echo "\n"; ?>
میخواهم به زبانی که نمیدانم بخوانم،
به خطی که نیاموختهام بنویسم،
به آوایی که نمیشناسم گوش دهم،
به آیینی که فرا نگرفتهام زندگی کنم.
«زمین صفر» آتیلا پسیانی بسیار غنی بود. سرشار از نشانهها، محدودیتها، صداها، ارتباطها و زندگی. متفاوتتر از همیشه.
یکشنبه انجمن اسلامی دانشکده فنی تهران جلسه پرسش پاسخی با حضور سخنگوی دولت عبداله رمضانزاده برگزار کرد. تا آخر جلسه شاید سه چهارم سالن دویست نفره ساختمان برق پر شد. انواع اقسام شنونده از بسیجی و روزنامهنگار و انجمنی و سهتیغ و تهریش و غیره. رمضانزاده هم همانطور که از خواندهها میدانستم صریحالهجه و رو راست صحبت میکرد و البته مستدل. در آن دو ساعت کوهی از آمار و ارقام برایمان خواند. یادداشتهایی برداشتم و مینویسمشان تا کمکی باشد به ارتباط، ارتباطی که همان طور که خود میگفت نگذاشتند بین مردم و دولت نهادینه شود. اگر خوش آمد لینک دهید تا دیگران نیز بخوانند.
بخاطر طولانی شدن مطلب هم پیشاپیش عذر میخواهم و در ضمن پیشنهاد میکنم تا آخر بخوانید و بعد اعتراض کنید.
چون وقت نداشتم مقاله و یا گزارش مانندی تهیه کنم همان یادداشتها را مینویسم. خودتان با سریش به هم بچسباندیشان.
- ما معتقدیم در همان مسیری که از ابتدا اصلاحات ترسیم کرد حرکت کردهایم و ره به خطا نبردهایم.
- خاتمی رهبر اصلاحات نبود. خاتمی نماینده جنبش اصلاحات در ساختار حکومت بود. هیچ وقت داعیه رهبری نداشت.
- خاتمی در هیچجا و هیچوقت سخنی از خروج از ساختار، حرکت غیر قانونی و حرکت غیر مدنی نزد که بعدها هم مجبور باشد عمل کند.
- هرجا اصلاحطلبان به اجماعی رسیدند در چهارچوب آن اجماع حرکت کردیم. ولی اصلاحطلبان خودشان در بسیاری مسایل منجمله انتخابات مجلس یکدست نبودند. مجمع روحانیون معتقد بود انتخابات باید برگزار شود. در دانشگاه هم مگر طیف علامه را یادتان نیست؟
- امروز انتظارات خارج از برنامه از خاتمی شکل گرفته است. انتظاراتی که خاتمی نمیتواند با توجه به منشاش برآورده کند.
- رقبای ما روزی دم از قانون زدن را به سخره میگرفتند ولی امروز برای پیشبرد مقاصدشان از تمام ابزارها استفاده میکنند تا توجیه قانونی بتراشند. آیا این کم پیشرفتی است؟
- اصلاحات تکثر ایجاد کرد. روزی جناح راست یکی را علم میکرد و همه پشتسر آن سینه میزدند ولی امروز در مورد ده نفر نمیتوانند به اجماع برسند.
- همهی نهادها حتی کسانی که میتوانستند بانی واقعه دانشگاه علم و صنعت باشند آن را محکوم کردند. این یعنی حرکت به جلو برای پذیرش خواستههای تاریخی ملت ایران.
- امروز انتظارات بالا رفته است. ان هم به دلیل آگاهی جامعه از آنچه که باید باشد. ولی آیا میشود آنها را برآورده کرد. اعتقاد داریم با امکانات امروز نمیشود.
- در این چند سال شاهد رشد موزون اقتصاد کشور در همه شاخهها بودیم. رشدی که در 35-30 سال اخیر رخ نداده بود. امروز به رشد 5/5 درصدی رسیدهایم. این رشد مقتضیاتی دارد. مقتضیات سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و ... مهمترین آنها هم آرامش در جامعه است. میگویند سرمایه از انسان عاقلتر است، هرجا که خطری باشد فرار میکند.
- آیا از قدرت کنار میکشیم؟ لنین گفته است هیچ انقلابی به قدرت پشت نمیکند. ما تا روز آخر تلاش میکنیم و اصرار داریم در قدرت باقی بمانیم. هر کس که تعهد اجتماعی دارد پنج گزینه پیش رو دارد. یا خانهنشین میشود و روزنامه میخواند، یا انقلابی میشود، یا اسلحه به دست میگیرد و ترور کور انجام میدهد، یا اصلاحطلب میشود و یا چشم به خارج میدوزد. بر این باوریم که اصلاحطلبی بهترین راهحل است. در صد سال اخیر همه این راهها امتحان شده است. بگویید دستاورد کدامیک از اصلاحات بیشتر بود؟
- خاتمی به این شعار که استادهام چو شمع عمل کرد. بارها از آبروی خود گذشت تا جامعه به تنش کشیده نشود. گذاشت تا خائنش بخوانند ولی اجازه نداد جامعه به آشوب کشیده شود.
