\n"; ?> میرزا پیکوفسکی

You are my master, I'm inside you, just like that, inside you, you who are standing here, your hands clasped behind your back, you lean forward attentively and look, but really where do you think you are, in the zoo? a blossoming meadow? in an orchard!? Well no, no, not in the zoo and not in the blossoming meadow and not in an orchard but within your own self, you are completely alone, there where between you and me there isn't any distance at all, because I'm not out there but I'm in here, because I was always inside you...
László Krasznahorkai, Animalinside, New Directions press


خانه خنک است.


آمدم آمستردام و فردا بعد از دو ماه برمی‌گردم خانه. الان نشسته بودم بیرون کنار یکی از هزار کانال شهر و داشتم از شب لذت می‌بردم. حالا شما که غریبه نیسیتید، آبجو هم بی‌تأثیر نبود. آدم مگر دلش برای تاریکی تنگ می‌شود؟ خب می‌شود انگار. اگر آن بالا بالاها، نزدیک قطب باشد که هوا هیچ‌وقت تاریک نمی‌شود، وقتی برگشت پایین آدم ناغافل از تاریک شدن هوا ذوق‌زده می‌شود، آرام می‌شود. می‌گوید خب شد وقت خلوت، وقت پچ‌پچ‌های قبل از خواب، شد زمان آرامش. هوا هم آرام و بهاری. اصلاً هوا باید همیشه بهاری باشد، همیشه ملایم و بر وفق مراد. برای همین هم که شده باید رفت کالیفرنیا که می‌گویند همیشه بهار است. یک خانه‌ای هم گرفت که حیاط پیشتی‌اش، مثل آنی که لوا عکسش را گذاشته، اقیانوس باشد. حالا نشد رفت آنجا زندگی کرد، دست کم باید سفر کرد به آن حوالی. بعد گذاشت سفر قشنگ نشست کند در جانش. سفر کارش نشست خوشی است. آدم انگار همه‌ی تلخی‌ها را معلق می‌کند یک مدت. بر می‌دارد یک زندگی دیگر را وسط زندگی خودش می‌تپاند. یادش می‌رفت از کجا آمده بود و چه شد و که بود. علف و آبجو هم همین هنر را دارند، ولی از آن‌ها آدم زود بیدار می‌شود. از سفر نه. طول می‌کشد آدم لبخند از صورتش برود. آدم سفر که می‌رود فقط خوشی با خودش بار می‌زند. شهر عوض کردن هم همین است، مهاجرت هم. برای همین من همیشه می‌گویم هر چند سال باید شهر عوض کرد. هر بار که می‌روی تمام تلخی‌ها و سختی‌ها جا می‌مانند. به جایش فقط خوشی با خودت به شهر تازه می‌بری. چند سال که گذشت باز از سر نو. آن وقت لازم نمی‌شود نگران ریشه‌ها باشی. مسافر ریشه ندارد. آدم‌ها در دلش ریشه می‌دوانند ولی خودش می‌رود پی سرگردانیش، پی خوشی‌اش، یا امید به خوشی، امیدی که می‌ارزد برایش زندگی کنی؛ که من جز خوشی هیچ مرهمی برای زندگی پیدا نکردم.


بیشتر امروز رانندگی کردم. سر راه یک خانه-موزه دیدم. ایسلندی‌ها در زمان دقیانوس از تورب برای خانه ساختن استفاده می‌کردند. تورب می‌شود قسمت فوقانی خاکی که با ریشه‌های علف حالت محکمی پیدا کرده و از دشت‌ها می‌کندند. یک حالت خاصی باشد می‌شود جای سوخت هم ازش استفاده کرد. این ملت این‌ها را به شکل چهارگوش می‌بریدند و مثل آجر روی هم می‌گذاشتند و می‌شد دیوار خانه. این موزه که زمانی خانه‌ی اعیانی کشیش بود چند اتاق داشت و همه‌ی دیوارها جز اتاق خواب با همین تورب بودند. اتاق خواب از چوب ساخته شده بود. نتیجه‌ی تورب این بود که داخل خانه خیلی مرطوب می‌ماند که برای زمستان وضع خیلی مطلوبی نیست.

در ایسلند ذرت و گندم و برنج و سیب‌زمینی سبز نمی‌شود. فقط یک نوع جو یا علوفه دارند که به درد چهارپایان می‌خورد. نتیجه این می‌شود که شکم سیر‌کن‌های اصلی همه‌ی ملت‌ها که می‌شود نان و برنج و سیب‌زمینی را نداشتند. غذایشان همیشه ماهی و گوشت و پنیر و غیره بوده. این‌ها هم که از آسمان نمی‌بارند. من جسارتاً نتیجه گرفتم به وقتش خیلی گرسنگی کشیدند. مقام مسؤول موزه یک جوانکی بود هجده نوزده ساله و دل پری از ریکیاویکی‌ها داشت. هم به خاطر سیاست و هم به خاطر اقتصاد. ایسلند از بحران مالی چند سال قبل بیشتر از همه‌جا ضربه خورد و سه بانک اصلی‌اش ورشکسته شدند. بدهی اصلی بانک‌ها هم به انگلیس است. حالا گویا اتحادیه اروپا گویا تهدید کرده که یا ایسلند با انگلیس حسابش را صاف می‌کند یا مشمول تحریم می‌شود یا یک چنین چیزی. این پسر هم عصبانی بود که تازه در ریکیاویک می‌گویند ما باید به اتحادیه اروپا بپیوندیم و واحد پولمان بشود یورو. من هم سر تکان می‌دادم و مرتب می‌گفت حق با شماست.
کمی زمین‌شناسی. بامزه‌ترین نکته اینکه که ایسلند هنوز در حال ساخت است. یعنی هر سال یک سانت و نیم قد می‌کشد و هنوز مسایل صفحات زیرینش تمام نشده‌اند. ایسلند گمانم از برخورد صفحه‌ی زیرزمینی اروپا و آمریکا ایجاد شده و در نتیجه غرب کشور جزو آمریکاست و شرقش جزو اروپا. مرز این دو صفحه هم از وسط کشور می‌گذرد و آن روز که در محل پارلمان سابق‌شان بودم دقیقاً روی خط واسط اروپا و آمریکا ایستاده بودم و خودم خبر نداشتم که اگر می‌داشتم دو دقیقه بیشتر می‌ایستادم. ایسلند به خاطر جریان گلف استریم گرم است. یعنی اگر این جریان نبود اینجا قابل سکونت نبود ولی الان بد نیست و زمستان‌های معتدلی دارد. ایسلند جز در یک جزیره‌ای آن بالایش از این جاهایی نمی‌شود که کلاً روز یا کلاً شب بشود. ولی آن جزیره‌ی مظلوم در ژانویه یک قطره آفتاب ندارد.
زمانی که وایکینگ‌ها آمدند اینجا پر جنگل بوده، آن‌ها هم همه‌شان را استفاده کردند. مشکل این است که درخت اینجا به سختی سبز می‌شود و در نتیجه دیگر درخت ندارند، یا اگر دارند خودشان فوقش در گروه‌های چند ده تایی کاشته‌اند. تنها پستان‌دار بومی جزیره روباه قطبی است که گیر من یکی نیامد. آدم‌ها با خودشان گوسفند و گاو و گوزن و سگ و گربه آوردند. یک سری تلاش‌هایی هم شده بوده که راسو و چند نوع گاو و موجودات دیگر بیاورند که هیچ موفقیتی حاصل نشده.
متفرقه‌جات اینکه این اواخر عاشق گلف شدند و سر راه زمین گلف زیاد دیدم که کاملاً با توجه به طبیعت اینجا خنده‌دار بود. از بین هنرها عاشق مجسمه‌سازی هستند و هر ده کوره‌ی صد نفری یقیناً یکی دو مجسمه‌ی تیپ مدرن دارد. میانگین عمرشان حوالی هشتاد است و فقط از ژاپن عقب‌تر هستند. در باب حقوق زنان گویا جزو پیشرفته‌ترین ملت‌ها هستند و اولین نخست‌وزیر (یا رئیس‌جمهور بود؟) زن دنیا را داشتند. عاشق بیورک هستند که یحتمل صدایش را شنیدید. زمستان هم توریست دارند که می‌آیند سر راه اروپا یا آمریکا چند شب می‌مانند که شفق‌های قطبی را ببینند. در هر حال اگر یک زمانی هوس ایسلند آمدن کردید تابستان بیایید. الان که بهار است هنوز جزیره سبز نشده و سرد است.
بقیه راه جز چند آبشار خبر خاصی نبود. بیشتر راه پادکست‌های جامانده تو تلفنم را گوش کردم. الان ریکیاویک هستم، در حقیقت کمی آن‌طرف‌تر یک جایی به اسم کِفلاویک. در این یک هفته دو هزار و دویست کیلومتر رانندگی کردم. این حدوداً مسیری است که گشتم.
فردا صبح از ایسلند می‌روم.


دریانوردی کردم. هنوز همان‌جای دیروزی هستم و صبح رفتم یک بندری به اسم هوساویک کمی شمال‌تر که گمانم شمالی‌ترین نقطه‌ی کره‌ی زمین بشود که رفتم یا خواهم رفت، با مدار قطب شمال گمانم سی چهل کیلومتر فاصله دارد. هوساویک مرکز نهنگ‌بینی ایسلند است. یک بار آن طرف اطلس رفته بودم نهنگ‌بینی و نهنگی گیرم نیامده بود، به جایش دریازده شدم و جای همه خالی.

