غنیمت است. نفرت حقیقی است، یک محرک است. نفرت را بایستی از گزند تساهل‌ها و تسامح‌ها حفظ کرد، نگذاشت پلیدی‌اش را هیچ عشقی بپوشاند. نفرت هرگز زمینی را ترک نمی‌کند، کتمان‌اش مکن، نفرت بورز. این حق است.


برسد به دست خدا.


باران‌های وقت و بی‌وقت این روزها همان‌قدر بامزه‌اند که گم کردن یک گربه‌ی سفید لای ملافه‌ها.


- درد ما همین بندهای ظرافت و لطافت است که محدودمان کرده‌اند به دنیای خیال و شعر و هنر. زندگی جدی‌تر از این مسایل است آقا.
- بله، درست است. باید همین‌طور باشد. ولی حالا چرا به این‌ها رسیدیم... از باد می‌فرمودید، بله از باد سپید می‌فرمودید.


انگار قرار بود در پس تمام این سیاه‌مشق‌ها هدفی باشد. به روی خودش هم نمی‌آورد قرار بود مشق باشد و کمی شوق و ذوق و همین بس است دیگر برادر. قرار نبود بگویند به کجا چنین شتابان، یا خرامان. نگفتند هم. خودت را چه کنی که می‌پرسد برای چه؟ می‌نوشتم که خوش بود نوشتن و هست. پس اگر هست چرا هر روز باز از سر نو که چرا؟ نگو که شاید آن سوی اطلس خیالی بوده، که امروز خبر شده‌ای یک خیالی بوده و حالا هم گذشته، سوخته. خیال که شاید روزی لاکتابی بگیرانند لای صفحه‌هایت، که صدایت بالاخره پژواک داشته باشد. این سر دنیا دور است، خیلی دور. آن‌قدر که بدانی خیالت سوخته، تمام شده. حالا بگرد دنبال دلگرمی برای نوشتن. بگرد تا بگردد.


ببینید، البته منظورم این است که بالاخره باید کاری کرد. یعنی در حقیقت باید یک کار دیگری، دقیقاً منظورم نوآوری و شکوفایی است. در این راستا که، چهارچوب‌ها را باید، منظور اینکه برای نوآوری و شکوفایی که حرف خوبی هستند، باید نوآوری و شکوفایی داشت. فرمایش ایشان به حق است که ما باید، البته که پیرو فرمایشات، همان‌طور که مستحضر هستید رهنمودها ما را رهنمود می‌کنند که نوآوری و شکوفایی باشد و البته همین‌طور، به طور یقین اعلام می‌کنیم. متشکرم.


صفحه‌ی اول