- سالیانه هشتاد میلیارد دلار سرمایهگذاری لازم داریم. دولت و بخش خصوصی سی چهل میلیارد را میتوانند تقبل کنند. به سرمایهگذاری خارجی نیاز داریم. به آرامش در حکومت. چرا؟ برای کم کردن فاصله با ترکیه و مالزی و کره. نمیگویم آلمان و ژاپن و دیگران.
- رفتار ما در پرونده هستهای پیرو همین نگاه بود. یا باید تعلیق را قبول کنیم و یا صراحتاً اعلام کنی که قبول نمیکنیم و تحریم را به جان بخریم و رشد اقتصادی از 5/5 به 2 درصد کاهش پیدا کند و در عرض یکسال بیکاران به هشت ملیون برسند. مجبوریم هم در داخل و هم در خارج تنشزدایی کنیم.
- از رفراندوم حرف میزنند. فکر میکنید مردم چقدر حمایت میکنند. در همین انتخابات مجلس که رفراندوم نبود پنجاه درصد شرکت کردند.
- خاتمی هرگز به خاطر حکم حکومتی انتخابات را برگزار نکرد. برگزار کرد چون اگر اینکار را نمیکرد ارگانی را علم میکردند و میدادند ان انتخابات را برگزار کند و این سرآغاز بدعت تخلف آشکار از فانون اساسی بود. راه را برای سوءاستفادههای بعد باز میکرد.
- اینها همانها هستند که دیوان پروین اعتصامی را سانسور میکردند. ذخیره ارزیشان به زور چهارصد میلیون بود. ما این را به چهار میلیارد رساندیم که با آن توانستیم این چند سال ارز را کنترل کنیم. نرسیده برداشتند چهارصد میلیون آن را به بسیج و چندصد میلیون آن را به کمیته امداد دادند. همین که مجلس را در دست گرفتند رئیس دیوان عالی محاسبات را که از پاکترینهای دولت بود عوض کردند. مملکت را بدهیم دست اینها؟
- در این چند سال از تمام ابرازهای تحقیقاتی خود از قوه قضاییه تا سازمان بازرسی کشور استفاده کردند تا فساد مالی در دولت پیدا کنند و نتوانستند. در کل پرونده شهرام جزایری فقط یک نفر از دولت بود که آن یک نفر را هم دولت کشف کرد و اصلاً پرونده جزایری را دولت باز کرد و بعد آن شد که دیدید.
- میگویید این پیشرفتهای اجتماعی خود به خود حاصل میشدند و اینها دستاورد دولت نیست. بله دستاورد دولت نیست. دستاورد اصلاحات است.
- معین. از شورای نگهبان بر میآید که رد صلاحیتش کند و در عین حال رهبر به روشنی حضور گسترده مردم را خواست. این در حقیقت محکی خواهد بود تا مشخص شود چقدر موضع رهبر را قبول دارند.
- نوربخش بانی سیاست اقتصادی غلط دولت هاشمی نبود. دولت هاشمی نتوانست سیاستهای اقتصادی مورد نظرش را واقعیت بخشد. خواست ارز را تکنرخی کند تورم به 5/49 رسید. ولی ما توانستیم نظرات نوربخش را پیادهسازی کنیم.
- شاید یکی از بزرگترین ایرادات دولت خاتمی عدم هدفمند کردن یارانهها بود. جرأت نکردیم. برای مثال ما اعتقاد داریم بنزین باید لیتری سیصد تومان شود. آن پاترول سوار تهرانی به اندازه یک روستای 250 نفره سوبسید میگیرد. و یا در مورد گندم اگر ما افرایش قیمت حمل و نقل از مزرعه به سیلو و نانوایی و افزایش دسمتزد کارگر در یکسال گذشته را به قیمت نان منتقل کنیم نان %26 گران میشود. تورم دو درصد زیاد میشود. اگر تمام یارانهها را حذف کنیم تورم از %15 میشود %30. جرأت نداریم.
- میگویند سرعت خصوصیسازی کم بود. هر کارخانهای را میخواهیم بدهیم بخش خصوصی از رده خارج است و دو برابر مورد نیاز کارگر دارد که اگر اخراج شوند بیکاری بالا میرود. مجبوریم امتیازاتی به بخش خصوصی بدهیم که بیاید تحویل بگیرد آن وقت میگویند رانتخواری شد. از این سریعتر خصوصیسازی نتوانستیم.
