\n"; ?> میرزا پیکوفسکی

عصر داشتند زیر باران آهنگ‌های یونانی می‌زدند. یک حلقه از آدم‌ها دست هم‌دیگر را گرفته بودند دور بقیه می‌رقصیدند. بقیه هم سرجایشان قر می‌دادند. به یکی گفتم انگار فقط گربه‌ها از خیس شدن بدشان می‌آید. گفت آره، ما آدم‌ها خیس شدن را دوست داریم. به خصوص اگر موسیقی متن‌اش یونانی باشد.


- آمدی گوشه دنج حوا.
- هوس ستاره‌ کردم. چرا اسم اینجا را گوشه‌‌ دنج حوا گذاشتید؟
- برای این‌که او پیدایش کرد. تا وقتی این‌جا بودند هر شب می‌آمد یک مدتی دراز می‌کشید ستاره‌ها را نگاه می‌کرد.
- دیشب دیدم پیرمرد آمده روی همین سبزه‌ها دراز کشیده.
- دلش که تنگ می‌شود می‌آید این‌جا.


بالاخره در بند آن خنده‌ی معصومانه‌ایم یا همان نگاه بی‌اعتنا؟


عرض شود حالا که ما در زبان می‌اندیشیم و حتی زبان ما را می‌اندیشد که البته بماند برای بعد، این مسایلی که در بیان دچار کژفهمی و کژتابی می‌شوند و حتی نویسنده و متفکر اگر ضعف بیان نداشته باشند باز در پیچ و خمش به گونه‌ای گم می‌شوند که هرگز مقصود اصلی نویسنده جز بر او و حتی گاه بر او پوشیده است، بفرمایید چطور ممکن هستند. به عبارتی اگر زبان محیط بر این تفکر است چطور ممکن است خارج از آن تفکری باشد که به زبان نیاید؟ البته ملتفت منظور بنده که هستید؟ گذشته از این خودتان چطورید؟

دم‌نوشت: جوابیه میثم صدر


- وطن، چه‌چیز ماست سرباز؟
- بستگی به موضع دشمن دارد قربان!


«... اتاق در یک طرف راهرو قرار داشت و طرف دیگر آپارتمان زیر شیروانیِ او بود (که افراد دیگری در آن به سر می‌بردند). تا پیش از اسباب‌کشی من، از اتاق به عنوان یک انبار بزرگ استفاده می‌شد. همه‌جور اشیاء دورریختی و خرده‌ریز را در آن ریخته بودند: دوچرخه‌های شکسته، نقاشی‌های به‌دردنخور، یک ماشین رخت‌شویی قدیمی، قوطی‌های خالی تره‌بانتین، روزنامه، مجله و مقدار زیادی خرده سیم مسی. من همه‌ی این اشیاء را به یک گوشه‌ی اتاق کشاندم و نیمه‌ی دیگر فضا را اشغال کردم، که در پی دوران کوتاه تطابق و عادت کردن، کاملاً کفایت می‌کرد. آن سال‌ها تنها دارایی من یک تشک، یک میز کوچک، دو صندلی، یک اجاق برقی، مقداری وسایل آشپزخانه و یک کارتن کتاب بود. این‌ها کمترین وسایل برای زنده ماندن بودند، اما من واقعاً در آن اتاق خوشبخت بودم. همان‌طور که ساچز در نخستین باری که به دیدم آمده بود گفت: پناهگاهی برای درون‌گرایی است، اتاقی که تنها کنش ممکن در آن اندیشیدن است...»
پل استر، هیولا، برگردان خجسته کیهان، نشر افق


عصر با چند دعای ایرلندی آمرزیده شدم. قدم می‌زدم که دیدم پیچک آرام آرام روی شانه‌ام سبز شد. جان که گرفت تاب خورد به پایین و دور بازویم پیچید. بعد سرش را بالا گرفت و برگشت به شانه‌ام و از پشت گردنم خم شد به پایین. یک وجبی که رفت خوابش برد. تا خانه بی‌سر و صدا راه می‌رفتم و به دختر‌هایی که از کنارم می‌گذشتند چشمک می‌زدم.


خودت زودتر از عکس‌ها کهنه شدی مرد.


