\n"; ?> میرزا پیکوفسکی

در این چند روز که آن طرف همه در حال محکوم کردن هستند و این طرف همه در حال تکذیب فکر و خیالم این است که نکند بیست سی سال بعد از ما بپرسند چرا فقط نشستید و نگاه کردید؟ چرا هیچ کاری نکردید؟ آن موقع چه جوابی داریم بدهیم؟ بگوییم چون مردم به ما رأی ندادند؟ چون کسانی بودند که اصلاً رأی ندادند؟


حضرت اجل، اینکه می‌گویی ما با نظاره کردن معنا تحمیل می‌کنیم یعنی خود نیز معنا نداریم و اگر هم داشته باشیم نتیجه‌ی لطف دیگران است؟


مدتی بود چراغ مطالعه و من با هم درگیر بودیم. چند وقت یکبار خود به خود خاموش می‌شد. اوایل با یک تکان درست می‌شد ولی این اواخر تکان دادن برایش کافی نبود. با پیچ‌گوشتی سه پیچش را باز می‌کردم و هالوژنش را کنار می‌زدم ببینم چه مرگش است. هر بار یک دردی داشت، یکبار سیمش خم شده بود قطع شده بود، یکبار اتصالش از حرارت آب شده بود، یکبار هالوژنش سوخته بود و... نه او از رو می‌رفت نه من. دیروز آن‌طرف‌تر بودم که دیدم خاموش شد، بلند گفتم خدمتت می‌رسم. کمی بعد بوی سوختگی شنیدم. فکر کردم چیزی روی اجاق مانده، ولی نمانده بود. بلند شدم روی شوفاژها را نگاه کردم، مبل را کمی از شوفاژ دور کردم، پنجره را باز کردم ببینم از بیرون است یا نه؛ پیدا نکردم بو از چیست، فکر کردم بالاخره معلوم می‌شود. چند دقیقه بعد آداپتور چراغ مطالعه جرقه‌ای زد، پقی کرد و سوخت. چنان دودی ازش بلند شد انگار روی آتش چهارشنبه‌سوری یک سطل آب ریخته باشی. حالا مانده‌ام بی‌چراغ، نمی‌دانم برنده این جنگ فرسایشی من بودم یا او.


«...یک روز حتی خواست تکه‌ی هندی اسمش، میرا، را توی دفتر یادداشتش بنویسد. جهت حرکت قلم و توقف‌ها و چرخش‌های دستش برایش نامأنوس بود. در لحظاتی که فکرش را نمی‌کرد بایست خودکار را از روی کاغذ برمی‌داشت. اول طبق جهت فلش‌های کتاب، از چپ به راست خط زمینه را کشید. بعد حروف را یکی‌یکی روی آن نوشت. یکی از حرف‌ها بیشتر شبیه عدد شد تا حرف. آن یکی تقریباً مثلث از آب درآمد. خیلی سعی کرد تا عاقبت توانست حروف اسمش را شبیه حروف توی کتاب درآورد. تازه هنوز هم مطمئن نبود درست نوشته باشد. هیچ بعید نبود به‌جای میرا نوشته باشد مارا. چیزی که نوشته بود یک سری خطوط بی‌معنی بود ولی با تعجب می‌دید که این کلمه در گوشه‌ای از دنیا معنایی دارد...»
از داستان «جذاب»، کتاب «مترجم دردها» نوشته جامپا لیری، نشر ماهی
پشت جلد کتاب توصیف جالبی نوشته است. این روزها به هر کس می‌رسم پیشنهاد می‌کنم کتاب را بگیرد بخواند. داستان‌هایی آنقدر روان که احساس می‌کنی می‌توانی هر روز شخصیت‌هایشان را بیرون حین خرید ماهی و سبزی ببینی.


اگر میهنم من را نمی‌خواهد من هم او را نمی‌خواهم، جهان فراخ است.
هوگو گروتیوس


امروز صبح رفته بودم سخنرانی دکتر اربابی در باب نسبیت و کیهان‌شناسی. سخنران دو سال پیش دکترایش را از آلمان گرفته بود و در این سخنرانی که عمومی بود تلاش می‌کرد پیچیده‌ترین مسایل فیزیک را با زبان و ادبیات شیرین فارسی بیان کند. مثال جالبی که زد و من نخوانده بودم در مورد مزون‌ها بود. خلاصه عرض کنیم مزون‌ها موجوداتی هستند که در اثر بادهای خورشیدی در نود کیلومتری سطح زمین تشکیل می‌شوند و به سمت زمین سقوط می‌کنند. اگر سرعت و نیمه‌عمر (مدت زمان حیات این ذرات) را در نظر بگیریم این حضرات قبل از رسیدن به زمین بایستی فوت شده و نیست شوند ولی خوشمزه اینجاست که در سطح زمین آقایان مزون مشاهده می‌شوند. دلیلش نیز ساده است، بر طبق نسبیت خاص اگر سرعت حرکت شما کسر قابل توجه‌ی از سرعت نور باشد زمان برای شما بسیار کندتر خواهد گذشت. در این مثال خاص زمان برای مزون مورد نظر کش می‌آید و در نتیجه عمر والاحضرت قد می‌دهد جمال زیبای سطح زمین را درک کند. (حالا از لحاظ تکنیکی شاید اشتباه ریزه میزه‌ای کرده باشم، کسی نیاید بگوید آن مزون نبود و مورون بود، غرض قضیه‌ی کش بود)
ولی کل جلسه به کنار آخر جلسه طوفانی بود. آقای میانسالی که فکر می‌کنم چیز زیادی دستگیرش نشده بود پرسید «شما می‌فرمایید خورشید ما یکی از چند صد میلیارد ستاره‌ی کهکشان راه شیری است؟» جواب شنید «بله»
- و کهکشان ما یکی از صد میلیارد کهکشان جهان است؟
- آن هم بله
- و این وسط خورشید ما هیچ اهمیتی خاصی ندارید؟
- البته
- ولی هیچ ستاره‌ی دیگری هم اهمیت خاصی ندارد؟
- دقیقاً
- پس ما مهم نیستیم، ولی هیچ کس دیگری هم مهم نیست.


