echo "\n"; ?>
خوب است در قوانین ساختمان محکم نوشتهاند نگهداری حیوانات ممنوع، آنقدر محکم که میخواستم بپرسم شمعدانی هم جزوش هست خانم؟ حالا نمیدانم قضیه چیست ولی همیشه حداقل بیست درصد از سرنشینان آسانسور مشغول بو کردن آدم هستند. به حمدالله آنقدر هم تیپهایشان متنوع است که تا امروز از یک نژاد دو بار ندیدم. از گلوله کامواهای سفید که سه نقطه سیاه دارند سر تا ته که دوتایش چشم است و آن یکی هم نوک دماغ خیسشان بگیرید تا آن خالخالیهای باریک و هر از گاهی هم بولداگهایی که یاد چرچیل میاندازند آدم را. یک جفت هستند عاشقشان شدم که بیشتر شبیه گرگ هستند تا سگ، با صاحبشان دوست شدم این دو تا تحویلم بگیرند. یک پاکستانی هم هست اینجا که هر وقت اینها را میبیند کم مانده برود بچسبد به سقف آسانسور. حالا بنشین غصه بخور مگر میشود یک چنین جایی یک گربهی لوس آورد، یکبار در برود راهرو، ساختمان کنفیکون میشود.
شاخهای از پیچ امینالدوله است روزها، تاب میخورد به بالا و پایین و تنیده میشود به روزهای آن دیگری که دوستش داری و صبر و شوق که بهار بیاید و پیچ بویش مست کند، حتی اگر امروز برگها آرام آرام به زمین بازمیگردند.
باران میآید ولی برایشان فرقی نمیکند. آنطرف راهپیمایی ضد جنگشان را برگزار کردهاند خیس خیس. این طرف کیسههای بزرگ به دست از تامی میروند به گپ و از آنجا به زارا و بعدش هم شاید هم دولچهگابانا، خیس خیس. دوتا دوتا راه میروند و با هم حرف میزنند، بلند بلند میخندند و عاشق میمانند، خیس خیس. بعضیهایشان هم میآیند داخل کافه میزهای کناری. شاید شانس بیاوری منظره یک بوسه فرانسوی هم بشود پشتزمینهی قهوهی داغت.
These are Russian prison tattoos. They tell your life's story. If you don't have tattoos, you don't exist.
Eastern Promises
من در این سکوت چه جوششی بشنوم؟
آنیتا زیاد برایم حرف میزند، نه که زیاد گوش کنم، ولی باز میگوید، میداند فقط ادای گوش ندادن درمیآورم. میگوید باید عادت کنی پابرهنه راه بروی که حس کنی زمین چه میگوید. میگوید باید موهایت را باز بگذاری که بشنوی باد چه زمزمه میکند. میگوید باید بدون خودت راه بروی که بدانی آدمها چه میگویند. پشت سرش کاغذی میکشم و روی آن برایش دو بال سفید. میگویم فرشته شدی.
لحظات تناقض میخوانمشان. لحظاتی که نمیدانی چه میگذرد، غم است، درد است، سرگشتگی است، شادی است، شوق است، اشک است، خنده است، دلتنگی است، عشق است. یک پارهی سفید برای ثبت یکی و از یاد بردن باقی. ولی آن پاره فریاد بزند، باز تو که حاضر، میدانی نه این و نه آن. هر از گاهی مینویسی این تناقض هم نیست، آشوب هم، غلیان هم. نمیدانم، شاید اوست.
- آجودان! وجه افتراق فرمانده و سرباز چیست؟
- اولی کر است دومی کور، قربان.
اول: هزارتوی بیستم و یکم با موضوع «خیانت» منتشر شد. برای صفحه اول مقالهای قدیمی از زیگموند فروید با عنوان «فرهنگ، عشق و خیانت» انتخاب شده است و در انتهای هزارتو داستانی از ایتالو کالوینو «ماجرای یک همسر» آمده است. در قسمت موسیقی دریچه میتوانید به آهنگ «کاش دلم برات تنگ نمیشد» از انجی استون گوش دهید.
