echo "\n"; ?>
افسر غربی: «خدواند پسرش را باز برای گستراندن صلح به زمین فرستاده است، من برای برقراری صلح آمدهام.»
پیرمرد عرب: «من فرزندی چون تو ندارم.»
«فوکویاما بود که صحبت از پایان تاریخ کرد؟ درست گفت و باید افزود که حالا دارد از سر گرفته میشود.
وقتی حقوق مساوی کشورها و حقوق بشر نفی شود، امپراطوری بزرگ شکل خواهد گرفت...»
از روزنامههای م.ویسآبادی
«اگر آمدنمان طوفانی بود، رفتنمان هم طوفانی خواهد بود.»
کهنه پدرخوانده
اینجا جای جالبی است، در اینجا هر سال مسیر حرکت سورتمه بابانوئل را برای تمام کودکان جهان میکشند. خوب تا اینجای کار چندان عجیب نیست، قسمت جالب ماجرا این است که سایت متعلق به NORAD (یگان پدافند هوایی آمریکای شمالی) است «یک آژانس نظامی که برای دفاع از ایالات متحده آمریکا و کانادا در برابر تهدیدات خارجی تأسیس شده است» آنها علاوه بر این سایت به تلفنها و ایمیلهای مربوط به بابانوئل هم جواب میدهند. حال مقایسه کنید چه بهایی در ینگه دنیا به باورهای ساده کودکان میدهند و چه بهایی اینجا به باورهای انسانی و اخلاقی میدهند.
«...هنگامی که اولین تماس با مرکز NORAD برقرار شد کلنل هری شوپ فرمانده یگان پدافند هوایی آمریکا به یک کودک مشتاق پاسخ داد که در حال بررسی مسیر حرکت سورتکه بابانوئل به وسیله رادارهای مخصوص است...» شرق
«روزهای بارانی خدا گیج میشود
یادش میرود کی رفت زیر کدام چتر
----
قطب شمال نه پنگوئن دارد نه خرس قطبی
قطب شمال پر است از مستند سازهای علاف که از هم فیلم میگیرند
----
قطب شمال جایی است توی اتاق جدیدم، به یک فاصله از تخت و در و پنجره
که آن را دور از چشم آموندسن یک بار وقتی کف اتاق دراز شده بودم کشف کردم
---
قرار ما هم زیر چتر تو توی قطب شمال من
کنار بیلبورد کوکا کولا»
استامینوفن
کمی پیش ستارهای لغزید و فقط ردش ماند، فکر میکنی میتوانستم نگهش دارم؟
- حقیقت آن چیزی نیست که فکر میکنید، در حقیقت در لحظاتی حقیقت خود پوششی است بر حقیقت ناب که تضمینی نیست حتی آن نیز حقیقت صرف باشد و پیشداوری و عرضورزیها آلودهاش ننموده باشند، منظورم این است که حقیقت حقایق فراتر از آن حقیقتی است که شما خیال میفرمایید.
- زیپ شلوارت را ببند اخوی...
زیبایی کافی نیست.
آرش میگوید «ما میگوییم اینجا غیر قابل تحمل است و باید رفت، زد و رفتیم ینگهی دنیا و اگر دو سال بعد دیدیم آنجا هم همان است و نفس بالا نمیآید آنوقت کجا برویم؟»
پینوشت: جواب من چندان در خور آن سؤال نبود «میرویم اسممان را در لیست داوطلبان اعزام به مریخنشینها مینویسیم.»
«آنچه خواستنی است دوستی و مهر است که زندگی را طربناک میکند و آنچه ناخواستنی است خشونت و نامهربانی است که جهنم جان آدمی است...»
قسمتی از اولین یادداشت همیشه رئیسجمهورم
قدرتی لیاقت تحسین دارد که به چشم نیاید، حس شود.
چشمهایم را میبندم و خیال میکنم هنوز سرم را روی پایت گذاشتهام و حرف میزنیم و من فکر میکنم پلیور قرمز چقدر بهت میآید.
میگفتند دوری سخت است و من میخندیدم که پس تلفن برای چیست، امشب میفهمم که دوری چه تلخ است.
در تابلو جلوی شماره پروازمان نوشتهاند «منتظر اعلام بعدی باشید» زیر لب غرغر میکنم «میگن خلبان دوم باشهامتتر است» خانم کناری نگران به نجوا از شوهرش میپرسد «راست میگه؟»
آهای ملت طهران دودی نشین! بلند شوید بیایید ولایت؛ اینجا هوا تمیز است، باد دارد، سرد است، سوووز دارد. جدی میگویم!
