echo "\n"; ?>
پاریس امروز نیمهبارانی است. یعنی بالاخره معلوم نیست میبارد یا نمیبارد. نمیدانم چه اصراری دارم گزارش وضع هوا بدهم ولی فعلا که خوشم آمده است.
صبح قدری با عمه محترمه پلکیدیم تا ظهر شد و ایشان رفت آلمان. عمهخانم بیست سی سال قبل در پاریس دانشجو بوده است و پاریسگردی با ایشان بسیار جالب بود. دقیقا همانطور که در تهران به من میگوید «برو سر پل (تجریش) فلانجا بپیچ دست راستت را نگاه کن، در آبی» اینجا هم همان «میروی فلان تقاطع سنژرمن، میپیچی، آن بلوزفروشی را که رد کردی رستورانی است با سردر چوبی. مینشینی فلان غذا را سفارش میدهی.» خلاصه آنقدر قبل از رفتن سوراخسمبه پیشنهاد فرمود که یک ماه هم بمانم پاریس نمیرسم بروم همهشان سربکشم.
بالاخره موفق شدم داخل اپرا بروم. بار قبل دوبار تلاش کرده بودم و نشده بود. یکبار تعطیل بود و یکبار تعمیرات داشتند. داخل ساختمان اپرا واقعا زیباست. کمی در پارک تویلری قدم زدیم. نسبت به پارکهای پاریس ارادت پیدا کردهام. آمدم پانتئون و حظ بردم. از وسط گنبدش یک پاندول آویزان است. این پاندول عظیم حرکت زمین به دور محور خودش را اثبات میکند. از آنجا که زمین نسبت به پاندول جسم آزاد است حرکت زمین تاثیری بر پاندول ندارد (البته فکر کنم توضیحش این است، هیچوقت از فیزیک مکانیک سر در نیاوردم) و نتیجه اینکه پاندول هر ساعت یازده درجه راستای حرکتش میچرخد. خلاصه با کمک این ویژگی یک ساعت ساختهاند. زیرزمین پانتئون قبرستان است، قبرستان آدمهای مهم. از روسو و ولتر گرفته تا امیلزولا و دانته و دوما و ماریکوری، فاتحه خواندیم.
نمیدانم بین اسپانیا و فرانسه چه سر و سری است که همهجا پرچم اسپانیا زدهاند. گمانم شاهی، وزیری، وکیلی از اسپانیا آمده است. ولی این دلیل نمیشود چپ و راست توریست اسپانیاییزبان ببینیم. گویا بنده اسپانیاییجذبکن هستم که همهشان میآیند از من آدرس میپرسند، ما هم دلرحم. در انگلیس تعطیلات است؟ بیشتر از فرانسوی اینجا دانشآموز انگلیسی میبینید که هروکرشان از صد کیلومتری شنیده میشود.
امروز آژیر پلیس زیاد شنیدهام. دوباره خبری است یا عادت این شهر است؟ آقا اینها سوالات مهمی هستند که باید پاسخ داده شوند. امروز چند باری آگاهانه گم شدم. یعنی نقشه را گذاشتم داخل کوله و گشتم. اصولا همین اواخر یک مجله دست صفورابانو همسر رئیس بزرگ بدون چپق دیدیم که داخلش نوشته بود «برای شناختن یک شهر باید درش گم شد.» این گم شدنش راحت است ولی امان از قسمت پیدا شدنش. آفتاب هم نیست که حداقل معلوم شود شمال کدام طرف است.
میروم غروب را از بالای ایفل تماشا کنم. البته اگر ابرها بگذارند.
دیروز ظهر در بروکسل توقفی چند ساعته داشتیم و به عنوان یک طرفدار متعصب کاپیتان هادوک رفتم موزه کارتون و از بخش کارتونهای هرژه (خالق تنتن) حظ فراوان برده یادگاری ابتیاع فرمودیم. و آقا مرکز شهر بروکسل و بازارش چه زیباست. عصر رسیدیم به پاریس.
پاریس کمی تا تمام ابری است. هر از گاهی ابرها تکهتکه میشوند و بعد دوباره به هم میچسبند. کمی سرد است. دیروز گویا اینجا قدری شلوغ بوده است. دیروز عصر که رسیدیم یک موسیوی فرانسوی توصیه فرموذ زیاد بیرون نرویم که هوا پس است. ما هم رفتیم ایفل و شانزهلیزه که کبریت بیخطر هستند. از آن موسیو پرسیدیم چرا ملت سروصدا راه انداختهاند جوابش جالب بود. شانههایش را بالا انداخت گفت «خب اینجا فرانسه است.» البته گمانم اگر اشتباه نکنم دعوا بر سر قانون کار جدید است.
امروز عصر آمدم سوربون از برای بررسی. پلیس تمامی ورودیها اطراف سوربون را مسدود کرده است و ما را که راه ندادند. یکی دو شیشه شکسته دیدم و چند شعار روی دیوار، مثلا «سارکوزی=نازی». گویا بزنبکوب دیروز مسأله را از ریشه حل کرده است.
چون قبلا پاریس آمده بودم کمی خونسرد میگردم. سری به موزه نظامی زدیم و از قبر ناپلئون بازدید فرمودیم. باریکترین ساختمان و باریکترین کوچه پاریس را کشف کرده در کافه فلور نشسته قدری در باب ساتر و دوبوار و اگزیستاسیالیسم اندیشیدیم. خیابان زیبای اطراف سوربون قدم زدیم و تصور فرمودیم در می 1968 اینجا چه کردهاند.