دوم: قضیه این است که مدتی قبل کیمیا بانو از رادیو آلمان تماس گرفتند و چند سؤالی در باب اسم مستعار و وبلاگ و این حرفها پرسیدند و طبعاً جواب دادیم. حالا آن مصاحبه را در سایتشان گذاشتهاند که میتوانید بشنوید و یا بخوانید. در باب همین مسایل مستعار با بلوطبانو و جناب شراگیم هم مصاحبه شده است و از جناب سر هرمس مارانا هم در مورد لغات وبلاگی استفسار شده است. انتهای برنامه با کیوان سی و پنج درجه در مورد وبلاگش صحبت کردهاند که میتوانید همانجا بشنوید یا اینجا بخوانید.
آنیتا از گل رز خوشش میآید ولی شعر زیاد نمیخواند. وقتی از خیابان رد میشود بیشتر فکرش به رنگ نمای ساختمان روبرویی است تا ماشینها. کسی ندیده است شلوار بپوشد؛ دامن دوست دارد، کوتاه، بلند، تیره، روشن. از اینکه بعد از هر گردگیری سرفه کند خوشش میآید ولی باز هم سالی ماهی یکبار گردگیری میکند. عادت دارد وقت فکر کردن انگشت اشارهاش را بگذارد گوشهی لبش، حتی اگر رژ قرمز زده باشد. فیلم رمانتیک کمدی هم زیاد نگاه میکند، برایشان زیاد اشک میریزد و خب خوبیاش این است که آخرش همهچیز خوب تمام میشود. به مسؤول ساختمانشان که یک آقای خیلی چاقی است هر روز سلام میکند و خیلی دوست دارد پیادهروها را سوتزنان رد کند ولی درست و حسابی سوت زدن بلد نیست. حتماً حدس زدهای کتاب زیاد میخواند. بهار و تابستان داستان کوتاه میخواند و پاییز و زمستان رمان بلند. آدمها را دوست دارد، دوست دارد پای صحبتشان بنشیند و ساعتها روزمرگیهایشان را گوش کند. آخر آنیتا آدمها را میفهمد. برای همین وقتی ایرما گفت سرش را روی فرمان گذاشته و ساکت مانده او هم ساکت ماند.
زیاد پیش می آید که نامهها تلنبار شده باشند روی هم. نامههای که قرار است بنویسی و هنوز ننوشتهای. نه که حرف نباشد، گفتنی زیاد است. ولی همهی این صداها کلمه نمیشوند، تا بنشینند روی کاغذ غیبشان میزند. شاید باد آنها را هم با خود میبرد.
باد این روزها سرش شلوغ است، برگهای این درخت را ببرد، کلاه آن آقا را از سرش بیاندازد، شال خانمها را موج بدهد، سنجابها را قلقلک بدهد. گفتم که، باد این روزها سرش خیلی شلوغ است.
احساس هم کهنه میشود. تو بگو غبار زمان، من بگویم آشوب زندگی. شاید حین قدم زدن، تماشای مردم پیادهرو یا یک فنجان چای لحظهای یادت بیاید، با تمام شور و شوقش، با تمام خاطرات سیاه و سفید. خیال است دیگر، آزاد است.
قضیه از طعامی لذیذ شروع شد، شاید هم کمی بعد از میل طعام، ممکن است در حقیقت آنجا به کمال رسیده باشد، چه دانیم. چند درویشی بودیم و آرش شمسالمستور (دامت برکاته) هم بودند و صد البته بحث حول فوتوغراف و امثالم بود و حقیر عرض میفرمود که علاقه بسی موجود ولیکن استاد که راه و چاه بنماید مفقود و همان آن حضرتش فرمود بسمالله، گفتیم بنما. حضرتش گفتند راه دراز و جانفرسا، گفتیم چه باک. القصه به دکانی شدیم که صاحبان جملگی از مریدان حضرت بودند و نیکونی ابتیاع فرمودیم و لنزی از برای آن. پس از آن مدتی نزد حضرت فن فوتوغرافی تلمذ نمودیم و حضرت در کوتاه مدت به قدر فهم حقیر از دور و نزدیک و میدان و رنگ و فوتوشاپ و غیره فرمودند. بعد از آن حضرت اذن سفر دادند و این حقیر آواره بیابانها شد از رضائیه گرفته تا نروژ. در تمام این مدت قرار بر این بود لنز حقیر میرزا شاهد بر این سفرها باشد و نشد که نشد به علت برخی مشکلات تکنیکی و تاکتیکی. اما بالاخره بر کلیه مشکلات فائق آمدیم و قرار بر این شد هر شب یا یک شب آری یک شب نه لنز را بهروز یا بهشب کنیم بلکه بر اثر استمرار چیزکی از فوتوغرافکاری دستگیرمان شود. این قرار از امشب برقرار است با فوتوغرافی از بلاد نروژ، تا چه پیش آید. به هر حال هر چه داریم از حضرت شمسالمستور داریم و بس، باقی بقایش.
