echo "\n"; ?>
لحظاتی هستند که منحنی زندگی میشکند، به یکباره تصمیم میگیرد به سویی دیگر برود. چندان نظرتان را نمیپرسید، گستاخانه میگوید بنشین و ببین. آنوقت شیر یا خط میاندازد و راه جدید خودش را انتخاب میکند.
از لحظات متنفرم.
انسانها میتوانند سر پا بمانند، علیرغم همهچیز، علی رغم خودشان.
آقای قاضی اصلاً این طور که شما میفرمایید نیست. من آدم سربهزیری هستم، آزارم به مورچه نمیرسد، حتی اگر گربهها میترسم. اصلاً به قیافهی من میآید سه نفر کشته باشم؟ آقای قاضی من اصلاً این سه نفری که شما میفرمایید نمیشناختم، خدا رحمتشان کند لابد آدمهای خوبی بودند. من برای چی بروم اینها را بکشم؟ من دیروز کمک کردم یک پیرمردی از خیابان بگذرد، پریروز هم رفتم بانک جریمه هفت هزار تومانیم را پرداختم. آقای قاضی من آدم درستی هستم، باور بفرمایید آقای قاضی. راستی آقای قاضی سه نفر نبودند، چهار تا بودند.
اول خوشرنگی روپوشش توجهام را جلب میکند. روپوشش سبز روشن است، شالش کمی کمرنگتر، طلایی هایلایتش از زیر شال دیده میشوند. شلوارش کرم است و کیفی حصیری روی دوشش انداخته است که بعضی کلافهایش نارنجی است. سایهی آبی روشن استفاده کرده است، میخندد. کنارش دختری هم سن و سال خودش و خانمی میانسال ایستادهاند و به منو دیواری نگاه میکنند. مرد جوانی از پشت سر ملحق میشود. کچل کرده است، تیشرتی سیاه و شلواری سفید پوشیده است. چششم دنبال عینک آفتابی یا دستبندی چیزی میگردد ولی تنها چیزی که میبینم موبایلش است و دستهکلید جاگیرش. آن یکی دختر هیچچیز قابل توجهی ندارد. خانم میانسال تمام مدت لبخند بر لب دارد و کم حرف میزند، منتظر است دو دختر غذایشان را انتخاب کنند و هر از گاهی به منو و بعد به صورت یکی از دو دختر نگاه میکند. عاقبت نتیجه را به مرد جوان میگویند و مینشینند. به نظر میآید دو خواهر با مادر و دامادش باشند. دختر سبزپوش بلند میشود میرود پیش شوهرش میگوید دو تا از نوشابهها Diet باشد. پسر بعد از سفارش میرود مینشیند پیش مادر زنش. خانم با مهربانی نگاهش میکند، به نظر میآید از دامادش راضی است. پسر به خاطر کممویی کچل کرده است، سبیل و ریش بسیار باریکی دارد و کفشهایش اسپورت است. کمی عصبی است، با آن دستهکلید عظیم بازی میکند. گارسون سه ساندویچ میآورد با سه نوشابه، دوتایش رژیمی.
«...ماهی پیر قصهاش را تمام کرد و به دوازده هزار بچه و نوهاش گفت: دیگر وقت خواب است بچهها، بروید بخوابید».
بچهها و نوهها گفتند: مادربزرگ! نگفتی آن ماهی ریزه چطور شد؟
ماهی پیر گفت: آن هم بماند برای فردا شب. حالا وقت خواب است، شب به خیر!
یازده هزار و نهصد و نود و نه ماهی کوچولو شببهخیر گفتند و رفتند خوابیدند. مادربزرگ هم خوابش برد، اما ماهی سرخ کوچولویی هر چقدر کرد، خوابش نبرد. شب تا صبح همهاش در فکر دریا بود...»
67 سال با صمد بهرنگی و جای خالیاش در ادبیات کودکان ایران، نقطه ته خط
وقتی دگمهی pause زندگی گیر میکند...
با قالب و شکل اعتراضات تبریز و خشونتی که در رفتارشان وجود دارد به هیچ وجه موافق نیستم، ولی دلم میخواهد بنویسم که چرا به اینجا رسیدهایم. امروز هر چه گشتم و خواندم هیچ غیر ترکی ندیدم که فهمیده باشد چرا شعار میدهند. انتظار هم ندارم بفهمند، چون حرف سادهای نیست.