شخصیتی که ملاحظه می‌فرمایید انسلادوس (Enceladus) یکی از قمر‌های زحل است. قطرش 500 کیلومتر است و سطحش را پوسته‌ی نازکی از یخ پوشانده و احتمالاً همانند اروپا (قمر مشتری) در زیر این پوسته‌ی یخی اقیانوسی از آب مایع و یخ گرم وجود دارد. اخترزیست‌شناسان انسلادوس را همانند اروپا زیستگاهی مناسب برای انواع ساده و جان‌سخت حیات می‌دانند، یعنی چیزی در حدود باکتری‌ها و تک‌سلولی‌ها. طبق بررسی‌های فضاپیمای کاسینی (که این اواخر آن حوالی پرسه می‌زند) این پوسته مدام در حال شکستن و بازسازی خود است و در ضمن احتمال دارد یخفشان‌هایی (یخفشان بر خلاف آتشفشان به جای فوران گدازه مخلوطی از یخ و آب فوران می‌کند) در سطح این قمر وجود داشته باشند. اگر روی عکس کلیک کنید نمایی بزرگتر از این قمر زیبا را خواهید دید.
برای رفع کنجکاوی می‌توانید مراجعه کنید به شماره 151 مجله نجوم، مقاله‌ی «جستجوی حیات در کرات یخ بسته» نوشته بابک امین تفرشی.


فرض کنید جایی زندگی کنید که آسمان بنفش باشد و نیمی از آن را تصویر سیاره‌ای که شما در قمرش زندگی می‌کنید پوشانده باشد. هر وقت حوصله‌تان سر رفت به آن سیاره نگاه می‌کنید و سعی می‌کنید قدرت توفان‌هایی که می‌بینید را تخمین بزنید و یا منتظر می‌شوید خورشید از پشتش بیرون بیاید.


سرماخوردگی قدرت سفسطه‌ی آدم را بالا می‌برد، وقتی مانده‌ای توی رختخواب و کسی هم سراغی نمی‌گیرد چاره‌ای نیست جز سفسطه و فلسفه‌بافی.


هر یک از ما جمعیتی در خود نهان دارد، هر چند که با گذشت زمان تمایل می‌یابیم این کثرت را به فردیتی بی‌مایه تبدیل کنیم. ما مجبوریم که فرد بمانیم و تنها یک اسم داشته و نسبت به آن پاسخگو باشیم، از این رو اشخاص متنوعی را که در وجود ما گرد آمده‌اند به خاموش ماندن عادت داده‌ایم. نوشتن کمک می‌کند آنها را باز یابیم.
اری دو لوکا
نقل‌قول از یادداشت خواندنی مادام


خدایان جمع شده بودند و تصمیم گرفتند انسان، این موجود گستاخ که خود را حاکم جهان می‌دانست را از زمین پاک کنند. زئوس آسمان‌ها را تیره و تار کرد و طوفان‌های ویرانگرش را به زمین فرستاد، پوزئیدون اقیانوس‌ها را برآشفت، هفاسوس آتش را از انسان‌ها باز پس گرفت، هلیوس خورشید را بر انسان‌ها تاریک ساخت و آرس خانمان‌براندازترین جنگ تاریخ را به راه انداخت. وقتی خدایان مطمئن شدند که نه فقط انسان، بلکه حیات را از زمین زدوده‌اند به کوه المپوس بازگشتند و پیروزی خود را جشن گرفتند. هنگامی که جام‌هایشان را بلند می‌کردند بسیار دورتر از کوه زیر یخ‌های قطب یک تک‌سلولی به آرامی دو قسمت شد.


امروز عصر فیلم .Mulholland Dr را دیدم و تا الان درگیرش بودم. یکبار با حوصله دیدم، یکبار با دور تند (32x)، با دو سه نفری که فیلم را دیده بودند حرف زدم و سه چهار نقد فارسی و دو سه نقد انگلیسی خواندم. در نهایت فکر می‌کنم چندان چیز مبهمی برایم چندان نمانده است و مفهوم همه‌چیز تا حد و حدودی معلوم است، شاید روزی دوباره حوصله کنم ببینمش. چیزی که در نهایت به نظرم جالب آمد نگاه دیوید لینچ به سیر خرد شدن یک انسان بود، روایتی بی‌رحمانه. ولی چه کنم چه وقتی فیلم را نصفه نیمه فهمیده بودم و چه الان که تقریباً معلوم است که چه خبر بود از فیلم خوشم نیامد، من فیلم نگاه نمی‌کنم که چیستان حل کنم، به حد کافی هر روز درگیر حل مسایلی هزار بار پیچیده‌تر هستم و فکر نمی‌کنم اگر پیچیدگی فیلم را کنار بگذاریم چیز چندانی باقی بماند، شاید همان نگاه خاص که گفتم و نیز کمی طنز سیاه در مورد هالیوود.
حالا با خیال راحت می‌توانید فحشم دهید.

پی‌نوشت: از آن نقدها دندان‌گیرشان این بود و این. از دومی چند نقد انگلیسی هم می‌توانید پیدا کنید.