پارکی کشف فرمودم به نام پارک لوکزامبورگ، البته یحتمل قبل از من هم کشف شده بوده. بسیار بسیار جای آرامی است. نیم ساعتی نشستم و ملت را تماشا کردم. اکثرا ملت آمده بودند قدم بزنند و از آفتاب عصر لذت ببرند. همه یا با خانوادهشان یا با دوستانشان آمده بودند، عشاق در اکثریت. دو دسته تنها بودند. یکی پیرمردها و دیگری من و یک دیوانه که دنبال اردکها میکرد و من هم عکس میگرفتم. آن قدر آدمها رنگارنگ بودند که میشد نشست یک کتاب در توصیفشان نوشت.
شب همراه با عمو و عمه محترم که تصادفا در پاریس هستند تشریف بردیم رستوران Entrecôte در شانزهلیزه که آگاهان آگاه هستند چه استیکی سرو میشود و بنده یقین دارم آنجا شعبهای از بهشت است. جای خوشخوارکان خالی.
الان آمستردام هستیم، فردا صبح راهی پاریس. بعد از نیم ساعتی جستجوی جدی بالاخره یک کافینت کشف کردهام، گویا این ملت همانقدر که به دوچرخه علاقه دارند از کافینت بیزارند. اینجا پایتخت دوچرخهها است. آنقدر دوچرخه میبینید که سیر میشوید. پارکینگهای بزرگ دوچرخه، راههای مخصوص دوچرخه همهجای شهر و محل عبورهای مخصوص دوچرخه. وقت از خیابان رد شدن باید علاوه بر ماشینها حواستان به دوچرخهها باشد که تعدادشان بیشتر از ماشینها است.
آمستردام به دو علت دیگر هم بسیار مشهور است. یکی آزاد بودن علف است که مثل نقلنبات یافت میشود. نتیجه اینکه اطلاعاتمان در زمینه هرگونه حشیش و ماریجوانا و شیشه و بتون و سیمان تکمیل شده آنچه که ندیده بودیم را هم دیدیم. رئیس بزرگ بدون چپق فرمودند علیرغم آزاد بودن مواد مخدر آمار معتادان هلند از بقیه کشورهای اروپا کمتر است، العهده علی الراوی. بیشتر فروشندگان و مصرفکنندگانی که من دیدم سیاهپوست بودند.
دومی هم بلوک نور قرمز است. در این محله که گویا فقط در آمستردام یافت میشود زیر نور چراغهای قرمز زنانی پشت ویترین ایستادهاند و مشتری جلب میفرمایند. کمی این قضیه نهادینه شده است.
در اواسط شهر محلهای است با یک ورودی که صومعه است در اصل و خواهران ساکنش خود را وقف آموزش و کمک به فقیران کردهاند. داخلش نوشته بود «اینجا بایستی ساکت باشید تا آرامش از بین نرود»
یک عدد کارخانه پرداخت الماس بازدید شد. کارخانه متعلق به شرکتی بود که وظیفه پرداخت کوه نور را برای خاندان سلطنتی انگلیس بر عهده داشته است. این را وسط سالن نوشته بودند.
به اعتقاد من مهمترین موزه آمستردام خانه آنه فرانک است. آنجا خانهای است که این دختر شانزده ساله یهودی با خانوادهاش دو سال در زمان تسلط نازیها بر هلند مخفیانه زندگی کرده بودند. شهرت این دختر بابت خاطراتش است که بعد از جنگ چاپ شد و به شصت زبان ترجمه. مخفیگاه خانواده بالاخره لو رفت و همگی بجز پدر خانواده در کمپها کشته شدند. آنا فرانک در شانزده سالگی بر اثر بیماری تیفوس یک ماه قبل از شکست نازیها و آزادی اسرای کمپها فوت کرد. آن خانه و برشهایی که از خاطراتش بر در و دیوار نوشته بودند برای من بسیار بسیار متاثرکنندهتر از کمپهایی بود که نزدیکی مونیخ و برلین دیده بودم. واقعاْ ناراحتکننده بود. آن دختر یک نماد است.
توضیح: بار قبل در حوالی مونیخ کمپ dachau و این بار در نزدیکی برلین کمپ Sachsenhausen را دیدیم. آلونکهایی که اسرا درشان زندگی میکردند، کورههای آدمسوزی، قسمتهایی که روی اسرا آزمایشهای مرگآور پزشکی انجام میشد، اتاقهای گاز و گورهای دستهجمعی. اردوگاههایی که بوی مرگ میدادند و نمایانگر بیرحمی و خوی حیوانی بشر بودند. وحشتناک بودند.
شماره سوم هزارتو منتشر شد.
این شماره به «مرگ» میپردازد و نویسنده مدعومان ناصر غیاثی است.
دو روز است برلین هستیم. سه روز قبل در راه برلین چند ساعتی در مونیخ توقف کردیم. من قبلا مونیخ دو روز مانده بودم و در نتیجه قدری به مستحبات پرداختم. یک سر به موزه جواهرات خاندان سلطنتی مونیخ زدم و تعداد بسیار زیادی تاج و شمشیر مشاهده فرمودیم. در قسمت هدایای دریافتی روی دیوار یک فرش زیبای کاشان زده بودند.
سه چهار ساعت مانده به برلین، پلیس آلمان متوقفمان کرد و چند ساعتی معطل شدیم. میگفت تا حالا اتوبوس ایرانی ندیده است و باید منتظر دستورات باشد. بعد با اتوبوس بردمان به قرارگاهشان و ساکهایمان را از اتوبوس درآوردند و با سگ اتوبوس را گشتند. بعد گفتند هر کس ساکش را بگذارد مقابلش تا سگ بیاید بو کند. یکیشان هم عکس میگرفت. اینجانب از اینجا به دولت معظم آلمان اعتراض میفرمایم، آقا مگر ما قیافهمان به قاچاقچی مواد مخدر میخورد؟ تنها نکته مطلوب آن شب خود سگ بود، خیلی خوشتیپ و ناز.
برلین را زیر و رو کردم. از دروازه براندربرگ تا مجلس رایشتاگ و کلیسای معظماش و ایستگاه چارلی و غیره.