بحث توهین به ترکها بحثی کلیشهای است، آنقدر کلیشهای که به بحثی عادی تبدیل شده است. مشکل دقیقاً همینجاست. امروز توهین به ترکها دیگر یک شوخی یا توهین نیست، پست شمردن تبدیل به یک باور شده است، در برخوردها ناخودآگاه بروز پیدا میکند، یک پیشزمینهی ذهنی شده است.
تا دو سال قبل که در تبریز زندگی میکردم در مورد اینگونه مسایل بسیار بسیار بیتفاوت بودم چون فکر میکردم ناشی از ضعف فرهنگی طبقات فرودست است، طبقاتی که با آنها برخوردی نداشتم و اگر داشتم هم تمسخرشان برایم مهم نبود. تهران شوک جالبی بود. برخوردهای زننده از کسانی دیدم که باورم نمیشد. حرفهایی میشنیدم که مجبور میشدم بایستم و بحث کنم و هر از گاهی خندهام میگرفت که ببین کار به کجا کشیده است که من بیتفاوت مجبور شدهام از قومیتم دفاع کنم، بر سر همه چیز، از زبان گرفته تا سطح فرهنگی، سواد و... کسانی از طبقهای که من فرهیخته میخوانمشان چنان اعتقاداتی داشتند و دارند که پشیمان میشدم ملاک فرهیختگیشان را خواندههایشان دانسته بودم، عقاید سیاسیشان دانسته بودم.
غرور ملی در ضمیر ناخودآگاه انسانها شکل میگیرد، غرور ملی چیزی نیست که هر از گاهی با یک بزرگداشت گرفتن برای ستارخان و امثالهم شکل بگیرد. غرور ملی را برخوردها با ملیتت شکل میدهد. باور نخواهید کرد اگر بگویم در آذربایجان حکومت چه مقابلهای با هر نماد قومی میکند، در کل آذربایجان یک مرکز آموزش زبان ترکی، نوشتار ترکی اجازه فعالیت ندارد. بارها در دانشگاه تبریز، در دانشکده خودمان دیدم که میریختند و کلاسهای آموزش آکادمیک زبان ترکی را که به زور به جلسه دوم سوم رسیده بودند میبستند و برگزارکنندگانش را روانه کمیته انضباطی میکردند. جالب اینکه در دانشگاه تهران تاکنون سه گروه دیدهام که بهطور منظم کلاسهای آموزش ترکی برگزار میکنند. وقتی اجازه حتی تدریس زبان یک قومیت که یکی از مهمترین پایههای هویتش است را نمیدهند شما تصور کنید با دیگر ارزشها چه میکنند. به این سرکوب اضافه کنید برخوردی که همهجای ایران با ترکها میشود.
مردم در آذربایجان سعی کردهاند به توهینها عادت کنند، به جوکها، به سوتیهای صدا و سیما، به تمسخر لهجه فارسیشان (که من هنوز نفهمیدم اهمیت لهجه در چیست؟). اما واقعیت این است که هیچکدامشان فراموش نمیکنند. برای همین است غیر ترکها، بالاخص فارسها در آذربایجان چندان مشتاقانه پذیرفته نمیشوند.
لیوان صبر هر چند سال یکبار لبریز میشود، بعضیهایشان را هیچکس در تهران نمیشنود چون پوشش خبری داده نمیشوند. آن کاریکاتور قطره آخر بوده، هرچند خود قطره چیزی نیست. لابد این بار گروهی بودهاند کمی اعتراض را سازماندهی کنند که تظاهرات دوام یافته است. چند روز بعد این موج هم میخوابد، چون چارهای ندارد. برای چه بجنگد؟ مگر ذهنیت و باور ملت یک کشور با تظاهرات عوض میشود؟
باز هم میگویم، نه بانک آتش زدن را تأیید میکنم، نه به زندان افتادن کاریکاتوریست را، نه بسته شدن روزنامهی ایران را که همهی اینها وضع را بدتر کرد.
واقعیت این است که مسبب اصلی پیش آمدن وضع موجود خود شما هستید.
