echo "\n"; ?>
انتخابهای سرنوشتساز زندگی آنطور که نوشتهاند به اختیار نیست. شاید بگویند جبر، ولی این جبر هم نیست. حوزهی اختیار جای دیگری است. اختیار در حرکتهای ساده و ریز است، در آنچه که به چشم نمیآید، در روزمرگیها. نتیجه آن لحظات بحرانی را همین انتخابهای ساده تعیین میکنند، روال زندگی را هم.
بیدار که میشوم آسمان مثل دیروز است، گرفته. منتظر جوش آمدن آب هستم، کاشی شلشده را میبینم. پشت کاشی اتاقی است و دختری کنار پنجره نشسته است. از خال بالای لبش میبوسم و فکر میکنم موهای بلند چقدر برازندهاش است. از در که بیرون میروم باغی است خنک و پر سایه. بالاخره باران میگیرد و از دروازه باغ بیرون میدوم. پستچی نامهای میدهد دستم، از دوستی قدیمی، میگوید و میگویم. میروم صندلی محبوبم را در ساحل پیدا میکنم و گیلاسم را از کنار پایه صندلی برمیدارم.
جیغ آن دختر از همهچیز و همهکس گذشت
چادر مأمور را درید
خنده را بر لبان فرماندهاش خشکاند
نقابشان را شکست
حالا ماندهاند عریان و شرمزده از خود
هر از گاهی آدم باید سربهسر خودش بگذارد، مثلاً تورق «تعالیم گائو تمه بودا برای گوسفندان» و تأمل در تعالیم آن درحالی که قیافه بسیار جدی گرفتهای و حتی چینی بر جبین انداخته. غرض اگر این کتابچه را نمیشناسید باید بشناسیدش و حظ ببرید از تصنیفات لوییز هاوارد و طرحهای کریس ریدل و در اصل از ترجمه عالی هرمز ریاحی و نسرین طباطبایی.
باشد که گوسفندان خوبی باشید که این تنها راه گریز است. آمین.
از ظرافت به لطافت؛ به اشتباه. از ظرافت که کار ذهن است فرود به لطافت که کار دل است. از یاد بردن آن حقیقت که انسان لطافت برنمیتابند و لطافت معصومتر از انسان و جهانش. بازگشت به ظرافت همان بازگشت به حقیقت و واقعیت تند و تیز، بدون هیچ پرده و حاجبی که فریب دهد. پوزخندی به بلوکهای سیمانی و خواندن طنز تلخ حکاکی شده بر آنها و گهگاه تکمضرابی در ادامهشان.
آدمها سادگی را یکسان تعریف میکنند. میگویند هر چه که زایدی نداشته باشد، نه آرایشی، نه تجملی. دلربایی سادگی در همین است شاید. آنجا که زینتی نیست و هر چه هست خود است، خودی که بیواسطه فقط به اعتبار وجودش نگاهها را جذب میکند. ساده چیزی برای نقد شدن ندارد مگر خود. چیزی برای ارائه ندارد مگر خود. چیزی برای تحسین ندارد مگر خود. ساده برای همین حقیقی است، مقدس است.
هر چه که میان سیاه و سفید باشد خاکستری خوانند، روشن یا شاید تیره ولی خاکستری در نهایت. و هر آن چه بین تولد سپید و مرگ سیاه باشد را زندگی نامند، زندگی خاکستری آدمیان.
خورشید سرخ سرخ جان میکند برود پایین آن طرف دنیا. افق از کنار خورشید شروع میکند از کوهها بالا رفتن، سراشیبیهایشان را سر میخورد و دشتها را دواندوان رد میکند. هر از گاهی دکل برقی میبیند، روی سقفهای روستایی بالا پایین میپرد، سربهسر سگهای چوپان میگذارد. آنقدر میرود که کمرنگ و کمرنگتر، آخر محو میشود در تاریکی.
ابتذال اجتنابناپذیر است.
