echo "\n"; ?>
پتک به امر ابراهیم بود، دریا به امر موسی، جان به امر عیسی.
- کجاست ارض موعود؟
- یک فرسنگ قبل.
آوارهی بالذاتیم، نه بالغیر.
کم برگردان، فکر کنم زیاد شد؛ در را بست... یک دو سه چهار، حالا صدایش آمد، گفتم زیاد شد، برعکس بچرخان. صبر کن ببینم، ای بابا الان که صدای شکستن آمد بعد پارچ افتاد. نخیر باید خودم بیایم تنظیمش کنم، میکائیل بیا اینجا بایست از لای ابر نگاه کن بیین کی درست میشود. بعد میگویند جبرئیل چرا این همه سرش شلوغ است. اگر دستم بهش نرسد، هی میگویم دست به این پیچ صدا نزن اسرافیل. آن دفعه هم خورده بود به پیچ زمان یک میلیون سال یک ربعه تمام شد. گیج است، گیج.
در ابد تابلویی کوبیدهاند: حالا برگردید.
یک سیب سرخ و یک سیب سبز گذاشته کنار هم روی میز، نشسته روبروشان کمی به این نگاه میکند کمی به آن. فکر میکند آخر دو چیز این همه شبیه هم چرا باید این قدر رنگشان فرق کند. سبز به این بیسروصدایی کجا، قرمز به آن گرمی کجا. قرمزه آبدارتر هم به نظر میآید. اصلاً این سیب سبز تقلبی است، تازه آمده. مگر حوا سیبش سرخ نبود؟ من و حوا همیشه با هم موافقیم. خوب کردم آدم را گول زدم، وگرنه آدم از کجا لذت گناه را میچشید؟ لابد الان باز صورتم سرخ شده. ولی ببین سبزه چقدر معصوم به نظر میآید. انگار تنها هم زیاد مانده. چقدر یاد بهار میاندازدم. باید یک نامه به بهار بنویسم، کو تا دو ماه دیگر. بنویسم شاید زودتر بیاید.
آسمان را در فیروزه به بند کشید، زمین را در عقیق، جان را در تن.
مجلهی هزارتو با شماره بیست و چهارماش «تنهایی» دو ساله شد. برای داستان صفحه آخر «به گزارش شاهد عینی» نوشته پیتر هانکه انتخاب شده است و در قسمت موسیقی دریچه میتوانید به کار جاز پیانو از برد مدالو گوش دهید.
دو سالگیش مبارکمان باشد. مقاله ندارم، به جایش صفحه اول هزارتو را خط خطی کردم.
دنیاهای خیالی من همانقدر واقعی هستند که دنیای معمولی. دنیایی که وقتی چشمانم را میبندم زنده میشود و آفتابش از غرب بالا میزند چرا خیالیتر از آفتاب روزمرهام باشد؟ گهگاه سرک کشیدن به دنیاهای فرضیام فرار از این دنیا نیست، زندگی زیر این آسمان همانقدر لذتبخش و دردآور است که گذراندن چند ساعت در خواب و خیال دنیاهای خیالیام. بگذر از اینها، از کجا میدانی در کدام واقعاً به خواب رفتی و در کدام بیدار شدهای، کدام خواب است، کدام خیال، کدام یگانه، کدام حق؟
Pardonnez à mes lèvres car elles trouvent de la joie dans les lieux les plus étranges.