امسال نیست، زیر باران قدم میزند.
بیر چیخایدیم دام تپنین باشونا
بیر باخیدیم گئچمشینه یاشونا
بیرگوریدیم نه لر گلمیش باشونا
من ده اونین گارلارینن آقلاردیم
این دو بیتی بود که رضا سید حسینی در انتهای سخنرانیش در مراسم بزرگداشتش خواند و قبلش گفت ترجمهاش نمیکند. دوستی پیدایش کرده و برایم فرستاده. ترجمهاش کار سختی است، ترجمه شعر سخت است.
کاش میرفتم بالای کوه
میدیدم قدیمش را، حیاتش را
میدیدم بر او چه گذشته است
و همراه برفهایش میگریستم
این بایاتی (بایاتی میشود دوبیتی ترکی) از منظومه «حیدربابا» (در اصل «حیدربابایه سلام») سروده استاد شهریار است. حیدربابا کوهی است نزدیک روستای خشکناب (روستای آبا اجدادی شهریار) در نزدیک شهر قرهچمن آذربایجان شرقی. حیدرعمواوغلی - از سمبلهای مبارزه میان مردم آذربایجان - مدتها در این کوه سنگر گرفته بوده است و علیه قوای دولتی میجنگیده است، بعدها جداییطلب شد و کمونیست و عدهای میگویند به دست میرزا کوچکخان کشته شد. هر کس که بود هنوز در آذربایجان یک قهرمان ملی شمرده میشود. میگویند شهریار «حیدربابا» را در رثای همین حیدر عمواوغلی سروده است، ولی کوه حیدربابا را خطاب قرار داده است، در حقیقت چه کوه و چه حیدر عمواوغلی یک سمبل هستند.
حیدربابا لحن حماسی دارد، کمتر آذربایجانی دیدهام که چند بایاتی از شهریار حفظ نباشد. شهریار ترکی بسیار غنی و سلیسی بکار میبرد و کمتر میتوان کلمه فارسی یا عربی در منظومهاش پیدا کرد، برای همین نسل ما مجبور است برای فهم بعضی بایاتیها دست به دامن نسلهای قبل شود.
دمنوشت: اگر کسی ترجمهی روانتری به نظرش رسید بنویسدش.
دونوشت دوم: متن سخنرانی رضا سید حسینی را اینجا بخوانید.
دمنوشت آخر: دو سه ترجمهی بسیار روانتر و دقیقتری در کامنتدونی نوشتهاند، پیشنهاد میکنم بخوانیدشان.
هیچ خیال ندارم افتتاح وبلاگ عباس عبدی را همراه با دوستان جشن بگیرم، در حقیقت به اعتقاد من هزینه و ضرر وبلاگ داشتن عباس عبدی بسیار بیشتر از نفع آن است. البته طبعاً کسی حق ندارد برای جناب عبدی تعیین تکلیف کند که بنویسد یا ننویسد ولی حداقل میشود موافق یا مخالف این حرکت بود. عباس عبدی بابت بیان صریح و تند اعتقاداتش کم هزینه نداده است. در حقیقت اینجا بحث شخص عباس عبدی نیست، بحث هزینههایی است کل اصلاحطلبان به دلیل تندروی دوستانشان پرداخت کردهاند، روزنامههایشان تعطیل شد، به زندان افتادند، از قدرت اخراج شدند.
مهمترین کارکرد وبلاگستان از دید من نقشی است که به عنوان یک محیط اجتماعی بازی میکند، چیزی در حدود یک «حوزهی خارجی»، چیزی بین دولت و ملت، بین کار و خانه. در جامعه تقریباً چنین «حوزه»هایی نداریم، شاید حداکثر دانشگاهها. این یک دستاورد مهم است، خاکریزی است که در راه رسیدن به جامعه مدنی فتح شده است، حیف است راحت از دست برود.