دیوار برلین از دو دیوار نازک با فاصله بیست متر ساخته شده است که در آن فاصله نگهبانان کشیک میدادهاند. دیوارها شاید هر کدام بیست سانت کلفتی نداشتند. رفته بودم بالای برج و نیم ساعتی دیواری را تماشا میکردم که تا هفده سال قبل بسیاری آرزوی گذشتن ازش را داشتند. موزهی همان دیوار و ایستگاه چارلی (جایی که سه منطقه شوروی، انگلیس و آمریکا به هم میرسیدند) پر بود از خاطرات آن سالها، ماشینهایی که به کمکشان از آلمان شرقی فرار کرده بودند و بسیار عکسهای تکاندهندهی دیگر. یکی از مشهورترین عکسها عکسی است که از سرباز دولت آلمان شرقی حین فرار از برلین شرقی گرفته شده است.
موزهای دارند به نام موزه یهود. موزه فقط به تاریخ یهودیان میپردازد و آدم مبهوت میماند که چه قدرتی دارند که توانستهاند چنین موزهی بزرگ و عظیمی در برلین بسازند. معماری ساختمان از خودش جالبتر بود. یک مداد بردارید و روی کاغذ چند تکه خط کج در امتداد هم بکشید، این میشود پلان ساختمان.
میدانی دارند که در زمان دوپاره بودن برلین خرابه بوده است. امروز چندین آسمانخراش با معماری متفاوت و دیدنی جای آن خرابهها ایستادهاند. مرکز سونی مشهورترین ساختمان آن میدان است که درش به قول شاعر امواج موسیقی غرقتان میکند.
کمی بعد راه میافتیم برویم آمستردام. در راه شاید در هامبورگ توقفی داشته باشیم.
زمین و زمان کمک کرد و تشریف بردیم وین. عرض شود اول سری زدیم به کاخ شونبرون (یا یک چنین چیزی) که میشد معادل کاخ ورسای برای خاندان هابسبورگ، خاندان سلطنتی اتریش. کاخ بسیار متأثر از سلیقه یکی از ملکههای اتریش به نام ماری آنتوانت بود (که لقبش سیسی بود و اگر اشتباه نکنم مادر آن ماری آنتوانت دیگر بود که در انقلاب فرانسه با گیوتین اعدام شد)
عرض شود بعد از کاخگردی یک عدد حامد قدوسی کشف شد. این حضرت همان شخصیتی را دارد که انتظار دارید و البته کمی تندتر از حد معمول حرف میزند و حتی به از خیابان رد شدن هم از منظر اقتصادی نگاه میکند. کمی اختلاط داشتیم و مزاحم اوقات گرانبهایش شدیم، البته حضرت همکلاسی یکی از همتوریها درآمد و بسیار یاد ایام فرمود.
بعد از بررسی این مسایل به بهترین قسمت روز میرسیم. فتانهبانو را از کار و زندگی واگذاشتیم و تشریف آورد قدری به اتفاق وینگردی فرمودیم. این وینگردی بدین حالت بود که دهان ما باز مانده بود و فتانهبانو توضیحاتی عرض میکردند که این چیست و اینجا کجاست و آنجا چه شد. بع قاعده نه ده نفر راه افتاده بودیم دنبال خانم و از زیبایی وین در کنار توضیحات بانو لذت میبردیم. تشریف بردیم آن میدانی که هیتلر سخنرانی تاریخی خود را کرد و گلسرخهای کلافبندی شده و بسیار دیدنیهای دیگر. دلم میخواهد یکبار دیگر از اینجا از فتانهبانو تشکر کنم که در آن سرما بلند شد آمد. این ملت فمینیست مقیم تهران نمیدانند چه خواهر پرانرژیای در وین دارند. یا میدانند؟
حال فرمودم وقتی دیدم فتانهبانو موسیو هاشمی را رئیس بزرگ بدون چپق خواند. کمی دلم خنک شد، آقا اگر بدانید اینجل روی این میرزای بینوا چه اسم مستعارهایی گذاشتهاند، بهترینش «چایکوفسکی» است.
راستی رئیس بزرگ بدون چپق برایمان بستنی خرید. به این میگویند تورلیدر دستودلباز.
دمنوشت: فتانهبانو توضیحاتی در باب آن سیسی در کامنتدانی فرمودهاند. حدس میزدم بالاخره یک جایی اشتباه کردهام ولی حکماْ این آنتوانت و الیزابت و غیره خیلی هم فرق ندارند، مگر نه؟
دمنوشت دوم: سلام شما دریافت شد. علیک سلام!
الان سالزبورگ هستیم. سالزبورگ در شمال اطریش نزدیک مرز آلمان است و موطن موتزارت. امسال هم سال جهانی موتزارت و در نتیجه اینجا ارج و قرب خاصی پیدا کرده است. شهر به نسبت ریزه میزه است و سرشار از کاتدرال و کلیسا. یک عدد قلعه بازدید کردیم که بالای یک تپه مشرف به شهر بود و در و دیوار چوبی بسیار زیبایی داشت. خانه کودکی و نوجوانی موتزارت را دیدم و کمی شهر را بالا پایین کردیم.
دیشب یک دقیقه مانده به تحویل رسیدیم مقابل هتل. سریع هفت سینمان را چیدیم و کمی داد و هوار راه انداختیم. رئیس بزرگ بدون چپق از طرف شرکتشان یک شام لذیذ در رستورانی زیبا تقدیممان کرد، نوش جان فرموده فرمودیم خداوند رفتگانشان را بیامرزد.
اینجا زندگی ساده است، ساده.
دمنوشت: از همهی کسانی که از طریق ایمیل، پیغام کوتاه، بلند، دود، کفتر و غیره عید را تبریک گفتند تشکر فرموده عذر میخواهم وقت نکردم تکتک تشکر کنم.
