\n"; ?> میرزا پیکوفسکی

بسیاری از وبلاگ‌های به قولی با محتوا، در هر پست‌شان حرفی جدی برای گفتن دارند؛ تحلیلی اجتماعی، نقدی، خبری. این سبک بیشتر بین ژورنالیست‌ها باب است و وبلاگ‌هایشان مثل ستون روزانه‌شان در روزنامه است، تعداد مخاطبان‌شان هم به همین دلیل اکثراً قابل توجه است. کارشان بسیار پسندیده است و اساسی با این طرز وبلاگ نوشتن وحدت می‌کنم ولی خودم دلم نمی‌آید این طور باشم، حوصله نمی‌کنم. مثلاً در تلویزیون برنامه «مستند ایران» که پنج‌شنبه شب‌ها پخش می‌شود را می‌بینم و تحسین‌شان از کاخ گلستان را و یادم می‌افتد انگار امثال همین خشک‌مغزان صدا‌وسیما نبودند که با بولدوزر سراغ تخت جمشید رفته بودند که این‌ها یادآور طاغوت هستند، حالا در موردشان مستند پخش می‌کنند. بعد هوس می‌کنم یادداشتی در این مورد به همان سبک بیایم بگذارم اینجا، پشت صفحه‌کلید که می‌رسم هوس می‌پرد و بجایش چیز بی‌ربط و به‌درد نخوری در باب مثلاً زرافه‌ها و یا بطری‌های شراب می‌نویسم.
ولی می‌دانم چرا این‌طور می‌شود، چون من با وبلاگ تفریح می‌کنم، همین.


تو آزادی، حتی اگر خلافش باشد.


صبح دانشگاه تهران داد و بیداد بود. از صبح ساعت ده تجمعی برای اعتراض به تغییر ریاست دانشگاه تهران مقابل کتابخانه مرکزی برگزار شد. داخل دانشکده تکه کاغذهایی پخش کرده بودند که بیایید تجمع؛ اکثر کلاس‌ها حتی در دانشکده فنی امیرآباد تعطیل شده بودند. من کمی دیر خبردار شدم و حدود ساعت دوازده رسیدم ولی فکر می‌کنم قسمت اصلی بلبشو را دیدم. حدود هزار نفر مقابل کتابخانه مرکزی جمع شده بودند و شعار می‌دادند «زئیس انتخابی، استعفا،استعفا» «دانشجو می‌میرد، ذلت نمی‌پذیرد» «اساتید باغیرت، حمایت، حمایت» و مشابهات. یکی دو پلاکارد هم بود «دولت نظامی، رئیس روحانی». داخل کتابخانه مراسم تودیع دکتر فرجی‌دانا و معارفه آیت‌الله زنجانی بود. وقتی دکتر فرجی‌دانا بعد از اتمام مراسم از ساختمان خارج شد دانشجویان برایش راه باز کردند «فرجی، دوست داریم». همه منتظر بودند زنجانی بیرون بیاید و حتی یک دو معمم دیگر را با او اشتباه گرفتند. وقتی زنجانی از ساختمان خارجی شد با هو و سوت به استقبالش رفتند و تقریباً راه خروج نمی‌دادند «زنجانی حیا کن، ریاست رو رها کن» زنجانی و همراهانش بالاخره راهی به بیرون پیدا کردند و به سمت در غربی دانشگاه رفتند، جماعت هم هم‌چنان سوت‌زنان و شعارگویان به دنبالشان. این تعقیب و گریز تا درب غربی دانشگاه ادامه یافت و در نهایت با خارج شدن زنجانی از دانشگاه و پناه گرفتنش در دفتر نهاد نمایندگی رهبری در آن‌طرف خیابان 16 آذر تمام شد. همه همانجا پشت میله‌های دانشگاه ماندند و سرود خواندند. بعد هم تصمیم گرفتند برگردند مقابل کتابخانه مرکزی، «استقلال، آزادی، رئیس انتخابی». از آنجا به بعدش را بر خلاف میلم نتوانستم بمانم و رفتم. بیرون دانشگاه همه‌چیز آرام به نظر می‌رسید.