کشتی ما یک کشتی تیپ قدیمی بادبانی بود با دو دکل و هفت بادبان. موتور هم داشت. از روی اولین کشتی‌های بزرگی ساخته شده بود که دانمارکی‌ها اجازه داده بودند ایسلندی‌ها داشته باشند. دانمارکی‌ها قضیه تجارت ایسلند، به خصوص روغن کوسه‌ی بسیار پر سود را می‌خواستند دست خودشان داشته باشند. ناخدا با افتخار می‌گفت از این کشتی فقط دو تا هست. باقی خدمه‌ی کشتی یک نفر بود که همه کار می‌کرد طبعاً. اصولاً این کشتی‌ها که زمان خودشان خیلی محبوب بودند با سه نفر کارشان راه می‌افتاد. همه‌ی بادبان‌ها با طناب به بخش پشتی کشتی وصل بودند و سه نفری از آنجا همه‌چیز را کنترل می‌کردند. این کمک ناخدا که آدم پرحرفی هم بود می‌گفت دریا یعنی دریاهای شمال. کارائیب هم شد دریا جم می‌خوری ده تا کشتی جلوی دماغت هستند؟ مفصل هم از یک کاپیتان آلمانی حرف زد که استادشان بود و هر سال بهشان دریانوردی بین یخ‌های گرینلند را یاد می‌داد. با همین کشتی تا آنجا توریست هم می‌بردند و چهل ساعت راه بود. جلوی کشتی یک لایه‌ی آلمینیومی بود که باهاش نمی‌شد یخ شکست، ولی می‌شد هلشان داد آن ور.
اول بردندمان جزیره‌ی طوطی‌ها. طوطی دریایی (پافین) یک موجود مضحکی است که پنگوئن پیشش دوک ولینگتون است از لحاظ وقار. اکثر طوطی‌های دنیا در ایسلند زندگی می‌کنند و جزو سمبل‌های ملی‌شان هستند و همه‌جا عروسک و تی‌شرتش را می‌فروشند. جناب طوطی اصلاً در امر پرواز خبره نیست و به جایش شناگر ماهری است و پی غذا تا هفتاد متر زیر آب می‌رود. بال‌هایش کوچک هستند و دم ندارد که برای شنا عالی و برای پرواز مزخرفند. چون دم ندارد حین پرواز با پاهایش سکان می‌چرخاند. اصلاً باید پرواز کردنش را می‌دیدید. انگار بوئینگ هفتصد و چهل و هفت می‌خواهد بلند شود. یک پیست خلوتی پیدا می‌کرد و بعد با حرارت بال می‌زد و سعی می‌کرد بلند شود. شاید ده متر بعد بلند می‌شد و یا مثل چندتایی که دیدم حفظ ظاهر می‌کرد و شیرجه می‌زد توی آب که من از اول اصلاً می‌خواستم برم زیر آب.
این حضرات نه ماه در دنیا می‌گردند و بعد سه ماه برمی‌گردند محل تولدشان برای جفت‌گیری و جوجه‌داری. هر طوطی یک جفت ثابت دارد و هر بار می‌گردد پیدایش می‌کند. لانه‌هایشان را در دیواره‌ی خاکی جزیره‌ها می‌سازند و یک شکل مارپیچی هم دارد و جوجه را می‌گدارند ته مارپیچ که از باد و باران در امان باشد. یک نوک خوش‌رنگی دارند که مخصوص زمان جفت‌گیری است و بعد رنگش می‌رود یا می‌افتد یا بالاخره یُخ می‌شود. در یک شیرجه تا ده ماهی (یا همین حدود) با منقارشان می‌توانند بگیرند.
شکار طوطی‌ها الان ممنوع است. مگر در یک دوره‌ی کوتاه و فقط طوطی‌های نر که در منقارشان ماهی ندارند. برای همین زنده باید بگیریدشان و بعد بررسی‌های لازم را به عمل بیاورید. تا همین سده‌ی قبل کلیسای کاتولیک طوطی دریایی را جزو ماهی‌ها حساب می‌کرده و کشیش‌ها مجاز بودند جمعه‌ها که نباید گوشت خورد، این حضرات را میل کنند. لابد یکی به پاپ اطلاعات غلطی داده بوده. جزیره‌ی طوطی‌ها که شاید مساحتش سیصد متر می‌شد ملک خصوصی بود. یک چیزی شبیه استوانه بود و دور تا دورش یک پرتگاه خاکی و نمی‌دانم بدون نردبان چطور می‌شد داخل جزیره رفت. کمک ناخدا می‌گفت صاحبش تا همین چند سال پیش که رفت آن دنیا، هر سال تابستان با اصرار ده عدد گوسفند می‌آورد و با هزار زحمت می‌فرستاده آن بالا که بچرند. بعد که ازش می‌پرسیدند چرا این کار با مشقت را انجام می‌دهی، جواب معمول ایسلندی می‌داده: چون همیشه همین کار را کردیم. ورثه‌اش اصراری به حفظ رسوم ندارند و حدس می‌زنم هم گوسفند‌ها و هم طوطی‌ها از این مسأله راضی باشند.
بعد از طوطی‌ها شش هفت تایی دلفین دیدیم که بازیگوشی‌شان گرفته بود و از این طرف کشتی می‌رفتند آن طرف بیرون می‌پریدند و معلوم نبود به ما بیشتر خوش می‌گذرد یا آن‌ها. ده دقیقه‌ای در معیت‌شان بودیم. بعد از این موجودات با نمک به سه نهنگ گوژپشت رسیدیم. این نهنگ‌ها چند دقیقه‌ای روی آب پف و پوف (با آن فواره‌ی روی سرشان) می‌کنند و بعد چهار دقیقه می‌روند زیر آب. اگر بخواهند عمیق بروند یک طور شیرجه‌ای می‌زنند و دم‌شان از آب می‌زند بیرون. هر نهنگ طرح دم منحصر به فردی دارد، مثل اثر انگشت و از روی همین می‌فهمند فلان نهنگ الان کجاست. هر وقت نهنگی پیدا می‌شد کشتی را می‌بردند به سمتش، مثلاً تا ده متریش. دو سه تا شیرجه از هر کدام از نهنگ‌ها را تماشا کردیم.
تا اینجا بادبان‌ها بسته بود. بعد گفتند باد خوب است و موتور را خاموش می‌کنیم و بادبان‌ها را بیافرازید. من قبلش شک داشتم اگر سه نفر لازم دارند خب این‌ها که دوتایند. بعد معلوم شد در مقابل این همه سؤالی که ازشان پرسیده بودم باید جاشویی کنم. یک مقدار مناسبی بادبان کشیدم بالا و این را ببند آن‌جا و آن گره را شل کن و نه آن طور نه و غیره. خوش گذشت. طبق قانون طلایی دریانوردان که تا بادبان‌ها را باز کنید باد می‌خوابد، باد خوابید و مجبور شدیم صبر کنیم تا دوباره باد بگیرد. این کشتی‌ها طوری هستند که بهترین باد برایشان باد مایل است. برای همین بادبان‌ها به جای اینکه عمود باشند اریب به کشتی قرار می‌گیرند. این هم جزو اطلاعاتی بود که یقین دارم یک روز لازمتان می‌شود.
بعد بهمان شکلات داغ دادند. انگار برای خدمه کشتی‌های ایسلند مشروب ممنوع است. یک سوراخ قانونی هست برای کشتی‌های بادبانی و با اجازه‌ی کاپیتان. خلاصه شخص کاپیتان موسفید در شکلات‌های داغ‌مان یک شات رام ریخت و ترکیب مطلوبی شد و توصیه می‌شود. یاد فیلم دزدان کارئیب افتاده بودم که کشتی‌شان وسط جنگ گلوله‌ی توپ خورده بود و ناخدای کشتی اولین سؤالش این بود که مخزن رام سالم است یا نه. در نهایت با سلام و صلوات بعد از پنج ساعت شناور بود برگشتیم. روح آن مرحوم شاد که گفته بود همیشه یک پایت روی زمین باشد.
همان اطراف دو تا آبشار بود که کتاب راهنما عجیب تعریف کرده بود. مثل بقیه‌ی آبشارهای عظیم بودند. من اصولاً یک تئوری دارم در باب آبشارها و کلیساهای دنیا که یکی دو تا از عظیم‌ترین‌شان را که دیدید انگار بقیه را هم دیدید. برای رسیدن به آبشارها یک ساعتی در برف پیاده‌روی کردم و گمانم آفتاب‌زده شدم چون از آن موقع سرم گیج می‌رود.


یک خوردنی کشف کردم که کریستف کلمب باید برود جلو بوق بزند. اسمش اسکیر است، یک چیزی است که نه ماست است و نه پنیر و در عین حال هر دوشان است. هیچ ایده‌ای ندارم باید مزه‌ و بافتش را چطور توضیح بدهم ولی شما باور بفرمایید خوشمزه است. رویش کشمش و هر چه دلتان خواست هم می‌توانید بریزید و به عنوان یک صبحانه‌ی کم‌چرب مصرف کنید. بین خود ایسلندی‌ها بسیار محبوب است. یک موقعی در اسکاندیناوی هم رواج داشته ولی لابد مسؤول مربوطه‌اش فوت شده و این مائده کلاً یادشان رفته.

حرف خوردنی شد یاد پولیور‌های بافتنی ایسلندی‌ها یا لوپاپیسا افتادم. اینجا پولیور بافتن ورزش ملی است. یک سری طرح‌های مشابه‌ای هم دارند و من تن پیر و جوان و مرد و زن دیدم. طرح زن‌ها کمی پر نقش و نگارتر از مردهاست. سردم بود یکی خریدم و حسابی دوستش دارم. طبق قانون پولیورهای بافتنی، یک جاهایش تنگ بود (مثل یقه‌اش) که بعد از چند روز مشکلش حل شده. گران هم بود. اصلاً در ایسلند همه‌چیز گران است. غذا، لباس، ورودی جاها، تورها. بنزین لیتری دویست و پنجاه کرون ایسلند است که می‌شود دو دلار. این غولی بیابانی که می‌‌رانم هم در باب بنزین هیچ مضایقه‌ای نمی‌کند. تنها چیزی که به نسبت ارزان است هتل و مهمان‌سرا است که گمانم چون هنوز فصل توریستی نیست ارزان حساب می‌کنند.
من مرز شمال و جنوب ایسلند را پیدا کردم. دقیقاً یک دماغه‌ای است که اسمش را نمی‌دانم ولی اگر بخواهید می‌توانم روی نقشه نشانش بدهم. برای خودم خوش خوشان زیر آفتاب خوش خیال صبح از خلیج‌های شرقی زیگزاگ بالا می‌رفتم و از شیب‌های ملایم کوه‌ها کمال لذت را می‌بردم. چون بیکار هستم به جای اینکه یک لینک بدهم به عکس این کوه‌ها مجبورم برایتان توصیف‌شان کنم. فرض بفرمایید یک سری سنگ و صخره آتشفشانی بسیار بی‌قاعده در ابعاد یک کوه داریم، بعد از بالا ملایم شن می‌ریزم روی این‌ها تا وقتی شن‌ها با یک شیب مهربانی به اقیانوس برسند و فقط نوک سنگ‌های آتشفشانی بیرون بماند. بعد در کوه‌پایه یک جاده بکشید و خرامان تویش رانندگی کنید. این می‌شود منظره امروز صبح.
در همین شیب‌های مهربان بودم و این دماغه‌ی معلون را که پیچیدم رفتم در یک دنیای دیگر که خورشیدی نبود و ابری بود و برف بود همه‌جا تا کنار جاده و چند دقیقه بعد هم کولاک شد. وضعیت بغرنج و ابلهانه‌ای بود و هست. شمال ایسلند هنوز حسابی برف دارد و بر خلاف جنوب برف محدود به نوک کوه‌ها نیست. بزرگ‌ترین شهر شرق ایسلند هزار و دویست نفر آدم دارد و اسم پیچیده‌ای هم طبعاً دارد. اصلاً این شهرها عالی هستند. یک سری خانه‌های فلزی با شیروانی‌های رنگارنگ هستند و یک سری ماشین هم کنارشان پارک شده و دریغ از آدم‌هایی که بین این خانه‌ها در رفت و آمد باشند. صبح کسی نیست، ظهر نیست، شب نیست. آدم خوابش می‌گیرد.
از یک منطقه‌ای گذشتم که بهش می‌گویند صحرای سرد. وجه اشتراکش با کویر لوت این است که حیات درش وجود ندارد، حتی خار و این چیزها. بقیه‌ی مسایلش دقیقاً برعکسش است. رادیو هم به آنجا نمی‌رسد و دو ساعت در سکوت محض ازش گذشتم. حتی یک ماشین دیگر هم ندیدم. اواخر برای خودم آواز می‌خواندم حوصله‌ام سر نرود. بعد از صحرا یک معدن گوگرد پیدا کردم که گاز گوگرد از زمین بیرون می‌زد. فکر کنید دویست تا تخم مرغ گندیده را در یک اتاق بشکنند و شما را بیاندازند آن تو و این می‌شود می‌شود شدت بوی گوگردی که آنجا بود. نفس آدم برمی‌گشت. گاز هم انگار لوله ترکیده بود با فشار تمام از زمین می‌زد آسمان. عصر به یکی گفتم خیلی بوی مزخرفی بود، بهش برخورد گفت آن چیزی که شما را یاد تخم مرغ گندیده می‌اندازد برای ما یادآور آب‌های معدنی گرم است. یک سری دریاچه آب گرم هم دارند که البته بوی گوگردش خیلی خفیف‌تر است. شب رفتم یکی‌شان و بیست دقیقه بیشتر دوام نیاوردم شنا کنم. اصلاً نمی‌شود به این بو عادت کرد.
یک جایی رفتم به اسم دیموبورگیر. یک جور جنگل سنگ‌های آتشفشانی است. یک جایی بوده که گدازه‌ها باعث شدند آب‌های زیرزمینی جوش بیایند و بزنند بالا و این طوری با گدازه‌ها یک سری سنگ‌ها و صخره‌های چهار پنج متری درست کردند، حالا شاید هم این طور نبوده. به هر حال الان آمدند تویش راه برای آدم کشیدند که برای خودش بگردد و فکر کند هر سنگ شبیه چیست. افسانه دارند که این‌جا محل زندگی سیزده پسر یول است. این یول‌ها قدیم هیولاهایی بودند که بچه‌ها را می‌خوردند. خیلی سال است اصلاح شدند و با بابا نوئل ترکیب شدند الان و قرمز می‌پوشند و فقط سر به سر مردم می‌گذارند و برای بچه‌ها در کریسمس کادو می‌آورند. کنار این جنگل بی‌قاعده یک کوه مخروطی به ارتفاع چهارصد متر هم بود به اسم هیورفیال که ازش بالا رفتم. یک مخروط خاکستر بود از یک فوران در دو هزار و پانصد سال قبل. وسطش مثل باقی آتشفشان‌ها خالی بود. دهانه را یک ساعتی طول کشید دور بزنم و از آن بالا تعداد زیادی کوه معلوم بود که از پایین هم معلوم بودند.
جایی که قرار است امشب و فردا شب بمانم یک مزرعه است که صاحبش به این نتیجه رسیده از توریست بیشتر از گوسفند پول در می‌آید و برداشته چند کلبه ساخته ته مزرعه و به امثال بنده اجاره می‌دهد. دور و اطراف هم هیچ چیز جز چند کلبه‌ی دیگر و یک تعداد گوسفند مشغول چریدن نیست. من دیگر یقین دارم در پیدا کردن این جور جاهای شوت مستعد هستم.


امروز به نشت و برخاست با یخ‌ها گذشت، یخ‌رود، یخ‌چال، یخ‌کوه (همان کوه یخ که شاعر به جفنگ آمده). صبح علی الطلوع رفتم پنج دقیقه‌ای هتل برهوتی‌ام و آنجا ایوار که یک عدد راهنما بود یک جفت پوتین داد و کلنگ و یک چیزی که من اسمش را گذاشتم صندل میخ‌دار. این طور که پوتین را می‌کنید توی صندل میخ‌دار و بندش را می‌بندید و بعد از یخ بالا می‌روید. هزار بار در فیلم و این چیزها دیدیدش. کمربند کوه‌نوردی هم بهمان بستند. سه عدد اهل چک هم بودند و دو نفر که به عنوان ملیت گفتند شیکاگویی. گفت تا به حال ایرانی نداشته‌اند. ما کنار یک یخچال بودیم. یخچال (یا یخ‌رود که به نظر من اسم دقیق‌تری است) طبق اطلاعات واصله از ایوار نتیجه بارش برف است. نه بابا.