ترسم از این است که آقایان با وبلاگنویسی چنان حساسیتی ایجاد کنند که حکومتیان تصمیم بگیرند همین وبلاگستان بیرمق را تعطیل کنند. از لحاظ فنی هیچ کار مشکلی نیست، در مقابل هیچکاری نمیشود کرد. نمیشود رفت در خیابان شعار داد «سانسور نکنید». به فرض هم فریادمان به گوش فلک رسید. میگویند «مگر قبلاً سانسور نبود؟ حرف تازه بزنید.» ایجاد خفقان در وبلاگستان کار سختی نیست، هزینهی زیادی هم ندارد، مگر وبلاگستان مسأله چند نفر در این کشور است؟
امثال آقای عبدی و گنجی تریبون کم ندارند. بروند در روزنامهها بنویسند، وبسایت خبری راه بیاندازند، سخنرانی کنند، مجله منتشر کنند، در خیابان با مردم حرف بزنند. وبلاگستان را برای اهلش بگذارند. حداقل اینجا بگذارند حرکت سیاسی آرامآرام پیش برود. در وبلاگستان دیواری نیست که بالا بروید تا هیجانتان فروکش کند.
آقای «قطعیت» سر آقای «تصادف» داد میزد که «ابله! تو همان لحظهای که رخ دادی تبدیل شدی به قطعیت، چون قطعاً رخ دادی، تو تغییر ماهیت دادی و از شک بدل به یقین شدهای.» آقای تصادف هم جواب میداد «در این شکی نیست که ما یکی هستیم ولی شاید تو در اصل یک تصادف باشی، ممکن نیست حضور و وقوع و نابودیت تصادفی باشد؟ حتی نمیتوانیم قاطعانه بگوییم تو وجود داری.»
ماهیتابه کمی تاب برداشته است. درش رویش لق میخورد برای همین میگذارم بماند در تاریکی کابینت. شعله را کم میکنم و تکه کرهای که با چنگال جدا کردهام را میاندازم داخل ماهیتابه. وقتی با چنگال قوسی از کره برداشتم قاعدتاً باید همان مقدار برداشته باشم که با کارد همیشه برمیدارم، اوایل و اواخر قوس کمی تو رفتهاند ولی بجایش وسطش شکم دارد. تخممرغ اولی بد میشکند، زردهاش پخش میشود. دومی ولی درست سالم مینشیند. با همان چنگال حبابی که وسط ماهیتابه بلند میشود را میخوابانم. عجب دیوانهای هستم در حالیکه هوا خوب بود تمام روز نشستم خانه دویست صفحه کاغذ با انواع اقسام اراجیف ریاضی و گراف سیاه کردم و شب تازه فهمیدم سر جای اولم هستم. کمی نمک، کمی فلفل، شعله را خاموش میکنم.
عصر مراسم بزرگداشت رضا سید حسینی در خانهی هنرمندان برگزار شد. انتظار نداشتم چنان استقبالی شود، تالار گفتگو لبریز از آدم بود و مجبور شدم تمام دو ساعت را سرپا بایستم. از اهل ادب هم بسیاری آمده بودند، از صالح نجفی و بهاءالدین خرمشاهی گرفته تا مدیا کاشیگر و بابک احمدی و اکبر گنجی. مراسم به همت علی دهباشی سردبیر بخارا برگزار شده بود و هر کس که رفت و نطق کرد از او هم تشکر کرد که «در نبود حمایت دولتی و نهادهای مدنی یکتنه برای اعتلای این فرهنگ تلاش میکند.». چند نفری سخنرانی کردند و چند نفری منجمله سروش حبیبی و عبدالله کوثری پیام فرستاده بودند. دهباشی نقلی کرد از خاطرات مکتوب سید حسینی، از آنروز که پرویز خانلری در بیمارستان فوت کرده بود. جمله آخرش به یاد ماندنی بود: «...فکر نمیکردم خانلری بمیرد ولی مرد.»
آخر مراسم خود سید حسینی صحبت کرد. ار خاطرات کودکیش در اردبیل گفت که چگونه در عوالم کودکی برای اولین بار شعری را از ترکی به فارسی ترجمه کرده بود و رفته بود روی میز سردبیر نشریهای گذاشته و در رفته بود و فردایش در کمال تعجب در مجله ترجمهاش را دیده بود. از فرهنگ آثار گفت که چگونه ناراضی بوده که نسخهای که داشتند سالهای اخیر را پوشش نمیداده و از اتفاق همان روز که چند سال قبل به پاریس رسیده بوده ویرایش جدید فرهنگ آثار منتشر شده و «دیدم دریدا و فوکو و همهی این اجغ وجغ را دارد، خیالم راحت شد. خریدم و آوردم و گفتم آقا از اول.»