A Good Year
حریف قدر است. قرار بر این است قضیهای را ثابت کنم که اصلاً معلوم نیست درست است یا قابل اثبات است. برای من که اصولاً زیاد در جریان قضایا نیستم و بیشتر ترجیح میدهم پشتی صندلی را عقب بدهم پایم را بیاندازم روی آن یکی و ایدههایی به آسمان بفرستم چندان وضع آشنایی نیست. در یک بررسی تاریخی مقالات قدیمیتر این قضیه تا سال هزار و نهصد و هفتاد و شش عقب رفتهام. رسیدهام به مقالهای که دو نفر از خدایان نوشتهاند. از سطر اول در انتگرالها و مجموعهها و لمها و توابع خطا و کدها و نرخها و زیگماها و تعریفها و فرضها و ایدههایی که به عقل جن نمیرسند تا یک سطر مانده به منابع که البته آن سطر هم تشکر است. اواسط جنگ هستم، انگار تازه به بخش هیجانانگیز رسیده است. این کتاب را باز میکنم، آن مقاله را ورق میزنم، کشف رمز میکنم و خوشم هم آمده است. انگار واقعاً قرار است کاری بشود، قرار است اثبات آن قضیه گرهای از کاری باز کند. انگار کار دنیا به همین یک اثبات یک قضیه در یک شهر سرد در دفتری ساکت ساعت نه شب با خشخش کاغذ مانده است.
مدتی قبل یک صفحه پیدا کردم، خوشم آمد از اینکه تکههای زیبای ریاضیات را از ساده تا پیچیده کنار هم چیده بود. چاپش کردم زدم به دیوار دفتر، سوژهی خندهی خودم شده است. امروز دیدم زیاد از تکهی آخر سر در نمیآورم. یعنی کسی بگوید چرا، نمیدانم. ولی مگر فرقی هم میکند؟ زیبا نیست؟
ریاضیات جایی برای غرق شدن است. چاهی است که ته ندارد. دنیای نظر است، دنیای آزادی است، آزادی بیحد و حصر. هیچچیز عینی نیست. عین قدم زدن شبانه لای ابرهاست. ریاضیات دنیایی برای گم شدن است.
صد سال پیش، دویست سال پیش، چاهها ته داشتند.
حالا ندارند.
- حالا قبله کدام طرف است؟
- خفه شو بیل را بده.
با چند سکه یک سنتی بازی میکنم. ته جیبم پیدایشان کردهام. کنار هم که ولو میشوند کف دست رنگ مسیشان بیشتر به چشم میآید. گمانم فلسفهی وجودشان بر کسی معلوم نباشد. اوایل فکر میکردم این همان پول سیاه است، منتهی مسیاش، الان زیاد درگیر این نیستم که چی هستند، فقط رنگشان را دوست دارم. هر وقت فروشندهای بهم یک سنتی میدهد فکر میکنم خواسته از دستشان خلاص شود. بعد هر قدر فکر میکنم یادم نمیآید خودم چهکارشان میکنم، گم و گور میشوند، شاید خودشان را گم میکنند.
چند روز پیش دن آرام را تمام کردم. دن آرام طولانیترین متنی بود که تا امروز خواندهام، دو هزار صفحه حکایت یک ملت. این دو روز دیدم نمیدانم چطور باید هیجانم را از خواندن کتاب بنویسم. هیجانی که حین خواندن کتاب هم بود. آن اوایل فکر میکردم بخشی راه بیاندازم در وبلاگ به اسم بلندخوانی یک رمان، چون هر چند صفحه چیزی بود که دلم میخواست با دیگران لذتش را تقسیم کنم. عملی نشد چون واقعاً نمیشد بعد از یکی دو ساعت کتاب خواندن، نیمه شب، پتوی گرم را کنار بزنی این بساط را راه بیاندازی که بلند بخوانیش.
دن آرام یک شاهکار است، بعد از خواندن خوشههای خشم فکر نمیکردم دیگر رمانی به آن قدرت بخوانم، رمانی که به یک فرهنگ، به یک مردم ادای دین کند. حتی جنگ و صلح نتوانست، با تمام زرق و برق و عشقهایش که دوست داشتم، نشد بگویم این جاودانگی این فرهنگ بود، شاید آنجا بیشتر ناتاشا و آندرهی و پییر جاودانه شدند، شاید جبر تاریخ. دن آرام قزاقان را جاودانه کرد، شاید نه فقط آنان را، تمام فرهنگهای نتراشیدهی کوهستانها و دشتهای بادخیز را. شاید هدیهای بالاتر از این نمیتوان به یک ملت داد، جاودانگی تمام روزمرگیهایشان، عشقهایشان، جنگهایشان، ترسهایشان، شعرهایشان.