در کوه‌های بلند که بارش برف در زمستان بیشتر از آب شدن برف در تابستان است، به تدریج برف جدید روی برف‌های قدیمی سوار می‌شود. در طول زمان برف‌های آن زیر له می‌شوند و تحت فشار به یخ تبدیل می‌شوند و باز هم تحت فشار یک حالت یخ روان به خود می‌گیرند. آن وقت راه می‌افتند از کوه پایین می‌آیند و عموماً یک دره‌ای پیدا می‌کنند و به شکل یک رود یخی راه باز می‌کنند. البته در این رود هیچ چیزی حرکت نمی‌کند. یعنی جناب یخچال به نظر یک موجود بزرگ یخی است که جم نمی‌خورد، ولی در حقیقت با سرعت کمی دارد سرازیر می‌شود. اینی که ما رویش بودیم با سرعت صد متر در سال پیش‌روی می‌کرد. البته یخچال‌های ایسلند در حال پس‌روی هستند. بعضی‌هایشان با سرعت هزار متر در سال. به خاطر گرمایش زمین آن نوک یخچال‌ها دارد آب می‌شود و یک دریاچه‌ای در نوک هر کدام ایجاد شده که سال به سال بزرگتر می‌شود. ایوار گفت البته هزار و خرده‌ای سال قبل که وایکینگ‌ها به ایسلند رسیدند یخچال‌ها بسیار بسیار کوچکتر بودند. بعد زمین سرد شده و این‌ها پر رو شدند. خلاصه از دید ایوار، سرمایش و گرمایش زمین مسأله مهمی نبود و ایسلندی‌ها همه‌جورش را دیده بودند.
چهار ساعت یخ‌نوردی کردیم. با این میخ‌های ته کفش و کلنگ کار مشکلی نبود. یعنی می‌شد دیوار صاف را هم باهاشان بالا رفت. یک‌جاهایی هم با قلاب‌هایی که به کمرمان بند بودند، خودمان را به طناب‌های میخ‌شده توی برف بستیم که اگر لیز خوردیم دست کم تا ته دنیا نیافتیم. این قضیه یخچال‌نوردی اکیداً توصیه می‌شود. به خاطرش لازم هم نیست تا ایسلند بیایید. هر جا کوه خیلی بلند هست یحتمل یخچال هم هست. البته شاید تا بغلشان مثل ایسلند جاده نباشد که بشود سیاحتی رفت. سطح یخچال شبیه یک اقیانوس مواج است که یخ زده. یعنی یک سری پستی بلندی عریض هستند که برای پیش رفتن هی ازشان می‌روی بالا، هی میایی پایین. بین‌شان هر از گاهی خاک و خاکستر هم هست که باد آورده. بعد خاک می‌شود عایق نور خورشید و یخ زیرش سالم می‌ماند و اطرافش آب می‌شوند و در نتیجه آن وسط یک کوه خاکی می‌ماند. هر از گاهی هم از دور دست‌ها صدای رعد می‌آید که از آسمان نیست و از منبع یخچال است که حین پیش‌روی هر از گاهی می‌شکند و صدای دلهره‌آوری صادر می‌کند.
یخ همان‌طور که در فریزتان موجود است بی‌رنگ نیست. بلکه آبی است ولی حجمش باید زیاد باشد و خالص باشد که رنگش دیده شود. این‌جا هر دو خصوصیت به خوبی پوشش داده شده بود و نگارنده باز باید از آبی‌های ایسلند حرف بزند و تعریف کند به قاعده یک کتاب. مخصوصاً جاهایی که شکافی بین یخ بود و چند متری پایین‌تر دیده می‌شد آبی بیشتر خودی نشان می‌داد. هر از گاهی یک جویبار آب هم پیدا می‌شد که به داخل یک چاه‌هایی در دل یخچال می‌ریختند و گم و گور می‌شدند. ایوار بیست سال بود روی یخچال می‌پلکید. اوایل محض تفریح و بعد هم به عنوان شغل. همه‌ی قله‌های یخ‌کله را هم فتح کرده بود. از یک تکه یخ بلند بالا بردمان که تصویر پانارومایی از یخچال داشت و بعد گفت اینجا بهترین نقطه‌ی دفتر کارم است. این آتشفشان اِییافیاتلایوکیتل که دو سال قبل شلوغ کرده بود را هم نشان‌مان داد (الان ده بار تلفظش را چک کردم و با تقریب خوبی صحیح باید باشد گمانم). آن موقع یکی از تفریحات ملت تماشای گوینده‌های اخبار بود که سعی می‌کردند به نحوی اسم آتشفشان را بگویند. وقت برگشتن از یخچال هیچ دلم نمی‌خواست برگردم. دفعه بعد که راهم به ایسلند بیافتد باید تور یک روزه بروم لابد.
به جای اینکه جلو پایم را نگاه کنم ایوار را در مورد زبان و ساگاها سؤال پیچ کردم. معلوم شد زبان مبارک ایسلندی بسیار سخت است. هم تلفظش و هم گرامرش و کمتر خارجی موفق می‌شود درست حرفش بزند. بعد هم درست است که نروژی قدیم است ولی خود نروژی (و سوئدی و دانمارکی که هم‌خانواده‌اش هستند) آنقدر عوض شده‌اند که نه آن‌ها می‌فهمند این‌ها چه می‌گویند و نه برعکس. البته این جماعت در مدرسه دانمارکی می‌خوانند که لابد یادگار قرن‌ها تحت تسلط دانمارک بودن‌‌شان است. گفت ساگاها را می‌شود اگر به خط اصلاح شده‌ی امروز بنویسندشان خواند، ولی پدرت درمی‌آید بفهمی‌شان. چون هم نحوه بیان عوض شده و در عین حال ساگاهایشان خیلی پیچیده هستند و مثلاً صد کاراکتر دارند که همه به هم مربوطند. گفت یکبار برداشته نسخه انگلیسی یکی‌شان را خوانده که بفهمد کی به کی است. همه‌ی این ساگاها در حقیقت تاریخ کشورشان است بین حدود سال هزار تا هزار و دویست و بعد از چند قرن سینه به سینه منتقل شدن بالاخره نوشته شده‌اند. داستان حماسه‌ها و قهرمانی‌های وایکینگ‌ها هستند. درست نقطه مقابل یک سری افسانه‌های ایرلندی که وایکینگ‌ها سمبل شر هستند. در مورد یکی‌ از ساگاهای ایسلند که گویا بهترین‌شان است به اسم «نیال سوخته» اعتقاد بر این است که اولین رمان دنیا است، چون داستانش زیادی بی‌نقص است و نمی‌تواند زائیده چیزی جز خیال باشد. العهده کلاً علی الراوی.
بعد از یخچال رفتم یک دریاچه‌ای به اسم یوکولسارلون در پنچاه کیلومتری که از همین دریاچه‌های پای یخچال بود. این یکی خیلی بزرگ بود و پر بود از کوه‌یخ. یک قایقی ما را برد وسط‌شان و ازشان سان دیدیم. قایق البته خودش پدیده‌ای بود. چون چهار چرخ یک متری هم زیرش داشت و خشکی و آب برایش فرق نمی‌کرد. من نمی‌دانم جز مبهوت کردن به چه دردی می‌خورد یک چیزی هم در آب برود هم در خشکی. در دریاچه شاید صد کوه یخ دیدیم در ابعاد و اشکال مختلف. هر وقت در یک فیلمی کوه یخ دیدید و قطب جنوب و این حرف‌ها یقین حاصل فرمایید همین‌ دریاچه است. هزار فیلم (از جمله یکی از جیمز باندهای اخیر) اسم بردند که آنجا فیلم‌برداری شده. من روی این مسأله تأکید می‌کنم چون یقین دارم یک روزی به دردتان می‌خورد.
دو عدد فک هم بود. فک‌ها به نظر من موجوداتی هستند با بغلیبیلیته بالا، یعنی آدم دلش می‌خواهد بغلشان کند بس که نرم به نظر می‌رسند. آن وسط آب یکی از کوه‌های یخ نصف شد که موجبات سکته چند عدد پیر پاتال حاضر در جمع را فراهم آورد. دختر راننده (یا ناخدا یا هر دو یا هر چه) وسط دریاچه ترمز کرد (یا لنگر انداخت یا هر چه) و یک عدد یخ آورد به میان حضار. گفت این تکه یخ هزار سالش است و همین الان از آب گرفتیمش. در ضمن چون تحت فشار یخ شده هیچ حباب هوایی ندارد و برای همین دیر آب می‌شود و عالی است برای توی ویسکی انداختن. یعنی حتی من اگر بی‌خیال بشوم مسایل مربوط به ویسکی من را بی‌خیال نمی‌شوند. بعد هم یخ را شکاند و به هر کداممان یک تکه داد سق بزنیم و مزه‌ی یخ واقعی را درک کنیم. مزه‌اش هیچ فرقی با یخ معمولی نداشت، بی‌خود شلوغش کرده بودند. در ضمن آخرش هم فک گیرم نیامد.
در راه رسیدن به این‌جایی که هستم کوه زیاد دیدم. کوه‌های این جزیره اکثراً ربطی به آتشفشان‌ها دارند و در نتیجه شکل‌های عجیب و غریبی دارند و نسبت‌شان به کوه‌های معمولی مثل نسبت موسیقی راک (و حتی جاز) به کلاسیک است. یک موجودات غریبی با هیبت‌های نخراشیده‌ای هستند که نپرس. آن وسط یکی بود حاضرم قسم بخورم شعبه اهرام ثلاثه مصر در ایسلند بود، دست کم از طرفی که من می‌دیدم. یک مقدار مناسبی از حاشیه ساحل از بین کوه‌ها و شن‌های سوخته که دیروز عرض شد زیگزاگی بالا آمدم و حتی از یک تونل رد شدم تا رسیدم به اینجا. یک جایی است که حتی ده نیست. اسمش برییدودالسرپپور است و دویست نفر سکنه دارد. ماهی سامون می‌گیرند یا پرورش می‌دهند یا بالاخره یک کاریش می‌کنند. من که سر شام خوردمش. یک جای پرتی است که واقعاً دارد برایم سؤال پیش می‌آید من این برهوت‌ها را از کجا پیدا می‌کنم. صاحب هتل کلید را بهم داد کلاً از هتل رفت. قبل از رفتن گفت صبح صبحانه را می‌گذارم و می‌روم. صبحانه را میل کن و کلید را بگذار روی پیشخوان و برو پی زندگیت. در را هم لازم نیست قفل کنی.


هنوز زنده‌ام. این خبر مهمی دست کم برای خودم است چون آدم از فردایش خبر ندارد، به خصوص اگر از بلاهت‌هایی که نگارنده مرتکب می‌شود دوری نکند. حالا به بلاهت کمی پایین‌تر می‌رسیم. من در حال طواف جزیره هستم و چون یکی در مرکز اطلاعات ریکیاویک گفت پادساعت‌گرد برو، الان جنوب هستم (ریکیاویک در غرب ایسلند تشریف دارد). در راه دو آبشار دیدم که خب آب از بالا می‌ریخت پایین. هر وقت آبشاری دیدم که کار دیگری می‌کرد برایتان تعریف می‌کنم. آنقدر اسب دیدم که سهمیه اسب‌بینی سالیانه‌ام پر شد. اسب‌هایشان یال افشان دارند و این‌ها هم کلی کارت پستال ازشان دارند که اسب است و یالش و یک حالت خماری به دوربین نگاه کرده و الخ. البته در نهایت موجودات خوشگلی هستند.