دست آخر چند بیتی از حیدربابا (دیوان ترکی شهریار) خواند، شعری آنقدر زیبا که حیفم آمد کاغذ و قلم نداشتم یادداشت کنم. حتماً پیدایش خواهم کرد.
دمنوشت: پیدایش کردم.
زمان را میشود کش داد دوست من، کافی است تو از یک سرش بگیری و من از سر دیگرش و بکشیم. آنوقت میفهمی روزهایم چگونه هستند.
این کاشی یک هدیه است. همیشه جلو چشمم تکیه داده به کتابهای ردیف وسطی کتابخانه ولی امروز دوباره کشفش کردم.
گمانم از شمال آورده بودش، یا جنوب یا شرق... مهم نیست. یادم میآید وقتی گرفتمش دلم نمیآمد چشم از طرح و رنگ و نقشش بردارم، ذوق کرده بودم.
جورابها برای این دو لنگه دوخته میشوند که مجبور شوید همیشه فکر کنید این از این لنگه، کو آنیکی؟
ممکن است شما سنگ را انداخته باشید داخل چشمه، ولی باز موجها از شما فرمان نخواهند برد.
گمانم یک ضربالمثل
«...آقاى احمدىنژاد باید به این پرسش پاسخ دهد که اگر هدف از نامهنگارى به جورج بوش جز یافتن راهى براى حفظ اقتدار (بهرهمندى ایران از انرژى هستهاى)، صلح (پرهیز از جنگ و خشونتى که آمریکا درصدد تحمیل آن است) و توسعه ایران (پرهیز از تحریم و محاصره اقتصادى) نبوده، با چه تحلیل و جوازى بر ربع قرن اندوخته قطع رابطه و مذاکره و مکاتبه با آمریکا (که مىتوانست در هر مذاکرهاى برگ برنده ایران باشد) چنین چوب حراج زده است؟ به چه حقى رئیسجمهور از وظایف قانونى خود به عنوان مجرى اراده ملت و نماینده نظام به جایگاه یک دعوتکننده تغییر موقعیت داده است؟ به اعتقاد شیعه جهان منجى غایبى دارد که زمان ظهور او براى گسترش دین خدا پنهان است. ایران اما رئیسجمهورى مى خواهد که صلح و امنیت آن را تامین کند. منجیان جهان نیازى به راى مردم جهان ندارند، اما آنکه با راى مردم بر سریر قدرت نشسته جز انجام خواسته این مردم کار دیگرى ندارد حتى اگر خود را ناجى جهان بداند...»
محمد قوچانی، سرمقاله شرق
«... دست دادیم و من راه افتادم. هنوز به شمشادهای حصار نرسیده بودم که چیزی را بهخاطر آوردم و به عقب برگشتم. از آن سوی عرصهی چمنش فریاد کشیدم که: جماعت گندی هستن، شما ارزشتون بهتنهایی به اندازهی همهی اونا با همه.
از این که این حرف را زدم همیشه خوشحالم. تنها دفعهای بود که از او تعریف کردم، چون از آغاز تا انجام آشناییمان از او خوشم نیامد. اول مؤدبانه سرش را خم کرد و بعد آن تبسم تابناک درککننده صورتش را فرا گرفت، انگار که من و او در تمام مدت بر سر این نکته توافق داشتیم. کت و شلوار پرشکوه مچالهی صورتیرنگش در مقابل سفیدی پلهها نقطهی درخشانی از رنگ بود، و من به یاد شبی افتادم که برای نخستین بار سه ماه پیش به خانهی اجدادیش آمدم. چمن و اتومبیلگردش پر از صورتهایی بود که سعی میکردند میزان فسادش را حدس بزنند – و خودش روی همان پلهها ایستاده بود و در حالیکه رؤیاهای فسادناپذیرش را پنهان میکرد بهسوی آنها دست بدرود تکان میداد...»