پی‌نوشت: به اعتقاد من شعارها یکی از ماندگارترین نشانه‌های جنبش‌ها هستند، کمی شعار با سس فرانسوی بعد از شام خوشایند است.


ندایی از غیب آمد «ضال‌بن‌ضال، تو ارزش آمرزیده شدن هم نداری»


باوری که با یک برهان حقانیتش ثابت شود و بگویی خوب تا امروز چیزی در این باب نمی‌گفتند، نمی‌دانستیم و اکنون ما باوری اثبات شده برایش داریم به درد زباله‌دانی می‌خورد. باورها زمانی ارزش باور شدن دارند که بعد از چند و چندین بار شکسته شدن و خرد خاکشیر شدن باز بتوانند یادآور گوشه‌ای از جلال و جبروت سابق‌شان باشند. بدون ساختارشکنی جلوه‌ی هیچ ساختاری روشن نیست. هرچند همان باورها باز ممکن است روزی قادر نباشند از آزمونی دیگر به سلامت رد شوند و بسیار ساده خط بخورند.
هیچ‌چیز ثابت و پابرجا نیست.


پاره‌پاره شدم
و هر پاره‌ را در گوشه‌ای رها کردم

پاره‌ای را در ژرف‌ترین نقطه‌ی دریاهای آزاد رها کردم
پارو زدم و دور شدم
نگاهی به پشت سر نیانداختم
پاره‌ای را در آن شهر کوچکی
که هیچ‌وقت فراموشش نمی‌کنم جا گذاشتم
نتوانستم بازگردم، کسی چه می‌داند
شاید اگر بازمی‌گشتم هم نمی‌یافتم
پاره‌ای را زیر آشنا درخت آلبالویی کاشتم
نپرسیدم که سبز شد یا نه
میوه داد یا نه
پاره‌ای را دست دوستی عزیز فراموش کردم
وقتی خواستمش پس نداد
گویا چندان هم عزیزش نبوده‌ام
پاره‌ای را برای عشقی بزرگ به آتش افکندم
به خواست خودم
هیچ‌وقت پشیمان نشدم

به خود پیچیدم، نیست شدم
بعد آرام شدم، زنده شدم
و به جای هر پاره‌ام که رفت
تازه‌‌اش را خلق کردم

قوی‌تر، آرام‌تر
شادتر، ساکت‌تر
پخته‌تر، رنجیده‌تر
تنهاتر، خسته‌تر
Candan Erçetin

پس‌نوشت: من چندان علاقه‌ای به شعر ندارم، هیچ‌وقت داوطلبانه شعر نمی‌خوانم و کمتر شعری به دلم می‌نشیند. هر چقدر فکر می‌کنم نمی‌فهمم چرا این شعر را شکسته بسته ترجمه کرده‌ام، آرش گفت برو روی پل گاندی-همت از غرب عکس بگیر و دوباره امتحان کن، نتیجه را خواندید. هنوز هم نمی‌فهمم.


حقیقت کامل زندگی و مفهوم تمام تمنیات بشر رازی است ورای کشفیات ما. در جوانی به دنبال کشف روابط و مفاهیم علمی بودم و اکنون تنها در آرزوی صلح به سر می‌برم و تنها افتخار من این است که عمری را در جست‌وجوی کوچکترین ذره این عالم گذرانده‌ام.
اوژن وایگنر، فیزیکدان