ونسان اعتقاد داشت این اسب‌ها محض تفنن نگه‌داری می‌شوند. ونسان یکی بود که از سر راه پیدا کردم، یعنی یکی از این اتواستاپی‌ها بود که می‌ایستند کنار جاده یکی ببردشان شهر بعدی. حوصله‌ام سر می‌رود محض گپ هم که شده سوارشان می‌کنم. اسکاتلند یک زوج بلژیکی به تورم خوردند. ونسان هم فرانسوی بود. خیلی از لسان فرانسه خوشم می‌آید همه‌جا گیرش می‌افتم. اسکاتلند یک آمریکایی هم پیدا کرده بودم. معضل مشترکی که تمام این جماعت دارند این است که بلا استثنا بو می‌دهند. آدم خفه می‌شود. اگر لازم بدانید برگردیم به قضیه اسب‌ها، گمانم حق با ونسان بود. اسب را که نمی‌خورند، شیر و این چیزها هم زیاد ندارد گمانم. تازه من تمام این چند روز فکر می‌کردم این ملت در گوشه‌های پرت این کشور پرت چه می‌کنند حوصله‌شان سر نرود، خب حالا معلوم شد اسب نگه می‌دارند.
گردن همانی که گفت برو پادساعت‌گرد بگرد بشکند. نه به خاطر مخالفت با جریان طبیعی ساعت، به خاطر اینکه یک عکسی به من نشان داد (شبیه این) برو اینجا را ببین. سنگ‌های بازالت بعضی وقت‌ها بنا بر دلایلی که دست‌کم برای من مهم نیست شکل‌های هندسی می‌گیرند. یعنی می‌شوند یک منشور‌های پنج ضلعی و کیپ کنار هم قرار می‌گیرند. یک جوری که انگار ساخته دست بنی بشر است ولی نیست. عکسی که بهم نشان داد عالی بود و گفت برو اینجا و ببین. رفتم و رسیدم کنار دریا در محل اعلام شده. یک تابلو هم نوشته بود راه برای دیدن بازالت‌ها بسیار خطرناک است و مواظب باشید. یک صد قدم رفتم و یک غاری از بازالت‌ها دیدم و فکر کردم این که آن عکس نیست و تازه این راه کجایش خطرناک است.
این‌جا قسمت بلاهت قضیه شروع می‌شود. دیدم یک رد پایی در امتداد ساحل می‌رود. رفتم. رد پا از یک حفره‌ای که باید چهار دست و پا می‌گذشتی رد شد و رد شدم. بعد رسید به یک سری صخره. گفتم همین قسمت خطرناکش است و رفتم که رفتم. رد پا طبعاً گم شد ولی من در طمع بازالت یک ساعت صخره‌نوردی کردم. یک جاهایی صخره‌ها از آب دریا خیس می‌شدند و می‌رفتم از کوه بالا، یک جاهایی نمی‌شد، منتظر می‌شدم موج عقب بنشیند و روی خط ساحل می‌دویدم و هزار بار هم اشتباه محاسباتی کردم و خیس شدم. خلاصه پدرم درآمد. یعنی باز نمی‌دانم از کجا جرأت پیدا کردم. بعد از یک ساعت دیدم خبری نیست و بالاتر رفتم و رسیدم به لانه‌های مرغ‌های دریایی و تخم‌هایشان. هیچ بازالتی دیده نمی‌شد و به این نتیجه رسیدم که گور پدر بازالت و برگشتم. وقت برگشت خسته شده بودم و تمرکز لازم نبود و چند بار حسابی کله پا شدم. بدترین‌شان این بود که سنگ زیر پایم خالی شد و آنی که دست انداختم نگهم دارد هم کنده شد و همه با هم ده متری لیز خوردیم. سنگ بالایی که عرضش نیم متری می‌شد را حین سقوط نمی‌دانم چرا عین بالشت بغل کرده بود یک موقع در نرود زمین بخورد لابد زخم بشود. در نتیجه مقدار متنابهی خراش و غیره دارم و در ضمن به دوربینم ایمان آوردم، چون این همه به در و دیوار خورد و چیزیش نشد. له و لورده برگشتم و تازه در دیوار پشتی همان غار بازالت‌ها را پیدا کردم. یعنی به مقیاس عکس دقت نکرده بودم و انتظار یک دیوار عظیم بازالتی داشتم. ابله که شاخ و دم ندارد. البته زیاد دست خالی هم برنگشتم. آن پشت سه تا صخره سی چهل متری در آب هستند که طی راه دیدم‌شان. برایشان افسانه هم دارند. می‌گویند دو غول شب یک کشتی سه بادبانه را در دریا دزدیده بودند و می‌کشیدندش به سمت ساحل. نمی‌رسند قبل از طلوع به خشکی و خورشید هر دو غول و کشتی را به سنگ تبدیل می‌کند.
این‌ها هم مثل باقی ملت اسکاندیناوی ساگا (افسانه) دارند. ساگاهایشان بیشتر در مورد اولین وایکینگ‌هایی است که آمدند ایسلند و ساکن هستند. کلی کتاب در موردشان هم دارند. زبان‌شان هم زیاد تغییر نکرده و همان‌طور که ما هنوز شاهنامه را بدون تغییر می‌خوانیم و یحتمل می‌فهمیم، این‌ها هم ساگاها را به همان زبان چند صد سال پیش می‌خوانند. حالا که حرف کتاب شد عرض شود ملت کتاب‌خوانی هستند. بالاترین سرانه‌ی کتاب را در دنیا دارند، یعنی نسبت کتاب به جمعیت. در همان چرخ مختصری که در ریکیاویک زدم سه کتاب فروشی جدی و بزرگ دیدم. کتاب راهنما نوشته به خاطر جبران دورافتادگی جغرافیایی این همه از ملت‌های دیگر می‌خوانند و در ضمن نوشته از هر ده ایسلندی یکی در طول زندگیش یک کتاب می‌نویسد و چاپ می‌کند. این هتلی که الان درست وسط بر بیابان هستم در کشویش غیر از انجیل، دو جلد کتاب از یک نویسنده نروژی به اسم هنریک ایبسن دارد.
بعد از بازالت‌ها که در شهری به اسم ویک بود راه افتادم سمت جایی که الان هستم. بین ویک و شهری به اسم هوفن دویست و هفتاد کیلومتر راه است و این وسط فقط و فقط یک ده وجود دارد. اسم این ده عالی است: کِرکیوبَیارکلاوستور که گویا یعنی صومعه‌ی مزرعه‌ی کلیسا، که نمی‌فهمم بالاخره یعنی چه. راه هم غریب است. آن ساحلی که بالا نوشتم و صحرایی که بعد از ویک بود از خاک سیاه پوشیده شده‌اند. یک جور خاکی است که نتیجه‌ی فرسایش گدازه‌ها است. ساحل سیاه که چیز عجیبی است، این صحرایش عجیب‌تر بود. گمانم حدود چهل کیلومتر جاده مستقیم و بدون کوچکترین پیچی از بین یک صحرای سیاه سیاه گذشت. جلویم هم کوه‌های برفی بود. نیم ساعت بعد رسیدم به هتل که یکه و یالغوز وسط بیابان است، جنب یخ‌کله‌ی واتنایوکل (همان سومین یخ‌کله‌ی دنیا). تا همین بغل هم یکی از یخ‌رود‌هایش پیش‌روی کرده که فردا قرار است با راهنما و غیره بروم چهار ساعت رویش (یا تویش؟) یخ‌نوردی.


آمده‌ام شمال. خیلی شمال، شمالی‌ترین پایتخت کل دنیا که تازه یاد گرفتم اسمش را چطور باید بخوانم. ایسلند هستم و رِیکیاویک اسم پایتختش است. ایسلند گمانم آخرین ایستگاه این سفر پر طول و دراز باشد، مگر اینکه عکسش ثابت بشود. اینجا آمدنم چندان طبق برنامه نبود، نه که من اصلاً برنامه‌ای داشتم و دارم این‌ بار. استانبول داشتم نقشه‌ی کشورهای جزو شنگن را نگاه می‌کردم و دیدم آن بالا یک لکه‌ی سبز هم هست که ایسلند بود. فکر کردم خب چه ایرادی دارد، بروم و آمدم. یک هفته‌ای اینجا هستم که دو روزش گذشته است.
اصولاً جای خلوتی است. یک هوا از ایرلند بزرگتر است، یعنی باز همان اندازه‌ی استان سمنان. جمعیتش ولی سیصد هزار نفر است که یک سومش در همین ریکیاویک زندگی می‌کنند. از پایتخت که بیرون می‌روید آدم اصلاً کم‌یاب می‌شود. خود شهر هم ساکت است. صبح ساکت است، ظهر ساکت است، فقط شب می‌آیند در بارهای کنار پنجره اتاق من سر و صدا می‌کنند من نخوابم. خلوتی البته گمانم تقصیر باد است. من در ایرلند و اسکاتلند زیاد حرف باد زدم ولی گمانم باید برگردم عقب تمام‌شان را با نسیم لطیف سحرگاهی جایگزین کنم. اینجا بادش خانمان‌برانداز است، بد وضعی است. طوری که من توریست یک‌دنده را از دیدن بعضی چیزها منصرف می‌کند که حالا فلان‌جا را هم ندیدم به جایی برنمی‌خورد، می‌روم می‌نویسم دیدم. شهر جای ساکت و کوتاهی است. برج و این حرف‌ها ندارند. فقط یک کلیسای مدرنی دارند که بلند است و از بالایش شهر را می‌شود دید. پارلمان‌شان اندازه شهرداری دارقورآباد هم نبود. کلاً شصت نفر نماینده دارند (تازه باز حزب چپ و راست دارند) و نگهبانی پارلمان از نگهبانی موزه‌های فسقلی هم ساده‌تر بود.

خانه‌ها و ساختمان‌ها کمی پراکنده‌اند و کوتاه. از دور شبیه ابرشهر نیست. یک طور خلوتی است. انگار یک دهکده که طبیعت بهش خیلی سخت گرفته است. در سنگ‌دل بودن طبیعت ایسلند شکی نیست. به نظر من نامساعدترین جای کره زمین برای زندگی است. هیچ‌چیز ندارد. به زور ده درصد خاک کل جزیره قابل کشت است. هر چه درخت دیدم (که ده تا نشدند در این چند روز) کاشته‌ی آدم‌ها بودند. سومین یخ‌کله‌ی دنیا را دارند (اولی قطب جنوب است و دومی گرینلند)، آتشفشان‌های فعال دارند (آخرین فعالیت یکی دو سال قبل یک هفته تمام پروازهای شمال اروپا را لغو کرد)، زلزله دارند، زمستان‌های بلند دارند، شب‌های بلند دارند. بد اوضاعی است. به نظر من به هر ایسلندی باید یک کاپ پررویی اهدا کرد. آخر اینجا هم شد جا برای زندگی؟ سرد هم هست بی‌انصاف. امروز یک درجه زیر صفر شد. رفتم کلاه و دستکش خریدم. اصلاً من از سرما رهایی ندارم. حتی کانادا هم الان گرم شده من بلند شدم آمدم قطب، از سرما هم متنفرم. خب دیوانه‌ام دیگر. این خیلی شمال بودن (نوک شمالی جزیره می‌رسد به مدار قطب شمال) نتیجه‌اش روزهای بلند تابستان و شب‌های بلند زمستان است. امروز غروب حوالی ده و نیم شب است و طلوع حوالی چهار صبح بود. الان که یازده و نیم شب است هوا حسابی روشن است. نور را می‌شود تحمل کرد، من نگران شب یلدای این‌ها هستم.
ایسلندی‌ها خیلی مثل اسکاندیناویایی‌ها نیستند، یعنی آن قدر بلند و خوش‌جمال و غیره. از لحاظ ژنتیکی سلتی (ایرلندی و اسکاتلندی) و اسکاندیناویایی‌اند. موهایشان اکثراً طلایی نیست، یک چیزی بین سفید و طلایی است، طلایی رنگ‌پریده مثلاً. ولی چشم‌ها آبی آبی. یعنی چشم‌هایی دیدم که ماتم برد. یک پسری بود نمی‌دانم چه می‌فروخت اصلاً جا خوردم مگر چشم هم این رنگ می‌شود؟ اصلاً این کجای طیف آبی است؟ نه خونگرم هستند، نه خونسرد. به دیدن توریست دارند عادت می‌کنند. یعنی چند سالی است حسابی توریست می‌آید سراغ‌شان و تابستان معبد ماجراجوهاست. گویا برای ماه عسل هم زیاد اینجا می‌آیند و گمانم بین زوج‌هایی که اینجا می‌آیند یا آن‌ها که می‌روند مالدیو باید تفاوت بسیار بسیار بزرگی باشد.
زبان‌شان نروژی قدیم است. یک توفیق اجباری تاریخی است در حقیقت. تاریخ این‌ها واقعاً خلاصه است. اول قرن هفت ایرلندی‌ها آمدند و پشت سرشان وایکینگ‌ها. یک سری از وایکینگ‌ها اینجا ماندند و بقیه‌شان رفتند آمریکا را کشف کردند (آمریکا بالاخره چند بار کشف شده؟) بعد حوالی قرن سیزده می‌روند تحت پادشاهی نروژ و وقتی نروژ مال دانمارک می‌شود این‌ها هم جزوشان می‌شوند. می‌مانند تا در جنگ جهانی دوم وقتی دانمارک تحت اشغال بود از فرصت استفاده فرموده اعلام استقلال می‌کنند. همین. این وسط مقدار بسیار بسیار زیادی یخبندان و برف و آتشفشان و قحطی داشتند و چندین بار نصف جمعیت‌شان را به این یا آن بدبختی از دست داده‌اند. یک مقدار مناسبی هم برای استقلال به وقتش تلاش کردند. پروتستان هستند ولی در عین حال کتاب راهنما نوشته پنجاه و سه درصدشان نمی‌توانستند ادعا کنند پری‌ها وجود خارجی ندارند و حتی پنج درصد جمعیت می‌گوید در زندگی پری دیده‌اند.
گویا خیلی وطن‌پرست هستند. پرچم‌شان را همه‌جا می‌بینی. می‌گویند آبی پرچم یعنی دریا، سفیدش یعنی برف و قرمزش یعنی گدازه‌های آتشفشان. زبان بسیار پیچیده‌شان را حسابی پاس می‌دارند و کامیپوتر و تلفن را هم ترجمه کردند. خط‌شان طبعاً همان لاتین است با یکی دو حرف بی‌ربط. این th انگلیسی هست که هر از گاهی صدای ð می‌دهد و هر از گاهی θ، خب این‌ها برای هر حالت حرف جدا دارند. اولی همان ð است ولی دومی را با یک چیز غریبی به شکل þ نشان می‌دهند که لاتین نیست و از خط رونی به جا مانده. هر چه هست چیز هشت الهفت بامزه‌ای است.
دیروز یک چشمه‌ی جوشان آب گرم رفتم به اسم تالاب آبی که حسابی مشهور است. چشمه که نه، دریاچه‌ی جوشان بود که سه چهار چشمه داشت که آب داغ به عرصه اضافه می‌کردند. آب دریاچه آبی بسیار کم‌رنگ و بیشتر نزدیک سفید داشت و رنگ غریبی بود. اصلاً آبی‌های این جزیره آبی دیگری هستند. چشمه‌های با خودشان جلبک‌های ذره‌بینی می‌آورند بالا که به محض اینکه از آب جوش به آب سرد (از دید آن‌ها سرد، از دید من حسابی گرم بود) می‌رسیدند می‌مردند و می‌شدند خاک سفید کف تالاب. بهش می‌گفتند سیلیکا ولی به نظر من شبیه آرد بود، به خصوص که من هنوز احساس می‌کنم لای موهایم دارم‌شان.
امروز یک مقدار رانندگی کردم. گفتند اینجا شوخی بردار نیست و شاسی بلند بگیر. رفتم ریزه‌ترین شاسی بلند (ژیان‌شان) را رزرو کردم. وقت تحویل گفتند نداریم و یک غول بیابانی بهم تحویل دادند. البته پیش غول‌های خود این‌ها فندق است بدبخت. این‌ها یک ماشین‌هایی دارند که بدنه شبیه همه‌ی شاسی بلند‌هایی است که دیدیم، ولی چرخ‌ها دو برابر چرخ معمولی و تپل. گمانم با این‌ها اورست می‌شود بالا رفت. جاده‌های معقول و همان طرفی می‌رانند که همه می‌رانند. البته نگارنده بعد از دو هزار کیلومتر رانندگی در آن طرف یک مقدار خارجکی شده و اولش یک مقدار گیج زد. جاده‌های بعضی وقت‌ها از دشت‌های گدازه می‌گذرند. گدازه‌های سرد شده از فوران‌های هزاران سال قبل. خودشان سیاه هستند و رویشان یک پوشش سبز رنگ پریده و منظره‌ی دشت به هیچ چیز جز فیلم‌های تخیلی شبیه نیست.
فواره‌های طبیعی‌ای دارند که هر چند دقیقه یکبار یک حوضی پر از آب ناغافل فواره می‌زند آسمان. آبی این حوض هم مثل باقی آبی‌های این کشور عالی بود. فواره آب داغ هم باید بیست متری می‌رفت بالا ولی گمانم امروز سرما خورده بود چون هفت هشت متر بیشتر نمی‌پرید. یک آبشاری هم مشاهده شد عظیم که گفتند با این هیبت زمستان یخ می‌زند. محل پارلمان قدیمی‌شان در یک دشت پرت را هم دیدم. اصلاً نمی‌فهمم چرا رفته بودند وسط بر و بیابان یک سری کلبه ساخته بودند و چند صد سال قبل یک زمان‌هایی جمع می‌شدند در کلبه‌های آن اطراف و شور می‌کردند. خب شهر مگر چه مرگش بوده. طی این چند صد کیلومتر امروز باد بیچاره کرد. یعنی این ماشین غول را هم می‌کشید آن یکی لاین، راه رفتن که یک مبارزه تن به تن بود.
فردا راه می‌افتم ایسلند را یک دور بزنم.