یک لحظه تکان نخور، ببین، ماه هم آمده است ته چاه پیش ما. ماه به میهمانیمان آمده است، بگذار آب آرام بایستد ببینمش.
نوشتن جرأت میخواهد. جرأت نداشتم بنویسم امشب. میخواستم ننویسم. میترسیدم از نوشتن. از اینکه هر چه بنویسم کسی را برنجاند، یا خودم را برنجاند، بعدها که برمیگردم و میخوانم. تصمیم گرفتم از ننوشتن بنویسم. میخواهم ننویسم، داروی نکنم، تحلیل نکنم. میخواهم تماشا کنم. راحت است نه؟ هیچ کنش و واکنشی نباشد انگار. یک گام جلوتر از تماشا گذاشتن جرأت میخواهد، هر از گاهی امید میخواهد. امید به اینکه این کار را بهتر خواهد کرد و نه بدتر. امید نباشد آن وقت جرأت هم نیست و آن وقت دوباره میشوی همان ناظر بیطرف و بیبو و بیخاصیت. عین مغازهدارهایی که نزدیک غروب صندلیشان را میگذارند بیرون و خیابان را تماشا میکنند و میشوند جزیی از دکور خیابان. زندگی حریف میطلبد ولی آخر این که نشد جناب حریف. گفتند آسان بگیری آسان میشود. ما آسان گرفتیم سخت شد، سخت گرفتیم آسان شد، گرفتیمش در رفت، ولش کردیم... ولش کردیم نیامد سراغمان. حالا در نهایت این جا چه شد؟ ما هم نفهمیدیم.
و آنوقت چه برای چند لحظه هم که شده آرامت میکند، «بیگانه و خویشت منم».
تو که زندگیت را میگذرانی پیرمرد، چه فرقی میکند کسی آن بالا باشد که شکرش بگویی یا نباشد؟
آرامآرام جمع شدند کنار هم، ابری شدند سفید و بعد خاکستری و همان لحظه که اولین قطره گرد شد آن بالا که بیاید زمین کسی آن پایین گفت شکر.
امروز از اینجا یک گله کرگدن رد شد، چون بین میز و یخچال تنگ است مجبور شدند بایستند یکی یکی رد شوند، وقتی هر صد و چهل و دو تایشان رد شدند موبایلم زنگ زد. یک آقایی بود که سبیل جوگندمی داشت. از پشت تلفن نمیدیدم چشمانش چه رنگی بودند ولی گمانم خرمایی بودند. پرسید اونجا هیمالیاست؟ گفتم آره. گفت یک گله کرگدن که پای هفتاد و دومیشان میلنگید از اونجا رد شد؟ گفتم نه، اینجا فقط من هستم و سه تا گربه که به یکیشان میگویم یکوری و اون دوتای دیگر اسم ندارند.
شماره پانزدهم هزارتو با موضوع «لذت» منتشر شد. در صفحه اول این شماره بخشی از «تاریخ فلسفهی غرب» نوشتهی برتراند راسل و ترجمهی نجف دریابندری آمده است. برای صفحه آخر داستان کوتاه «شغالها و عربها» نوشتهی فرانتس کافکا انتخاب شده است. در قسمت موسیقی دریچه، آهنگ «اگان پوئتری» از «بیورک گودمونزدوتیر» هنرمند ایسلندی را خواهید شنید.
سالها کوتاهند این روزها
از همه چیز برشی میزنیم و میدویم
از نوشتهها، از طعمها، از شهرها، از آدمها
دنیا بزرگ است و عقربهها میدوند
و میخواهیم همهچیز را بخوانیم، بچشیم، ببنیم، حس کنیم
پس برش میزنیم
و زندگیمان را از برشها میسازیم
از برشهای رنگارنگ
تغییر مهمترین وجه تمایز بین گوسفندان و شمعدانیهاست.
- سرباز! شمال کدام طرف است؟
- هر طرف شما امر بفرمائید قربان.