- دستاوردهای اصلاحات قابل بازگشت نیست. مگر بعداً میتوانند قانون حقوق شهروندی را که خود قوه قضاییه پیشنهاد کرد پس بگیرند؟
- دوران سیاست پوپولیستی به سر آمده است. نمیتوان فقط شعار داد. کاندیداها باید برنامه خود را اعلام کنند. به خصوص در مورد سیاستهای اقتصادی. اگر من کاندیدا بودم اعلام میکردم تمام یارانهها را حذف میکنم. خب بعد هم رأی نمیآوردم. این است که حکومت نماینده مردم میشود.
- در مورد قضیه لقمانیان قانونمداری کنار گذاشته نشد. ریشسفیدی و این حرفها هم نبود. کار آقای کروبی فقط یک نافرمانی مدنی بود که جواب هم داد.
- خط قرمز خاتمی تنش در جامعه است. خود را جای کسی بگذارید که حرفش ممکن است مملکت را به هم بریزد. اگر همه چیز به آشوب کشیده شود معلوم نیست چی بعد از نشستن غبار سالم باقی بماند.
- رابطه ما با مردم قطع شد. تلویزیون که نداشتیم، روزنامهها را که بستند و ... با مردم نشد حرف بزنیم چه برسد به اینکه قانعشان هم بکنیم.
برای شرکت در جلسه دفاع از پایاننامهای رفته بودم دانشگاه سوره. دانشگاهی با رشتههای هنری (تئاتر و نقاشی و گرافیک و الخ). مکانش خیابان آزادی ساختمانهای سابق کارخانه آدامس خروسنشان بود و در نتیجه بنا بسیار نامناسب برای یک دانشکده. ساختمانهای پر از سوراخ سمبه، بلند و نزدیک به هم طوری که دالان بین ساختمانها این احساس را میداد که در قعر جهان هستید. ولی جالب اینجا بود که دانشجوها چقدر خود را با این محیط وفق داده بودند و بسیار ساده از این ساختار خشک برای بیان خود استفاده کرده بودند. طرحها را به دیوار زده بودند، اتاقها را رنگ کرده تمرین نمایش میکردند و در زیرزمین آتلیه نقاشی راه انداخته بودند. صدای خنده و بوی رنگ و نوای موسیقی. گویی بنا ساخته شده است که هزارتویی باشد برای هنرآموزان به کنایه از هزارتوی هنر.
Irreversible را دیدم. همانطور که پیکسلک هم فرموده بود این دوربین شناور سرگیجهآور است ولی بعد از مدتی هم از این شناوری کاسته شده و هم چشم عادت میکند یک ناظر سیال باشد. از خود فیلم بسیار لذت بردم. اگرچه فرم آن مشابه Memento بود ولی از فیلمنامه، بازی و کارگردانی بسیار قویتری برخوردار بود و اصولاً به نظر من مشابه بودن فرم دو فیلم اهمیت زیادی ندارد. و البته در مورد صحنههای خشونت مشکل همیشگی اینجانب با سینمای صریح اروپا دوباره به ما اثبات شد.
اگر خواستید فیلم را ببینید توصیه میشود با فکر آرام این کار را انجام دهید. وگرنه به نیمه هم نمیرسید.
قدم میزدند و نمیدانم در مورد چه با حرارت بحث میکردند. یکیشان با دستهایش پشت سر هم شکل کره در هوا میکشید و نقطهای رویش نشان میداد. همان یکی لحظهای ایستاد و به برگی که وسط خیابان بود خیره شد، خم شد و برداشتش و برگ را به کنار دیگر برگها که کنار پیادهرو کپه شده بودند انداخت و دوباره شروع کرد با دستهایش حرف زدن.
«اگر بر روی شانههای غول بایستی از خود غول دورترها را خواهی دید.»
گویا ضربالمثلی
دو سه هفته قبل (درست روز قبل از داد و هوار علم و صنعت) ابراهیم یزدی در جلسهای در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران شرکت کرد. جلسه در مورد انرژی هستهای و چالشها و این قبیل مسایل بود. چهار نفر بودند. ابراهیم یزدی، الهه کولایی و حسین رفیعی (از ملی-مذهبیها) و یک نفر دیگر که ابداً نامش یادم نمیآید. خیال گزارش دادن از جلسه ندارم.
بیشتر شخصیت دکتر یزدی برایم جالب بود. صدای رسا، ادبیات گفتاری قوی و آن لبخندی که چاشنی صحبتهای جدیاش میکرد همه را مسحور کرده بود. روشنفکری که به پیروزی انقلاب کمک کرد و بعداً از حکومت اخراج شد ولی هنوز خود را بازنشسته نکرده است. اعتقادات مذهبی دارد ولی به روشنی دین را از سیاست جدا میداند. سخنرانی میکند، اعتراض میکند و برای اصلاح مملکت از بیرون گود تلاش میکند. چند جملهای یادداشت کرده بودم (البته نه کلمه به کلمه):
«جامعه مدنی یک لوکس نیست که انتخابی باشد، جامعه مدنی یک نیاز است.»
«وقتی در این مملکت مشکل بنزین داریم چه نیازی است نیروگاه اتمی بسازیم. بیایند پالایشگاه بسازند که خوب هم بلد هستند.»