در کابینت را باز کرده‌ام تا چند بشقابی که خشک شده‌اند را بگذارم سر جایشان. نگاه می‌کنم می‌بینم پیش‌دستی‌ها رفته‌اند عقب و به جایشان سوپ‌خوری‌ها آمده‌اند جلو. ولی من که از این‌ها چندان استفاده نمی‌کنم که جلو گذاشته‌‌ام‌شان و تازه دقیق یادم می‌آید پیش‌دستی‌ها را جلو گذاشته بودم، شاید سوپ‌خوری‌ها را گفته‌اند گهی پشت به زین. بشقاب‌های غذاخوری جایشان خوب است ولی این کاسه‌کوچک‌ها کمی زیادی به چپ رفته‌اند، انگار هوس گوشه‌‌نشینی کرده‌اند؛ برشان می‌گردانم سر جایشان. ضربه‌ای به کاسه‌ی بزرگی که به درد سرو سالاد می‌خورد می‌زنم تا صدای دینگش را بشنوم.


می‌گویم «قبول اوستا، ممکن است کمی نامتعارف رانندگی کرده باشم، ولی این دلیل نمی‌شود این ماشین این‌طوری کله‌پا شود» جوابم می‌دهد «به عقرب گفتند چرا کج‌کج راه می‌روی گفت جوانی است و هزار و یک پیچ و خم...»


الو بارگاه الهی؟ بلیط شجریان لطفاً...


الو بارگاه الهی؟ اثبات وجودی‌تان لطفاً...


داخل کابین تله‌ی توچال که نشسته بودیم بخاطر مه نمی‌شد بیرون را دید زد و ما هم بجایش می‌خندیدم. یک لحظه به نظرم ‌آمد کابل‌های تله که دو سه متر آن‌ورتر داخل مه گم می‌شدند می‌رفتند در بی‌نهایت همدیگر را ببینند و آن کابل سوم نازک وسطی‌‌شان هم می‌رفت فضولی‌.


در نهایت موفق شدم دو دایره که مدتی بود نه چندان قاطعانه دنبالشان می‌گشتم را کشف و دستگیر کنم. یکی دی‌وی‌دی دایره‌المعارف Encarta 2006 است که خلاصی می‌دهد از ده بار سی‌دی عوض کردن برای پیدا کردن یک مطلب ساده. صد البته هزار بار خداوند را شکر می‌گوییم که در این مملکت کپی‌رایت نداریم و می‌شود به راحتی با پنج هزار تومان دی‌وی‌دی چهل و چهار دلاری را خرید. اگر می‌فرمایید ویکی بهتر از Encarta است می‌فرماییم که ممکن است، ولی بنده علی‌رغم علاقه‌ وافری که به جنبش کد باز و ضد انحصارگرایی دارم باز نمی‌توانم به محتویات ویکی اعتماد کنم، تازه امکانات چند رسانه‌ای‌اش قابل قیاس با Encarta نیست.
دومی که حیاتی‌تر هم بود سی‌دی تاریخ تمدن ویل‌دورانت به زبان شیرین فارسی می‌باشد. آقا هیج‌جا پیدا نمی‌شد، چنان به قیافه‌ آدم مات و مبهوت نگاه می‌کردند انگار شیر مرغ درخواست کرده‌اید. امکانات جستجو و فیش‌برداری بسیار کاملی دارد و می‌تواند جانشین بسیار خوبی برای آن دوره ده دوازده جلدی البته قیمتی باشد.

پس‌نوشت: ناشر سی‌دی تاریخ تمدن شرکت انتشارات علمی فرهنگی (70-88774569) و پخش کننده آن شرکت کتاب‌گستر (22019795) است. من ‌سی‌دی را از مغازه‌ای در بازار رضا (چهارراه ولیعصر) خریدم، متاسفانه اسم مغازه را اصلاً نگاه نکردم.