می‌پرسم «خب اگر پدرش قبول نکرد چه؟» سرش را از کتاب بلند می‌کند و جواب می‌دهد «اگه پدرش به من نه بگه نمی‌تونم فرداش دوباره برم دم درشون، به خودش هم گفتم، به روش کاملاً سنتی می‌دزدمش.»


دست‌برد شبانه به شیشه مربای آلبالو،
سلام علیک با تنها ستاره‌ی آسمان،
صدای تلویزیون خانه‌ی همسایه کناری،
نسیم خنکی که همه می‌گویند غنیمت است،
صدای پنکه‌ی پژوی همسایه بالایی،
شب، نیمه‌شب.


«من از ساعت 9 صبح بهترین لباسم را بر تن کرده‌ام و به انتظار دادگاه نشسته‌ام.»
پایان دیکتاتور


اینجا کمی دچار تغییرات باطنی شده است. اگر بخواهیم روشن‌تر بیان کنیم بایستی به عرضتان برسانیم که در پی مباحثاتی که با جناب CSS (که گویا ارتباطی با آبشار دارند) داشتیم دچار کمی انحراف از معیار کدنویسی قدیمی شده و باطناً نسل عوض کرده‌ایم و حدس زده می‌شود اکنون این صفحات کمی سریع‌تر بالا بیایند. ما که چندان تجربه نداریم، اهل فن (در هر زمینه‌ای) اگر ایرادی می‌بینند لطفاً اطلاع دهند که در شورای مرکزی گذار به CSS بررسی شده اقدامات لازم در دستور کار پیمانکار گذار قرار گیرد.
در ضمن اگر الان اینجا را کمی به هم ریخته می‌بینید لطف کرده یک عدد F5 (و حتی Ctrl+F5) بزنید تا مسایل مختلف سر جای خود بازگردند.


یک کتاب دوجلدی خریده‌ام با نام «شوخی» نوشته (در حقیقت جمع‌آوری شده توسط) راس و کاترین پتراس. کتاب درمورد گاف‌های جماعت مشهور دنیاست و بعضی از آن‌ها واقعاً شاهکار هستند، برای کمی خندیدن از ته دل توصیه می‌شود. چند تایی که خوشم آمد را اینجا یادداشت کردم.

از اول
«من از اول فهمیدم که آخرش چه می‌شود و حق با من بود چون هنوز به وسط کار هم نرسیده‌ایم.»
سر بویل رچ، نماینده‌ی مجلس بریتانیا در قرن هجدهم

رأی‌گیری با قید فوریت
«اگر نمایندگان اصرار داشته باشند که پیش از رأی‌دادن بدانند به چه چیزی می‌خواهند رأی دهند، آن وقت نمی‌توانیم تا قبل از روز دوشنبه نتیجه را به اطلاع عموم برسانیم.»
راسل لانگ، نماینده‌ی ایالت لوئیزیانا در مجلس آمریکا

معنی و مفهوم
«... اینطور که پیداست این فیلم مفهومی ندارد، اگر هم مفهومی داشته باشد بدون شک بی‌معنی است.»
هیأت مدیره‌ی ممیزی فیلم بریتانیا، درباره‌ی فیلم جین کلتو با عنوان «کشیش و صدف دریایی»

اطمینان
«تنها چیزی که از آن مطمئن هستیم اطمینان خودمان است.»
مأمور رسمی کاخ سفید خطاب به خبرنگار مجله وال استریت، درباره‌‌ی جمع‌آوری آراء توسط رنالد ریگان برای انتخابات دوره‌ی دوم

قاطعیت
«همان‌طور که قبلاً گفته‌ام و دیروز هم گفتم این یکی از مسایل عمده‌ای است که در ادینبورگ یا حل می‌شود و یا نمی‌شود.»
داگلاس هرد، نماینده مجلس آمریکا

راه‌های غیر منطقی
«من از راه‌های دیگر سعی کردم شما را متقاعد کنم. حالا می‌خواهم معقول و منطقی باشم.»
از اعضای مجلس آمریکا، به هنگام بحث

روز تصمیم‌گیری
«امروز اساساً روز تصمیم‌گیری است. ما امروز توافق کردیم که با چیزی که قبلاً در مورد آن به توافق رسیده‌بودیم باز هم موافقت کنیم.»
تام فلوز، سرپرست شرکت «سی هاوکز»

ماستمالیراسیون
«مشکل... کسری موازنه... یا باید بگویم... یک لحظه اجازه بدهید، مصرف، یا درآمد ناخاص ملی، عذر می‌خواهم... مصرف، حدوداً 23 تا 24 درصد است، البته قسمتی که در حال افزایش است، در حالی که درآمدها به همان نسبت ثابتند، یعنی به همان مقدار که باید باشند هستند که باید آن‌ها را از بخش خصوصی تأمین کنیم.»
رونالد ریگان، در پاسخ به خبرنگاران

قورباغه‌های دم‌دار
«اگر قورباغه‌ها بال داشتند نمی‌توانستند دم‌هایشان را به زمین بزنند. این فقط یک فرض است.»
جورج بوش پدر، در سفر انتخاباتی‌اش به هامپشایر، درباره‌ی افزایش مستمری بیکاران

ضعف قدرت
«قدرت ما در این است که هیچ ضعفی نداریم. تنها ضعف ما این است که قدرت واقعی نداریم.»
فرانک برویلز، مربی فوتبال دانشگاه آرکانزاس، درباره‌ی شانس موفقیت تیمش

مجلس
«آقای رئیس جلسه! من را روشن می‌کنید؟
مورفی: فکر می‌کنم سی سال پیش سعی کردم.»
آن مولر، نماینده ایلت جورجیا، در اعتراض به تام مورفی چون میکروفونش خاموش بود