ملانصرالدین شجاعتت کجا رفت؟ تو که میخ طویله را میکوبیدی جلوی پایت که «مرکز زمین همینجاست»، چرا حالا که من میگویم چطور هم حق با شاکی است هم با من متهم، زود غلاف میکنی میگویی «اصلاً همه حق دارند»؟
پیرمرد قوزکرده چسبیده است به فرمان، آرام آرام میرویم. فکر میکنم اگر پیاده میرفتم سریعتر میرسیدم. مجبورم کرده است کمربند را هم از روی شانه راست بیاورم این طرف با دست نگه دارم که پلیس جریمه نکند. زیر لب غرغر میکند، پلیس زیاد است، مسافر کم است، خیابان کج است... ماشین را از سمت چپ خیابان میکشد راست ببیند مردی که آنطرف ایستاده است کجا میرود، او هم سرش را میآورد جلو پنجره من «دلار؟ یورو؟» پیرمرد چنان فریادی میزند که سکته میکنم «مردک من دلارم کجا بود؟ دلقک! منو مسخره کردی؟ یورو چه کوفتی است؟» سی ثانیهای طول میکشد حالم جا بیاید.
میدانی، لحظاتی هستند که عزرائیل هم حرفی ندارد بزند...
- میدانی دنیس ماریوس سرتز چه گفته است؟
- ...
- من هم باهاش موافقم.
یک تکه دیالوگ صددرصد مستقل بدون هیچ پیشزمینه و ادامه از فیلم «خاطرات عزیز» ساخته نانی مورتی
Dakota Fanning. اگر روزی کسی از من بپرسند فرشتهها چه شکلی هستند جواب میدهم شکل او.
پدرش قدبلند است. موها و ریش جوگندمی بسیار بلندی دارد. میگوید او هیچوقت بدون ریش ندیدهاش، از زمان جوانی قبل از آنکه او به دنیا بیاید پدرش ریش داشته است. ولی اصلاً شبیه درویشها نیست، در حقیقت با آن پالتوی بلند، کلاه بره و پیپش شبیه هیچ کس نیست. وقتی با من حرف میزد چنان از ابهت و وقارش جا خورده بودم که تقریباً درست نفهمیدم چه گفت و چه جواب دادم. میگوید بارها شده است در خیابان مردم آمدهاند به پدرش بدون اینکه بشناسندش سلام کردهاند حتی یکی پرسیده بوده است «میتوانم شانههایتان را ببوسم؟» همیشه در فکرش است که پدر کی میآید برایش شام گرم کند و چای بگذارد، بارها شده است پرسیدهام کجا بودی زنگ نزدی و گفته است پیش بابا بودم حرف میزدیم و یا بابا تو راه حوصلهاش سر رفته بود زنگ زده بود با هم حرف بزنیم و من فکر میکنم رابطه پدر و دختر چقدر میتواند لطیف باشد.
«میروی ساحل. میخواهی شنا کنی ولی چون آب سرد است مردد میمانی. کنارت زن زیبایی میایستد، او هم نمیخواهد شنا کند. تو را تماشا میکند. آن لحظه میدانی اگر پیشش بروی و اسمش را بپرسی از آنجا با او خواهی رفت، زندگی را فراموش کن، کسی با او آنجا آمدهای را هم، از ساحل با او برو. بعد از آن روز او را به یاد میآوری، ممکن است هر روز یا هر هفته نباشد اما همیشه گوشه ذهنت است. آن خاطرهای است از زندگی دیگری که میتوانستی داشته باشی...»
Changing Lanes
در کوچهپسکوچههای وبلاگستان پلکیدن لذت خاص خود را دارد. بهخصوص وقتی حین گذشتن از خیابانی آشنا کوچهای میبینید که تا آن روز از چشمتان پنهان شده بوده. داخل کوچه که میشوید میبینید کوچه قدیمی است، قدیمیتر از آن چه که فکر میکردی. در کنار ردپای صاحب کوچه دستخط آدمهای آشنا میخوانی، احساس غریبی نمیکنی. میروی آخر کوچه مینشینی گوش میکنی و فراموش میکنی کاری داشتی و به جایی میشتافتی. سلام ناآشنای آشنایم.