دیروز همراه با حمید به خانه دکتر داریوش شایگان رفتیم. حمید می‌خواست چند نسخه‌ای از مصاحبه‌شان را به دکتر بدهد و من هم خودم را دعوت کرده بودم. خانه شایگان خانه‌ای بیست ساله بود، از آن خانه‌هایی که اعیانی محسوب می‌شوند، ماشین شاسی بلندش را زیر سایبان پارک کرده بود. محل کارش طبقه پایین خانه بود، از آن طرف همکف حیاط می‌شد. بسیار زیبا و شیک دکور شده بود. اینجا و آنجا نمادهایی از فرهنگ‌ها و تمدن‌های مختلف می‌دیدی، با خانه ژیگول‌های هند رفته‌ تفاوتی داشت، به نظر می‌آمد آن مجسمه‌ها و تابلوها برای پز روشنفکری و دنیا‌دیدگی آنجا نیستند و هر کدام یادگار و یادبود سفری، کسی، واقعه‌ای هستند. کتاب‌خانه‌ی بزرگی که بیشترش در اتاقی دیگر که گویا فقط مختص کتاب‌ها بود، بسیاری‌شان فارسی نبودند. نمی‌دانم بیشتر فرانسه بودند یا انگلیسی و یا زبان دیگری، خجالت کشیدم بلند شوم بروم کتاب‌خانه را بچرخم. از مبلی که ما نشسته بودیم حیاط پاییزی و استخر خالی دیده می‌شد.
دکتر شایگان را از نزدیک ندیده بودم، بسیار باوقار و فروتن بود، ازمان عذر خواست که ربدوشامبر به تن دارد. پیر شده است، حوصله هر کسی را ندارد و حس کردم کمی خسته است؛ البته این از خوش‌صحبتی‌اش هیچ نمی‌کاست. در همین مدت کوتاهی که آنجا بودیم از همه چیز حرف زدیم، از علامه طباطبایی، مطبوعات و سیاست. برایمان در استکان کمر باریک چای آورد. وضع و اوضاع این روزها را جالب توصیف کرد، می‌گفت انگار فیلی را در چینی‌فروشی رها کرده‌اند.


سه چهار سال قبل با هم‌دانشکده‌ای‌ها رفتیم شیراز، سفری که هنوز خاطراتش را مزمزه می‌کنم. یک روزی زودتر از دیگران رسیدم، عصر از هتل بیرون رفتم برای خودم کمی چرخ بزنم، هیچ‌جا را نمی‌شناختم و هیچ‌ آشنایی در شیراز نداشتم. یک فرهنگسرا (یا چیزی در همان حدود) پیدا کردم، داخلش اعلان تئاتری زده بودند با نام «رقص روی لیوان‌ها» به کارگردانی «امیررضا کوهستانی». فقط محض کنجکاوی شب رفتم و با هزار بدبختی سالن را پیدا کردم، نشستم و تماشا کردم. آنقدر زیبا بود که هنوز هم می‌توانم صحنه‌صحنه آن را به یاد بیاورم. بعدها بود که فهمیدم این نظر فقط من نبوده و آن نمایش یکی از بهترین تئاترهای سال‌های اخیر بوده و چه جایزه‌ها که برده و من چه خوش‌شانس بوده‌ام که توانسته‌ام آن را ببینم.
عصر حدود ساعت پنج و نیم مرکزشهر بودم و ساعت هشت و نیم هم وقت دکتر داشتم که آن هم مرکزشهر بود. فکر کردم در این بیکاری تئاتر دیدن می‌تواند جالب باشد، پنج دقیقه به شش رسیدم جلوی گیشه و با کمال ناامیدی (چون بلیت هیچ نمایش خوبی عموماً ساعت شش گیر نمی‌آید) یکی دو نمایش پرسیدم و گفتند بلیتش تمام شده است. یکی آمد گفت برای «در میان ابرها» ساعت شش یک بلیت اضافه دارم که می‌خواهم پس بدهم، می‌خواهی؟ گرفتم و آخرین نفر وارد تالار قشقایی شدم و بعد از نشستن تازه نگاه کردم ببینم نمایش چیست و کارگردان کیست و... دیدم مقابل نام کارگردان نوشته است «امیررضا کوهستانی» و تازه فهمیدم چه خبر است و تازه یادم افتاد خبری در مورد نمایش تازه کوهستانی هم خوانده‌ام. کوهستانی باز صحنه‌های بسیار زیبایی خلق کرده بود و راه‌های جدید و نویی برای بیان حرف‌هایش انتخاب نموده بود. صحنه‌ای هست اوایل نمایش که فکر می‌کنید یک ماهی خوش خط و خال داخل یک تنگ بزرگ نشسته است ولی بعد دست‌های دختر را می‌بینید و چشم‌هایش را که به شما نگاه می‌کند و دامنش غوطه‌ورش را که با باله‌های ماهی اشتباه گرفته‌ بودید. نمایش در مورد شکل‌گیری و پایان رابطه این دو سرگردان است، در نقد تنهایی و در ستایش احساس‌های پاک. بازیگرانش محمدحسن معجونی و باران کوثری (دختر رخشان بنی‌اعتماد که در گیلانه نیز بازی کرده بود) هستند.
برایم جالب شده است که همیشه به صورت کاملاً تصادفی نمایش‌های کوهستانی را می‌بینم و هر بار همچون یک هدیه غیرمترقبه کیفش را می‌برم، شاید عوامل غیبی‌ای در کار هستند که اگر باشند از دخالتشان بسیار ممنونم.
«قشقایی‌ها می‌گویند هر کجا که باد بوزد گل‌ها هم همانجا می‌رویند...»
جمله‌ای از «در میان ابرها»