لندن به دید و بازدید دوستان قدیمی و آشناهای نادیده گذشت. به خصوص دیدن دوباره‌ی امین همین امروز و نازنین در روزهای اول خوش بود. بقیه روزها را خیلی فرهنگی مبتنی بر آگهی‌های در و دیوار گالری و تئاتر و غیره رفتم، یعنی خودم را خفه کردم. غیر از کارهای معمولی مثل بریتیش میوزیوم و تیت مدرن و امثالهم رسیدم یک بار هم موزه‌ی محبوبم، ویکتوریا و آلبرت بروم. حقیقتش از دست تاریخ و کوزه و غیره سریع حوصله‌‌ام سر می‌رود و موزه‌های کلاسیک را همیشه می‌روم، ولی به زور می‌روم. از آن طرف این ویکتوریا و آلبرت اصلاً انگار وقف زیبایی شده است. یعنی هیچ ابژه‌ای آنجا نیست که فقط محض تاریخش آنجا باشد. حتماً و یقیناً زیباست و خلاصه راضیم ازشان. یک تورهایی هم دارند یک ساعت یکبار که داوطلب‌ها اداره‌شان می‌کنند. قسمت من یک خانم ژاپنی بود که گمانم نمی‌دانم کجا استاد بود و هر از گاهی محض تفنن می‌آمد و توریست می‌گرداند. برای یک ساعت ما شش هفت اثر انتخاب کرده بود، از مجسمه‌ی سامسون و قالی اردبیل معروف آنجا و تخت چینی تا مجسمه‌ی شیوا و لباس دربار ویکتوریایی. پای هر کدام با حوصله و مفصل حرف زد و خلاصه تور به این جالبی قسمت نشده بود که شد و اکیداً توصیه می‌شود.
یک سری گالری موقف هم رفتم، از در و دیوار آگهی‌شان را می‌دیدم. یعنی هیچ شهری من این همه در دیوار نگاه نکردم. بین‌شان طرح‌ها داوینچی از آناتومی بدن قابل پیشنهاد است که در گالری ملکه است و به درد طراح‌ها و پزشک‌ها بیشتر می‌خورد. یک نمایشگاهی هم رفتم که حظ بردم. در کتابخانه‌ی لندن نمایشگاه موقتی هست به اسم «نوشتنِ بریتانیا» که اثر چشم‌اندازها و ادبیات بر هم را نوشته. اثر شهرهای دودگرفته و یا طبیعت وحشی شمال بر نویسندگان و شاعران بریتانیایی. مفصل نمونه کار گذاشتند از نویسنده‌های مختلف و توضیح داده‌اند این طور بوده و آن طور. دیگر عرض شود موزیکال شیکاگو رفتم و حوصله‌ام حسابی سر رفت تا تمام شد. در عوض یک نمایش عالی قسمت شد از یوجین اونیل، غول نمایشنامه‌نویسی آمریکایی به اسم «گذشت روز بلند به شب». بازیگر اصلی هم دیوید سوشِی بود، اگر به اسم نمی‌شناسیدش عرض شود همان بازیگر سریال هرکول پوارو بود. یک سری جاهای دیگر رفتم که آن قدری نبودند توصیه بشوند یا مثل شیکاگو نهی بشوند. بعد من بگویم کیفیت زندگی در این شهر فوق‌العاده است (و گرااان است) شما بفرمایید نه.
صبح از لندن می‌روم.

دم‌نوشت: به کل فراموشم شد بنویسم یک بعد از ظهری هم همراه جناب عارف‌ادیب رفتیم نمایشگاه چاپ‌های تیزابی پیکاسو. زیاد سر در نیاوردن من با زیاد سر در آوردن عارف از این قضایا کامل جبران شد و مستفیض شدیم.


گمانم این طور آدم می‌فهمد فرق کرده است، که نشسته باشد وسط لندنی که دوستش دارد، لندنی که هنوز بعد از دیدن این همه شهر کماکان محبوب‌ترین شهرش است، ولی باز هوس کوه‌های بلند و دشت‌های بی‌انتها کرده باشد.


از شمال برگشتم. سر راه یک قلعه زهوار در رفته‌ای پیدا کردم برای بازدید. قلعه مال قرون وسطا بود که ویران مانده بود تا اوایل قرن بیست که یک لردی خواب‌نما شده بود و آمده بود از جیب خودش قصر را بازسازی کرده بود. این جناب لرد یک رئیس خاندان هم بوده گمانم. آنجا بهم گفتند خاندان‌های اسکاتلندی (یا قبیله) دیگر معنا ندارند و بیشتر به کار شجره می‌آیند. مثلاً خاندانی که صاحب این قلعه بوده الان رئیس خاندان ندارد. ولی خاندان جزیره اسکای هنوز یک رئیس پولدار و ملاک دارد. بین‌شان هم هر از گاهی لرد و کنتی پیدا می‌شود، ولی به صورت کلی جزو اشراف محسوب نمی‌شدند. این رؤسا در قلمرو خودشان حکم شاه داشتند و کتاب قانون داشتند و سلسله مراتب‌شان شبیه قبایل سرخ‌پوستان آمریکا بوده. در ضمن به شکل بی‌ربطی یکی من را روشن کردم قضیه بدنامی دریاچه نِس چه بوده. می‌گویند یک هیولا دارد شبیه یک مار بزرگ. ازش یک سری عکس محو و مبهم هم موجود است طبعاً. گفتم یک موقع بی‌اطلاع نمانید.

در راه برگشتن کنار سه تا کوه توقف کردم کمی پیاده‌روی کنم. به آن سه تا کوه می‌گویند سه خواهران. آنجا یک چوپانِ توریست‌ها بود که گفت به جای اینکه اینجاها وقت تلف کنی برو فلان‌جا نگه دار و برو دره‌ی گمشده که بین دو تا از خواهر‌ها هست را پیدا کن. من حتی کاریش نداشتم که بخواهد دست به سرم کند. یک نقشه‌ی اساسی هم بهم داد، از این‌ها که پستی بلندی‌های زمین را با شکل‌های تو در تو نشان می‌دهند. رفتم. دره باید اسمش می‌بود دره‌ی مرگ چون دست کم من مردم تا ازش بالا رفتم. یک رودخانه‌ای هم همراه من بالا می‌آمد، یا شاید او پایین می‌رفت. بعد از کلی پرتگاه و صخره بالا رفتن و زخم شدن رسیدم به دره‌ی گمشده. جایی عجیبی بود. یک بیضی بود که دورتادورش کوه‌های بسیار بلندی (در حد برف آن بالاها) بودند و فقط ته بیضی که ورودی دره به صحن می‌شد کوه نداشت. می‌گویم صحن چون زمین میان این کوه‌ها تخت تخت بود. انگار یکی برداشته باشد با گریدر صافش کرده باشد. یک دست خرده سنگ پوشانده بودش. از این سر تا آن سر بیضی ده دقیقه‌ای راه بود. به تمام دردسر و جان بر کف گرفتنش می‌ارزید. رفتن و برگشتن سه ساعتی طول کشید.
بقیه راه کار خاصی نکردم. یک‌جا باز جی‌پی‌اس بردم جاده‌های روستایی و یک چند دقیقه‌ای با سرعت نیم مایل در ساعت پشت سر دو بزغاله که هول هم کرده بودند، گاماس گاماس رفتم. ابله‌ها عقل نمی‌کردند بکشند کنار. آخرش پیاده شدم و بغلشان کردم گذاشتم‌شان آن ور پرچین.
این سه روز حدود هزار کیلومتر رانندگی کردم.بهم یک ماشین هایبرید داده بودند که آخرش هم نفهمیدم کی خودش کار می‌کند کی باطری‌اش. این حدوداً مسیری است که رفتم و آمدم. الان باز ادینبوگ هستم، یا دقیق‌تر یک دهاتی به اسم راثو، نرسیده به ادینبورگ، دست راست. فردا هم از اسکاتلند می‌روم لندن یک هفته هیچ کار مهمی نکنم. بدرود ای سرزمین کاشفان دوچرخه و گلف و ویسکی.


جزیره اسکای (همان آسمان با یک e اضافه تهش) که سوژه امروز بود می‌شود یک جزیره‌ی تقریباً به خاک اصلی چسبیده در شمال غربی اسکاتلند. از سر تا تهش یک چیزی حدود یک ساعت رانندگی است. اسمش از نروژی می‌آید و یعنی جزیره‌ی مه. با یک پل به باقی اسکاتلند بند است و پلش هم از این تیپی بود که مطلوب نگارنده است. اصولاً پل باید ساده باشد و این طور نباشد که با هزار بند و سیم و کابل آویزان و معلق به نظر برسد. پل مذکور یک طاق ساده و بسیار بسیار کشیده بود و نگارنده از مشاهده‌اش کمال لذت را برد و حتی کماکان می‌برد.