راست میگوید، شرقی جماعت عاشق پیمودن راه است، رسیدن به هدف برایش مطرح نیست، چون چندان ممکن نیست، اصلاً معلوم نیست. مقصود بالای ابرها نشسته است و ما همیشه سالک. هر چه که در این را پیش آید تقدیر و جزیی از سرنوشت است و با کمی صبر و دندان روی جگر گذاشتن میگذرد. زندگی کردن وظیفه نیست که درش از نقطه الف به نقطه ب برسید، زندگی یک روال است، یک مسیر، یک نعمت.
چگونه آن کشتیها را داخل این بطریها میکنند؟
چطور روی تخممرغها تاریخ انقضا چاپ میکنند؟
دامپزشکها دندانهای زرافهها را چطور معاینه میکنند؟
چرا گربهها علاقه دارند بروند داخل کشوها؟
توپ پینگپونگ چه اصراری دارد که مدام گم شود؟
«...در راه زنان زيادی از همين تکخانهها يا روستاها از ما با چای و نان و زردآلو پذيرايی کردند و موقع خداحافظی در جادهای که ما میخواستيم از آن ادامه مسير بدهيم، میايستادند و میگفتند: راه سپيد! راه سپيد! يعنی: سفر به خير. فکر میکنم اين استعاریترين و زيباترين واژههايی است که میشود برای خداحافظی با يک مسافر گفت: راه سپيد مسافر...»
از ایران تا هند، شکوفه آذر، شرق
ترجیح میدهم همهچیز را سیاه و سفید ببینم تا آنکه دنیا را خاکستری بپندارم، همه دنیا را یکرنگ و ملالآور. میدانم هیچچیز مطلق نیست ولی این نسبیگرایی خفه میکند.
نقیض یک قضیه صادق یک قضیه کاذب است، اما نقیض یک حقیقت ژرف گاهی حقیقت ژرف دیگری است.
نیلس بور [+]
آپارتمان روبرویی من متعلق به یک آقای دکتر است، نمیدانم دکتر چی هست ولی چون همه بهش میگویند دکتر من هم جناب دکتر صدایش میکنم. آدم مهربانی است و خانمش هم هر وقت نذری چیزی میکند اگر خوردنی باشد میآورد میدهد به من مستحق. سال قبل این آقای دکتر یک قفس مانندی داد درست کردند گذاشت جلوی در ساختمان که کیسه زبالهها بگذاریم داخلش، قفس خوشقیافهای بود. همان پارسال زمستان بعد از آن برف سنگین که حوالی ما یک و نیم متر برف نشست برای برفروبی کوچه شب لودری آورده بودند و در آن تاریکی راننده نفهمیده بود زیر این کپه برف قفس آقای دکتر است و زده بود جد و آبای جناب قفس را جلوی چشمش آورده بود، البته ما این را بعد از آب شدن برفها فهمیدیم. آقای دکتر رفت یکی را آورد و او هم بعد از چند ساعت چکشکاری قفس را دوباره شبیه به مکعب مستطیل کرد و قفس ما همانطور زاویهدار مشغول انجام وظیفه بود.
چند روز پیش صبح دیدم دکتر ایستاده دم در زل زده است به قفسش. گویا شب کسی یادش رفته بوده مستقیم راهش را برود و آمده بوده با ماشین خدمت جناب قفس و آن زهوار در رفته را کامل به درک واصل فرموده بوده. آقای دکتر خیلی غصهدار به قفس نگاه میکرد.
«این حادثه جانسوز را به محضر بقیهالله الاعظم ارواحنا له الفداء، رهبر معظم انقلاب حضرت آیتالله خامنهای، خانواده معظم جانباختگان، مردم عزیز و همکاران آنان تسلیت میگویم...»
قسمتی از پیام تسلیت احمدینژاد برای سانحه سقوط هواپیما
«من این مصیبت بزرگ را به ملت شریف ایران و جامعه خبری، فرهنگی و اطلاعرسانی کشور و به همه بازماندگان آن عزیزان تسلیت عرض میکنم...»
قسمتی از پیام تسلیت خاتمی برای سانحه سقوط هواپیما
البته ذکر این گونه مسایل در حیطه وظایف آن سیاه است، ولی خوب یکبار هم ما پا از گلیممان دراز کنیم.
دیگر روشنفکر فرانسوى وجود ندارد. آنچه را که شما روشنفکر فرانسوى مىنامید، رسانه ها نابود کردهاند. آنها در تلویزیون سخن مىگویند، با رسانهها صحبت مىکنند اما دیگر با خودشان حرفى نمىزنند.