پی‌نوشت: این اواخر خواندم که گروه قرار است دوباره «رقص روی لیوان‌ها» را اجرا کند،البته شاید تاکنون قضیه منتفی شده باشد، نمی‌دانم. عکس.


«...یک بار در زمستان سال 83 که گروهی از نویسندگان خارجی برای شرکت در جشنواره کتاب کودک کرمان به ایران آمده بودند، من در یک لحظه به‌طور ناخواسته نقش رابط بین خانم مگن نوتال سیرز نویسنده کتاب کودک از آمریکا و یکی از خانم‌های تصویرگر ایرانی را که اصلاً زبان نمی‌دانست به عهده گرفتم. خانم ایرانی به من گفت لطفاً از طرف من از ایشان عذرخواهی کن که من انگلیسی بلد نیستم. من هم همین عبارت را نقل قول کردم. پاسخ خانم سیرز این بود: جای عذرخواهی نیست، چون من هم فارسی بلد نیستم...» مهدی حجوانی، یاداشت‌های سفر به مونیخ، وبلاگ هنوز


خیلی وقت است هر چه از موسیقی تلفیقی پیدا می‌کنم گوش می‌کنم، یکی می‌گفت این‌ها بیشتر ژست روشنفکری هستند ولی برای من بیشتر ارضای حس کنجکاوی است که بالاخره می‌شود بی‌ربط و دخل‌ترین ادوات و سبک‌های موسیقی را کنار هم به کار برد یا نه. نتیجه اکثر مواقع ناامید کننده است تا آنجا که دیگر فکر می‌کنم چیزی بسیار فراتر از پشتکار و دانش موسیقیایی لازم است، استعدادی، نبوغی.
آلبوم آلبا کاری است از گروه نور و تلفیقی است از موسیقی اروپای قدیم و موسیقی مقامی کردی، اشعار نیز ترکیبی هستند از اشعار لاتین و کردی (و یا حداقل با لهجه کردی). آلبوم را در قلعه اردشیر بابکان ضبط کرده‌اند تا "تجربه‌ای غیرمتعارف در محیطی غیرمتعارف" کرده باشند. به گفته خودشان آلبوم حاصل چند سالی کار تئوریک است و نتیجه هم تاییدی بر این مدعاست. آهنگ‌ها خوشایند شده‌اند، گسست‌ها توی ذوق نمی‌زنند. اگر سی‌دی را بگیرید بعید می‌دانم پشیمان شوید.