«متاسفانه درک بعضی از آقایان در همین حد است که بگویند خوب پرونده برود شورای امنیت. پیچیدگی را نمیفهمند. در جهل مرکب هستند.»
«شهر آرمانی آقایان مدیتةالنبی است. یعنی حکومت رفاه، سهم هر کس را بیاورند در خانهاش بدهند. این شاید برای صدر اسلام که شهری و بود غنایمی از جنگها جواب دهد ولی مگر میشود برای مملکت هفتاد ملیونی هم همین نسخه را پیچید؟»
«باید اعتمادسازی کنیم وگرنه هیچکس به هیچ قول و وعدهای که به ما داده است وفادار نخواهد ماند.»
وقتی جلسه تمام شد بیرون دانشکده دانشجوها دورش را گرفته بودند. وقتی بالاخره دست از سرش برداشتند و به سمت ماشینش میرفت یکی جلو پرید که شما چرا در کنار امام قرار گرفتید؟ ایستاد و با لحن محکمی گفت: من افتخار میکنم که آن موقع در کنار امام بودم و اگر باز هم به دنیا بیایم همان کار را انجام میدهم. آن یکی گفت چرا شاه نه؟ جواب داد دیر شده بود، خیلی دیر شده بود.
آهنگ این کنار را تعویض فرمودیم و آهنگ متن شجاعقلب را جایگزین کردیم. دلیل این تغییر و از آن بالاتر فلسفه وجودی آن بر خود ما نیز روشن نیست.
پریروز بالاخره تشریف بردیم «بی شیر و شکر». جالب بود و به طور بدیهی به دردسر تهیه بلیت و تحمل جماعت انبوهریش و انبوهمو و منورالفکر ارزید. ولی با نظر آن منتقدی که فرموده بود بخش لاتها از روانی نمایش کاسته بود موافقم و در ضمن اعتقاد دارم انتقاد از اجتماع باید برندهتر از این حرفها باشد. حوصله افاضات بیشتر ندارم.
در ضمن نمایشنامه نیز ابتیاع شد. توصیه میشود.
پیراشکی مخصوص مبارک
گهگاه لبخندی، تبسمی، خندهای، عشوهای...
وگرنه به چه زنده باشم؟
شهامت در مردن نیست، در زندگی کردن است.
داد و بیداد راه افتاده است سر این خلیج عربی. اعتراض کتبی، ایمیلی، کفتری، درگوشی، حضوری، سازمانی، دولتی و... مد شده است. همه به تب و تاب افتادهاند که هویت ملی خش برندارد.
باز هم عربها آدم بدها هستند و به همبستگی ملی افتخار میکنیم. (که البته این ملت را فعلاً محدود کردهایم به چند هزار نفر وبلاگنویس و وبلاگخوان و چند ده هزار نفر روزنامهخوان و چند سازمان) دورنما خوش است و در افق تعویض نام که سهل است، بازگشت تنبها و ابوموسی به میهن دیده میشود. انگار که آقایان سهواً اسم خلیج را عوض کردهاند.
همه بلند میشوند و کف میزنند. چند نفری هم به بازیگران گل میدهند. آنها هم تعظیمی کرده و به پشت صحنه میروند. در آن حین پسرکی به زور خود را به جلو میرساند، دستهگل کوچک و زیبایی را محکم با دو دست گرفته است. دیر رسیده است. برمیگردد با نگاهی غمگین و معصومانه مادرش را آن پشتها نگاه میکند.
وقتی کلی به خود فشار آورده و آخرین قطرات فرهیختگی خود را مصرف کرده از پل عابر پیاده استفاده میکنید حداقل انتظار دارید آن بالا بتوانید کمی ماشینها را که با شتاب از زیر پایتان رد میشوند، آدمها را که در پیادهرو قدم میزنند و ساختمانهای دور را تماشا کنید. ولی این حق را با این تابلوهای تبلیغاتی عظیم از شما میگیرند و بالای پل را شبیه تونل وحشت میکنند.
اعتراض داریم.
امروز در جلسهی یادبودی برای ژاک دریدا در دانشکده علوم اجتماعی شرکت کردم. مستندی از زندگی دریدا نشان دادند، برشهایی از زندگی 6-1995 به بعد او. کاشف به عمل آمد فیلسوف شوخطبعی بوده و ابداً علاقهای به توضیح مسایل شخصیاش برای دیگران ندارد. وقتی ازش پرسیدند دوست داشت هگل و هایدگر در چه موردی برایش صحبت کنند گفت از مسایل جنسی و خصوصیشان، چون دوست نداشتند در مورد آنها حرف بزنند.