دمنوشت دوم: اگر ابر و باد و مه و خورشید کمک کنند فردا قرار است یکروزه برویم وین.
هنوز در زوریخ به سر میبریم. آگاهان آگاهند که یکشنبهها در این ممالک هیچ کاری نمیشود کرد بهجز تفریحات سالم و حتی ناسالم. فلذا به پیشنهاد رئیس بزرگ بدون چپق تشریف بردیم بالای کوهی بهنام پلاتوس. یک ساعتی با اتوبوس رفتیم تا پای تلهکابین و بعد با تلهکابین تا نوک کوه که گمانم حدود ۲۱۰۰ متر بالاتر از سطح دریا بود. در مورد این کوه افسانههای زیادی تعریف میکنند. میگویند این کوه محل زندگی اژدها و این جور موجودات است. و حتی در تونلی که آن بالا بود نوشته بودند اگر گوشهایتان را تیز کنید ممکن است غرششان را بشنوید. ما که فقط زوزه باد شنیدیم، ولی کماکان ترسناک بود.
آن بالا جایی بود که میگفتند «سوئیس ۳۶۰ درجه» یعنی از آنجا تمام سوئیس را میشد دید زد. بالاتر از ابرها بودیم، جالب آنکه در آن ارتفاع سی چهل زاغ حضور داشتند و از این موجود دوپا نمیترسیدند.
در بازگشت از ایستگاه دوم تا اول (کل مسیر سه ایستگاه بود که سومی میشد قلهی کوه) سورتمهسواری کردیم، البته بعضاْ هم سورتمهها ما را سوار میشدند. این سورتمهها شخصیتهایی بودند چوبی و محکم و بدون فرمان و از همه مهمتر بدون ترمز. دو مسیر بود که یکی برای ملت مبتدی بود و دیگری برای ملت حرفهای. البته ما این را پایین کوه متوجه شدیم. من به نظرم آمد این راهی که ما آمدهایم کمی خلوت است، نگو به اشتباه تشریف آوردهایم به پیست ملت حرفهای. آقا آنقدر خوردیم زمین، آنقدر کلهپا شدیم، آنقدر قل خوردیم که فیالحال هیچ جزیی از اجزای این بدن را حس نمیفرماییم. حقیقتش یک ترمز مانندی کشف کردیم ولی آن هم در سرعتهای بالا جواب نمیداد و در آن سرعتها سورتمه هر غلطی دلش میخواست انجام میداد و شما اگر زرنگ بودید روی سورتمه میماندید، که البته اگر نمیماندید هم سورتمه شانههایش را بالا انداخته بدون شما به راهش ادامه میداد. آن اواسط یقین دارم ده بیست متری را جلوتر از سورتمه با کله روی برف سر خوردم.
در لوسرن (شهری که کنار آن کوه است) داخل کلیسای مرکزی شهر رفتم و کمی به دعاهای کشیش گوش دادم، آخر سر یک آمین هم گفتم.
عرض میشود در حال حاضر در زوریخ به سر میبریم. به علت کمی سرماخوردگی آن بالا کنار ابرها پرواز میفرماییم، ولی باکی نیست. راپورت میدهیم.
زوریخ شهر بسیار بسیار آرامی است، نه از این نظر که خیابانها خلوت هستند و یا پیادهروها ساکت. شاید به نظر اظهارنظری مبتنی بر پیشزمینههای ذهنی باشد ولی این نظر شخص من نیست، بیست نفری با من موافقند. به قول پوریاخان، از همسفران، ملت تنها در حالتی اینچنین آسودهخاطر و مرتب میتوانند باشند که آرامش فکری داشته باشند. نکته اصلی این است که برخورد سوئیسی جماعت بسیار بسیار محترمانهتر از آلمانیها و یا فرانسویها است . برخوردها برعکس آن ملل است که شما به هر زبانی با ایشان حرف بزنید به زبان خودشان و نه انگلیسی یا زبان اشاره جواب میدهند، یعنی وظیفه تو است که زبان من را بفهمی و نه برعکس. در سوئیس با هر کس که به انگلیسی حرف زدیم به همان زبان جواب داد و هیچکس چنان که مرسوم اروپاست شانههایش را بالا نیانداخت. حتی وقتی از پیرمردی آدرس بیمارستان را پرسیدیم کار و بار خودش را ول کرد با ما بلند شد تا دم در بیمارستان آمد که آقا بفرمایید بیمارستان.
زوریخ شهر توریستی نیست، یعنی به غیر از چند کلیسا و خیابان اصلی شهر چیز چندانی برای دیدن ندارد.
ولی هتل چه هتلی قربان، اکیداْ توصیه میشود اگر گذارتان به زوریخ افتاد سری به هتل ریجیهوف بزنید که ندیده از دنیا نروید. بدین وسیله از همان رئیس بیچپق هاشمی تشکر میفرماییم.
غلط نفرمودهاند مدنیت مسری است، قدری مدنی شدهایم، آنقدر که این ملت به ما احترام گذاشتند.
عرض میشود حالا ما بر فراز موجهای دریای آدریانتیک بالا پایین میپریم (از نشانههای روز قیامت نوشتهاند بر روی آب بالا پایین خواهید پرید و وبلاگ بهروز خواهید فرمود و ملت نیز به ریش شمای بیکار خواهند خندید). اینجا یک عدد بلاگر پیدا کردهایم و بسیار خوشوقت شدهایم و ایشان بسی ما را تحویل گرفتهاند و فعلاْ از کیف بر فراز ابرها سیر میکنیم، انشاءالله حامی به این زیبایی نصییب کلیه دیگر زیبارودوستان نیز شود.