ژان بودریار [+]
امروز شانزده آذر است. یکسال قبل شانزده آذر برای آخرین بار رئیسجمهورم را دیدم. رئیسجمهوری که در مقابلش آزادانه فریاد زدند «خاتمی استغفا استعفا» گفتند «خاتمی تو مصدق نیستی» گفتند «خاتمی تو به ما پشت کردی» و او خندان میگفت « باشد، من دشمن باشم. ولی آرام باشید» خسته میگفت «اگر بنا بر طلبکاری باشد من طلبکارم، نه از مردم ولینعمت، از کجاندیشان متعصب که نگذاشتند کار کنیم و از گروهی از اصلاحطلبان که تجربه انقلاب اسلامی و مشروطه را تکرار کردند و تمام مطالبات مردم را در حرکت سیاسی خلاصه کردند و ما را ضعیف کردند...»
از آن روز یک سال گذشته است. امروز با آن روز تنها فصل مشترکی که میتوان یافت سکوت سردمداران جنبش دانشجویی است که با تصمیمات خود پویاترین و زندهترین طبقه اجتماعی کشور را خاموش کردند و آب به آسیاب رقیب ریختند. امروز کسی رئیسجمهور است که پیشنهاد برنمیتابد چه رسد به نقد، شعار و اعتراض. امروز بحث ما شده است حرکات سگ و هاله نور. امروز حرفمان آن است که آیا خواهند توانست کسی را به جای خالق عسلویه بگذارند که آدرس وزارت نفت را بداند یا نه. امروز با تعجب نگاه میکنیم که چگونه آن اعتباری که ذره ذره هشت سال جمع شد را یک شبه خرج میکنند. امروز روز خوبی نیست.
راستی، آن اقلیتی که گفته بودم امروز کمی پرجمعیتتر به نظر میرسد، تاریخ مشغول است.
توضیح: حوصله کردید یادداشت سال قبل را از مراسم شانزده آذر بخوانید، کامنتهایش را هم از وبلاگ قبلیام کشیدم بیرون گذاشتم در کامنتدانیش.
ببین، قضیه این نیست که تو اینجا وجود داری و یا نداری، این یک قضیه فرعی است. چیزی که مهم است این است که من اصلاً وجود و حضور دارم یا ندارم که تازه آن وقت برسیم به اینکه تو اینجا هستی و یا جای دیگر و یا اصلاً به کل نیستی. البته شاید وجود من هم وابسته به این باشد که این گیلاس دست من وجود داشته باشد یا نه، و اگر باشد در پیک چندم باشیم. میدانی روی ابرها قدم زدن را دوست دارم.
من و استاد راهنمایم متقابلاً از هم چندان خوشمان نمیآید و در نتیجه بیشتر ارتباطمان از طریق ایمیل است، در آن هم تلاش میکنیم در خلاصهترین حالت ممکن منظورمان را بیان کنیم. دیروز ایمیلی فرستاده بودم که حاوی فقط یک جمله بود و آن هم اینکه فلان کتاب مرجع را خواندم و تمام کردم. جوابی که فرستاده دو کلمه است: ”?next step“
Bureaucrats write memoranda both because they appear to be busy when they are writing and because the memos, once written, immediately become proof that they were busy.
Charles Peters [+]
میخواهم امشب را در حافظهام ثبت کنم،
میخواهم در یاد نگاه دارم آن صحنه را که علیزاده لحظهای ساکت شد، مضراب را بالا برد، نگاهی به ما انداخت و با شوق دوباره شروع کرد به نواختن و حس کردم در صورت همیشه اخمویش لبخندی دیدم،
میخواهم در خاطرم همیشه بماند که کلهر به چه زیبایی کمانچه را از خود دور میکرد و نزدیک میآورد، گویی با کمانچه میرقصد،
میخواهم هرگز فراموش نکنم پژواک صدای شجریان را در صدای همایون که چه قرص و محکم گهگاه جواب پدر را میداد و گاه زمزهکنان همچو مریدی دنبالش میکرد،
میخواهم گرمای صدای شجریان را تا ابد در دل نگاه دارم، خلوص آوازش را و آرامش فریادش را،
چه شبی بود، چه ضیافتی بود.