در سفر دریدا به آفریقای جنوبی سلولی را نشانش دادند که ماندلا 18 سال در آن محبوس مانده بود و حتی دستشویی نداشت، به جای آن سطلی. دریدا به تخت خیره شده بود و بعد از چند ثانیه در همان حال در سلول را بست. آرزو کردم میدانستم به چه میاندیشد، به صبر؟ به باورها؟ به انسان؟
«...بچه دومشان شيرين به بيمارى صعب العلاجى به جهان كودكان آسمانى پر كشيد، من و چند تا از شاگردان براى تسلا به خانه شان رفتيم. من سخنگوى گروه شدم. وارد كه شديم ملك الشعرا بهار، دكتر سياسى، نصرالله فلسفى و ديگر استادان و شاگردان زبده اش دكتر خانلرى و دكتر معين هم بودند. پس از سلام گفتم: استاد! ما چه بگوييم كه شما ندانيد، و شما چه جواب بدهيد كه ما ندانيم. تنها براى شما آرزوى شكيبايى داريم. اشك از چشمانش واقعاً جوشيد، سرش را بالا كرد و گفت: فلك بر سر نهادش لوح سنگى...»
سيمين دانشور، دريغاگوى استاد بديع الزمان فروزانفر
سازگاری نیز نوعی تکامل است. هر چقدر مخلوقی سازگارتر دارد بیشتر سعی میکند با محیط همخوانی داشته باشد و این در نهایت به نفع او بوده، بقایش را تضمین میکند و این شانس را خواهد داشت که بیشتر تولیدمثل کند (تولیدمثل از دید زیستی و ترویج ایدهآلها از دید اجتماعی) و مشبهات خود را تولید کند.
در نهایت اکثریت در جامعه از آن سازگارها خواهد بود. ناسازگارها به تدریج کمتر شده و از بین میروند. برای همین تحجر و یکدندگی محکوم به نابودیست.
بگذار هر چقدر میخواهند بر مواضع راستین و ارزشی خود پافشاری کنند. این نیز بگذرد.
«برای ساکت کردن یک آدم کر و لال کافی است چراغ را خاموش کنید.»
منبع یادم نمیآید.
فیلم شاه آرتور را دیدیم. شجاعت، مردانگی، صلابت و قس علی هذا. وسط این همه ارزش انسانی من از سرکرده جنگاوران ساکسون (منفیترین شخصیت) خوشم آمد.
”Finally someone worth killing“
دو حالت دارد. یا گوشها را گرفته و سخن میگویی و یا دهانت را بسته و به سخنان گوش میکنی. حالت دیگری متصور نیستم.
دیشب به یک پارتی تشریف بردیم. ما که هیج چیزمان سر جایش نیست (هکذا پارتی رفتنمان) وسط آن داد و قال و در آن تاریکی نشسته بودیم با یکی از دوستان دور در مورد نیچه صحبت میکردیم. آقا از پیروان نیچه بود و این اواخر ویتگنشتاین را کشف کرده بود که مقادیری در مورد آن قضیه سیخ بخاری سربهسرش گذاشتم. عقاید جالبی داشت: «من فلسفه برایم یک مشغولیت و یا مسأله فرعی نیست، من از بسیار چیزها دست شستهام و زندگیم را برای فلسفه گذاشتهام. برای همین اگر کسی به اعتقادات من توهین کند نمیتوانم بگویم این هم نظری است، باید آنقدر بحث کنم و داد و فریاد بکنم تا بفهمد غلط میگوید.» فکر میکنم از بکار بردن سیخ بخاری هم ابایی نداشت. پس مخالفت نکردم.
ولی مستقل از این مباحث خداوند را شکر میگوییم که زیبارویان را آفرید، رقص را آفرید و تکیلا را.
سوفیا مدتی قبل برای یکی از پستهای اینجا کامنت گذاشته بود که حیف است خدا بیکار بماند. از آن موقع تصور میکنم اگر خدا بیکار بود چه میکرد و یا آیا اصلاً وقت سر خاراندن پیدا میکند؟
At bottom, every man knows perfectly well that he is a unique being, only once on this earth; and by no extraordinary chance will such a marvelously picturesque piece of diversity in unity as he is, ever be put together a second time.
Nietzsche
چند روز قبل کلی آدم دعوتم کردند عضو community ضد عرب در orkut بشوم. الان بیش از هزار و پانصد عضو دارد که نشان میدهد چقدر سریع رشد کرده است. از یک طرف فکر میکنم اعلام انزجار از اعراب (که در طی تاریخ جز ضرر چیزی برای مملکت نداشتهاند) طوری که تمام دنیا بشنوند راهحل خوبی است برای خلاصی از طبعات اعمال و فرهنگ اعراب که هر دو در جهان امروز مورد تنفر قرار گرفتهاند. حساب جدا کردن از عرب وحشی.
ولی از طرف دیگر پیچیدن چنین نسخهای عاقلانه نیست. یکی از اقوام ساکن ایران اعراب هستند در حاشیه خلیجفارس و چنین توهینی جز کینهاندوزی و تفرقه حاصلی نخواهد داشت، کینه در این کشور کم نیست که زیاد است. امیدوارم روزی پیش نیاید که کینه ترکها را -که قربانی چنین حماقتی بودند- حس کنید(من خودم ترک هستم)
دیگر اینکه بزرگترین اقلیت در امارت اقلیت ایرانی است. لازم به توضیح نیست که چه ممکن است بشود.