«خطا به بار دوم می‌گویند، آنچه بار اول رخ داده است حواس‌پرتی بوده، و یا حداکثر اشتباه.»
منبعش را نمی‌دانم


حالا هر کس یادش افتاد صاحبخانه کی بود به‌اش بگوید این بطری خالی شده، یکی دیگر بیاورد...


انسانیت را می‌توایند نقاشی کنید؟ برای آزادی می‌توانید چند نت پشت سر هم ردیف کنید؟ مجسمه‌ای برای عشق چطور؟ شاید آن‌‌ها در محدوده‌ی قلم و کاغذ زنده باشند و فقط کلام بتواند ادایشان کند، بیان‌شان کند، جانی در کالبدشان بدمد، زنده‌باد ادبیات...


آکولاد باز با آکولاد بسته دعوایش شده بود و پکر نشسته بود، دنبال کسی بود دق دلی‌اش را سرش خالی کند «آهای نقطه تو کی برای ما دم درآوردی؟» تازه این فقط سهم ویرگول بود.


جماعت تحصیل‌کرده می‌گویند «غلبه حاشیه بر متن» ولی خوب شاید در این حالت چندان صحیح نباشد و بفرماییم «ترجیح حاشیه بر متن». منظور هیچ قسمت روزنوشت بساط ناصرخان خالدیان و یا خیالات فضول‌الممالک جناب زندی و یا پیپ‌نوشته‌های آقامان دخو (ی سابق م.ویس‌آبادی کنونی) را دیده‌اید؟ من بیشتر از یادداشت‌های جدی‌شان کشته مرده این‌ها هستم، اگر نخوانده‌اید نصف عمرتان برفناست.


آهای حضرت والا که آن بالا نشسته‌ای! حالا یک ورود ممنوع رفتن این همه سر و صدا و پاداش و جزا داشت؟ مجبور بودی این سیل را نازل کنی آن هم وقتی من دیروز بعد از دو ماه رفته بودم کارواش؟ کمی هم انصاف آقاجان...


کار فرهنگی هوای خوب لازم دارد و یار هم‌دل. سری به نمایشگاه دوسالانه کاریکاتور زدیم و لبخند زدیم، تلخ و شیرین؛ از مقابل بسیاری‌شان گذشتیم و جلوی بعضی‌شان مکث کردیم. بعد چون باز هم هوا خوب بود نمایشگاه عکس کاوه گلستان دیدیم و عکس‌های عباس کوثری از قونیه را دید زدیم. هوا هنوز خوب بود و ما حرف زدیم و حرف زدیم، از همه‌چیز و همه‌کس.
هوا خوب بود، بقیه بهانه.


«اولی: شما می‌گویید که طرفدار مردمید، آیا بازارگرمی نمی‌کنید؟
دومی: من نه سیاستمدارم، نه شهرت‌طلب.
اولی: نمی‌اندیشید که خدمتگزار آنهایید و دست‌آموز قدرت یا ابلهانه آلت دست هوشمندان جامعه‌پرداز شده‌اید؟
دومی: من عمله‌های طرب را می‌شناسم و خدمتگزاران پشت بر مخلوق را.
من هجوگویان، لطیفه‌پردازان، خوشمزه‌ها، لالایی سرایان را دوست ندارم و همه آنها را که نعل وارونه می‌زنند، مرا ببخشید به این پستی‌ها تن در نمی‌دهم.
اولی: هجو که چیز بدی نیست، مطایبه هم همین‌طور.
دومی: هجو آنروی سکه مدح است، بدون صله.
اولی: لطیفه و خوشمزگی مردم را سرگرم می‌کند.
دومی: بله، سرگرم می‌کند، تا آوار فرود آید.
اولی: پس با خنداندن و شیرین زبانی در طنز مخالفید؟
دومی: مخالفتی ندارم، دلقک‌ها همیشه برای آدم‌های خوش‌خنده لازم هستند، چرا مانع کسبشان بشوم.
اولی: اما ما از لطیفه‌های عبید می‌خندیم.
دومی: شما اشتباه می‌کنید، عبید چهره‌تان را در آینه به شما نشان داده شما دارید به ریش خودتان می‌خندید، آنجا که تویی چه جای خنده است؟
اولی: راستی چرا عبید دیگری پیدا نشد و مثلاً یغما و ایرج به جایش آمد؟
دومی: این مردم هیچ چیز را باور نمی‌دارند و بی‌باوری آنها -که جوهر طنز است- ریشه تاریخی دارد. این امت اصلاً طنزنویس لازم ندارد.
اولی: تناقضی در حرف‌های شما می‌بینم.
دومی: بله، تناقضی هست، در حرف های شما هم هست. بین حرف تا عمل همیشه فاصله‌ایست که آنرا تناقض و تضاد پرمی‌کند.
من که به هیچ‌چیز باور ندارم چگونه می‌توانم حرفی با قاطعیت بزنم...»
جواد مجابی، از مقاله‌اش در مورد طنز، نقل شده از یادداشتی در باب طنز جواد مجابی نوشته شده توسط سید ابراهیم نبوی