آقا ما را امروز در کشتی بسی در یک عدد بازی موسوم به زو کتکزدهاند و به ماه خندیدهاند و صد البته ما نیز دشمنان را (که میشود حضرت هاشمی، رئیس بزرگ بدون چپق) درب و داغان فرمودهایم. نامبرده تهدید فرمودهاند اگر از ایشان خوب ننویسیم ما را به خاک سیاه مینشانند؛ نکته اینکه ما بیدی نیستیم از این بادها بلرزیم. حتی اگر همان رئیس بزرگ در یک دوئل سیاسی ما را مغلوب کرده ما را از هرگونه حرکت سیاسی پشیمان فرموده باشند و ما به غلط کردن افتاده باشیم (توصیه: هیچ وقت بعد از نیمه شب بحث سیاسی نفرمایید).
آقا، خانم، کشتی بس عظیم، بس کم تکان، بس پر از جویهای سرشار از همان نوشیدنی که وعده داده شده است و بس ساکت. خدمه همان خدمه که هر چه میفرمایند عرض میکنیم خودتی و آنها هیچ، آنها نگاه. قدری به عنوان یک گروه ایرانی کشتی را گذاشتهایم روی سرمان و از چشمغرهها هیچ نهراسیدهایم.
طی یک سری عملیات شهادتطلبانه بدهی ده اوقو (به قول آشپزباشی) مربوطهمان را تقدیم دستگاه پوکر فرموده و بعداْ با کمک زیبارویان از جکپات پنج اوقو کاسب شدیم.
قبلاْ هم عرض شده بود، اگر فرصتش پیش آمد یک سفر دریایی بروید. محدود بودن بین آبها و نشستن روی عرشه نگاه کردن به آنجا که آبی آسمان و آبی دریا به هم میرسند لذتی دارد در وصف نمیگنجد.
گویا فردا قرار است صبح به ونیز برسیم و قدری کانالگردی و گوندولاسواری فرماییم و کمی هم اگر جیبمان یاری فرمود ماسک ابتیاع فرماییم.
دمنوشت: حتی کنفسیوس هم با ما موافق است که لیکور قهوه موجود بس خوشمزهای است.
الان در بندر پاترای یونان هستیم. بنده هم در یک گیمنت سعی دارم از لای دودی که این ملت راه انداختهاند صفحهکلید و مونیتور را پیدا کنم ببینم چه خبر است، حداقل ارزان است. موسیقی گوشخراش هم هدیه گیمنت است. عرض میشود اکثر امروز را در اتوبوس سر کردهایم تا از آتن که در شرق یونان است بیاییم اینجا که غرب یونان است و سوار کشتی شده برویم ونیز.
سر راه جایی به اسم دلفی تشریف بردیم که قدری ستون مطابق معمول این مملکت داشت، اصولاْ یونان مهد ستونها است. سه تایشان طوری ایستاده بودند که گمان کنم قسمتی از دایرهای بودهاند به قطر مثلاْ بیست متر. در دفترچه راهنما نوشته بود هنوز معلوم نیست این بنا به چه درد میخورده است؛ فرمودیم نوابغ خب کلاه فرنگی بوده، فیلسوفان گرامی بعدازظهرها در اینجا قلیان کشیده سنگبنای منطق و فلسفه را میگذاشتهاند. اینها خیال میکنند جمهور را افلاطون کجا نوشته است؟ وسط میدان آتن؟
یک عدد پل آویزان عظیم هم مشاهده فرمودیم که وقتی فرمودم این که شبیه پل پارکوی است قدری سرکوفت از جانب عمرانی جماعت که تعدادشان کم نیست شنیدم. فرمودند بنده در باغ نیستم.
کشتی را از اینجا که نظاره میفرماییم کمافیالسابق عظیم است و قرمز، ما را هم هنوز راه نمیدهند. جالب آنکه شرط فرمودند اتوبوس را بشورید بیاورید داخل.
همین
دمنوشت: پست دیروز را که نوشتم سایت مشکل داشت و در نتیجه ابوذر متن ما را که ایمیل کردیم بالا فرستاد؛ بدین وسیله تشکر میشود.
قربان اینطوری نمیشود. شب درب و داغان و خسته آدم یک کافینت پیدا میکند و دقیقاْ معلوم نمیشود حالا تا یک حدودهایی چه شده است و چه نوشته میشود. منظور برگشتم سر فرصت یک سلسله راپورت دندانگیر با عکس و دیگر مدارک مینویسم شرمنده بازدیدکنندههای محترم و محترمه نشوم.
به ما اطلاع دادند در دو سال اخیر ستونهای آکروپولیس و معبد زئوس و... همچنان همانند دو هزار سال اخیر سر جایشان ماندهاند و ما هم فکر کردیم خوب برای چه دوباره تشریف ببریم زیارتشان. فلذا قدری ماجراجویی کرده رفتیم بندر با یک عدد زیرسکی (این اسم را خودم اختراع کردهام، چون این کشتی چیزی بود بین زیردریایی و جتاسکی) رفتیم به جزیره آگیما در چهل دقیقهای بندر. عرض میشود بسیار جالب بود، یک جزیره غیر توریستی و بسیار طبیعی. دقیقاْ یک روستا بود و سر تا ته روستا را در یک ربع میشد گشت. آدمهایش بسیار مهربان، با تمام وجود سعی میکردند کمکم کنند پیدا کنم کجا هستم. یک نفر هم پیدا نکردم انگلیسی بلد باشد. ناهاری خوردم جای تمام خوشخوراکها خالی، البته چندان نفهمیدم چه بود، گویا یک جور ماهی بود در معیت شراب سفید محلی. یک عدد دیوار باستانی مشاهده شد که هیچ جایش به انگلیسی ننوشته بود چی هست و چرا آنجاست. به سخنان راهنمای یک گروه توریست پیرپاتال گوش دادم ولی باز نفهمیدم چون گویا داشت به ژاپنی و یا چینی صحبت میکرد.