از طرفی سردمدار این حرکت هیچوقت روشنفکران و یا قشر فرهنگی نخواهد بود. به جای آن میهنپرستان افراطی که شب با فکر زرتشت به خواب میروند و صبح با خیال تخت جمشید، ولی حتی اصول دین زرتشت را نمیدانند. موجی میشود که بلند میشود و رهبران آن مدتی بعد جا میزنند.
عضو نشدم.
من کاملاً جدی هستم.
اگر بعد از این کسی با جستجوی کلمه «گیربکس» اینجا بیاید قلم پایش را میشکنیم.
هر چند معاوم نیست که جناح راست اگر مملکت را قبضه کند چه خواهد شد ولی پرونده هستهای، روحانی و تعلیق حداقل نشان میدهد تصمیمگیریهای ملی را نخواهد داد دست این خشکمغزان. البته امیدوارم.
چهار ساعت و نیم انتظار، شش دقیقه معاینه، نسخهی هفدههزار تومانی.
از صمیم قلب از علم پزشکی متنفرم.
البته چهل سال بعد این حرف را پس خواهم گرفت.
ظهر بعد از کلی جستجوی کوچه ملتفت شدم طبق معمول تمام جا پارکها صاحب دارند. جلوی درب گاراژ خانهی ریزهمیزهای با این امید که صاحبش اصلاً ماشین نداشته باشد. وقتی پارک کردم و پیاده شدم پیرزنی از پنجره خانه صدایم کرد که پسرم کی برمیگردی؟
- تا نیم ساعت برمیگردم خانم. اگر مزاحم هستم برم جای دیگه.
- نه، منتظر پسرم هستم. قراره عصر بیاد ببینتم. همیشه وقتی مییاد ماشین رو تو میبره تو گاراژ.
وقتی برگشتم هنوز لب پنجره منتظر بود. دعوتم کرد برای ناهار مهمانش باشم.
«...در ادامه حرکت های ضد کشتار جمعی قراره به زودی لايحه صيد نهنگ بجای ماهی ساردين رو در دستور کار قرار بديم...»
از مینیمالیده
به تمامی مردمان وصیت میکنم اگر گهگاه مطالعه میفرمایید و در فواصل بین ساعات مطالعه علاقه به تفکر در مورد سوژه مورد بررسی دارید، سعی کنید در آشپزخانه نمک و شکر را در فاصله چند متری هم قرار دهید. باشد که رستگار شوید.
من هر سال همین حدود کلی خجالت میکشم، کلی میخندم و کلی فیلسوفانه سر تکان میدهم. این فاجعه نیست کار و بار مملکت وابسته به دیده شده جمال زیبای هلال ماه باشد؟ (تازه هلال، باز قرص کامل بود حرفی)
- در برج ایفل 2500000 پیچ وجود دارد.
- در بیمارستانهای ژاپن اتاق 4 و 9 به علت آنکه کلمه چهار بسیار شبیه کلمه مرگ و 9 شبیه به رنج است، وجود ندارد.
- در حالیکه شوپن والس شماره 3 در ف-ماژور را میساخت گربهاش روی کلیدهای پیانو دوید و چنان شوپن را به شگفتی آورد که وی در قطعهای به نام «والس گربه» کوشید همان صدا را خلق کند.
- هرگز کسی نخواهد دانست آلبرت انشتین در دم مرگ چه کلماتی بر زبان آورد. او آخرین گفتههایش را به زبان مادریش آلمانی زمزمه کرد و این در حالی بود که پرستاران مراقبش هیچکدام آلمانی نمیدانستند.
- در طول انقلاب آمریکا عروسهای زیادی لباس سفید عروسی نپوشیدند و در عوض لباس سرخ پوشیدند، به عنوان نمادی از شورش.
- تولستوی با دیدن یک منظره اعدام در ملأعام چنان وحشتزده شد که گفت: «دیگر هیچگاه تحت هیچ شرایطی حاضر نیستم هیچ نوع شغل دولتی را هر چه که میخواهد باشد بپذیرم.»
- در کل طول تاریخ مکتوب تاکنون به هفت نفر شهابسنگ برخورد کرده است.
چه ربطی به شقیقه دارد؟
دیروز از یک دست دوم فروش کتاب «1001 شگفتی» نوشته ایزاک آسموف، چاپ سال 63 را به قیمت هفتصد تومان خریدم. قطعات فوق از این کتاب بودند.
اگر نابغهای به نام آسیموف را نمیشناسید مطمئناً از طریق من نیز نخواهید شناخت.
باران میآید. روی ماشین که زیر درخت نگه داشته بودمش لایهای از برگ نشسته است. وقتی حرکت میکنم کنده میشوند و برمیگردند به آسمان.