وفاداری
«من درباره‌ی حکم صادر شده کاخ سفید هیچ نظری ندارم، اما صددرصد از آن حمایت می‌کنم.»
ریچارد دارمن، وزیر بودجه‌ی آمریکا در دولت بوش پدر

موشک‌های متعهد
«نه باران، نه برف، نه برگ درختان و نه تاریکی شب هیچ‌کدام موشک‌های کروز را از شتاب در رسیدن به اهداف تعیین‌شده باز نمی‌دارند.»
آگهی تبلیغاتی شرکت مک دانل داگلاس برای موشک‌های تولید شده، سال 1982

یادداشت‌های ترسناک در صندوق پستی
«تاریخ انقضای شما ماه نوامبر 1986 است.»
یادداشتی از دفتر خدمات کارت‌های اعتباری

مخالفت با خود
«من برای خودم نظراتی دارم، نظراتی قوی. اما همیشه هم با آن‌ها موافق نیستم.»
جورج بوش پدر

واقعیت
«هر چیزی بیشتر شبیه آن چیزی است که الان هست تا آن چیزی که تا به‌حال بوده.»
جرالد فورد، رئیس‌جمهور آمریکا

چین از دیدگاه فرانسوی
«چین کشور بزرگی است که چینی‌های بسیاری در آن ساکن هستند.»
شارل دوگل، رئیس‌جمهور فرانسه

پاسخ‌های دندان‌شکن
«ما در این طرف مجلس آنقدر‌ هم که به نظر می‌رسیم احمق نیستیم.»
یک عضو مجلس آمریکا در پاسخ به طعنه‌ها

مرگ
«قبل از اینکه لایحه حکومت مستقل پذیرفته شود آسکویت باید از روی جنازه‌ی خیلی‌ها از جمله خودش رد شود.»
از نامه‌ای به قلم آاستر یونیوست، درباره‌ی هربرت هنری آسکویت نخست‌وزیر بریتانیا که لایحه‌ای را برای استقلال ایرلند پیشنهاد کرده بود، سال 1914

حقیقت
«بعضی از حقایق راست هستند، بعضی تحریف شده و بعضی دروغ.»
سخنگوی دولت آمریکا، هنگام اظهارنظر در مورد مقاله‌ای درباره‌ی سیاست خارجی

طفره
«خب، من می‌خواهم این کار را کاملاً به وزیر آموزش و پرورش واگذار کنم. ولی خب، بله، همه‌ی ما، ایشان خیلی سفر می‌کنند و به خارج از کشور می‌روند. خیلی‌های دیگر در این وزارتخانه هستند که همین کار را می‌کنند. قرار است که یک کنفرانس بین‌المللی برگزار کنیم، البته این کنفرانس آنقدر که به مسایل محیط زیست می‌پردازد به آموزش نخواهد پرداخت و کنفرانس خیلی بزرگی هم خواهد بود و همیشه هم این تبادل ایده‌ها را داشته‌ایم.»
جورج بوش پدر، فوریه 1990 در پاسخ به سؤال دانش‌آموزی مبنی بر اینکه آیا دولت جورج‌ ‌بوش ایده‌های مربوط به آموزش و پرورش را از کشورهای دیگر می‌گیرد؟

علم جغرافی
«منظورتان این است که دو تا کره داریم؟»
نامزد سفارت آمریکا درخاور دور، وقتی در کنگره نظر او را درباره‌ی گزارش مقامات دولتی مبنی بر درگیری بین کره شمالی و جنوبی پرسیدند

دانستن
«رئیس‌جمهور می‌داند جه خبر است. البته نه اینکه فکر کنید خبری هست.»
رن زیگلر، منشی مطبوعاتی ریچارد نیکسون، درباره‌ی این شایعه که نیروهای آمریکا به مرزهای لائوس حمله کرده‌اند

ملت
«گور پدر ملت! من نماینده‌ی مردم هستم.»
سناتور ایالت نیوجرسی

کوتاه و بلند
«به شما گفتم یکی را بلندتر از دیگری کنید. شما درست برعکس یکی را کوتاه‌تر از دیگری کرده‌اید.»
سر بویل رچ، دولتمرد بریتانیایی

سناتور آگاه
«یک لحظه صبر کنید! من علاقه‌ای به کشاورزی ندارم. لطفاً درباره‌ی تسلیحات نظامی صحبت کنید.»
ویلیام اسکات، سناتور آمریکایی، در یکی از جلسه‌های توجیهی پنتاگون وقتی افسران ارتش شروع به صحبت درباه‌ی سیلوهای موشک کردند

آمار
«این اعداد و ارقامی که می‌گویم از خودم نیست. ازکسی نقل می‌کنم که خودش از آن‌ها سر درمی‌آورد.»
یکی از اعضای مجلس آمریکا، هنگام بحث

توقف ابدی
«وقتی دو قطار در یک تقاطع به هم می‌رسند باید هر دوی آنها توقف کامل کنند و هیچ‌کدام تا موقعی که دیگری عبور نکرده است حرکت نکند.»
قانونی در کانزاس

قبول، بیش‌تر از چندتا شد.


نشسته‌ بودم کتاب می‌خوانم دیدم از زیر پنجره صدای خش‌خش می‌آید. یک گربه‌ی حنایی رنگ بود، نشسته بود رو به گوشه‌ی دیوار و داشت کاری می‌کرد. اول فکر کردم چیزی گرفته بخورد و مشغول آن است ولی به نظر نمی‌آمد خیال خوردن داشته باشد. رفتم از پنجره‌ی بغلی نگاه کردم دیدم جلویش چند برگ زرد افتاده و یک توپ پینگ‌پونگ و دارد با توپ بازی می‌کند. توپ را انداخته بود گوشه و راحت می‌زد تو سرش.


