\n"; ?> میرزا پیکوفسکی

گویی به کلمات نیازی نیست، به روزها و شب‌ها و شعرها هم.
تو نمی‌گویی، من می‌شنوم.


کوه‌های یخ ابرهای مقیم اقیانوسند.


پس این قطره آخر تنِش بود، یعنی گیلاس می‌تواند لبریز شود. این قطره فرقی دارد لابد. البته تصمیم بر لبریز شدن شاید کمی قبل از قطره بوده باشد. کمی لیمو؟ نه ممنون، مشغول لبریز شدن هستیم. آخر جایی برای یک قطره لیمو هم ندارد. مسأله این است که هیچ‌کس حجم این گیلاس دستش نیست. حالا لبریز می‌شود؟ نمی‌شود؟ وقتش شده؟ نشده؟ شاید هم اصلاً گیلاس نیست، بطری است. آخر بطری‌ها گیج و ویج‌تر از این حرف‌ها هستند که حساب قطره آخر و اول و غیره را داشته باشند. تنش سیری چند؟


- قربان، دشمن از پشت حمله کرده است.
- پس به پیش سربازان من.


هر وقت رعد و برق می‌زند فکر می‌کنم آسمان دارد از زمین عکس می‌گیرد.


بیضی همان دایره است، فقط کمی خوابش می‌آید.


خنده‌هایت، عطر تنت، گردن‌بند‌ رنگارنگت، بوسه‌ات، من آرام.


اگر بازگردد از آن توست و اگر نه هرگز از آنت نبوده.


اینجا آسمان آبی‌تر از همه‌جاست، تپه‌هایش هم سبزتر. طلوع آفتاب را می‌شود به‌جای آپارتمان‌ها از افق مزرعه‌ها دید. حتی اینجا بز هم هست. هر از گاهی شیر محلی پیدا می‌کنیم، خوش‌شانس باشیم سرشیر هم. فقط اگر این جناب سروان خروس‌خوان با لگد بیدارمان نمی‌کرد برای صبح‌گاه، زندگی عالی بود.


گوسفند چند لحظه دست از چریدن برمی‌دارد و نگاهم می‌کند. زانو می‌زنم و زل می‌زنیم به چشم‌های هم. هر کدام تلاش داریم بفهمیم از ذهن دیگری چه می‌گذرد.


این بهترین تصویر از زندگی نیست؟ یک ماهی که روی فرش بالا پایین می‌پرد و یک ماهی که روی فرش بالا پایین نمی‌پرد.
بیل را بکش، دو


هزارتوی هفدهم با موضوع «خواب» منتشر شد. در صفحه ‌اول این شماره تکه نوشته‌ای از رولان بارت آمده است و برای صفحه آخر داستان کوتاه «کرانه‌ی سوم رود» نوشته‌ی ژوائو گیمارس روسا انتخاب شده است.


روشنایی یک دشت است.


باد از لای پنجره چوبی می‌آید تو، شالت را کمی بلند می‌کند. به کنار صندلی تکیه داده‌ای، دستت روی دسته صندلی، پایت تکیه داده به بالای پایه زانو زده. لای چمن‌ها ایستاده‌ای، باز چند قدم عقب مانده‌ام، قدم‌زنان دور می‌شوی. روی پیشخوان نشسته‌ای، پاهایت به هم قفل، ورق می‌زنی، می‌خوانی. روز را با بوسه‌ات می‌گذرانم.


به نظاره عقب نشسته‌، نه دیگر تاثیری، نه دیگر آوازی، نه دیگر خنده‌ای.


وقتی آخرین کوه می‌افتد آرام می‌گویم «دارد می‌افتد».


dark horse.jpg
-سوت که زدم پاس بده.
- به کی؟ اینجا فقط من هستم و تو. تو هم که داوری.
- به خودت که آن طرف میدان وایسادی.
- تو واقعا فوتبال می‌فهمی یا فقط عشق داور شدن داری؟
- تو از زمین اخراجی.
Voksne mennesker که یعنی «آدم‌های بزرگ» فیلمی دانمارکی است به سال 2005. کل فیلم در مورد آدم‌هایی که نمی‌دانند برای چه وجود دارد و کجا می‌روند و آنقدر سرگردانی‌شان مفرح است که یادت می‌رود طنز تلخش. تمامش سیاه و سفید است و تنها یک صحنه رنگی دارد. وقتی پسر با دوست‌دخترش که در صندلی کناری خوابش برده است منتظرند پل باز شود بروند بیمارستان تا از دست حاملگی ناخواسته دختر خلاص شوند. آن‌جا یک صحنه پسر دختر را نگاه می‌کند، رنگی؛ بیمارستان نمی‌رود.
«...خواب زرافه دیدم...» دختر، صبح، قبل از پل

دم‌نوشت: ترجمه اسم فیلم را غلط نوشته بودم. ممنون از جناب سردوزامی که تذکر دادند.