صدای میو میویش از آن طرف شنیده میشد. فکر کنم کف دست جا میشد، حنایی بود. نشسته بود بیرون پنجره کف زمین میو میو میکرد. معلوم بود از لای پنکه از کار افتاده اتاق زیرزمین آمده بیرون، حالا مانده بود این طرف پنجره. مادرش هم هی سرش را از لای پرهها میکشید بیرون و به این ریزه میو میکرد. دستآخر مادر هم آمد این طرف و ریزه را برداشت از لای پرهها برد تو. حالا ریزه نشسته بود روی باریکه پشت پنجره. جعبهای که تویش به دنیا آمده بود یک وجب پایینتر بود، میترسید بپرد پایین و باز میو میو میکرد. آخرسر پایش لیز خورد تالاپ افتاد آن تو.
این خورشید طلایی که میبینی فقط برای گلهای آفتابگردان میتابد، میدانی، کمی دلش شکسته است، برای همین آفتابگردانها همیشه بهش لبخند میزنند. این یکی خورشید مال اقیانوسهاست، مال دریاچهها، مال رودخانهها، برای همین آبی آبی است. آن خورشید قرمز مال روباههای کمیاب است، آنقدر کمیاب که یکی دوتا بیشتر از آنها نیست، آن یکی دو تا هم دلشان خوش است به همین یک دانه خورشیدشان. آن خورشید سفیده هم معلوم است دیگر، مال پریهاست، مال دخترهایی است که همیشه سفید میپوشند. آن خورشید ریزه صورتی هم که آن ته است، خب آن مال هیچکس نیست. برای خودش میآید و میرود، غروب میکند، طلوع میکند، هر از گاهی هم با ابرها گرگم به هوا بازی میکند.
پیدا کردم مشکل این دنیا چیست. زیادی بزرگ است، زیادی درندشت است. نمیگذارد دنیای آدمها کوچک بماند، مجبورشان میکند نگاه کنند به دوردستها، به افقهایی که دستشان نمیرسد. میگذارد همدیگر را پیدا کنند بعد از هم دورشان میکند. میگذارد آرزو کنند، بعد میگوید نمیشود.
کاش دنیا یک ده کوچک بود. از آن دهها که وقتی اینطرفش کسی را صدا کنی آن طرف بشنود و وسط ده به هم برسید. آنوقت دنیای آدمها هم ساده میماند، آروزهایشان هم. میتوانستد واقعاً خوشبخت باشند، نه اینکه فقط ادایش را دربیاورند.
- به خودت گره میخوری، پیچیده میشوی، مشکوک میزنی، کامنت میبندی، نمینویسی، بر و بر نگاه میکنی، عطسه میکنی. بیخیال میرزا، صبحبهخیر میرزا.
- خفهشو میم.
فرود در شب تهران برایم سرگرمکننده است. از آن بالا شهر فقط نور است. همیشه خیال میکنم در یک داستان علمی-تخیلی هستم. اینجا کرهای متفاوت با ساکنینی متفاوت است. خیابانهای شهر پر است از وسایل نقلیه عجیب و سریع و تا دوردستها این شهر بیپایان ادامه دارد و نور است و نور. بعد هواپیما تلق فرود میآید و خیالاتم میروند تا بار بعد.
شاید باید می رفتم هواشناس میشدم، کمتر کسی مثل من هوای آسمان را دارد. دارد می بارد، خب ببارد. ایرادش در این است نمی توانم شمعدانی باشم. شمعدانی بودن آفتاب لازم دارد. جا ماندهام اینجا، قایم شدهام از زندگی ابلهانهام.