لای شیون زن‌ها و بغض مردها از همه گوش‌خراش‌تر سکوت مرگ است، سکوتی زجرآور که خود را بر گریه‌ و زاری‌‌ تحمیل می‌کند. سخنان تسلی‌بخشی که بر زبان رانده می‌شوند ولی هیچ‌کدام به گوش نمی‌رسند، گویی فیلمی صامت تماشا می‌کنم. همه سعی دارند یکدیگر را دلداری دهند و از همه بیشتر خود را. یکی می‌پرسد این چه رسمی است؛ می‌گویند مرگ حق است.


عصر در کاخ نیاوران مراسم اهدای جوایز داستان‌های 88 کلمه‌ای برگزار شد، مراسم به یاد جمال‌زاده بود. سایت‌شان هنوز چیزی در این مورد ننوشته است که لینک بدهم و در ضمن نام نفر اول که داستان بسیار زیبایی نوشته بود را بیاورم. بیانیه هیأت داوران جالب بود، می‌گفتند از هزار و دویست داستان رسیده از پانصد شرکت کننده هشتاد و چهار درصد به نوعی به مرگ و خودکشی مربوط می‌شدند. جواد مجابی این مرگ اندیشی نسل جوان را آژیر خطری می‌دانست که «مرغ مرگ‌اندیش گشتیم...»
مهمان ویژه‌شان نجف دریابندری بود. نسبت به سال قبل که در مراسم یادبود کیومرث صابری فومنی دیده بودمش بسیار حال احوال بهتری داشت. خاطره‌ای نقل کرد از دیدار رضا سید حسینی با زنده‌‌یاد جمال‌زاده «قرار گذاشتیم که به دیدنش برویم. وقتی رسیدیم دیدیم بیرون عمارتش نشسته است روی صندلی و ما هم آن‌جا روی نیمکتی نشستیم و بالا به آپارتمانش نرفتیم که هوا خوش است. نیم ساعتی حرف زدیم و بعد جمال‌زاده گفت من باید بروم چرتی بزنم و ما هم گفتیم پس ما مرخص می‌شویم، گفت همین؟ کار دیگری ندارید؟ گفتیم که نخیر و ما فقط آمده بودیم شما را ببینیم. گفت من چون شما را نمی‌شناختم نگران مانده بودم که نکند از اراذل و اوباش باشید و به قصد قتل من آمده باشید و برای همین یادداشتی برای پلیس سوئیس نوشته بودم. دست در جیب کرد و تکه کاغذی به ما داد که روی آن به فرانسه خطاب به پلیس نوشته بود که عصر دو نفر از اوباش ایرانی آمدند من را کشتند و رفتند، چون ایشان را ندیده‌ام نمی‌توانم مشخصات‌شان را ذکر کنم فقط می‌دانم آمده‌اند و این عمل را انجام داده‌اند و این یادداشت برای این است که بتوانید ایشان را پیدا کنید...»