هوا هنوز بهاری است و می‌بارد و نمی‌بارد، حالا هم ابری است. نشسته‌ام روی یکی از صندلی‌های کافه که پیش‌روی کرده به محدوده‌ی پیاده‌رو. کشف جدیدم بستنی رام می‌خورم و از جان دل تأیید می‌کنم دزدان دریایی از عرق خوب سرشان می‌شده که همیشه رام داشتند. پیرمرد شکم‌گنده‌ای با شلوار سفید و پیراهن آستین‌کوتاه آبی دارد می‌آید. دنبالش هم یک فقره متکای پشمالو راه می‌رود و بو می‌کشد. یک ماشین آتش‌نشانی با داد و بیدار رد می‌شود، بعد یکی دیگر، بعد یکی دیگر. پشت‌بندش در عرض چند ثانیه باران شروع می‌کند. از این باران‌هایی که سر تا ته بیست دقیقه هستند ولی در همان مدت چنان هارت و پورتی راه می‌اندازند که آدم را سیل می‌برد. پیرمرد رسیده جلویم و چترش را باز کرده. یک نگاهی به ماشین‌های آتش‌نشانی می‌اندازد، یک نگاهی به آسمان، یک نگاهی به من که عین گوسفند نگاهش می‌کنم. با تأسف سری تکان می‌دهد و با متکا دور می‌شود.


- انتظار رقص مستانه حوریان داشتی؟
- شاید. می و ساقی کو؟
- شما را به چه بشارت داده بودند؟


فرد گفت «خب، من برم سر کارم. برم پرس چوب. تو می‌خوای چه کار کنی؟»
گفتم «فکر می‌کنم بنویسم. مدتی روی کتابم کار می‌کنم.»
فرد گفت «به نظر بلندپروازانه می‌آد. کتابت همون‌طور که معلم مدرسه گفت راجع به آب و هواست؟»
«نه راجع به آب و هوا نیست.»
فرد گفت «خوبه، من دوست ندارم کتابی راجع به آب و هوا بخونم.»
گفتم «تو اصلاً کتاب خونده‌یی؟»
فرد گفت «نه. نخونده‌م، ولی فکر نمی‌کنم دوست داشته باشم این کار رو با خوندن یک کتاب راجع به ابرها شروع کنم.»
ریچارد براتیگان، در قند هندوانه، برگردان مهدی نوید، نشر چشمه



بنا بر اطلاعات وارده در خصوص وقایع غیر مترقبه رخ داده در منتهی الیه سلسله جبال شمالی که منجر به فعالیت‌های مشکوک طوفانی شده‌اند، مسیر مأموریت از شمال-شمال شرقی به شرق-جنوب شرقی اصلاح شده و با در نظر گرفتن تبعات غیر منتظره این تغییر مسیر، بازه زمانی عملیات با توجه با اصل تساهل و تسامح ابلاغ شده توسط کمیته عالی به مقدار مقتضی افزایش یافته و دستورات لازم به ستاد مقصد ارسال شده است. در ضمن با توجه به حضور یک دبیرستان دخترانه در مسیر جدید، از آن باد والامقام انتظار می‌رود در کمال وقار و متانت و با عزت نفس انتظار رفته رفتار نموده و کاری به دامن‌ دختران نداشته باشد.


من به اینکه چه کسی موجودات را خلق کرده است کاری ندارم، اما فکر می‌کنم زرافه‌ها و کرگدن‌ها ظاهر خیلی خنده‌داری دارند.
کورت ونه‌گوت


- پیرمرد کجاست؟
- الان پیشش بودم. نشسته لب پرتگاه دارد پایین را تماشا می‌کند. آن‌جا یک گروه راهب در تبت داشتند چند تا حلقه‌ی سنگی را از یک میله به میله‌های دیگر منتقل می‌کردند ولی با یک قوانین خاصی. چند قرن است مشغولند و هنوز چند هزاره کار دارند. آن‌ها می‌گویند روزی که همه‌ی سنگ‌ها به میله آخر برسند دنیا تمام می‌شود. پیرمرد هم نشسته ببیند دنیا کی تمام می‌شود. من حوصله‌ام سر رفت برگشتم. این گربه‌ حنایی من را ندیدی؟
- ها، آن. یکی از پری‌ها خیلی قربان صدقه‌اش می‌رفت منم دادمش بهش.
- تو چی کار کردی!؟