بعدازظهر به مجموعه المپبک آتن مراجعه شد و با مشعل المپیک عکس انداخته شد. این به کنار آقا در آن چند هکتار زمین پرنده پر نمیزد. ساختمانها ساکت و خالی و ترک شده. انگار در داستان علمی تخیلی هستید و به بقایای یک تمدن محو شده نگاه میکنید. حتی یک مسلمان هم نبود بگوید آخر چطور باید رفت داخل این استادیوم. یک دور دور استادیوم چرخیدم دری پیدا کردم بروم داخل محوطه؛ دوباره یک دور زدم یک در پیدا کنم بروم داخل استادیوم؛ یک دور دیگر هم برای اینکه بفهمم چطور باید رفت داخل زمین چمن. زمین فوتبال جای کوچکی است و نقطه پنالتی هم بسیار نزدیک به دروازه. صندلیهای جایگاه ویژه نیز بسیار نرم و راحت هستند. جالب آنکه پشت جایگاه بوفهای بود سرشار از خوردنی و نوشیدنی و آن هم ترکشده. خلاصه جای خوفناکی بود. بیرون هم دو عدد سگ بهمان پارس فرمودند.
ملت یونان چندان زیبارو نیستند و کمی هم تون صدایشان بلند است. تصور میفرمایید با شما دعوا دارند، ولی بسیار خونگرمند و اگر حوصله داشته باشند تا مشکلاتی که دارید و یا حتی ندارید را حل نکنند ولکن معامله نیستند.
دیشب به همراه علیخان هاشمی (میشود رئیس تور) و همسرش و تنی چند از یاران ایشان به صورت نیمه رسمی در کوچههای مشرف به آکروپولیس گم شدیم و در نهایت گویا پیدا. یک عدد شام خوردیم که باز در نهایت نفهمیدم چه بود. آگاهان آگاه هستند زیباترین قسمت یونان همین کوچه پس کوچههای باریک، زیبا و آرام آتن است. کمی هم گیجکننده هستند. در کمال حماقت در یک چند راهی یک ماشین را نشان کردم که من از این کوچهای آمدم که این ماشین اولش پارک شده است و وقتی برگشتم ماشین رفته بود، نخندید.
فردا خواهیم رفت دریای آدریانتیک را رد کنیم برویم ونیز. فکر کنم باز آن کشتی اینترنت داشته باشد، اگر خبری نشد یقیناْ نداشته است.
راستی گمانم به یونانی پیکوفسکی بشود این: Πικοφσκη
عرض میشود در چهارچوب آن سفر ما در آتن به سر میبریم. به این نتیجه رسیدم قضیه حمار در مسافرتهای هوایی صادق نیست. ما را از تهران بردند وین، سه ساعتی در فرودگاهش کاشتند و بعد پروازمان دادند به آتن. نتیجه اینکه دیشب از نعمت خواب محروم بوده و بعد از کمی آتنگردی قدری گیلیویلی میرویم.
آتن همان است که بود، فرقی نکرده است. کمی برای المپیک تر و تمیزش کردهاند و فروشندگانش هنوز اصرار دارند سر بشریت کلاه بگذارند. کمی در بازار توریستی گشتم و یاد آتنگردی دو سال قبل کردم و در باب کفترهای آتن کشفیاتی نمودم، این حضرات درک نفرمودهاند انسان چه موجود خطرناکی میتواند باشد و بیست و چهار ساعته لای دستوپا وول میخورند، کمی خرده نان تقدیمشان کردم.
فراموشم شده است این حروف یونانی هر کدام چه صدایی میدادند و فعلاْ مشغول کشف رمز حروف مربوطه که تابلوها را تبدیل به معادلات ریاضی فرمودهاند هستم.
راپورت تکمیلی انشاءالله بعداْ تقدیم خواهد شد.
دمنوشت: و مهمتر از آن اینکه این بار تنهایی بسیار سخت است؛ کسی نیست با او ببینید، مبهوت شوید، بخندید. دختر جایت خالی است.
مژده زنی بود که ذره ذره ار بین میرفت، خرد میشد. هدیه تهرانی به حق به خاطر آن همه طبیعی به تصویر کشیدن او تندیس بلورین را گرفت.
اسطوره میتواند بکشد.
جورج لایکف [+]
«...امروز تو جنگل یه صدایی شنیدیم. دنبالش گشتیم اما نتونستیم پیداش کنیم. آدم میگفت قبلاً هم این صدا رو شنیده اما با وجود اینکه خیلی نزدیکش بوده هیچوقت اون رو ندیده. واسه همین مطمئن بود که اون چیزی مثل هواست و دیده نمیشه. ازش خواستم هرچی در مورد اون صدا میدونه بهم بگه، اما چیز زیادی نمیدونست. فقط گفت که اون صاحب این باغه و بهش گفته که باید از باغ محافظت کنه و گفته که ما نباید از میوهی یه درخت خاص بخوریم و اگه این کار رو کنیم حتماً میمیریم. این تموم چیزی بود که آدم میدونست...»
خاطرات آدم و حوا، مارک تواین، برگردان حسین علیشیری، نشر دارینوش
پس تصادف چیست؟ مینویسند تصادف وجود خارجی ندارد. چیزی اتفاق میافتد چون ممکن بوده است و اگر ممکن نبود هرگز اتفاق نمیافتاد. پس تکلیف کارت سمت راست چیست؟
امروز هشت مارس روز جهانی زن بود. بانوان محترم دویست سیصد برنامه برگزار فرمودند و ما هم از برای فضولی تشریف بردیم به نشستی که بنا بود در مورد سانسور زنان برگزار شود. کمی دیر به جلسه رسیدم و قسمت سخنرانی تمام شده بود و در پرسش و پاسخ ملت میپرسیدند و سخنرانان پاسخ میدادند. همانطور که حدس میزدم سؤالات چندان جالب نبودند چون فیلترینگ یک مسأله کمی تخصصی است. اکثریت حاضران خانم بودند و چند نفری سیبیلو. یک عدد حنیف مشاهده شد که گویا فقط برای عکاسی از خیاط آمده بود تا ثابت کند خیاط هم در کوزه میافتد.