جزیره کوه زیاد دارد. کوه هم نه کوه شوخی، کوه دارد به بلندای هزار متر و حاوی برف آن بالا بالاها. در نتیجه کوه‌نورد و صخره‌نورد مسافر به وفور پیدا می‌شد. ترکیب این کوه‌های بلند و دره‌ها و دریا و غیره مناظر مطلوبی ایجاد کرده بود و با توجه به اینکه نگارنده چند سالی است کوه درست و درمان ندیده یک مقدار جوگیر شد.
راه افتاده بودم بروم یک ویسکی‌سازی دیگر و راه باز مالرو شد. البته نگارنده وقتی می‌گوید مالرو منظورش یک جاده‌هایی است باریک به عرض یک ماشین منتهی آسفالت و گمانم این تعریف مالرو نباش،. چون مال گمانم یعنی گاو (دست کم در ترکی این طور است) و کسی برای گاو راه آسفالت نمی‌کند یا اقلاً نمی‌کرد، ولی چون کلمه‌ی بهتری در کشکول نگارنده موجود نیست بهشان می‌گوید مالرو. حالا این مالرو نوبری بود برای خودش. چون وسط جاده ناغافل نرده جلوی آدم سبز می‌شد که دروازه‌ای باز گذاشته بودند که ماشین ازش رد شود. بعدتر که مقدار مناسبی گوسفند دیدم روشن شد که این جاده در حقیقت دارد از مراتع ملت می‌گذرد و آن نرده‌ها مرز مراتع هستند. دهات وسط راه هم فضای روحانی داشتند، یعنی معلوم نبود چه خبر است. مثلاً روی تابلوی یک مغازه‌ای نوشته بود «مغازه». حالا چی می‌فروشد و مال اصغر است یا اکبر معلوم نبود. یا جلوتر روی یک ساختمانی فقط نوشته بود هتل. اسم و این چیزها لابد نیازی نبوده.
این ویسکی‌سازی که گمانم آخرین ویسکی‌سازی این سفر است اسمش تالیسکر بود. قبلاً ویسکی‌اش آن طرف اطلس بارها بررسی شده بود و دودی بودنش حسابی به مذاقم خوشایند بود و هست. این که آخر مگر قحطی جا بوده آمدند آخر دنیا کارخانه زدند را یادم رفت ته و تویش را دربیاورم. یک مقدار جمع و جورتر از باقی ویسکی‌سازی‌ها بود. روال کار همان بود که قبلاً نوشتم. یک مقدار قر و فر این‌ها بیشتر داشت. یعنی آن‌جا یک خم دادیم لوله‌ها را که بخار‌های سنگین بین تقطیر اول و دوم نروند در محلول و از این قرتی‌بازی‌ها. یک مقدار زیادی هم در مورد آب خالصی که دارند حرف زدند. اصلاً آب و املاحش خیلی برای این‌ها و بقیه خیلی مهم بود. حتی شکل مخازن تقطیر در هر ویسکی‌سازی هم مهم است. یک مقدار این جماعت دمغ بودند چون پنج شش هفته بود باران نباریده بود و مخازن آب‌شان که از کوه‌های اطراف پر می‌شوند، خالی شده بودند و مجبور بودند از فردا تولید را متوقف کنند. انگار مزرعه‌دارند و چشم به لطف ابرها ماندند.
این ویسکی‌سازی چیز منحصر به فردش یک مقدار خودمانی‌تر بودنش بود. در دفتر اصلی‌اش عکس کارکنان‌شان و کارهای جنبی‌شان بود. تقریباً همه‌ی کارکنان دام‌دار هم بودند و مدیر کارخانه نوشته بود همیشه تلاش کرده وقت کارهای سالیانه گله‌ها، ساعت کار کارخانه را با وقت‌های آزاد کارکنان تنظیم کند. عکس یکی دیگر از کارکنان که خرچنگ‌گیر قهاری بود هم زده بودند به دیوار. کلاً خوش بودند. گمانم قبلاً ننوشته بودم که خروجی تقطیر یک مایعی با درصد الکل بالا است و سه قسمت دارد. قسمت سر که هشتاد درصد الکل دارد و تند است که نمی‌خواهندش، قلب که هفتاد و پنج درصد الکل دارد می‌رود توی بشکه‌ها و دُم که شصت درصدی است و کمی چرب را هم باز نمی‌خواهند. البته این سر و دم برمی‌گردند به مخازن تقطیر که دوباره تقطیر شوند. حالا اینکه این مایعی روان کی سرش تمام می‌شود و قلبش می‌رسد یا کی قلب تمام شد و دم شروع شد را جاهای دیگر با دستگاه درمی‌آورند. این‌جا یک نفر مسؤول مهم داشت. نوشته بودند روی دیوار این کار صبر هم می‌خواهد و ما همه اینجا صبر را از شبانی یاد گرفتیم. همه‌ی این ویسکی‌سازی‌ها در فروشگاه‌شان علاوه بر ویسکی‌های معمولشان، یک نسخه ویژه‌ی کارخانه هم دارند که جاهای دیگر کمتر پیدا می‌شود. نسخه‌ی ویژه‌ی تالیسکر شد جواب سفارش هژیر که از آن ور اطلس درخواست داده بود. در انبارشان معلوم شد هر از گاهی خودشان بشکه‌هایی از سال‌های مختلف را مخلوط می‌کنند و می‌شود مثلاً تالیسکر پنجاه و هفت که دخلی به انقلاب ما ندارد. این که چی با چی مخلوط می‌شود را فقط خود متخصص این امر می‌داند و جزو اسرار است. من به این نتیجه رسیدم اگر بار دیگر به دنیا آمدم می‌روم شغل این متخصصان محترم را به عنوان یک حرفه‌ی آبرومند و سرشار از تلوتلوهای موجه انتخاب می‌کنم. ملت هم زندگی دارند، ما هم.
در این جزیره بالاخره گیلیک پیدا کردم. یعنی تابلوها بعضی وقت‌ها دو زبانه‌اند. ولی باز ملت بلد نیستند حرف بزنند، مگر بعضی آدم‌های مسن. حالا نمی‌دانم تابلوها بالاخره برای کی نوشته شدند. در نتیجه کاپ حفظ و پاسداری و حتی زاپاس‌داری زبان گیلیک به ایرلندی‌ها اعطا می‌شود. لازم به ذکر است که مرکز جزیره دهاتی بود به اسم پورتری که چیز خاصی نداشت.
حین جزیره‌نوردی دیدم نوشته از اینجا بروید پیرمرد اِستور را ببینید. یعنی از کوه بالا بروید که ببینید. دیدم ملت با ساز و کلاه رزم و کوه می‌روند بالا. یک بررسی کردم دیدم نه لباس گرم همراهم دارم، نه چوبدستی کوه‌نوردی، نه آبی چیزی، به جای کفش کوهنوردی هم کفش‌های کتانی با کف تخت و کم‌عاج دارم. یقین حاصل کردم که حتماً باید دنبال‌شان راه بیافتم بروم و رفتم چه رفتنی، عینهو بز. نیم ساعتی بالا پایین رفتم تا رسیدم پای استور. این استور یک سری صخره‌های عظیم و خیلی عظیم بودند که شکل و تیپ مشکوکی داشتند و پشت سرشان یک کوهی بود از این‌ها غریب‌تر. آن بالا اگر کسی می‌گفت روی زمین نیستی و اینجا ماه است باورم می‌شد. البته کلاً آدم زودباوری هستم. حین سرگردانی بالاخره یکی از صخره‌ها به چشمم عین صورت یک پیرمرد صد متری آمد و آن پایین هم تابلوها کشف مهمم را تأیید کردند. یک راهی هم پیدا کردم که از یکی از صخره‌ها بروم بالا، ولی همان لحظه از پشت تپه یک عدد کله دیدم که دارد تماشایم می‌کند. صاحب کله گوسفندی بود و دنبالش کردم (ملت دنبال پروانه می‌روند و من دنبال گوسفند) و معلوم شد سه تا هستند و هیچ ایده‌ای ندارم وسط آن ناکجاآباد چه غلطی می‌کردند. موجودات متمدنی هم بودند. حین فرار از دست این موجود دوپا به خط از راه کوبیده‌ی کوه‌نوردها می‌رفتند. یادم رفت برگردم از صخره بالا بروم.
القصه ماجراجویی رضایت‌بخش و خوش‌منظره‌ای بود. یکی دوبار هم نزدیک بود تلف بشوم که نشدم. حین برگشت از یک جنگل انبوه کاج‌های خشک شده گذشتم که جای مخوفی بود. در ضمن من نفهمیدم این ملت دارند جنگل‌هایشان را نابود می‌کنند یا احیا. چپ و راست جنگل‌های نابود شده می‌بینم که انگار بمب خورده وسط‌شان و گمانم برای چوب‌شان این طور شده، آن طرف بنیادهای حفاظت از جنگل‌ها تابلو زدند که به زودی در این محل جنگلِ احیاشده احداث می‌شود. تکلیف آدم را (یا درخت را) روشن نمی‌کنند. یک سری پرتگاه مثل موهرِ ایرلند هم دیدم. در یک جایی مشرف به دریا و پرتگاه و آسمان یک نیمکت اهدایی هم بود. اهدا شده بود به یاد پدری و مادری که عاشق خاطرت‌شان از جزیره‌ی اسکای بودند.
در راه برگشتن یک تابلو با خط ظریف اغفالم کرد. مال یک چایخانه بود. خانم جوانی نشیمن خانه‌اش را کرده بود چایخانه و دویست جور چای ارائه می‌کرد. یک سری یورکشایری پرچانه هم لنگر انداخته بودند گپ می‌زدند. یک جای نقلی و دنج و خوش‌دکوری بود که هیچ انتظار نداشتم. چسبید. اواخر راه نم‌نم باران آمد. پیاده شدم عکس بگیرم از ابرها و بوی نم خاک پیچید و یاد پیر سبزمان افتادم که در مصاحبه‌ای ازش پرسیده بودند چه بویی خوشایندش است و گفته بود عطر حجرالاسود، یاس، محمدی و دست آخر، خاک باران خورده.


مقدار قابل توجه‌ای شمال هستم. یک دهاتی اطراق کردم به اسم کایل (با یای ساکن) و درست قبل از پلی که جزیره‌ی اسکای را به باقی اسکاتلند وصل می‌کند. جزیره سوژه فرداست. مهمترین مشاهده روز این بود که بر خلاف ایرلند که قلمرو حکمرانی گاوها و گوسفندها جدا بود اینجا به شکل درهم حضور دارند، حتی دیده شد گاوها یک ور جاده باشند و گوسفندها آن ور. دومین مشاهده مهم اینکه گمانم همان‌قدر که ما در هر ده‌کوره‌ای امام‌زاده داریم، این‌ها قلعه دارند. یعنی زیر هر بته‌ای یک قلعه هست. حتی یک قلعه‌ای دیدم که سازمان میراث فرهنگی‌شان به رسمیت شناخته بود و برایش تابلو زده بود، ولی وزارت راه‌شان در نقشه‌ی بسیار دقیقی که دست من هست داخل آدم حسابش نکرده بود و اثری ازش نبود. حالا همه‌شان قلعه‌ی آن چنانی نیستند ها، خیلی‌شان حداکثر یک برجی و بارویی. انگار انتظار داشته باشید هر امامزاده‌ای مثل شاهچراغ باشد.

دیگر عرض شود اگر خواستید یک مملکت را بگردید از جی‌پی‌اس استفاده کنید. نیت این دستگاه خیر است و می‌خواهد آدم را از کوتاه‌ترین راه ببرد، ولی چون خیلی خیلی خنگ است فرق جاده مالرو و اتوبان را نمی‌فهمد، یا دست‌کم آن‌هایی که گیر من می‌افتند نمی‌فهمند. آن وسط به جای اینکه مثل آدم از جاده اصلی کوهستان را دور بزنیم، برداشت من را درست از وسط کوهستان برد. از جاده‌هایی بدون خط‌کشی هی از کوه‌ها رفتیم بالا، هی آمدیم پایین. یک جاهایی تله‌سیژ اسکی دیدم، برف دیدم، بوران شد، اوضاعی شد. پیش می‌آمد یک ربع از بین مزارع ملت می‌گذشتیم و جنبده‌ای نبود. بعد یک ماشین پیدایش می‌شد و برایم دست تکان می‌داد. حدسم این است که آن حوالی ده نفر هستند که همه هم را می‌شناسند و فکر کردند من یکی‌شان هستم که ماشین دیگری گرفتم.
صبح به یک قلعه‌ای رسیدم به اسم گلمیس که محض اینکه سر راه بود و کتاب راهنما گفته بود خوب قلعه‌ای است رفتم. آن‌جا کاشف به عمل آمد جای مهمی است. یک قیافه‌ی رویایی شبیه لوگوی والت‌دیسنی هم داشت. قلعه از قرن دوازده سیزده که ساخته شده بود دست خاندان ستراس‌مور چرخیده است تا امروز. اول یک اتاقی بردند و عکس سلسله را نشان‌مان دادند تا رسید به اِرل امروزی که نقاشی‌اش خاضعانه کوچکتر از بقیه با کت و کراوات کنار اجدادش آویزان بود. زیرش هم یک میز از همین جناب ارل با بچه‌هایش و پدر و مادرش و عینهو یک آدم معمولی. این حضرات در قلعه زندگی نمی‌کردند و گمانم در خانه‌هایی چسبیده به همان قلعه بودند. راهنمای ما با چنان محبتی از خاندان لرد حرف می‌زد انگار برادرزاده‌های خودش هستند. کلاً آدم بسیار دلنشینی بود. هر از گاهی در اتاق‌های عریض و طویل و شلوغ می‌گفت این گنجه‌ی ژاپنی یا آن تابلو از جوانی ملکه مادر را شخصاً خیلی دوست دارد. به جای اینکه مثل راهنماهای دیگر مزه‌پراکنی‌های از پیش تعیین شده داشته باشد، هر از گاهی شوخی‌های ساده می‌کرد و من از اول تا آخر تور لبخند از صورتم پاک نشد. خلاصه چسبید.
این قلعه یا قصر جایی بوده که ملکه مادر (یعنی مادر ملکه کنونی و همسر شاه جرج ششم که لکنت داشت و از طریق فیلمش همه در جریانیم) درش بزرگ شده. اصولاً این خاندان با خاندان سلطنتی وصلت زیاد داشتند و قضیه کمی گره خورده است. ملکه مادر تا همین اواخر زندگی‌اش هر چند سال یکبار مدتی می‌آمده و در قصر می‌مانده. تأکید شدیدی داشته اتاقش هیچ تغییری نکند. الان که ده سالی از فوتش می‌گذرد اتاق را ذره‌ای تغییر ندادند. اتاق هالش یک جای گرم و دنجی بود. در اتاق خوابش هم چند نقاشی از پیری و جوانی‌اش بود. خانم راهنمایمان عاشق نقاشی جوانی‌ ملکه بود.
این قلعه دو سه تا روح سرگردان هم داشت. بامزه‌ترین‌شان برمی‌گشت به قرون وسطا که چند نفر از ساکنان روز شنبه ورق بازی می‌کردند. یکی می‌گوید روز شباط (من نمی‌دانم چه دخلی به این جماعت یحتمل مسیحی دارد) نباید بازی کنید. آن یکی‌ جواب می‌دهد جهنم، اصلاً من تا خود قیامت می‌خواهم بازی کنم. همان موقع یک غریبه بلند و سیاه‌پوش پیدایش می‌شود و می‌گوید می‌توانم به شما برای بازی بپیوندم؟ بعد از بازی هم می‌گوید آرزویتان را برآورده می‌کنم. در اتاق مسدود می‌شود و آن‌ها آن تو می‌مانند. جای در سابق را هم راهنما نشان‌مان داد و ‌گفت اگر شنبه شب‌ها بیایید از پشت دیوار صدای بازی و گیلاس‌هایشان می‌آید.
بعد از چند ساعت کوهستان‌نوردی از سر خیر جی‌پی‌اس رسیدم به یک ویسکی‌سازی دیگر. وقتی رسیدم دوزاری‌ام افتاد گلن‌لیوت همانی است که آن طرف اطلس خیلی محبوب است. اصولاً پرفروش‌ترین ویسکی تک‌مالت آمریکای شمالی و دومین دنیا است. یک پزی هم می‌دادند که فاز جدید کارخانه‌شان را پرنس چارلز افتتاح کرده، به نظر من خجالت دارد. یعنی از این آدم نچسب‌تر من ندیدم. این کارخانه برخلاف آنی که در ایرلند رفتم مشغول به کار بود. پروسه کار عین آن یکی کارخانه بود جز اینکه اینجا همه‌چیز صنعتی‌تر بود و به جای سه تقطیره بودن، این‌ها دو بار تقطیر می‌کردند. جالب‌ترین قسمت، انبار بود که ویسکی را دوازده تا پنجاه شصت سال نگه می‌‌دارند. من آن دفعه یادم رفت (یا نرفت؟) بنویسم به آن بخش ویسکی که بخار می‌شود و می‌رود می‌گویند سهم فرشته‌ها. انبار یک جای خوش‌عطری بود که آدم دلش نمی‌آمد برود. آن ویسکی‌های شصت ساله تا بطری‌ای سه هزار پوند قیمت دارند در ضمن. نکته آموزشی در مورد سرو ویسکی بود. این‌ها روی دیوارشان نوشته بودند ویسکی را بدون آب نخورید و آب را بدون ویسکی و می‌گفتند اضافه کردن چند قطره تا یک جرعه آب به یک شات ویسکی باعث می‌شود ویسکی عطر و طعم خودش را بیشتر نشان بدهد. اکیداً مخالف هر گونه یخ و سنگ سرد و غیره بودند که ویسکی سرد تمام طعمش می‌رود ته لیوان.
بقیه راه چند دریاچه دیدم که یکی‌شان دریاچه‌ی نِس بود که گویا به خاطر رنگ سیاهش خیلی داستان برایش دارند. البته کسی نبود برای نگارنده تعریف‌شان کند. حالا وسط این راه‌ها در طی ده ساعت سرگردانی هر از گاهی به خودم غر می‌زدم خب این که عین ایرلند است و بیکار بودی جانت را کف دستت گرفتی آمدی طرف چپ جاده. غرها بودند تا رسیدم به صد کیلومتری همین دهاتی که الان هستم و افتادم در یک دره‌ی عریض که رودخانه‌ای وسطش بود و دو طرفش کوه‌های بلند. حوالی غروب بود و منظره دیوانه‌کننده زیبا. هر صد متر می‌زدم کنار عکاسی کنم. دو عدد سد و دو قلعه‌ی مخروبه هم مشاهده شد. ساعت نه شب رسیدم دهات و همه‌جا و حتی رستوران هتل بسته بود، جز یک رستوران هندی که واقعاً انتظار نداشتم این‌جا ببینم‌شان. من گمانم اورانوس هم بروم چند تا هندی معلق در بخارات اورانوسی بتوانم پیدا کنم.