حین برگشتن در اتوبوس اسدآقا (که صدایش میکردیم آآمدیر) برایمان آرشینمالآلان گذاشت. از باکو کیفیت خوبش را گرفته بود. سالها گذشته بود از آخرین باری که دیده بودم فیلم را. تقریباً از اول تا آخر فیلم با همهشان میخواندم. آنقدر این موزیکال خوش است که میارزد فقط برای لذت بردن ازش ترکی آموخت. زبان خمیرمایه است، هنر آن است این زبان خشن را چنان پرداخت کنی که یکی از زیباترین موزیکالهای دنیا را بسازد، این فیلم تجلی آن است.
دلم میخواهد خوش باشم. بنویسم از پنجره که پایین نگاه که میکنم گلدانهای طبقه پایینی را در بالکنش میبینم. بنویسم چه ایرادی دارد یک دوربین برداری و بروی از آدمهای معمولی که میخندند فیلم بگیری. بنویسم روزها کوتاهند، سالها هم، عمر هم. بنویسم دلم میخواهد از قطارها جا بمانم، شبها را در میدانها سر کنم. دلم میخواهد برای آن دختری که الان آن طرف دنیا پیش کانگروهاست خیلی چیزها بنویسم.
میدانی، حوصله هیچچیز نداری، حوصله رفتن، حوصله ماندن، حوصله تنها بودن و همهچیز شکسته هستند و زندگیت پر است از شکستها و از هر چه که به تو مربوط است بدت میآید. خیلی وقت پیش دختری نوشته بود وقتی دلم میگیرد میآیم وبلاگت را میخواند چون زنده است. دلم میخواهد باز خوش باشم، خیلی وقت است تلاش میکنم باز مثل آن روزها باشد. میخواهم جرأت کنم یک تابه چدنی بخرم، جرأت کنم برای ششماه بعد چیزی بتوانم بگویم. یکی گفته بود امید بزرگترین قدرت آدمهاست و بزرگترین ضعفشان.
از این کشور زیاد نوشتم، شاید چون هیچجا اینهمه طولانی علاف نماندهام. این یادداشت را مینویسم و تمام.
در ترکی استانبولی به بیمارستان میگویند «حاستانه». همیشه مشکوک بودم این چه کلمهای است. نه شبیه ترکی است، نه فارسی، نه عربی، نه انگلیسی، نه فرانسه. اینجا روشن شدم. در اصل خستهخانه بوده (خسته به معنای مجروح بوده در اصل) و در نتیجه کلمهای فارسی است. در ترکی استانبولی خ ندارند و خها تبدیل میشوند به ح، مثلا به خلیل میگویند حلیل و قس علی هذا، خستهخانه شده حستهحانه و بعد حاستانه. چند بازی جزیی دیگر در ترکی استانبولی انجام شده و نتیجه اینکه همه موافقند ترکی استانبولی از ترکی آذربایجان یا ایران بسیار شیرینتر و گوشنوازتر است و مانند فارسی خودمان، اگر کسی زبان را نفهمد باز چندان ناهنجار نیست. برایم جالب بود یک خ چقدر موثر است.
دیروز روز شهدا بود. میگویند ۳۱ مارس ۱۹۱۸ ارمنیها به آذربایجان حمله کردند و نسلکشی کردهاند. میگویند فقط در تفلیس دوازده هزار نفر کشتهاند. دیروز تلویزیون فیلمهای قدپمیای از جسدهای باقی مانده از قتلعام نشان میداد. میگویند اگر قرار است نسلکشی ارمتیها (که اینجا میگویند دشمن ازلی بهشان) توسط ترکهای جوان عثمانی در همان دوره به رسمیت شناخته شود، این نسلکشی نیز باید مطرح شود. اینها هنوز منتظر بازگشت قرهباغ به آذربایجان هستند و در نقشههایشان آنجا را هاشور میزنند و مینویسند تحت اشغال دشمن.
امروز آفتابی است و از بادی که باعث شده اینجا را بادکوبه بنامند (و بعد خلاصه شود به باکو) خبری نیست. مردم ریختهاند در کوچه و خیابان و اسکله پر است از دختر پسرهایی که با خجالت آمیخته به سرکشی دست هم را گرفتهاند.