بنا بر توصیه نازنینبانو (که صدایش از بس داد و بیداد کرده بود گرفته بود) تشریف بردیم تماشای یک نمایش خیابانی. نمایش در باب پنج تیپ بود که همگی به زندان افتاده بودند. یکی مدافع حقوق زنان، یکی دختری دزد، یکی زنی که شوهرش را به خاطر خیانتش کشته بود، یکی روسپی و آخری دختری که در یک پارتی دستگیر شده بود. نمایش دیدنی بود و نکتهای برایم بسیار جالب بود، کمتر دیده بودم بانوان روشنفکر گرامی این همجنسان به قولی پارتیبروی خود را به رسمیت بشناسند، چه رسد به بازگو کردن زندگیشان. در نمایش آن دختر بسیار زیبا دغدغههای یک چنین تیپی را به زبان آورد، بسیار واقعی و به دور از کلیشهها.
برای تکمیل مطالعات تصمیم داشتیم به مبارزان پارک دانشجو بپیوندیم که فرمودند تجمع لغو شده است و در نتیجه نپیوستیم. الان خواندم در پارک دانشجو باتومها حرف زدهاند، ولی فکر میکنم باز همه فریاد جنبش زنان را شنیدند. دلم میخواست میرفتم تا بپرسم آقای باتوم از چه ترسیدی؟
به یک عدد یار و یاور از برای خانهتکانی نیازمندیم. به علت غرغرو بودن صاحبخانه یار گرامی باید بسیار صبور و باحوصله باشد.
دمنوشت: سال قبل به دلیل یافت نشدن همین یار مذکوره خانهتکانی به فراموشخانه سپرده شد.
دم نوشت دوم: از این دمنوشت گذاشتن خوشم آمده است.
آگاهان آگاهند که ما وقتی وحدت میکنیم (که البته کم پیش نمیآید، از بس که موضوع برای وحدت کردن وجود دارد) به این راحتیها ولکن معامله نیستیم، بالاخص اگر وحدت با دکتر معین باشد. دیروز عصر باز وبلاگنویسان جلسهای داشتند با حضور دکتر معین. به ما هم فرمودند و رفتیم. تا آنجا که دستگیر ما شد هدف از جلسه بیشتر برگزاری جلسه صنفی بود و غرض سیاست و مشابهاتش نبود که میگویند صنف یحتمل پدر و مادر دارد. میهمان ویژه دکتر شیرزاد بود و کمی درباب هسته و بمب و غیره روشنمان فرمود و خلاصه فرمایشاتش این بود که در موضع بازنده هستیم و نه برنده و یا حتی پیشنهاددهنده. فرنازبانو یک لیست بسیار بسیار بلندبالا (حتی بلندبالاتر از داد و هواری که پرستوبانو در وبلاگش راه انداخته است) خواندند در باب هشتم مارس و برنامههایی که NGOهای مختلف قرار است برگزار کنند.
آرشخان، مدیر جلسه چند موضوع برای بحث پیشنهاد فرمودند (که طبعاً وحدت فرمودیم که جلسات دستور داشته باشد و هر بار نرویم بفرماییم آقا ما آمدیم، خوب حالا از چه بگوییم؟). مباحث حول فیلترینگ و اینترنت ملی و ایجاد معاونت وبلاگها در ارشاد بود که خلاصهاش این شد که فیلترینگ از لحاظ تکنولوژی بسیار هزینهبر است و تخصص میخواهد و محال است فیلترینگ این مملکت به ابعاد فیلترینگ چین و کره برسد و منظور تا قیامت راه داریم فیلترینگ را دور بزنیم. پروژه اینترنت ملی هم هدف دیگری دارد و آن تلاش برای جلوگیری از تکرار اتفاقات چندی قبل است (که چند هاست کلیدی مؤسسات دولتی ایران را در آن ور اقیانوس اطلس خواباندند) و همین. معاونت را هم کسی فکر نمیکرد به مرحلهی جدی برسد که حکومت آرام آرام به منافع وبلاگ پی برده و بعید است برای محدودکردنش تلاش کند. کسی نقل کرد که در قم فرمودهاند هر وبلاگ یک منبر است.
این از گزارش ماوقع. عرض میشود در آن میانه دکتر معین پیشنهاد بسیار جالبی داد که در هیاهوی ملت گم شد. پیشنهاد ایشان این بود که بلاگرها بیانیه یا میثاقنامه مانندی در باب آزادیهای دنیای مجازی آماده کنند (چیزی ماننده اعلامیه حقوق بشر، البته نه در آن حد)، جماعت فکر کردند این یعنی نوعی ضابطهمند کردن و داد و هوار راه انداختند. ولی منظور بیشتر یک ژست بود که چه ایرادی دارد از کشوری که کیفیت آزادی بیان در آن در پایینترین حد ممکن است یک چنین اعلامیهای به یونسکو پیشنهاد شود و به عنوان یک حرکت سمبولیک میتواند بسیار مورد توجه قرار گیرد. اگر اشتباه نکنم دکتر معین یکی از سه نمایندهی یونسکو (یحتمل میشود همان chairman) در ایران هستند و یک چنین پیشنهادی از جانب ایشان نشاندهندهی این است که واقعاً امکان یک چنین کاری وجود دارد. من به شخصه فکر میکنم یک چنین کاری عملی است و اگر وقت کنم خیال دارم قضیه را پیگیری کنم.