میدانم، دشتها تو را فرا میخواندند، بيابانها و رودها و کوههای پر برف نيز.
به سلامتی آزادگیات مرد...
Into the Wild
و میانه چنین آنی است، بعد از پرداخت و مانده به برداشت. زیستن در میانه فارغ از آغاز و پایان، گویی قرار بر گذر است از میانه جریانی خروشان یا آرام و لمس آن لحظه. نه دم دریاب، که حدیث مفصل بخوان از این مجمل. کمال ایجاز.
ظرافت زر میخواهد.
او طلوع را تماشا میکند و من غروب را، گیلاسی خالی در دست. اگر و اگر.
چنان که هر چه زیبا بود به او نسبت دادند، به نود و نه اسم جلاله از جلیل تا حکیم. عشق را آسمانی نوشتند و عهدی با کائنات بستند که میدانستند اگر آنان نشکنند، هرگز نمیشکند. ولی باز چندی را در دل نگاه داشتند و گهگاه به خیالی، بوسهای، بخشیدند.
امشب این وبلاگ چهار ساله شد. چهار سالگیاش مبارکش. گمانم چند تایی بیشتر از دو هزار نوشته کوتاه و بلند شده باشد. چهار سال زیاد است، کم است. نمیدانم برای چه کم یا زیاد است، ولی هست. این چهار سال شاهد کوچهایم بوده، فرسنگهایم، خندههایم، بغضهایم، عشقهایم. شاهد بالا و پایینها بوده که کم نبودهاند، شاهد تغییر بوده، شاهد ثبات بوده، شاهد من بوده.
هویت قابل بسط است، قابل قبض هم. کم نشده است میرزا من باشد و یکی بدانممان و کم هم پیش نیامده حس کنم ایمیلی متعلق به من نیست، نامهی میرزا را باز کردهام. امروز دیگر برایم یک شخص نیست، من هم نیست، دیگری هم نیست. صرفاً یک نام است، نامی که گروهی به آن صدایم میکنند و همین. چنان که گویی نیازی به فرم نیست، فقط محتواست، هر چه که باشد، با ارزش یا بیارزش. محتوایی که شکلش میدهم، شیطنتهایم را به آن راه میدهم، رنگهایم را، آرزوهایم را.
اینجا آن گوشهی آرام من است در انتهای شب که میشود هر چه نقاب است گذاشت و آن بود که هست، بدون مخاطب، با کمی حوصله و شاید چند خط تأمل. برای همین برایم ارزش دارد. اصرارم بر هر شب نوشتن برای همین خود بودن است، نه غرق شدن در رودخانه زندگی. گوشهای که هر شب لحظهای آن میشوی که هستی و به یاد میآوری قرارت چه بود با آسمان. گوشهی تنهاییهای تو، فردیت تو.
میگفت هرگز مخاطب نباید خودسانسوری بیاورد. هرگز فراموش نکردم. مخاطب آزاد است، بخواند یا نخواند، سر بزند یا نزد. او میهمان است و هزار منزل دیگر برایش مهیا است، ولی میزبان جایی جز خانه ندارد که آن هم به پسند دیگری باشد. برای همین باید و نبایدهایی که خواننده برایم مینویسد مضحک است. هزار بار خواستهام دکان نظرخواهی ببندم ولی هر بار تا یقین کنم کسی میرسد چیزکی مینویسد، چنان که گویی از تو بهتر مقصود را خوانده و تکلمهای بر آن. میگویی باشد که گهگاه چنین شوق کنی از چند یار قدیم و جدید چیزکی بخوانی.