چندNGO پنجشنبه ظهر تجمعی برای روز جهانی ایدز برگزار کردند. آنقدر وقت داشتم بروم سری بزنم که چه کردهاند. کاور پوشیدهاند، پلاکارد در دست گرفتهاند و چند بچه روی پارچهای نقاشی میکنند و همه در تلاشند به ملت شریف و غیور آگاهی دهند که ایدز چیست و چنان باانرژِی که نوعدوستی یکبار دیگر برایم ترجمه میشود. دفتر یادداشتی روی میز گذاشتهاند و مرد میانسالی در حال نوشتن است. یکی از برگزارکنندگان چیزی میگوید و مرد با لحنی تند جوابش را میدهد، کمی دور هستم، نمیشنوم. نزدیک میروم و میبینم نوشته است چرا مراسم اینهمه «مفلوکانه» است و چرا در سطح گستردهتری برگزار نمیشود؟ دلم میخواهد به کناری بکشمش و بگویم پدر بزرگوار،احمق و بدبخت من! با کدام پول؟ با کدام حمایت؟
در همین باب: برشهایش، عکسهایش
یکی از جاهایی که به عمق خلاقیت ملت شریف میشود پی برد در و دیوار توالتهای عمومی است، انواع اقسام شعر و پیام عاشقانه و شعار انقلابی. یکی میگفت روی دیوار یکیشان نوشته بودند «در این مقال نگنجد...»
«...فرمی از نقطه A به نقطه B نمیرود مگر اينکه A را تا جای ممکن بشناسد و تضمينهای منطقی و قابل قبولی دربارهی سرنوشت رفتن به B داشته باشد. زيلارد از A به D میپرد و بعدش از شما میپرسد که چرا داشتيد وقتتان را با B و C تلف میکرديد...»
زوج غريب و بمب، مقالهای در مورد همکاری دو فیزیکدان بسیار متفاوت، دانشنامه شرق
چند روز قبل ایمیلی زده بودند که چهارشنبه عصر باز دکتر معین جلسهای با وبلاگنویسان دارد و بیایید و حرف بزنیم. با کمی تردید که اصلاً حالا که دیگر خبری نیست میرویم چه بشود، بیشتر برای دیدن چند نفری که مدتی بود ازشان بیخبر بودم رفتم. جلسه بسیار بهتر از آن چیزی شد که انتظار داشتم، کمی قبل پای تلفن کسی پرسید کشیده بودندتان آنجا که باز بیایید با ما باشید و گفتم نه، میگفتند بیایید با هم باشیم و حتی با هم باشید. دکتر معین مانند خاتمی خیلی سیاسی نیست، این جلسه به قول خودش «بازدید»ی بود در مقابل «دید» قبل از انتخابات، بازدیدی که چندان از سیاسی جماعت انتظار ندارید.
دستور جلسهی مشخصی نداشتند. دکتر معین فقط اول و آخر جلسه چند کلمهای گفت و بقیه را جماعت خطاب به هم حرف زدند، از زمین و زمان. یکی جمع شدن این تعداد آدم (پنجاه شصت نفری بودیم) یکجا را جالب میدانست که «امروز حتی در دانشگاهها هم نمیتوانید صد نفر را یکجا جمع کنید که گوش کنند چه رسد به تبادل نظر»، دیگری پیشنهاد ماهیانه شدن چنین جلساتی را میداد. در مورد پدیدهی وبلاگها حرف زدیم که چند نفر منجمله خود من اعتقاد داشتیم قضیه آن همه جدی نیست و وبلاگنویسان طیف مشخصی نیستند و نمیشود در تحلیلها به عنوان نماینده نسل جوان بررسی کردشان و چند نفری مخالف بودند و اثرگذاری وبلاگها را بسیار بشتر از این حرفها میدانستند و گروهی هم به چیزی میان این دو معتقد بودند، دکتر معین با خنده میگفت شاید کمی هم دچار این «توهم» شدن که وبلاگ موجود بسیار بسیار تأثیرگذاری است بد نباشد. آقایی که نامش متأسفانه یادم نمانده مهدی کاظمی وبلاگ را «جایی برای عمومی کردن حوزه خصوصی افراد» و پلی برای رد کردن دره بین زندگی فردی و جمعیمان تعریف میکرد. الپر هم اعتراف کرد ورود روزنامهنگاران سیاسی به وبلاگستان فضایش را کمی دچار انحراف (یا یک چنین چیزی) کرده است.
در نهایت تصمیم خاصی در هیچ زمینه خاصی گرفته نشد و این عالی بود، دکتر خانیکی اصل را «جمع شدن» میدانست و چنین اجتماعهایی را کمکی برای «شکسته شدن تفرد» ریشهدار در تکتکمان. تجربه جالبی بود.
دیگران: امیرحسین، کارنه، مانامهر، حنیف، بازمصلوب، آرامدل، حمیدرضا زندی، شرح ، آبباریکه و تأملات محمدجواد روح