یقین پیدا کرده‌ام دست‌هایی در کارند که ما را از پینگ شدن محروم نمایند. حال اینکه این دست‌ها که نقداً از آستین بلاگ‌رولینگ درآمده‌اند چگونه از این آستین بیرون آمده‌اند و نیز این آستین همان آستین است یا یکی دیگر معلوم نیست و البته این مهم است که حالا تا یک حدودهایی چه شده است.


روزی از روز‌ها کربلایی محمدعلی دوان دوان به خانه آمد و به زن جدیدش گفت: «پری‌نسا، مشتلق بده!»
پری‌نشا با تعجب پرسید: «چی شده؟»
کربلایی محمدعلی دوباره گفت: «مشتلقم را ندهی نمی‌گویم.»
پری‌نسا به کربلایی محمدعلی نزدیک شد و دست‌هایش را گرفت و باز پرسید: «تو را خدا بگو ببینم.»
کربلایی محمدعلی باز گفت: «به خدا اگر مشتلقم ندهی نمی‌گویم.»
- «باشد مشتلق طلبت، بگو ببینم چه شده؟»
کربلایی محمدعلی گفت: «در ایران حریت داده‌اند.»
پری‌نسا مکثی کرد و پرسید: «چی داده‌اند؟»
- «حریت دیگر، بهت که گفتم.»
پری‌نسا با تأنی و تعجب پرسید: «حالا حریت چی هست؟»
کربلایی محمدعلی در حالی که دست زنش را کنار می‌زد سرش را به سمت چپ خم کرد و مثل کسی که ناراضی باشد جواب داد: «زن حسابی، آخر من به تو چه بگویم. چه طور حالیت کنم، امروز همه‌ی عالم می‌داند که در ایران حریت داده‌اند. امروز قونسول همه‌ی همشهری‌ها را جمع کرده بود توی مسجد، دعا به جان پادشاه می‌کرد که به ایران حریت داده است. من هم رفته بودم مسجد، آن قدر شلوغ بود که جای سوزن انداختن نبود. کربلایی حسنقلی هم آنجا بود. همشهری‌ها آن قدر خوشحال بودند که نگو! واقعاً ما همشهری‌ها تا امروز خیلی سختی کشیده‌ایم. از عملگی کردن جانمان به لبمان رسیده، اما می‌بینی، توی روسیه اصلاً عمله بنا وجود ندارد. همه‌ی عمله‌ها همشهری‌اند. پری‌نسا، خدا بخواهد از این به بعد پولدار می‌شویم، همه‌اش می‌گفتی که برای من لباس مخمل روسی بخر، به خدا این دفعه دیگر می‌خرم. آخر خودت که شاهد بودی، پولم نمی‌رسید، اما خدا بخواهد بعد از این پولم زیاد می‌شود. کبلا امامعلی، کبلا نوروز، قاسمعلی، اروج، همشهری بایرام آن قدر خوشحال بودند که کم مانده بود کلاهشان را به هوا بیاندازند. می‌گویند قونسول فردا همه‌ی همشهری‌ها را صدا می‌زند که حریت تقسیم کند، آخ جان، زنده باد پادشاه ما، آخ جان!»
کربلایی محمدعلی با گفتن این حرف‌ها بشکن می‌زد و می‌رقصید. پری‌نسا دوباره با خوشحالی رفت و دست‌های شوهرش را گرفت...
قسمتی از داستان «آزادی»، نوشته‌ی جلال محمدقلی‌زاده و ترجمه عمران صلاحی، از کتاب «شوکران شیرین» که مجموعه داستانی است گردآوری شده توسط اسدالله امرایی، انتشارات مروارید


passioni_espresso.jpgهمیشه فیلم معرفی می‌کنند، تئاتر پیشنهاد می‌کنند، کتاب توصیه می‌کنند. برای سنت‌شکنی هم که شده با اجازه استاد می‌خواهم یک خوردنی پیشنهاد کنم. خوردنی مورد نظر یک چیزی است بین شیرینی و بیسکویت تولید Barilla که اسمش را گذاشته است Passioni Italiane. اینکه من خریده‌ام طعم اسپرسو دارد و عجیب چیزی است، یعنی دقیقاً ملتفت می‌شوید از یک عدد بیسکویت (یا هر چه که هست) ناقابل بایستی چه انتظاری داشت. البته چون یحتمل همه‌جا پیدا نمی‌شود عرض می‌کنیم این را از سوپر ولنجک متعلق به حضرت امیرخان موجود در زعفرانیه خیابان بهزادی خریده‌ام. این امیرخان این حوالی برای خودش اسم و رسمی دارد و از تیر چراغ برق هم بپرسید می‌گوید کدام طرفی بروید پیدایش می‌کنید. حالا نگویید یک عدد شیرینی این همه داد و هوار ندارد، این دارد. کمی دنبال لذایذ دنیوی رفتن ایراد که ندارد؟ دلمان خوش است.


چگونه وارد سلول من شده‌ای؟ از نگهبان چطور رد شده‌ای؟ تو کیستی؟ چرا سیاه پوشیده‌ای؟ آن داس چیست در دستت؟


سنگ‌ها هم فرسوده می‌شوندچه برسد به ما که از خاکیم.
جان کیج


خیال برپایی یک حکومت آرمانی فقط با کلمات چیزی است در رده‌ی آرزوی ساختن برجی بلند با خلال‌دندان.