در حاشیه خبر چندانی نبود. دکتر خانیکی مطابق معمول یک سر تشریف آوردند. ملت زیاد بودند و عاملان نفوذی مطبوعاتی جماعت نیز هم. اصولاً خیال داریم پیشنهاد دهیم این خبرنگار جماعت را حتی اگر بلاگر باشند راه ندهند که جو را مسموم میکنند، خیال میفرمایند آنجا هم هیات تحریریه است. کمی سربهسر جماعت گذاشتیم، کمی از محضر جناب برجیان فیض بردیم و آمدیم. والسلام.
دمنوشت: اگر کسی مایل است در این جلسات که گویا قرار است دو ماه یکبار برگزار شوند شرکت کند یک عدد ایمیل به حنیف بفرستد.
دمنوشت دوم: راپورتهای دیگران: آی آدمها، گردباد، من ایرانیم، مانامهر، کارتونهای هادی حیدری، کوچه، رازنو، مرشد و مارگریتا
دمنوشت سوم: یک عدد میرزا پیکوفسکی از دید هادی حیدری:
نیمی از حقایق را میشود با کمک عقل فهمید، برای درک آن نیمهی باقی مانده یک گیلاس کافی است.
«...همهچیز همان طوری بود که تصور میکردم. تا حدودی بهتر. دژبان آن قدرها هم خبیث نبود. با یک خرما، دو پاکت سیگارم را ندید گرفت. گروهبان که آنجا رزمیار صدایش میکنند، آن قدر ها هم گوشتالو نبود. بند پوتین هم مهربانتر از تصورم درآمد.
میگویند نظر آقا را که در مورد دوران سربازی پرسیدهاند، فرموده که مَثلِ گوشی تلفن میگذرد. فقط اول و آخرش سخت است. و راست هم میگوید...»
سینایم
تقدیم به آن سیاه:
«مترسک و کلاغ»
نوشته اصغر ندیری
شاید نخستین سارنده مترسک یک انسان باشد، اما به یقین دشمن حتمی آن نیز انسان است.
کلاغ بهانهای بیش برای ساخته شدن مترسک نیست.
مترسک روی داربست چوبی به دنیا میآید، بر روی آن زندگی میکند و همانجا هم میمیرد.
مترسک برای خودش مترسک است و برای کلاغ هیچ.
هیچکس نمیخواهد مترسک یا کلاغ باشد، اما عدهای مترسکاند و عدهای کلاغ.
هستی مترسک به کلاغ بستگی دارد.
مترسک و کلاغ زوج هنری هستند.
هستی مترسک به چهارچوب کشیده شدن است، اما هیچگاه به آسمانها نخواهد رفت.
مترسک کلاغ را قبول ندارد و کلاغ مترسک را.
کلاغ مترسک را با قارقارش آزار میدهد و مترسک با سکوت.
کلاغ هر چه سحرخیز باشد باز مترسک زودتر از او سر جالیز حاضر است.
کلاغ سیصد ساله نتوانست مترسک را به ستوه بیاورد.
کلاغ و مترسک دو روی یک سکهاند.
کلاغ مرد سیاهپوش مسابقه فوتبال مترسکهاست.
هرچیز تمام شود، جنگ کلاغ و مترسک تمام نخواهد شد.
«هرچه زنده است مقدس است.»
دمنوشت: یکی پرسید گفتم یادم نمیآید. ولی احتمالاً جملهی فوق از یک متن مذهبی بود، شاید انجیل.
در تئوری اطلاعات و کدینگ حدی وجود دارد به نام حد شانون (Shannon Limit). این حد که برای کانالهای مختلف مخابراتی محاسبه میشود نشاندهندهی حداکثر مقدار اطلاعاتی است که در واحد زمان میتوان بدون خطا توسط کانال ارسال کرد. شصت هفتاد سالی است کل محققان مخابرات در تلاشند راهحلی پیدا کنند که به حد شانون برسد و تا امروز نتوانستهاند، یعنی نتواستهاند روشی (کدی) پیدا کنند که از تمام ظرفیت و پتانسیل کانال استفاده کند. پنج شش سال پیش چند روش کدینگ پیدا شد (Turbo Coding و LDPC Coding) که جهش بسیار عظیمی در جهت رسیدن به حد شانون محسوب میشدند.
ایدهی اولیه این کدها که به ایدهآل بسیار نزدیک شدهاند این بود که بجای تولید کدهای صددرصد قطعی (deterministic) که در این شصت هفتاد سال باب بود کمی هم از تصادف برای ساخت کد استفاده کنیم. این تصادف به شکل بسیار ظریفی در روال تولید کدها گنجانده شدهاند و نتیجهی بسیار خوب این کدها مدیون همین کمی تصادفی بودن آنهاست. یعنی شما حتی وقتی ورودی و جزئیات الگوریتم را داشته باشید باز خروجی را نمیتوانید دقیقاً پیشبینی کنید. (بحث جالب دکدینگ اینها کمی طولانیتر و تخصصیتر از آن است که اینجا مطرح شود)
به قول استاد مربوطه این مسأله راندمان بالای سیستم تصادفی نسبت به سیستم قطعی ابعاد فلسفی بسیار جالبی دارد.
خوب شما هر چه که میخواهید میتوانید بارم کنید، از شوت و اوت و ضایع گرفته تا صورتی و مشابهاتش. حتی میتوانید تصمیم بگیرید به این وبلاگ دیگر سر نزنید، ولی دلم میخواهد بنویسم که Notting Hill یکی از محبوبترین فیلمهای من است، خودم هم نمیدانم چرا ولی این طور است. آنقدر هم خوششانس هستم که جاهای مختلف تا به حال چندین بار قسمت شده است بنشینم، ببینمش، کیف کنم. امشب هم باز پیش آمد.
قطره قل خورد. رسید به لبهی میز، لیز خورد آمد لبهی پایینی. کمی آویزان ماند. افتاد.
مصنوعات همان مخلوقات با واسطه هستند، از دید ناظر هیچ تفاوتی ندارند.