ساده بود لمس حرفهای قزاقها، تعصبشان به دن و استپ، به خانه و کاشانهشان، به زنهایشان، به زندگیشان، شنیدن فریادشان حین جنگ، شیونشان بر سر کشتههایشان، لمس عشقهایشان. سودا در دیارشان معنی دیگری داشت، نه لطافت و ظرافتی، فقط هیجان بود، شور بود، کور بود. نه اشکی بود، نه خندهای، فقط خواستن، خواهش تن و دل. بر این مردمان روزگار همهچیز را آموخته بود، شقاوت، بیرحمی، خشونت، جنگ، مرگ. آنان فرزندان دن بودند، فرزندان دن خروشان و آرام.
توصیفهای شولوخوف از همهچیز، از دشت، از زمین، از آسمان، از آدمها چنان واقعی و رویایی بود که همیشه این حس میکردم در حال تماشای تابلویی زیبا هستم، حتی در صحنههایی که خون فوران میکرد. چنان ترس و اضطراب را در جنگ به تصویر کشیده بود که تا مغز استخوان میلرزیدی. چنان از عشق مینوشت و تلخی و شیرینیاش که جز تحسین این افسانه انسانی چارهای نمیماند.
زیاد در بند برگردان بهآذین و شاملو نبودم. ولی حداقل آنقدر ترجمه خواندهام که بگویم شاملو استاد کلمه بوده است، برایم مهم نیست در ترجمه چقدر به اصل وفادار مانده است. در ترجمه متن همیشه میسوزد، ذوق مترجم است که چقدر روح به کالبدش بدمد. کلماتی که برای بیان سادهترین مفهومها انتخاب کرده بود اعجابانگیز بود. حیفت میآمد جملهها را تند بروی، نکند اشارهای از چشمت پنهان بماند. نثر شاعرانهی شاملو برای چنین کتابی یک غنیمت است، حوصلهاش برای از نو نوشتن سرودهای قزاقی که بفهمی آن مردم چه میخواندهاند؛ نه اینکه فقط ایدهای داشته باشی، بفهمی.
زندگی این روزها ضرباهنگش تندتر از آن است که خیال کنی میتوانی رمان بلند بخوانی، ولی میدانی، همیشه میشود وقتی برای تنهایی خود اختصاص داد که هر از گاهی رمان بلند خواند. زندگی به همین ظرایفش قابل زیستن است.
اونچه میدره
سینهی وطن
نیست گاوآهن، نیست گاوآهن
سمب اسباس که
میکنه شیار
خاک این دیار، خاک این دیار.
سر قزاقا
بذر خاک ماس:
خاک پاک ما، خاک پاک ما.
***
ای دن آرام!
موج سنگینات
خون پدراس، اشک مادراس.
ای پدر، ای دن!
افتخار ما
خیل بیوههاس که میراث ماس:
ای پدر، ای دن!
پدر کشتهها
افتخارتاند، افتخار کن!
دن آرام، میخاییل شولوخوف، برگردان احمد شاملو، نشر مازیار
نیِ بوریا رسیده بود. استپ فرسنگها فرسنگ از نقرهی مواج پوشیده بود. باد ساقهی نرم را میخماند، خودش را جابهجا روی آن ولو میکرد، پوستش را میکند، قوزش میداد و امواج شیریرنگ را گاه به سمت جنوب خم میکرد گاه به سمت مغرب. گذر باد از هر کجا که میافتاد جگن سر بهدعا خم میکرد و رو پشت روشناش تا دیرگاه شیار تیرهیی باقی میماند.