اسکات فیتس جرالد، گتسبی بزرگ، برگردان کریم امامی، انتشارات نیلوفر
سینا میگوید چیزی فراتر از دلایل ملموس لازم است که آدمها برای هم بمانند. به وحید میگویم زندگی آنقدر جریانش سریع است که گممان میکند. جلسه میگذاریم که نزدیک صبح با چرت یکی تمام شود، مهدی بگوید حاشیه علیه متن است و یا در راستای تبدیل شدن به متن و ما حاشیهی گریزان. آرش باز خودش را رئیس جلسه اعلام کرده و پایان جلسه را وقتی میرود زیر ملافه اعلام میکند، ولی قبلش هر چه گفتیم و ارزید یادداشت کرده است و الان نوشتههای همهشان ردیف زیر هم کنار عکس رئیس ایستادهاند، با تهنوشت و دمنوشتها. حتی جدولی هست کنارشان که کردها با 1215 از ترکها با 1040 بردهاند و زیرش امضا شده است یادوارهی «حضور». همهی اینها برای این است که وحید نتیجه بگیرد اتوبوس از مینیبوس بزرگتر است و یا مینیبوس از اتوبوس کوچکتر است و من فکر کنم زندگی جادهی یکطرفهای است. میدانم همه میدانیم چه خبر است حتی اگر معلوم نباشد حالا تا یک حدودهایی چه شده است.
این خطاب به آن چهار نفری بود که دیشب اینجا بودند و الان دوتاشان در راه پادگانهاشان در جنوب و غرب، یکیشان در راه خلاصی از دانشگاه و آخری در راه دکلهای سی و شش متریش است و من جامانده.
امشب در راستای توضیحات پرستو بانو در باب کنسرت حضرت سهیل نفیسی تشریف بردیم کاخ نیاوران از برای کنسرت. فردا شب (و یا بهعبارتی امشب، خلاصه جمعه ساعت هشت شب) پیشنهاد میشود اکیداً و قویاً بروید بشنوید و لذت ببرید، چه از گیتار خوشتان بیاید یا نه، چه از شعر نو خوشتان بیاید یا نه.
گرمای اجرا و صدای جناب نفیسی چیزی نبود که بشود نوشت و بعد خواند، کیف میکردید چقدر لطیف و آرام و با احساس مینواخت و میخواند و آخر هر آهنگ لبخندی شیرین بر لبانش مینشست گویی خودش از همه بیشتر حظ برده است.
چند آهنگی از قطعات اجرا شده از سیدی «ریرا» بود و چند تایی منتشر نشده، قسمت آخر اختصاص داشت به سرودهها و ساختههای ابراهیم منصفی که اشعاری به لهجه جنوبی بودند و همه یکدم در مورد آدمها و آدمها و آدمها و به نظر من زیباترین قسمت همین آخر بود.
میدانی، یک ربعی هست که دارم میگردم دنبال کلید این چراغهایی که بالا سرمان توی آسمان مرتب ایستادند که خاموششان کنم، حقیقتش خوشم نمیآید بعضیهاشان بهم چشمک میزنند. به نظر تو آن مهتابی گرد که وسطشان نشسته چند واتی باید باشد؟
تو خبر داری گیلاس من کی خالی شد؟
گوشه، در یکی از باغچههای دو سه متری حیاط گل رز گلهای سفید داده است، سفید سفید. یادم میآید پارسال گلهایش سرخ بودند، شاید قدیس اعلام شدهاند. آقای طبقه بالایی میگوید عجیب است امسال گلهای رز سرخ شدهاند، سال قبل که سفید سفید بودند، شاید انقلاب کردهاند. من و آقای طبقه بالایی هر دو معتقدیم چیزی عوض شده است.
روش یکم: میروید پای منبر آخوند محل مینشینید، گوش میکنید، توجیه میشوید و تا پایان عمر به خوبی و خوشی زندگی میکنید.
روش دوم: یک کتاب مقدس میگذارید مقابلتان، میخوانید، روشن میشوید و تا پایان عمر به خوبی و خوشی زندگی میکنید.
روش سوم: با کمی پسزمینه ذهنی میروید سراغ کتب دینی و برهانها را بررسی کرده و بعد از قدری بحث و جدل با توجه به خصایص پیشفرض فطرت قانع شده، باور میکنید و تا پایان عمر به خوبی و خوشی زندگی میکنید.