رمضان که می‌آید ترتیب همه‌چیز به هم می‌ریزد. نمی‌دانی کی کجا باز است و برقرار. نمی‌توانی صبح سراغ کسی بروی که سرش شلوغ است و عصر بروی که گرسنه است و شب که خستگی روزه بر تنش نشسته است. نزدیک افطار نباید در خیابان‌ها باشی که خونسردترین آدم‌ها هم لب به شکایت می‌گشایند. همه‌جا از بلندگوها از معنویتی که نمی‌فهمی و نمی‌خواهی می‌شنوی و می‌خواهند مستقیم راهی دیار حوریان کنندت. کافی است کمی سرت شلوغ باشد و آنوقت مجبور می‌شوی تا وقتی کارت تمام شود و برسی خانه گرسنگی و تشنگی ناخواسته را تحمل کنی.
رمضان که می‌آید آدم‌ها کمی آرام‌‌تر می‌شوند، کمتر همدیگر را می‌رنجانند. رمضان زولبیا بامیه می‌آید و نان مخصوص ماه رمضان، آن نان‌های گرد و بزرگ‌، گویا آردی می‌خواهند که فقط ماه رمضان می‌آید و با تمام شدنش می‌رود. هر روز عصر ربنا می‌شنوی و شاید شانس بیاوری جایی دعوت شوی که افطار نان و پنیر و سبزی بیاورند سر سفره و فقط همین، کمی بخندی و دو سه چایی گرم. گه‌گاه آدم‌هایی را ببینی که فقط برای دل خودشان روزه می‌گیرند بی‌آنکه به کسی بگویند و پیشنهاد چای تو را بی آنکه فخر بفروشند که روزه هستم با ظرافت رد می‌کنند. امروز برایم افطار نذری آوردند، خورشت قیمه.


هنگامی که آزادی جایی را ترک می‌کند،
نخستین کس نیست که پا بیرون می‌نهد
و حتی دومین و سومین کس هم نیست
درنگ می‌کند تا همه بیرون بروند و او آخرین کس است،
اندیشه‌ی آزادی تنها با مرگ انسان‌ها از سرزمین‌شان رانده خواهد شد.
والت ویتمن


دستم را لای موهای بلندش می‌چرخانم و پایین می‌برم. می‌خندد می‌گوید انگار موهایم را شانه می‌کنی. سرم را می‌گذارم روی شانه‌اش می‌پرسم به کجا نگاه می‌کنی می‌گوید نمی‌دانم، آن اطاق خانه بغلی هیچ‌وقت کسی را دیده‌ای؟ می‌گویم یکی دو بار شب چراغش روشن شد و زود خاموش، لابد کسی بوده است. از گونه‌ام می‌بوسد، می‌گویم ممنون که اینجایی، باز می‌خندد.


امشب شب دو سالگی این وبلاگ است. بعد از دو سال هنوز نمی‌دانم اینجا چه می‌شود. نه سبکی دارد و نه معلوم است راجع به چه هر شب به‌روز می‌شود. شاید این‌طور بهتر باشد، آدم‌های رنگارنگی سر می‌زنند.
دو سال پیش بعد از حدود یک‌سال وبلاگ‌خوانی به‌صورت جدی به این نتیجه رسیدم شاید وبلاگ داشتن کار جالبی باشد. آن موقع خواندن پاگنده، افکار خصوصی، دلتنگستان، محمد، سپهر، کلاغ، کاپیتان هادوک و... برایم جالب بودند. بساط خودم را راه انداختم ببینم چه می‌شود.
اینجا بیشتر دفتر یادداشتم بوده تا چیز دیگری، بیشتر به درد خودم می‌خورد تا مخاطب، شاید هر از گاهی به درد کس دیگری هم خورده باشد. خوانندگان اغلب دوره‌ای داشته است. یکی مدتی کامنت می‌گذارد و بعد غیبش می‌زند، مثلاً یادم می‌آید یک مدتی رضا ناظم این طرف‌ها پیدایش می‌شد و یک دوره‌ای هم رضا خالدیان. همین است دیگر، خواننده که یک‌جا بند نمی‌شود، آدم را می‌خواند و وقتی تمام شد پر می‌زند می‌رود جای بهتر.
وبلاگ داشتن تجربه‌ی جالبی است، دنیایی است متفاوت از آن بیرون. جایی که آدم‌ها به قدر ارزش‌شان خوانده می‌شوند و نه بیشتر، جایی که آدم‌ها خودشان پیش‌قدم می‌شوند که شناخته شوند، جایی که حرف‌زدن راحت‌تر است، دوست شدن هم.
فکر می‌کنم اینجا مادام که چیزی ارزش یادداشت شدن داشته باشد پابرجا بماند، حتی اگر خودم حذف شوم. تا چه پیش آید.
قسمت قدیم‌تر را به این کنار اضافه کردم، به نظر ایده‌ی جالبی ‌آمد.


خیابان ولیعصر پایین‌تر از چهارراه پارک‌وی یک‌سالی می‌شود یک‌سری چاله‌ی مربع‌شکل وسط خیابان کنده‌اند. بعضی شب‌ها کار می‌کنند و روزها رویشان را با ورق‌های مربع‌شکل می‌پوشانند که در رفت و آمد ماشین‌ها مشکلی ایجاد نشود. برایم جالب بود بدانم چطور شهرداری پوست از سر آقایان نمی‌کند که این‌همه مدت کار یک خیابان کلیدی را تمام نکرده‌اند. امروز عصر دیدم گویا این چاله‌ها را شهرداری هم به رسمیت شناخته است، خط‌کشی خیابان را که نو کرده‌اند روی آن ورق‌ها را هم خط کشیده‌اند انگار ورق‌ها جزیی از خیابان هستند.