امروز نیمکت‌هایشان را دقیق‌تر بررسی کردم. در سی چهل تایی که پیدا کردم بدون استثنا همه از جایی اهدا شده بودند یا به یادبود کسی بودند. اکثراً به یاد پدر و مادر و این‌ها بودند. از جاهای غریب هم بود. مثلاً از نیرو هوایی آمریکا برای اسکاتلندی‌های مهاجری که در جنگ جهانی کشته شدند. یکی هم از طرف ارکستر فلارمونیک برلین بود که نمی‌دانم چه دخلی داشت. بهترین‌شان هم برای کسی بود که «از این شهر فستیوالی ساخت.» یک مقدار موزه‌‌گردی کردم. نماد تبلیغاتی گالری ملی‌شان این آقا است که شخصیت محترمی بوده و محض تفریح گفته یک نقاشی حین اسکیت روی یخ ازش بکشند. یک حال فرخنده‌ای دارد و این‌ها هم خوب نمادی انتخاب کردند، دست کم من را به موزه‌شان کشاند.

یک کارگاه ریسندگی پارچه پیچازی‌هایشان رفتم که مراحل بافتنش فرقی با هیچ پارچه‌ی دیگری دست کم از دید من نداشت. کشف کردم این نی‌انبان‌زن‌های سطح شهر را شهرداری یا یک چنین جایی برای خراش روح مردم کاشته این طرف آن طرف. هوا آفتابی بود و به جای غرغر کردن یک مقدار برای خودم لبخند زدم.رفتم قبر دیوید هیوم را که دیشب دیده بودم دوباره دیدم و یک تپه‌ای هم کنارش بود که راهی به اسم راه هیوم داشت که لابد خوشش می‌آمده ازش بالا برود. هر چند من بعید می‌دانم چون جناب هیوم حسابی تپل بوده. بالای این تپه هم همان نماد شرم اسکاتلند حضور داشت. یک سری پله‌ هم پیدا کردم که اسمشان پله‌های سبز مادربزرگ بود و خب لازم به ذکر نیست چه ذوقی کردم.
ادینبورگ به ارواح و داستان‌های ترسناکش معروف است. حالا کمی هم تبلیغات توریستی‌اش است. یک سری تور دارند که شب برمی‌دارند می‌برندتان به دخمه‌های تاریک و قبرستان و غیره و داستان‌های مافوق‌الطبیعه تعریف می‌کنند و بعضی وقت‌ها هم یک بازیگری می‌پرد می‌ترسانندتان. یعنی فیلم ترسناک حضوری. من از شما چه پنهان قلبم تاب این جور پق‌ها را ندارد و سینما حتی سر فیلم اکشن هم با هر گلوله سه متر از صندلی می‌پرم بالا. دیدم فضولی‌ام گل کرده و اصلاً راه ندارد با این جماعت بروم. گشتم و گشتم و بالاخره یک توری پیدا کردم که راهنمایش این قبلی‌ها را مسخره می‌کرد و گفت ما دلقک‌بازی نداریم. شب ساعت ده راه افتادیم و از کوچه پس کوچه‌های شهر و قبرستان‌ها و تپه‌ها ما را دو ساعتی گرداند و داستان‌های واقعی تاریک شهر را تعریف کرد. یک سری‌شان را می‌نویسم.
در جریان هستید که بین شهر قدیم و تازه دره‌ای هست. آن قدیم‌ها که شهر تازه هنوز نبوده، آن طرف دره جنگل وحشی بوده و جک و جانوران نه چندان انسان‌دوست درش جولان می‌دادند. این جنگل به تدریج بعد متافیزیکی پیدا می‌کند داستان‌های پریان و غیره در موردش می‌گویند و اصلاً به کل بدشگون بوده. اصلاً این‌ها آبشخور کل داستان‌های شمال ترسناک است. بعد که آمدند شهر تازه را بسازند یک پل بین دو شهر زدند. مردم هم داد و بیداد که شگون ندارد و شیاطین می‌آیند و اصلاً هر کس از پل رد بشود بدبخت است. عقلای شهر گفتند یک راهی باید پیدا بکنیم. می‌روند پیرترین پیرزن شهر را پیدا می‌کنند و می‌گویند شما این افتخار را دارید اولین کسی باشید که از پل تازه افتتاح شده رد بشوید. مقصود این بوده که بعداً به شیرمردهای شهر بگویند این پیرزن رد شد از پل، آن وقت شما می‌ترسی؟ البته از آنجا که پیرترین پیرزن شهر یک پایش لب گور است، زد و چند روز قبل از مراسم فوت شد. آن موقع گویا شرف معنای جدی‌تری داشته و گفتند ما به آن مرحوم قول دادیم او اولین کسی است که رد خواهد شد، فلذا اولین کسی که از پل رد شد در تابوت بود. شما تصور بفرمایید پل چقدر بدشگون‌تر شد بین مردم. البته بقیه‌اش را نگفتند ولی یحتمل بالاخره یک راهی پیدا شده مردم را از پل بگذرانند.
داستان‌های پری هم زیاد دارند که همان‌طور که در قضایای ایرلند به عرض رساندم پری‌های این‌ها برخلاف هالیوود ممکن است آدم هم بکشند. دوتایشان مشهورتر هستند. یکی پری ابریشمی که پری آب است و کسی نمی‌داند در آب چه شکلی است. گمانم هر از گاهی می‌آید بیرون و پوستش را درمی‌آورد و یک دختر می‌شود. هر کس پوست پری را پیدا کند دختر، بنده‌اش می‌شود ولی پری هیچ‌وقت نباید بفهمد پوستش کجاست چون اگر پیدایش کند شما را با خودش می‌برد ته آب. آن یکی پری که لابد اسمی هم داشت شکل پیرمردی با کلاه قرمز است و اگر ببیندتان به درون‌تان شیرجه می‌زند و از تو می‌خوردتان. نمی‌شود ازش در رفت چون سرعتش پنج برابر هر بشری است. تنها راه خلاص ذکر یک آیه از انجیل است. طبعاً کوتاه‌ترین آیه باید باشد و آن هم «مسیح گریست» است. محض اطمینان در موقعیت‌های مشابه توصیه می‌شود.
دیگر عرض شود یک چند قرن قبل، شاه اسکاتلند قرار می‌شود با آنِ دانمارک (اسم خاص است، یعنی دختری به اسم «آن» اهل دانمارک، اصلاً این لینکش) ازدواج کند. کشتی عروس دو بار در راه دانمارک به اسکاتلند درگیر طوفان می‌شود و برمی‌گردد دانمارک. شاه حوصله‌اش سر می‌رود و بلند می‌شود می‌رود دانمارک شخصاً عروس را بیاورد. در راه برگشت درگیر طوفان می‌شود و به سختی می‌رسد ولایت. به دلش برات می‌شود طلسمی در کار است. دوازده نفر را مأمور می‌کند بروید سراسر اسکاتلند را بگردید و پیرزن‌های جادوگر مسؤول این طلسم را پیدا کنید، انگار اسکاتلند دو وجب جاست. آن‌ها هم می‌روند دو سه ماه مست می‌کنند و بعدش دو تا پیرزن از خیابان برمی‌دارند می‌آورند که ما کل اسکاتلند را گشتیم و این‌ها اقرار کردند. شاه باورش نمی‌شود و خودش آن دوتا پیرزن را چهار هفته شکنجه می‌کند و بالاخره اقرارشان به دلش می‌نشیند و می‌دهد آتش‌شان بزنند. این می‌شود اولین جادوگرسوزانی اسکاتلند و صد سالی هم ادامه می‌یابد.
از هر سه جادوگری که می‌سوختند یکی هم مرد بوده که بهشان می‌گویند وارلاک. مشهورترین وارلوک یکی از قهرمانان جنگ علیه فرانسه (یا له؟) بود که اسم خوبی هم داشت. این حضرت عصای سفید مشهوری هم داشته و کاتولیک متعهدی هم بوده. یکبار وسط وعظ کشیش با عصایش محکم چند بار می‌کوبد زمین و وقتی همه توجه‌شان جلب شد می‌گوید که سی سال است روحش را به شیطان فروخته و حتی با خواهرش روابطی دارد. بعد می‌نشیند. هیچ کس به روی خودش نمی‌آورد. کمی بعد دوباره صدای عصا می‌آید و این بار خواهر همان قهرمان بلند می‌شود و عرایض برادرش را تأیید می‌کند. دیگر نمی‌شود کسی به رویش بیاورد. می‌گویند جادوگرند و اعدام باید بشوند. آخرین حرف خواهر از بین آتش این بوده که از عصای برادرش بترسند. حین سوزاندن برادر، عصایش به مار تبدیل می‌شود و تا قرن‌ها هر کس می‌خواست خانه‌ی این حضرت زندگی کند یا با صدای تق‌تق عصا یا از دست مار فراری می‌شد. گزارش‌های فراوانی از سرگردانی عصا در شهر به صورت خوفناکی هست که اسنادش هم موجود است. من بالاخره هم نفهمیدم این یارو چه مرگش بوده چنین اعترافی کرده.
این‌جا هم مثل همه‌جا بین پروتستان‌ها و کاتولیک‌ها درگیری بوده. یک ملکه‌ای دارند به اسم مری، ملکه‌ی اسکاتلند. من نفهمیدم بالاخره این آدم محبوب بوده یا منفور. از هر دهن حرفی درمی‌آید. این مری از بچگی در فرانسه بزرگ شده و کاتولیک بوده و بعدها می‌آید برای تاج و تخت اسکاتلند و حسابی از دهات بودن تو ذوقش می‌خورد. مظلوم، داستان زیاد دارد در زندگی‌اش ولی دردسر اصلی‌اش یکی بوده به اسم ناکس (به سکون ک) که می‌گفته این مری می‌خواهد اینجا را کاتولیک کنند. پاپوش می‌دوزند و بالاخره یک جوری می‌شود که ملکه الیزابت کشف می‌کند مری می‌خواسته براندازی بکند و بیست سال حبسش می‌کند و بالاخره اعدامش می‌کند. روز اعدام سه جلاد بودند که دوتایشان کاتولیک بودند و دلشان نیامده و آخری که دل پری هم داشته با یک تبر کند ضربه می‌زند و به جای یک ضربه با سه ضربه گردن زده می‌شود و آن وسط در بهت مردم از این قصابی سگ باوفا و محبوب مری می‌پرد در حمام خون و خونین مالین با هیکل قد فندقش سه جلاد را از معرکه به در می‌کند. من نمی‌دانم این داستان کجایش اهمیت دارد، نوشتم بلکه شما فهمیدید. در ضمن نوه‌ی این مری می‌شود همان جیمزی که اولین شاه مشترک اسکاتلند و انگلستان می‌شود.
در قبرستان یک سنگ قبر (طبعاً عمودی) نشان دادند که نم ازش بالا رفته بود و طرحی شبیه یک آدم در حال فریاد درآمده بود. گفتند سال‌ها مردم می‌گفتند این روح نقاش مرحوم است که در سنگ گیر کرده و از این مزخرفات و یک مقدار هم در مورد جنازه‌دزدی که یک زمانی خیلی باب بوده گفتند. البته جنازه را می‌بردند می‌فروختند به دانشکده پزشکی ادینبورگ. یک جایی را هم نشان دادند که یکی از هفت دروازه شهر بوده چند قرن قبل بوده. آن زمان برای خروج از شهر چنان مالیاتی باید می‌دادید که خیلی‌ها تمام طول عمرشان از پسش برنمی‌آمدند. خروج از شهر هم مجازات اعدام داشته و بعد هم دست و پا و سر جسد را می‌زدند سر میله‌های بالای حصار شهر محض عبرت. درست همان‌جا کنار دیوار سابق یک پاب بود و هست به اسم آخر دنیا که اسمش به همین مناسبت از آن موقع مانده بوده، چون برای خیلی‌ها آن‌جا آخر دنیا بوده.
باز طولانی شد. فردا برای چند روز ماشین کرایه کردم بروم سمت شمال. می‌روم قلعه‌گردی و ویسکی‌یابی. گمانم از رینگ کج کردن دفعه قبل آدم نشدم. به نظر نمی‌آید آن بالاها اینترنت زیاد باشد.