این که از قعر برکهای در ایرلند بیرون کشیده شده یک سپر دست ساز است از جنس طلا که به جواهرات آراسته شده است، با ضخامتی کمتر از حد معمول یک سپر چون برای جنگ ساخته نشده بود. ساخته شده بود تا به یکی از برکههای مقدس در ایرلند هدیه شود. اینها هدایایی بودند که قوم سلت (حدود هزار سال قبل از میلاد) به برکههای مقدس میبخشیدند تا دعاهایشان مستجاب شود.
الان عمو کلی دعوام کرد. من برای آدمی که از اول عمرم همه کاری برایم انجام داده است به سادگی انجام کاری کوچک ولی مهم را فراموش کردم. گفت ازت رنجیدم. احساس میکنم دنیا روی سرم خراب شده است. انگار با پتک روی مغزم کوبیدهاند.
نمیدانم چه باید بکنم.
روز بد شروع میشود، با بدبیاریهای متوالی ادامه پیدا میکند و تا اواسط آن تبدیل به یک فاجعه میشود و به این نتیجه میرسید دنیا بر علیه شماست. بعد یک تلفن میکنید و بعد از یک مکالمه دلپذیر دنیا خوشرنگتر میشود، همه چیز بهتر پیش میرود. عصر به این نتیجه میرسید که ابداً با هیچ کس امروز تلفنی حرف نزدهاید. موبایل هم تأیید میکند که شما حداکثر با در و دیوار حرف زدهاید. شناههایتان را بالا انداخته، فکر میکنید چندان مهم نیست و مینشینید The Terminal هنکس و اسپیلبرگ را میبینید.
دنیای مجازی فرصت خوبی است برای آنان که خیال میکنند با بستن پروندههایی از زندگی میتوانند از اول شروع کنند. برعکس دنیای واقعی که حتی اگر بخواهید هم نمیتوانید از خود، دنیای اطراف خود و یا شخصیتی که از خود ساختهاید فرار کنید، در اینجا آدمها غیب میشوند، آدرس وبلاگ عوض میکنند، در اورکات لغو عضویت میکنند و بعد از مدتی دوباره سر و کلهشان پیدا میشود. میروند، میآیند و دوباره از اول.
وقتی یک ژیگول با موهای ژل زده با یکی از آن نگاههایی که آدم را یاد گوسفند عقبافتاده میاندازد با یک سیگار گوشه لبش در حالیکه خیال میکند از دماغ فیل افتاده است ولی به احتمال قریب به یقین دیپلم را هم به زور گرفته است و تخصصش این است که بداند آخرین آلبوم فلان خواننده کی در آمده است و شتاب صفر تا صد جگوار مدل بهمان چقدر است و یا آخرین دوست پسر آزیتا کی هست و رنگ سال برای شلوار چی هست و شاید به زور بداند قوه قضائیه خوردنی است یا پوشیدنی و یا اروپا از شهرستانهای اطراف کدام دهات است، به آدم بگوید جملهبندیت را درست کن بفهمم چی میگی میفرمایید داد و بیداد نکنم و این همه حرص نخورم؟
امشب یک کرد متمدن که آمده به بهانه سراغ گرفتن از دایی فسیلش یک مدتی پیش مامانش بماند مهمانم است. شما که مهمان کرد متمدن که آمده باشد به بهانه سراغ گرفتن از دایی فسیلش یک مدتی پیش مامانش بماند ندارید که؟ دارید؟ ولی من دارم.
خوش شبی است آقا.
دو چیز را در مورد تئاتر بسیار دوست دارم. یکی آن اغراقی که ذاتاً در تئاتر است، از اغراق در بیان احساسات تا اغراق در سادگی. دیگری آزادی نگاه است که در هر لحظه هر کجای صحنه را خواستید میتوانید دنبال کنید، به حالات صورت بازیگری دقت کنید و یا به کفشهای آن دیگری، به طرح پیراهن و یا سبیل تاب داده...
دختر آرایش ملایم آبی داشت. طبعاً رنگ لاک هم با آرایش همخوانی داشت. یک شال سفید و روپوشی تنگ و کوتاه. عینک دودی، ساعت نه شب. باریکهای از مو هم شرابی. سیگار وینستون لایت و عطری که مست میکرد. دوست پسر مربوطه از صاحب مغازه آبجو خواست. صاحب هم به ترکی به شاگرد گفت ماءالشعیر برای آقا بیاورد. دختر هم سبزی برای کوکو سبزی خواست که نداشت. پسر آبجو را گرفت و دختر به مادر زنگ زد که سبزی ندارد. حین بیرون رفتن دست همدیگر را گرفته بودند.