گیاههای دیگر از هر رنگ و تیرهیی گل ریخته بود. رو یال تپهها افسنتین آفتابسوز غمزده سر بهزیر انداخته بود. شبهای کوتاه به شتاب میگذشت. رو آسمان قیری، ستاره از حدوحساب بیرون بود. ماه- خورشیدک قزاقی - که از کنار تراشیده میشد نور سفید بخیلانهیی میپراکند. راه دراز کهکشان راه باقیِ ستارهها را میبرید. هوا غلیظوگس بود و باد. خشک و افسنتینبو. خاک سرمست از تلخیِ پرقدرت افسنتین تشنهی جرعهای خنکی بود. جادههای سرافراز ستارهها که هرگز نه لگدکوب انسان شده بود و نه سمکوب اسبان، از پهندشت آسمان محو میشد. بذر بیحاصل ستارهها، در آسمان خشک سیاه، مثل خاک سیاه، نه نیش میکشید نه نگاهی را به جوانهیی شاد میکرد. ماه شورهزارِ خشکیدهیی بود و استپ یکپارچه خشکی و پژمردگی. همهجا نغمهی تیز و پایانناپذیر بلدرچین بود و همهجا صدای فلزیِ سیرسیرک.
روزها سوزان و خفقانآور است سرشار از دمهیی غلیظ. تو لاجوردیِ رنگ باختهی آسمان کورهی تفتهی آسمان است. ابری نیست. بالهای بیتکان گستردهی لاشخور به کمانی از فولاد میماند. بازتاب کورکنندهی گُلِ نی را تاب نمیتوان آورد. انگار علف داغ پشمشتریرنگ دود میکند. لاشخور معلق در آبیِ آسمان اندکی بهیکسو کج میشود و سایهی عظیماش بیصدا بر علفها میسُرَد.
موشهای صحرایی بهسستی سوت میکشند. موشخرماها رو خاک ریزِ زرد رنگِ تازه چرت میزنند. استپ سوزان اما مرده است و همه چیز در آن بهسکونی شفاف فرو رفته. حتا در دوردستترین مرزِ نگاه، پشتهی آبیرنگ بهرؤیا میماند: وهمآلود است و نامشخص.
استپ زادگاهِ من! باد تلخ مادیانها و نریانهای رمهها را آشفته میکند. باد پوزهی خشک اسبها را شور میکند و اسبها لبهای ابریشمینشان را با تنفس بوی تلخه و نمک میجمبانند و از احساس لذت باد و آفتاب شیهه سرمیدهند.
استپ زادگاه من زیر تاق کوتاه آسمان دن! ای پیچوخم درههای بیآب و آبکندهای سرخ رُسی! ای بیکرانِ جگنزارها با رد سبزهپوش سمها که به لانهی پرنده میماند! ای پشتههای خاموش سرشار از فرزانهگی که افتخارات زودگریز قزاقی را با خود دارید! من در برابرتان به تکریم برخاک میافتم و برخاک گسات، ای استپ دن سیراب از خون قراق که هرگز زنگار نمیبندد، بوسه میزنم.
دن آرام، میخاییل شولوخوف، برگردان احمد شاملو، نشر مازیار
یکی از بغرنجترین وضعیتها وقتی پیش میآید که آدم از دست خودش حوصلهاش سر برود. واقعاً وضع پیچیده و خستهکنندهای است.
دمنوشت: نمیدانم چرا یاد آن کتاب «آن مرد با اسب آمد» افتادم که صفحه اول نوشته بود پتیکو پتیکو و صفحه بعد هم نوشته بود پتیکو پتیکو تا صفحهی آخر که باز هم نوشته بود پتیکو پتیکو.