چون ما هرگز با انسان‌هایی که از آینده آمده باشند ملاقات نکرده‌ایم پس در آینده ماشین زمان اختراع نخواهد شد.
استیون هاوکینگ


فهم یک جمله بسیار بیشتر از آنکه بتوانید فکر کنید با فهم یک تم در موسیقی شباهت دارد.
ویتگنشتاین


می‌بینند دختر پسرها در سرویس با هم می‌خندند. می‌گویند سرویس‌‌ها را جدا کنند. اعتراضاتی می‌شود و قضیه را از بیخ و بن حل کرده سرویس‌ها را حذف می‌کنند. دختر پسرها تحصن می‌کنند. می‌گذارند چند شبی روی آسفالت و زیر ستاره‌ها صبح کنند و بعد با دختر پسرها مذاکره می‌کنند. نتیجه برقراری همان سرویس جدا است.
یکی می‌گفت ما از ضعف‌های سیستم قبلی در نظارت بر خودمان استفاده کردیم و ریشه‌شان را خشکاندیم، حالا خوب می‌دانیم کجا باید چه کنیم که بمانیم.


من از همان ابتدای تاریخ رخشان بنی‌اعتماد را چندان درک نمی‌کردم. «گیلانه» روایتی بود تکراری و حتی نخ‌نما از جنگ. دیدنش را تنها به خاطر بازی معتمدآریا شاید بشود توصیه کرد. البته می‌توانید بروید با تعجب جماعت وقتی فیلم یک ساعت و ربعه تمام می‌شود تفریح کنید.

پی‌نوشت: چند نفری گفتند روایت نخ‌نما نبود. من در قیاس با فیلم‌های ساخته شده در این مملکت نگفتم نخ‌نما. با توجه به آنچه در مورد جنگ دیده‌ام، خوانده‌ام و شنیده‌ام چه از منابع داخلی و چه خارجی می‌گویم نخ‌نما بود. این زاویه دید برای من هیچ تازگی نداشت و احساس کردم بارها و بارها از این روزنه به جنگ نگاه کرده‌‌ام. در ضمن برای روایت یک حس نیازی نیست در موردش فیلمی بسازند، گاه یک صحنه از فیلم، یک پاراگراف از داستانی بارها بهتر می‌تواند آن احساس را منتقل کند.


«...خط ويژه اتوبوس كه در خيابانهاى اصلى شهرهاى بزرگ در نظر مىگيرند براى اين است كه كار مردم زودتر انجام پذيرد يا براى اتوبوسهاى شركت واحد تشريفات زائد قائل شدهاند؟...»
ساده‌زیستی تشریفاتی، مصطفی ایزدی، شرق


«...مونم رفتنی شودوم.خو، نه مس همه. نه والله.... چیمون مس ای و او بود که رفتنمون باشه؟ نه ایکه بدوم بیا. نه وولک، ینی مو که داروم میروم به جان تو عشقه.... خو خوت میدونی همو، سی مو خودش دنایییه. آرزوم بود کاکو که مونم بعد یه دو سال آخرش بروم. ها وولک، میروم در می خونه، درشونه میزنوم نه ایطور...»
از آیه‌های زمینی
یار در خانه و ما گرد جهان می‌‌گردیم.
نکته: عکس‌هایش را در فلیکر مرحوم گذاشته است. باید از ابزار عبور برای دیدنشان استفاده کنید.


طبعاً وقتی شما کار زیاد دارید و وقت کم به مسایل مهمی چون گشت و گذار مستحب در وبلاگستان می‌پردازید. به این نتیجه رسیدم این لینک‌هایی که جماعت چپ و راست و بالا و پایین وبلاگشان گذاشته‌اند برای امثال من است و کمی از این وبلاگ به آن وبلاگ رفتیم و سیر و سیاحتی نمودیم.
وبلاگ که بسیار دیدم. کمی در دنیای وبلاگ‌های ادبی دست و پا زدیم بلکه بتوانیم از زیر آوار نقدهایشان بیرون بیاییم و نفس بکشیم، البته به حق کمیت تولید محتوای ادبی این دیار بشدت بالا رفته است ولی در مورد کیفیت نمی‌توانیم اظهارنظر بکنیم چون چیز زیادی بارمان نیست که حرفی بپرانیم و فردا بخندند که آقا برای خودش چرت و پرتی بافته است. کمی هم دفتر خاطرات ملت خواندیم، عاشقانه‌ها و ناروها و گریه‌ها و دل‌مشغولی‌های آدم‌ها، احساس فضولی کردم که در گورستان دفتر خاطرات نشسته است دفترها ورق می‌زند. تعدادی هم سیاسی مشاهده شد که اکثراً زمین و زمان و چپ و راست را به هم دوخته بودند، چند تایی هم مثل آدم نقد کرده بودند و حرفی برای گفتن داشتند. یک سری هم بودند که سعی می‌کردند با خرده دانشی که داشتند همه چیز را تفسیر کنند و استاد فتوا دادن شده بودند، بررسی دقیق و موشکافانه‌ی همه‌ی مسایل از دید حضرات و البته ارایه نتایج تحقیقات و پیشنهاد‌هایی برای بهبود مشکلات جوامع بشری.
خنده‌دار آنکه تقریباً دست‌خالی برگشتم. چندتایی وبلاگ به لیست وبلاگستانم اضافه کردم که اکثر آن‌ها را قبل‌تر پیدا کرده بودم و بعد هم گم و امروز دوباره پیدا. گویا آن سبک وبلاگ‌نویسی که من یکی را علاقمند به وبلاگ راه‌انداختن کرد دیگر مشتری و عرضه و تقاضا و مشابهات ندارد. البته نمی‌دانم این سبک اصلاً تعریفش چیست ولی مشخصاً دیگر چندان وجود خارجی ندارد.
خلاصه آنقدر داخل خانه مانده‌ایم و به گلدان‌ها آب داده‌ایم غافل شده‌ایم که شهر عوض شده است و آدم‌هایش هم.