من هرگز نفهمیدم و نخواهم فهمید این چند خط شبانه چه ارزشی دارد، ارزش خواندن دارد یا ندارد. شرمگین خواننده باشم یا سپاسگزارش. نمیدانم آدمها میآیند و میگذرند یا میمانند. چه میشود میمانند، چه میشود دلزده میشوند. نمیدانم ولی میدانم هر چه باشد میخواهم بنویسم، دستکم برای خودم.
ابرها خیال میکنند آنها ایستادهاند و ما میگردیم؛ در حالیکه ما میگردیم و این آنها هستند که ایستادهاند.
خانهی تازه خوش است، جایی برای چند سال ماندن است. محلهاش آرام است، خیابانی عریض، درخت و خانههای خوشنما و رنگارنگ. دو خانه آن طرفتر یک سالن عروسی مانند است که گمانم برای یهودیان است. کمی آنطرفتر چند خانه هست با حیاط بزرگ و درختهای سبز تا نارنجی که هر روز اگر چند دقیقه مقابلشان نایستم روزم روز نمیشود. همسایه برج روبرویی بالکنش را پر از گلدان کرده است و من نادیده هر روز یاد گلدانهای مریم میافتم. هر روز گوشهی تازهای پیدا میکنم. امروز سر راه کافهای دیدم سفید با گلهای قرمز، نشانش کردم برای قهوهای. دوست دارم شب تا نیمهشب نشستهاند در کافههای محبوبشان. شهر را رنگارنگ میبینم و آن سکوت جایش را به تحسین میدهد آرام آرام. باید فرانسه یاد بگیرم که حیفم میآید حرف نزنم با مردم، نفهمم چه میگویند، به چه میخندند. این طرفها سنجاب زیاد است، بهخصوص اگر محله آرام باشد از درختها پایین میآیند، لای چمنها میگردند و از دیوارها بالا میروند. سوار اتوبوس بودم یک راسوی چالاک هم دیدم، از آنها که سیاهند و خط سفیدی از دم تا سر دارند. میگویند بیرون شهر راکون زیاد هست. یک خیابان بالاتر از خانه کوه سرسبزی هست، البته اینها بهش میگویند کوه؛ به نظر من تپه است. جان میدهد برای پیادهروی و دوچرخهسواری. شاید آنجا راکون باشد.
نیازی نیست به اوج گرفتن، تا قلهها و ابرها، بالاتر. فقط دشتی وسیع، یکدست، آرام.
میگویی زنده باد تنوع که تنوع دست آخر پاک میکند مرتدان را، رهگمکردگان را، دیوانگان را...
میگویم شوریدگان را نیز.
تفسیر به رأی ذلیلترین خیانت به متن است.
خفه کردی با یگانه و دوگانه و چندگانه و همین خاکی را بگیر رو جلو، نرسیده به هرگزآباد زیر ابر اطلسی. از این به بعد گانه بی گانه، فقط بیگانه و بیگانه.
بزرگترین سرچشمهی دوگانگیهای بشر در طول تاریخ راهروهایی هستند که یکطرفش را یک رنگ میکنند، آن یکی طرفش را رنگ دیگر.
قبل از آنکه بسوزانند میگفت نیست، حتی اگر باشد.
این شبها رویا زیاد میبینم. هر بار چشمهایت میخندند، انگار شادیت از من نیست، شاید هست. دستم را میگیری، دستت را میگیرم. شبی موهایت را از پشت بستهای، شبی آزادند، شبی لباسی نیلی تن داری، شبی ابریشم. آن شب سفید پوشیده بودی، بلند، بلندتر؛ با بوسهات بیدار شدهام. دیشب کنارت ایستاده بودم و میخندیدم که بیدار شدم. صبحها در تخت میمانم و به هیچچیز لبخند میزنم.
- اعدامش کنید، قطعه قطعهاش کنید، آتشش بزنید...
- بعد چهکارش کنیم قربان؟