گیر کرده بودیم در یک خیابان تنگ و یکطرفه. از این خیابانها که اساساً عددی نیستند ولی چون یک جای مهم را به جای مهم دیگری کوتاهتر از دیگر خیابانها همینجوری شوخی شوخی وصل میکنند مهم شدهاند. بعد از چند دقیقه همه صدای نوارها را کم کردند. مسافران تاکسیها کرایههاشان را دادند، پیاده شدند. از تاکسی روبرویی من اول پیرمرد پیاده شد بعد کمک کرد پیرزن پیاده شود. دوتایی در کمال آرامش رفتند پیادهرو و اولین کوچه پیچیدند. دست پیرزن کرفس بود. دختر دبیرستانی هم از بابا خداحافظی کرد و از پژو پیاده شد. تابلوی دبیرستان دختره دیده میشد. آیفن مدرسه را زد، باز کردند و رفت تو. ما ماندیم، سایه درختی که تصادفاً زیرش بودیم، راننده تاکسی، آن بابا، چند آدم دیگر و چند چنار.
پیشنهاد میکنم سعی کنید این جسم را تصور کنید: چهاروجهیای که یک وجه آن مربع و سه وجه دیگر آن مثلثهای قائمالزاویه است. این حجم که برای حل یک مسأله «احتمال مجموع در فضای nبعدی» لازمم شده بود چیزی حدود یک ساعت مشغولم کرد.
سه عدد از اینها را کنار هم بگذارید یک مکعب کامل خواهید داشت.
به نظر من جان کری از بوش هم بیشعورتر بود که نتوانست حریف چنین ابلهی شود. همان بهتر که بوش رئیسجمهور ملت غیور و گوسفند آمریکا باشد.
آقای سیبیلو فرمود: شما برو و به بخش خرید بگو سیمان تا یکماه بعد میرسه، بگو بونکرها تو مرز گیر افتادن و با وجود مجوز دیر میرسند. البته من فکر میکنم سهم شما را بعد از شرکت فلان تا هفت هشت روز بفرستم ولی خوب اگر یک روز دیر شه دوباره میفرستنت اینجا که سیمان چی شد. آره برو بگو یک ماه بعد. هم خودت خلاص هم من.
احمقانهترین کاری که یک دانشآموز و یا یک دانشجو و یا هرکس که کار فکری دارد میتوند انجام دهد روزه گرفتن است.
منتظر آمدن چمدان بودم. نیمی از مسافران چنان با ولع سیگار میکشیدند که انگار این محرومیت یکساعته سیگار در طیاره عملی غیر انسانی است. بقیه هم با موبایل حرف میزدند که خبر دهند سالم رسیدهاند؛ طیارههای سالم و قبراق و درپیت ما. به آقایی که کنارم ایستاده بود و نگران از همسرش میپرسید علی جواهری پیدا شد یا نه گفتند که خودکشی کرده است؛ سکوت کرد، چند ثانیهای به کفشهایش نگاه کرد و از کنار ریل دور شد، انگار به کل فراموش کرده بود چه میکند، کجاست و منتظر چیست.
نمیدانم علی جواهری کیست ولی بهت و درماندگی آن مرد به این زودیها از خاطرم محو نخواهد شد.
برگشتم.
احساس میکنم اصلاً نرفته بودم و هر چه گذشت رویایی دلنشین بود. آنقدر دلنشین که دلم نمیخواست بیدار شوم.
تولدم هم مبارک.
ای انسانهایی که به یادم بودید، ممنون.
- اینجا کتابی برای خواندن هست؟
- چرا. اینجا یک کتاب ایلیاد هست که... دو صفحه آخرش پاره شده.
- اهمیتی نداره، آخرش رو میدونم. در ضمن من آغازها رو به پایانها ترجیح میدهم.
آمدیم ولایت. هوا بس تمیز، آدمها بس گرم، همهچیز مثل سابق و زندگی مطلوب. حیف که فقط چند روز. انگار آمدهام نامه برسانم و برگردم.
برق میرود. اول مقادیری سخنان گوهربار نثار کل سیستم میکنید، از تکنیسین تا وزیر. بعد ملتفت میشوید نه تنها چراغ قوه و مشابهاتش را در خانه ندارید بلکه حتی یک عدد شمع ناقابل هم در دستگاه عریض و طویلتان یافت نمیشود. نتیجه اول نشستن وسط اتاق و به پوچی رسیدن است. چند دقیقه بعد ملتفت میشوید پوچی نور نمیشود و با اکراه بلند شده و در تاریکی مطلق کلیدتان را پیدا میکنید (موبایل ابداً مشخص نیست کجاست، طبعاً حافظه اعتصاب کرده است) و بعد از چند باز برخورد به در و دیوار و نثار دوباره همان مسایل در را پیدا کرده، به بقالی مراجعه کرده و قدری شمع ابتیاع میفرمایید. برمیگردید، کبریت و نور. بعد مینشینید در معیشت صدای ژنراتور همسایه در نور شمع روزنامه مطالعه میفرمایید. خبر رأی مجلس برای تداوم فعالیت هستهای را میخوانید. نیم ساعت بعد برق میآید.