«دنیاى سرشار خود سراسر انباشته از متن جهان است. این دنیا داراى انبوه جهان است. به عبارت دیگر انبوه، خود اشارتى از جهان است. انبوه به عبارت دیگر نشانه‌اى از اشارت است. این اشارت است که انبوه را باعث مى‌شود. انبوه خود نشانه‌اى از جهان خرد است. خرد به معناى دیگر متکى به خود است و این خرد است که یگانه را در دست دارد...»
از ستون طنز آماده شرق، شاهکار فوق از یک مقاله‌ی جدی با عنوان «در باب هایدگر» انتخاب شده است. البته در آن ستون اطلاعات بیشتری در مورد نویسنده و محل چاپ اثر داده نشده بود، حیف.


وقتی منطق آدم تلطیف شود هیچ عجیب نیست فکر کند نقیض یک قطره آب چه می‌شود.


آیا می‌شود کاری کرد همان ورقی که لازم است از دسته ورق بیرون بیاید؟
آبا می‌شود چند کاسه‌ی شناور روی آب را مجبور کرد در یک امتداد بایستند؟
آیا می‌شود با خیره شدن به تلفن ناچارش کرد زنگ بزند؟
آیا می‌شود حدس زد سال بعد درخت انجیر چند برگ خواهد داشت؟
آیا می‌شود پیرزن غروغروی طبقه‌ی بالا را با جارو ساکت کرد؟
آیا می‌شود برج ایفل را یک‌شبه رنگ نیلی زد؟
آیا می‌شود هذیان موزون سرود؟


می‌شود جهانی بدون فضا را تجسم کرد ولی آیا می‌توان جهانی بدون زمان تصور کرد؟
برای دنیایی بدون فضا می‌تواند اندیشه‌ را مثال زد که احتیاجی به ابعاد ندارد ولی اندیشیدن نیاز به زمان دارد، حضور و بودن نیاز به زمان دارد. یعنی دنیای بی‌زمان همان نیستی است؟
زمان بر فضا مقدم است؟
هذیان؟


می‌گویند هرگز در سوگ آن‌کس که بر زمان غلبه کرده است منشین.


دیگر حماسه‌ها را با قلم می‌نویسند نه با جوانمردی و شمشیر و فریاد.


- الو؟ سالم خانم جودی. فرموده بودید تماس بگیرم برای پرونده‌ی شرکت ف. سه هفته پیش پرونده را از اداره مالکیت صنعتی آورده بودم.
- بله. خوب بگذارید ببینم.... پرونده‌ی شما را رئیس بخش دیده‌اند و الان دست خانم دوستیار است. شما را به ایشان وصل می‌کنم.
- سلام خانم. الان من را خانم جودی وصل کردند اینجا برای پرونده‌ی شرکت ف.
- بله... خوب پرونده شما را فرستاده‌ایم به مرکز تحقیقات بتون. آنجا باید رفته باشد پیش دکتر حیدری‌نژاد که ایشان هم به کارشناس داده باشند.
- خوب من چه باید بکنم؟
- از آنجا پیگیری کنید. شما نامه هست 30.496-103 که 6/6 فرستاده شده است و تلفن آنجا هم هست 88255942.
- الو دفتر دکتر حیدری‌نژاد؟ من نماینده شرکت ف هستم. گویا پرونده‌ی ما برای ثبت طرح جدول کله قوسی از اداره نوآوری آمده است آنجا. می‌خواستم ببینم در کدام مرحله هستیم.
- با دبیرخانه تماس بگیرید. داخلی 222.
- سلام خانم. الان از دفتر دکتر حیدری‌نژاد گفتند از طریق شما پیگیری کنم نامه‌ی ما در چه وضعیتی است. نامه به شماره‌ی 30.496-103.
- دستی تحویل داده‌اید یا با پست؟
- نمی‌دانم. از اداره‌ی نوآوری آمده است.
- کی؟
- گفتند 6 شهریور فرستاده‌اند.
- ... نه اینجا نیست. شما را وصل می‌کنم به بخش بتون شاید آنجا باشد.
- سلام خانم. الان من را از دبیرخانه وصل کردند اینجا. می‌خواستم ببینم نامه شرکت ف پیش شما است؟
- نه قاعدتاً باید اول به بخش استاندارد برود و بعد به ما. ما هم بعد از بررسی پس می‌فرستیم همانجا. چند لحظه صبر کنید شما را به بخش استاندارد وصل کنم.
- سلام خانم. از بخش بتون گفتند پرونده‌ی شرکت ف باید دست شما باشد. در مورد جدول کله قوسی بود.
- چند لحظه... بله دست ما بوده و 2 مهر نتیجه را ارسال کرده‌ایم به اداره‌ی مالکیت صنعتی پیش خانم ممتحن. همان جایی که تشکیل پرونده دادید. نتیجه را از آنجا پیگیری کنید. شماره‌ی نامه م/456-131 است.
- سلام خانم ممتحن. می‌خواستم ببینم پرونده‌ی شرکت ف از مرکز تحقیقات بتون دست شما رسیده است یا نه؟
- بله. فردا بیایید اداره.
تمامی مکالمات فوق بین ساعت 11:07 الی 11:42 صبح امروز صورت گرفته است. تمامی اسامی و تلفن‌ها و شماره پرونده‌ها و ادارجات حقیقی هستند.
خداوند جد و آباد تلفون را بیامرزد.


یونی خیلی وقت پیش نوشته بود «می‌شه اینجا گریه کرد؟»


فوران خشمی مدت‌ها فروخورده بعد از سال‌ها و زدن زخمی برای سال‌ها بر دل. چه سود...


صفحه‌ی اول