روش چهارم: خودتان را از کلیه پیشزمینهها خلاص میکنید، همهچیز را از نو شروع میکنید و سنگبنای اعتقاداتتان را خودتان میگذارید، بعد از چند و چندین بار صفا و مروه بین دو سر طیف کافران و مؤمنان بالاخره صراط مستقیم را پیدا میکنید (البته نمیتوان از اثر پیشزمینههایی که به خیال خودتان حذف شدهاند چشمپوشی کرد) و تا پایان عمر به خوبی و خوشی زندگی میکنید.
روش پنجم: خودتان را از کلیه پیشزمینهها خلاص میکنید، همهچیز را از نو شروع میکنید. بعد از مدتی مطالعه و غور و غوص به این نتیجه میرسید که حقایق موجود برایتان قانع کننده نیست، یقیناً اشکال از اندیشمندان ابله قبل از شماست و چون شما بسیار متفکر هستید چهارچوبی برای خودتان اختراع میکنید و داخل آن چهارچوب باورها مینشینید و پنجرهها را بسته نگاه داشته تا پایان عمر به خوبی و خوشی زندگی میکنید.
روش ششم: همهچیز را از نو شروع میکنید ولی هر چه بیشتر میخوانید بیشتر نمیفهمید و به جد و آبای دایره مجهولات همیشه در حال گسترش فحش میدهید. هیچچیز بدیهی نیست و هیچچیز قابل اثبات نیست. به نظر میآید جهان روی یک کوه ژلهای بنا شده است. تا آخر عمر در تاریکی کورمال کورمال به دنبال کلید چراغ میگردید، آن هم در عصری که هنوز لامپ اختراع نشده است.
روش هفتم: از پنجره طبقه سیزدهم میپرید بیرون.
- سرباز! پیشروی کنیم یا عقبنشینی؟
- قربان، چه اهمیتی دارد؟
قربان ببخشید، از کدام طرف میروند مریخ؟
تمام روزمان به جستجو میگذرد، کتاب خواندنیتر، انسان انسانتر، تفکر والاتر، هوای بهتر، شراب گستر، جمال زیباتر. شب میشود حین دم کشیدن چای، آماده شدن قهوه، سرکشیدن آبجو فکر میکنیم به آنچه یافتیم و آنچه قرار است بعداً بیابیم. اگر کمی حوصله هم باشد حظ یافتههایمان را میبریم.
«... چنین پیشگویی شده بود که شهر آیینهها (یا سرابها) درست در همان لحظهای که آئورلیانو بابیلونیا کشف رمز مکاتیب را به پایان برساند، با آن طوفان نوح، از روی زمین و خاطرهی بشر محو خواهد شد و آنچه در مکاتیب آمده است از ازل تا ابد تکرارناپذیر خواهد بود، زیرا نسلهای محکوم به صد سال تنهایی، فرصت مجددی در روی زمین نداشتند.»
گابریل گارسیا مارکز، صد سال تنهایی، ترجمهی بهمن فرزانه، انتشارات امیرکبیر، 1357
کنار ساحل راست و چپ تا چشم کار میکرد ماسه بود و آب و موجهایی که میشکستند. یک صندلی چند متر جلوترم رو به دریا کنار خط آب منتظر بود. تنهاترین صحنهی دنیا را دیدم.
دود خمیازه میکشد، از سیگار جدا میشود و میرود بالا. از کنار کلاه با عشوه میگذرد، سعی میکند از نگاهم پنهان شود. کنار نور چراغ که میرسد لحظهای میلرزد، اخم میکند و میرود لابلای برگهای درخت قایم میشود. بعد راهش را ادامه میدهد بالاتر، آسمان تاریک.
شماره چهارم هزارتو با موضوع «امپراطوری» منتشر شد.
در صفحهی اول این شماره بخشی از کتاب «دانشنامهی سیاسی» داریوش آشوری آمده است و داستان «کسی که باروت را اختراع کرد» نوشته کارلوس فونتس به عنوان داستان صفحه آخر انتخاب شده است.
تنفس فقط و فقط برای ایجاد اضطراب به انسان هدیه داده شده است؛ که آیا پس از این دم، بازدمی در کار خواهد بود؟