هر روز پیچیده‌تر شدن آدمی به چشم نمی‌آید. شاید چون آن‌چه می‌بینی همان جوش و خروش قدیمی برای خوردن و شهوت راندن است و گمان بر آن است که طبیعت انسان تغییری نکرده است و نیازهایش هم. ولی آدم‌ها شهرها را ساخته‌اند، مدرن شده‌اند، تنها شده‌اند، لایه‌لایه شده‌اند و در لایه‌های زیرین‌شان پیچ خورده‌اند. دیگر نه عشق‌ها ساده‌اند، نه خانواده‌ها مقدس، نه باور‌ها پایدار و نه هیچ‌چیز همان مانده است. البته همه از این تغییر خبر ندارند و هنوز هم خود را در آینه‌های ساده‌ی قدیمی تماشا می‌کنند. بگذار بکنند. آدم‌هایی هستند که این لایه‌ها را پس زده‌اند و خم و تاب‌ها را دیده‌اند و وصف‌شان می‌کنند، می‌نویسندشان و از توی تازه برایت می‌گویند تا از زیستن در دنیای نو غرق لذت شوی.



«...بعضی وقت‌ها آدم خجالت می‌کشه و بعضی وقت‌ها می‌خواد دیوونه بشه. اما اگه ادامه بدی اون وقت یواش یواش می‌زنی زیر همه‌چیز. مخصوصاً نباید دنبال عوض کردن دنیا بود. دنیا خیلی وقته راه افتاده. از همون اولش هم بد راه افتاده بلافاصله هم راهش کج شده و توی این راه کج هم خیلی جلو رفته. حالا هیچ‌کس نمی‌دونه تو کدوم جهنم دره‌ای سرگردونه و ما رو هم با خودش می‌بره. هیچ‌کس هم نیست که دست آدمو بگیره. همه مثل همند. من از همه‌ی این قدیس مدیسا و آباء کلیسا و منجی‌های بشریت خسته شده‌ام. مسأله دیروز و امروز نیست. خیلی وقته که وضع همینه. حتی اگه از چین یا کوبا سر در بیاره. تا خرخره توش فرو رفتیم. این دنیا رو هر جوری خرابش کنی و بخوای از سر نو بسازی غیر از همینی که هست نمی‌شه. مسأله علمیه. مو لای درش نمی‌ره...»
رومن گاری، خداحافظ گری کوپر، برگردان سروش حبیبی، انتشارات نیلوفر


من از کنکاش در روال تبلور خسته نمی‌شود. منظورم تبلور ذهن است یا تبلور جان، پختگی انسان. گمانم درک منشأ خلاقیت‌های ساده که در نهایت منجر به خلق می‌شود کار را از تصادفی بودن خلق به نظم می‌رساند. این کنکاش یک نوع انسان‌شناسی باید باشد که انسانش گاه خود است گاه دیگری. وقتی منبعت دیگری و دیگران است کارت چیزی است از جنس الگویابی بین دریایی از مخلوقات انسانی که می‌توانند هنری باشند یا نباشند. وقتی می‌خواهی خودت را بشناسی راهی جز مرور هزارباره‌ی گذشته‌ات نداری. کدام متن؟ متن‌های تاریخ‌دار یا نوشته‌های ابدی؟ کدام دیالوگ با کدام دیگری؟ کدام مونولوگ؟ کدام الهام؟ کدام مستی؟ فقط گه‌گاه ترس برمی‌دارد نکند این مرور چیزی شود از دست حلقه‌ی باطل تاریخ‌معاصرنویسان که دیگر نمی‌نویسند که به کار کسی بیاید، می‌نویسند چون از نفس کنکاش لذت می‌برند.


به دنیا آمدن در کشوری که این‌قدر بلند و باریک است باید خیلی مفرح باشد.
نلسون آلگرن (نویسنده‌ی آمریکایی) خطاب به خوزه دو نوسو (نویسنده شیلیایی)