مستند نگاه می‌کنم. پلنگ جوان به آهو‌های کناری برکه نگاه می‌کند و آرام آرام نزدیک می‌شود. جانور سنجاب‌مانند روی درخت را ندیده و آن هم از ترسش سر و صدا می‌کند. آهو‌ها فرار می‌کنند و پلنگ رو به سنجاب روی درخت می‌غرد. شب گرسنه روی درختی آماده خواب می‌شود و با هم خمیازه می‌کشیم.


راهرو خلوت است، صدای دویدن بچه‌ها می‌آید، یکی‌شان خندان از دست بقیه در می‌رود. در حیاط فقط یک برگ با باد پرواز می‌کند، صدای بازی بچه‌ها می‌آید و بعد زنگ مدرسه. در کلاس هیچ‌کس نیست، صدای تکرار بچه‌ها می‌آید بعد از معلم، من یار مهربانم.


چیزی در جبیم هست
البته یک چیز نیست
چند چیز است
شبیه بقیه چیزهاست
ولی دقیقا شبیه هیچ‌چیز نیست
چشم دارد، گوش دارد
و همه‌چیز را بین آدم‌ها تقسیم می‌کند
یک چیز زنده نیست
ولی اگر غذا بدهید، بزرگ می‌شود
می‌تواند آدم‌ها را جمع کند
می‌تواند جمعیت را ساکت کند
می‌تواند هزار حرف بزند
ولی صدایی ندارد
می‌تواند جاها را برایت پیدا کند
تا تو بتوانی با خیال راحت گم شوی
می‌گذارد دیگران احساس کنند
چند لحظه قبل چه حس کرده‌ای
چیزی در جیبم هست
[+]


فقد دلیل. دقیقاً عبارتش همین است. نه فقدان دلیل، فقط فقد. انگار دمش را چیده باشی، انگار الف و نون خودشان در کوزه افتادند و دلیلی برای حضور پیدا نکرده‌اند. من چه می‌دانم، آن‌جا نوشته بود، اصطلاح حقوقی است یا بوده. عین هزار حرف دیگر حقوقی‌ها که وقتی می‌روی دفترخانه انگاری حوزه است و آن هم آخوند و دفتر و دست و بلغوز عربی و غیره، می‌میرند به زبان آدم حرف بزنند. کجا بودیم؟ ها، در فقد بودیم. فقد دلیل مال پرونده‌هاست. وقتی دچارش می‌شوند یعنی شاکی باید برود خر بیاورد باقالی بار بزند و متهم رو حوضی برقصد، یعنی شکایت مالید. یعنی شاکی باید با چشم ورم کرده برود و آرزو کند یکی جد و آبای قاضی را بیاورد جلوی چشمش. باز هم پرت افتادم. اصلاً این فقد دلیل را برای چیز دیگری آوردم، در حقیقت یادش افتادم. عصر نشسته بودم روزنامه می‌خواندم، هوا هم خنک بود، یک لیوان شربت آلبالو هم جفت و جور کرده بودم و ولو شده بودم روی نرم‌ترین کاناپه دنیا. یک مقاله‌ای بود در مورد ساتر و چشم چپش و خلاصه احساس روشنفکری هم دست داده بود. یکی زنگ زد و غر زد که بلند شو و تکانی بخور و دنیا را کن فیکون و از این حرف‌ها که حتی اسب آبی را روانه راهپیمایی سندیکای بندتنبان‌بافان می‌کند. همان موقع یاد این حرف افتادم، فقد دلیل.


و کلمه خدا را آفرید...


در ترکی آن طرف آرارات، آرامش می‌شود حضور.


کاش می‌توانستم کتابی بنویسم، کتابی که هر صفحه‌اش پنج دقیقه از زندگی یکی از آدم‌هایی باشد که دیدم و یا ندیدم.


به‌نام زمان


و یک لحظه که عجب، که هرگز نمی‌دانی چه ‌کاری را چرا، شاید هیچ‌وقت هم ندانی. ولی شاید روزی بفهمی چه‌ کاری را به همراه چه کسی؛ و این کافیست، حتی اگر ممکن نباشد.


دو سال، سه سال شد و هنوز می‌پرسم که می‌روم یا برمی‌گردم. لای ابرها یا حین بلند کردن صدای ضبط که بشکند سکوت جاده را، وقتی نه این‌جایم و نه آن‌جا، با کلمات بازی می‌کنم و آن‌ها هم چرخ می‌خورند و چرخ و انگار این تقدیر است که گم کنی خانه را، وطن را. گه‌گاه یکی کمرنگ شود و آن‌یکی پررنگ و چند روز بعد برعکس. می‌شنوم: برای من سرگردان همه‌جا و هیچ‌جا.


تنها هم‌صحبت قله
ابر بود.


صفحه‌ی اول