زیاد اگر حاشیه نروم و خلاصه کلام را بگویم چیزی می‌شود در ردیف اینکه الان ادینبورگ هستم. یک جایی می‌شود در اسکاتلند. البته مسایل زیادی در این میان بودند که بالاخره بودند و هستند و خواهند بود. بعد از این جمله خودمتناقض و حتی خوددرگیر می‌شود به این رسید که ادینبورگ پایتخت اسکاتلند است و یک مقدار جمعیتی هم لابد دارد. اسکاتلند هم بالای انگلستان است و انگلستان بالای اروپا و اروپا هم بعد از آسیا است نرسیده به آمریکا. الان روز دوم است که اینجا هستم.

این ملت هیچ طور خاصی نیستند، همان طور که هیچ ملتی طور خاصی نیست. برای خودشان زندگی می‌کنند. یک یخیلی مقدار سرد است البته، امروز عصر آفتاب داشتیم بالاخره. گوشم امروز بالاخره به لهجه‌شان عادت کرده و وقتی کسی با لهجه‌ی دیگری حرف می‌زدند تعجب می‌کنم. امروز دو نفر از استرالیا به تورم خودند و دروغ است اگر بگویم نیم ساعت اول یک کلمه فهمیدم چی می‌گویند. به نسبت ایرلندی، لهجه‌ی اسکاتلندی‌ها برایم قابل درک‌تر است، حتی وقتی خودشان با هم حرف می‌زنند. گیلیک اینجا هم گویا در خیلی شمال حفظ شده ولی بقیه مردم بلندش نیستند. یعنی آن طوری که در ایرلند بسیج ملی داشتند که زبان را زنده کنند و تابلوها به دو زبان بودند، اینجا خبری نیست و دو سه مدرسه ابتدایی دارند که گیلیک هم درس می‌دهند. گویا در ولز خبرهایی است البته که ولیش (گیلیک ولز) را جدی جدی زنده کنند. خلاصه من اینجا هنوز به ردی از گیلیک بر نخوردم. شهره عام و خاص است که اسکاتلندی‌ها مزاح زیاد می‌کنند و طنز خاص خودشان را دارند. من نمی‌دانم این را چطور می‌شود تحقیق کرد. حداقل می‌شود گفت چند نفری آدم بامزه تا خیلی بامزه این دو روز دیدم.
خودشان ادینبورگ را خیلی تحویل می‌گیرند و حق هم دارند. شهر خوشگلی است و از تماشای در و دیوارش حظ وافر می‌برید. دو تکه است در اصل. شهر قدیمی که کنار قلعه ادینبورگ است و شهر تازه که بعداً یک معماری طرحش را ریخته و ساخته‌اندش. قلعه مذکور به الموت گفته است زکی، بس که جای بلند و صعب‌العبوری قرار دارد. دور تا دورش صخره‌های تیز و تند و در تنها ورودی‌اش خندقی دارند و من اصلاً نمی‌دانم اگر کسی قلعه را فتح کرده چطور فتح کرده. البته یک موقعی به حمایت انگلیسی‌ها حسابی به توپ بسته بودندش گمانم. یکی از همان توپ‌ها که از فرط بی‌دقتی فقط به درد دیوار قلعه کوبیدن می‌خوردند را بردند گذاشتند بالای قلعه و یک حالت خیاط در کوزه‌ای دارد. من کلاف نوشتن باز از دستم دارد در می‌رود.
تاریخ این ملت خیلی پیچیده نیست. این‌ها از خیلی وقت پیش بودند. بعد رومی‌ها آمدند و نمی‌شود گفت همه‌ی اسکاتلند را گرفتند. یعنی حرفش را می‌زدند ولی آن بالا بالاها که می‌شود سرزمین‌های مرتفع هیچ‌وقت نرسیدند. بعدها سلت‌ها (کلت‌ها) از ایرلند آمدند و با خودشان زبان گیلیک را هم آوردند. از اینجا به بعدتر یک عمر و ده‌ها قرن جنگ و دعوا با انگلیس بوده تا قرن شانزده (یا هفده یا بعد آن یا قبل آن) که یک ازدواجی بین خاندان سلطنتی اسکاتلند و انگلیس صورت می‌گیرد و چند سال بعد سلطنت انگلستان به شاه اسکاتلند ارث می‌رسد و این طور می‌شود که خاندان سلطنتی اسکاتلند و انگلستان متحد شدند و به قول این‌ها انگلستان به اسکاتلند پیوست. صد سال بعد پارلمان‌ها هم به هم پیوستند و الخ. این وسط شجاع‌قلب‌ (که گویا فیلمش از لحاظ تاریخی پرت است) و کلی قهرمان از دو طرف هم در جنگ‌ها تلف شدند. چون اطلاعات فوق زیادی دقیق بودند پیشنهاد می‌کنم بروید یک جای دیگر تاریخ این‌ها را بخوانید.
اگر لازم بدانید که برگردیم به قلعه می‌شود گفت آن بالایش یک توپ دیگر هم داشتند که شلیک ساعت یک ظهرش را قدیم قدما کشتی‌ها برای تنظیم ساعت به کار می‌بردند. الان هم گویا هر روز شلیک می‌شود و به کار از خواب بیدار کردن دانشجویان چهار دانشگاه شهر می‌آید. یکبار هم که یکی از همین چارلز یا جورج‌های چندم آمده بود قلعه را گرفته بود، همه قلعه را با خاک یکسان کرده بودند جز یک کلیسای قرن دوازده که هنوز برقرار است و به زور ده پانزده نفر تویش جا می‌گیرند و باز ملت اصرار دارند آن تو عروسی بگیرند. یک زندانی هم زیر قلعه بود که نمی‌شود گفت جای خوبی برای زندگی بوده.
شهر تازه را وقتی شهر قدیمی دیگر جا نداشته ساخته‌اند. خوشگل و تر تمیز و خط‌کشی شده است و برعکس شهر قدیمی دار و درخت دارد. بین این دو شهر دره‌ای وجود دارد و دو پل رویش زدند که داستان پل اصلی را بعداً می‌نویسم. یک خانه‌ای در شهر قدیمی رفتم و یکی در شهر تازه که به سبک جورجیان ساخته شده. خود خانه‌ها طبعاً خانه بودند با قابلمه و تشک و غیره. گیر کار راهنماهای هر اتاق بودند. یک سری پیرمرد و پیرزن مسن بودند که داوطلبانه کار می‌کردند و خب داوطلب‌ها علاقه دارند گوش شما را به کار بگیرند. آنقدری که گشتن این خانه‌های پنج شش اطاقه برایم طول کشید، کاخ ورسای نکشیده بود. حرف که می‌زدند حس می‌کردم بیاناتشان از آن یکی گوشم دارد می‌ریزد بیرون. یکی‌شان تازه برایم از خاطرات سفرش به ونکوور و تپل بودن لپ‌های نوه‌اش هم گفت.
حوالی قرن هفده هجده که شهر تازه را ساخته بودند و هنرمند و فیلسوف زیاد داشتند (مثلاً جناب هیوم) به ادینبورگ می‌گفتند آتن شمال. لابد خیلی خوش خوشان‌شان شده بوده و برداشتند نمای خانه‌ها را یونانی-رومی ساختند. بعد گفتند ما باید آکروپولیس خودمان را هم داشته باشیم و بالای یک تپه شروع کردند یک چیزی ساختن و وسطش پولشان تمام شده. بعد گلاسکو که شهر صنعتی و پولدار همسایه بوده گفته بیایید ما قرض بدهیم و این‌ها گفتند از شما با همش سیصد سال سابقه پول بگیریم؟ اصلاً ما از اول همین‌طوری می‌خواستیم بسازیم. نتیجه اینکه بالای کوه یک چند تا ستون ایستادند و بهش می‌گویند سمبل ملی اسکاتلند. البته بعضی هم صدایش می‌کنند سمبل شرم اسکاتلند، بس که چیز بی‌ربطی است.
یک شیرینی دارند که یکی از نماد‌هایشان است و بهش می‌گویند فاج. من یقین دارم ایران مشابه این را خوردم ولی اسم فارسی‌اش را پیدا کردن سخت‌تر از توصیفش است. یک چیزی درنظر بگیرید طبعاً شیرین و شبیه تافی ولی بدون کشسانی آن که در دهان سریع حل می‌شود. ایران شبیه دانه‌های تسبیح کنار هم بودند. خلاصه از این موجود در دو روز اخیر به مقدار کافی مصرف شده. اصلاً این لینک قیافه‌اش.
از کنار قلعه یک راهی به اسم راه سلطنتی راه می‌افتد و از کنار خیلی چیزها می‌گذرد و نیم ساعت بعد پیاده می‌رسد به یک کاخی که محل اقامت ملکه در دیدارهای سالیانه‌اش از اسکاتلند است. آن جا القاب هم عطا می‌کند و مهمانی باغ معروفی هم دارد. خود کاخ چیز خاصی نبود، یعنی کاخ بود بالاخره. باغش می‌رسید به یک پارک عمومی و از آنجا به دامنه‌ی یک کوه و القصه باغ کاخ از خودش دیدنی‌تر بود. کنار کاخ یک کلیسایی بود که تا اواخر قرن هجده بدهکارها از دست طلبکارها بهش پناه می‌بردند و داخلش بست می‌نشستند و هیچ‌وقت نمی‌توانستند محوطه کلیسا را ترک کنند مگر یکشنبه‌ها. کنار کاخ هم پارلمان اسکاتلند بود که الحق ساختمان زشتی بود. وسط این شهر قدیمی چند ساختمان مدرن و پساپیش‌مدرن و این چیزها دیدم و یکی از دیگری زشت‌تر. چه اصراری است خب.
یک پارچه‌هایی هست که چهارخانه‌اند و خارجی‌ها بهش می‌گویند تارتان. ما می‌گویم پیچازی و اصلاً من از عصر ذوق‌زده‌ام که بالاخره این کلمه‌ی پیچازی را من قرار است به کار ببرم، بس که کلمه‌ی خوشگلی است. این پارچه‌ها که مشابه‌اش را هزار بار دیدید در اصل سمبل خاندان‌های مختلف اسکاتلندی بوده و هر طرح منحصر به یک خانواده. آن اواسط انگلیسی‌ها ممنوع‌شان کرده بودند و بعدها دوباره راه افتاده ولی طرح‌های اصلی فراموش شده. این در کنار آن نی‌انبان - حالا معادل فارسی زیاد دقیق به ساز سنتی این‌ها نمی‌خورد ولی منظور انتقال منظور است که یحتمل انجام شده - نمادهای ملی اسکاتلند هستند طبعاً. جناب نی‌انبان یا پایپ به نظر نگارنده واقعاً صدای گوشخراشی دارد و بیش از سی ثانیه نمی‌شود تحملش کرد. بعضی از خود این ملت هم همین عقیده را دارند و می‌گویند چنگ باید نمادشان می‌شده ولی ایرلندی‌ها زودتر جنبیده‌اند لابد.
من هر چه نیمکت در شهر دیدم به یاد کسی بود. البته پلاک یادبود هیچ‌کدامشان به بامز‌گی آنی نبود که گمانم در سنترال پارک نیویورک است و عکسش را شاید دیده باشید. من باز از نوشتن بریدم، بقیه برای لابد فردا.


صفحه‌ی اول