پی‌نوشت: روایت برگزارکنندگان


می‌گویم ول کنید آقا، ما این همه زندگی را جدی نمی‌گیریم، فلسفه‌ حیات و زندگی و حقیقت و واقعیت و آسمان و ریسمان و...؛ برای ما آوازی خوش و شرابی ناب بس است.


آرش صد سال یکبار حرف درست حسابی می‌زند، می‌گوید «ما آدم‌های دیداری هستیم»
نشد این بار ببینمت، به صورت کتبی عذرخواهی می‌کنم.


شاید من دلم نخواهد آزادی، برابری و برادری را با سه رنگ آبی، سفید و قرمز به‌یاد بیاورم؛ شاید هوس کنم آن‌ها را با سه طرح دایره، مربع و مثلث نشان دهم.


دکتری هست این اطراف که چند ماهی بود ندیده بودمش، قبلاً هم ریش داشت ولی امروز عصر دیدیم که بسیار بلندش کرده است. «درویش شده‌ای دکتر» جواب داد «درجات ترقی را می‌پیماییم»


«حاج میرزا کامران آقا» که البته نامش از طرف آشنایانش بسیار سریع تلفظ می‌شود روحانی‌ای است هشتاد نود ساله که هنوز هر سال دم عید فطر می‌نشیند حساب کتاب می‌کند که فطریه چقدر است تا جواب تلفن‌های دوستان قدیم را که همین سالی یکبار زنگ می‌زنند را بدهد. جناب ابوی هر چقدر فکر کرد فامیلی این حاج‌آقا یادش نیامد که نیامد.


زن کمی داخل یخچال گشت «سیب کی تموم شد؟»
مرد نگاهی به باقی‌مانده سیبش انداخت «دو دقیقه بعد»


ناصرخان غیاثی کتاب «تاکسی‌نوشت» را در حضور دیگران نوشت، هم در حضور مسافران برلینی‌اش و هم در حضور خوانندگان وبلاگش، بسیاری از تجربه‌هایی که در کتاب هستند را قبلاً خوانده بودم ولی بازخوانی‌شان از روی کاغذ لذتی دیگر داشت. کتاب را یک نفس خواندم، اواسط ناامید شده بودم از پیدا کردن داستان محبوبم ولی دست آخر پیدا کردمش «زوریخ و کابل». نوشته‌های ناصرخان را به این خاطر دوست دارم که درشان زندگی جریان دارد با همه‌ی خوشی‌ها و سختی‌هایش. در قلم و نگاه ناصرخان تنفر و انزجار هیچ‌وقت احساس نکرده‌ام و به جایش واقع‌بینی و در کنار آن توجه به لطایف زندگی و روابط انسان‌ها؛ راست می‌گویند وقتی کسی تنهاست بیش‌تر ارزش عشق را درک می‌کند. می‌گویم بروید کتاب را بخرید و در یک بعدازظهر آرام بنشینید بخواندیش و کیفش را ببرید. راستی ناصرخان کاغذ هم پژواک دارد، پژواکی به بلندای تاریخ.

«- آشنایی با آدم‌های جالب به آدم قوت قلب می‌دهد. آدم می‌فهمد که تنها نیست.
دست می‌کند از جیبش یک کتاب بیرون می‌آورد:
- اجازه دارم این کتاب را به شما هدیه کنم؟ هنوز تمامش نکرده‌ام. بعداً یکی برای خودم می‌خرم.
خودنویس‌اش را بیرون می‌آورد و در صفحه‌ی اول کتاب می‌نویسد: برای نویسنده، مترجم و راننده‌ی تاکسی، همکار و هم‌وطنم. به سرعت پیاده می‌شود و می‌پیچد توی کوچه. سیگار را از پنجره می‌اندازم بیرون و می‌روم...»
قسمتی از درآمد کتاب


صفحه‌ی اول