آقای عکاس آخرش از جیغ و ویغشان کلافه شد، محکم سر ایکسها و اووها داد زد: «بالاخره شما میخواهید یکجا ثابت بایستید یا قرار است تا قیامت تو سر و کلهی هم بزنید؟»
باز اتوبوس ایستگاهش را رد کرده است. دیگر عادتش شده، حالا دیگر وقتی از پنجره میبیند دارد میبارد بدون اینکه مثل اوایل غرغر کند شالاش را محکمتر میبندد. اصلا انگار یک قراری دارد با خودش که هر وقت برفی، بارانی چیزی باشد حواسش پرت شود بعد مجبور شود چند ایستگاه پیاده برود و خیس برسد خانه، چند چکه از نوک موهایش روی گربهاش بیاندازد و کفری کندش. پیدا هم نمیکند چرا حواسش پرت میشود، یکبار مچ خودش را حین نقاشی روی بخار شیشه میگیرد، یکبار حین تماشای دانههای برفی که جلوی چراغ ماشینها داد و بیداد میکنند یا وقتی دارد آسمان را نگاه میکند ببیند قطرههای باران از کجا شروع میشوند. هر وقت این را برای کسی تعریف میکند آخرش هم میگوید یک جایی خوانده آنیتاها وقتی آسمان میبارد یکهو عاشق میشوند و همهچیز یادشان میرود.
سرهنگ چشم باریک کرد از دریچهی تانک نگاهی به صحرایی که نزدیک میشد انداخت، دندانهایش را به هم فشار داد زیر لب گفت «همهی ما ناخداهایی هستیم که به خاک رسیدهایم. شخمزنان پیش میرویم بلکه باز به اقیانوس برسیم.»
رقص موهایت را، گرمای تنت را، سرمای دستهایت را، تپش قلبت را، لرزش صدایت را، تلخی لبخندت را، سرخی لبانت را، کرشمهی نگاهت را، نه از لای کلمات عاشقانهها، نامهها، آن پشتتر، آنجا که صندوقخانهی دل پنهان است، از آنجا میخوانم ملکهی سبایم.
دلخور که میشوم میگویم دست از سرم بردارید، خیلی وقت است ادعایی ندارم، نمیگویم دنیا آن طور میگردد که من فهمیدهام. من روزی صد بار خودم را میشکنم که «من» نماند، که یقین نماند. دست از سرم بردارید با قضاوتهای تندتان، یکطرفهتان. دلخور که میشوم هوس میکنم فرار کنم گوشهای و برای دل خودم بگویم. میگویم با دنیای سادهی من چه خرده حسابی دارید؟ دست از سرم بردارید.
دمنوشت: این نوشته خطاب به خوانندگانش نبود.
من از دفاع بیزارم. من از حمله بیزارم. خستهام، بیزارم.
- Can you keep a secret? I'm trying to organize a prison break. I'm looking for, like, an accomplice. We have to first get out of this bar, then the hotel, then the city, and then the country. Are you in or you out?
- I'm in. I'll go pack my stuff.
- Get your coat... I hope that you've had enough to drink. It's going to take courage.
Lost in Translation
باران آرام است، آهنگ صدایش ساده است. خلوتی دارد برایت، دنیا را رنگ تنهایی میزند. برف شاد است، خوش و خندان مینشیند روی سنگها، بی سر و صدا. انگار آرزویی جز برف بودن نداشته است، دلش نخواسته غیر از این باشد. باد ملایم است، دم گوش شعر زمزمه میکند، میپیچد لای برگها و موها و پیراهنت. گهگاه ذوق میکند و تند و با هیجان میوزد. اما کولاک خشمگین است، زمین را به آسمان میبرد، بر چشمها پردهی سفید میکشد. چیزی نمیگوید، فقط خودش را به دیوارها میکوبد تا فراموش کند، تا ساکت شود.
هوا منفی هفت درجه است. خیابان پت و پهن بندر قدیمی شلوغ شلوغ است، هم جور آدم، پیر و جوان و بچه و مست و بیدار و ساکت و آوازخوان. آخر خیابان روی سن هفت نفر کنسرتی راه انداختهاند و به فرانسه با آهنگهای ریتم تندی میخوانند که یاد آهنگهای ایرلندی میاندازدم. کمی مانده به نیمه شب شروع میکنند به شمردن، وقتی میرسند به یازده میفهمم تا کجا شمردهاند و همراهشان میشمارم. وقتی همه جیغ میکشند در آسمان آتشبازی رنگارنگ شروع میشود. سالشان نو شده است، صورتهایشان سرخ.