«...شب و روز در این باره فکر می‌کردم؛ در واقع نمی‌توانستم درباره‌ی چیز دیگری فکر کنم. راستش این اولین فرصتی بود که برای فکر کردن به چیز دیگری داشتم؛ یا باید بگویم: به چیزی فکر کردن تا آن وقت مقدور نبود. چون اولاً چیزی نبود که بشود درباره‌اش فکر کرد و ثانیاً علامت‌هایی که بشود با آن‌ها فکر کرد وجود نداشتند. ولی از لحظه‌ای که آن علامت به‌وجود آمد برای هر متفکری ممکن شد به یک علامت و در نتیجه همان علامت من فکر کنند، به این صورت علامت هم چیزی بود که آدم می‌توانست درباره‌اش فکر کند و هم خودش علامت چیزی بود که به آن فکر می‌شد.
بنابراین وضعیت از این قرار بود: علامت به کار نشان گذاشتن روی یک‌جا می‌آمد، ولی در عین حال به این معنی بود که آن‌جا به خودی خود یک علامت است (علامت مهم‌تر بود چون کلی جا وجود داشت ولی فقط یک علامت بود) و باز در عین حال آن علامت مال من بود، علامت من، چون تنها علامتی بود که من ساخته بودم و من تنها کسی بودم که علامتی ساخته بودم. مثل اسم بود، اسمی برای آن نقطه، و اسم من که در آن نقطه علامت گذاشته بودم. خلاصه‌اش کنم، تنها اسم موجود برای همه‌ی چیزهایی بود که اسمی می‌خواستند...»
کمدی‌های کیهانی، ایتالو کالوینو، برگردان میلاد زکریا، انتشارات پژوهه


به یکی گفتند برو بزرگ بزرگ حرف بزن، رفت گفت فیل، شتر. حالا حکایت ماست آقای صلاحی. عصری نشسته بودم منتظر یک واقعه بزرگ که بالاخره بلکه تقی به توقی بخورد فرجی حاصل آید؛ به جایش آسمان قرمبه آمد. آسمان قرمبه هم نه از آن‌ها که شنیده‌اید. یک چیزی بود آدم را خوف برمی‌داشت نکند آسمان آمده باشد پایین. رفتم دل‌نگران یک نگاهی انداختم دیدم نخیر، به حمدالله سر جایش است. بعد انگار اصلاً منتظر بود دو وجب سرم را بیرون ببرم. انگار شیلنگ آب روی سر آدم گرفته باشند. یعنی دق‌دلی‌اش را خالی کرد. باران نبود، سیل بود. پیش خودم گفتم پس بیرون رفتن که هیچ، لااقل صدای باریدنش که خوش است. تا به ذهنم برسد بروم یک زهرماری از یخچال بردارم به باران بگویم نوش و پشت‌بندش یک پوزخند تقدیمش کنم، قطع شد. قطع شد یعنی یک دفعه نیست شد. انگار نه خانی آمده، نه خانی رفته. پس این بابا کو؟ جل‌الخالق.


جمله‌ای که در روز رستاخیز باعث تخفیف در مجازات می‌شود: ما از همان ابتدا نیز علاقه‌ای به به دنیا آمدن نداشتیم.
کورت ونه‌گوت


«...افرادی که از دیدن نقاشی‌ها، تصاویر چاپ شده یا هر چیز دیگر لذت می‌برند به ندرت می‌توانند با تصاویری که از خالقشان چیزی نمی‌دانند ارتباط برقرار کنند. این هم مسأله‌ای اجتماعی است، نه علمی. هر اثر هنری نیمی از گفتگویی بین دو انسان است و اگر بدانی چه کسی با تو حرف می‌زند، این امر کمک شایانی به فهم اثر می‌کند. آیا شهرت آن هنرمند به خاطر جدیت، مذهبی بودن، رنج‌ها، شهوانیت، انقلابی بودن، صداقت یا لطیفه‌هایش است؟ تقریباً هیچ تابلوی مطرحی نیست که به دست هنرمندی بی‌نام و نشان خلق شده باشد...»
کورت ونه‌گوت، زمان‌لرزه، برگردان مهدی صداقت‌پیام، انتشارات مروارید


«...پدرم کورت سینیور که در ایندیاناپلیس معمار بود سرطان داشت. پانزده سال پس از خودکشی همسرش، پلیس اتومبیل او را به جرم ردکردن چراغ قرمز متوقف کرد و تازه معلوم شد که او بیست سال بدون داشتن گواهینامه رانندگی می‌کرده است.
می‌دانید پدرم به افسری که جلویش را گرفت چه گفت؟
خب شلیک کن...»
کورت ونه‌گوت، زمان‌لرزه، برگردان مهدی صداقت‌پیام، انتشارات مروارید


از خاکش سرشت. آسمانیش خواند. به خاکش بازگرداند.


- آمدی؟
- آمدم.
- باران می‌آید؟
- نم‌نمک.
- چرا چتر برنداشته بودی. گفتم عصر قرار است ببارد.
- فکر نمی‌کردم برگردم.


صفحه‌ی اول