echo "\n"; ?>
کارگردان زندگیم را اخراج کردم.
واقعیت همان حقیقت تحریف شده است.
روی اثاث خانه ملافه سفید کشیدهاند، سفید سفید.
دیوارها سفیدند، زمین سفید است، سقف سفید است.
چشمم به سختی تشخیص میدهد اینجا میزی است، آنجا یک شومینه.
نشسته است روی یک صندلی، روی ملافه سفید. از پنجره بیرون را نگاه میکند.
میگوید موهایم پیرتر شدهاند، میگویم حاضرم موهایم را با موهای جوگندمیت عوض کنم.
میگویم چه شد؟ میگوید همان بهتر که هیچکس نفهمید چه شد، حتی خودم و خودت.
میگوید این طوری بهتر است، میگویم اعتراضی ندارم.
چند نفری بودند قصد داشتند به غرب سفر کنند و ببینند و درک کنند. منتهی ایشان به جای آنکه رو به شمال بایستند رو به جنوب ایستادند و به چپ پیچیدند، رفتند به شرق. در شرق زرق و برقی نبود که شرقزده بشوند ولی دیدند چیزهای برای شناختن در شرق هست و شدند شرقشناس. بعدها برخی از ایشان در حاشیهی کتابهای قطورشان نوشتند گویا در غرب خبری نیست.
برای تجسم اشیا کافی است بدانید لبههایشان در چه مختصاتی هستند. برای شناخت یک ملت کافی است تاریخ جنگها و انقلابهایشان را بخوانید.
اسم روزگارمان را بجای روزگار الفنونی میگذارم روزگار نعل و میخ.
«... و پیوسته، وقتی که مردی اندک پولی به دست میآورد میتوانست مشروبی بنوشد. گوشهها، میسایند و گرد میشوند. گرمی و آسایش پدید میآید، تنهایی پایان مییابد، زیرا انسان میتواند با فراغت مغزش را از دوستان پر کند، همچنین میتواند دشمنانش را براند و نابود سازد. در آبکندی مینشیند و احساس میکند که زمین در زیرش نرم میشود. سرخوردگیها، نومیدیها، اینها فروکش میکنند؛ آینده دیگر تهدیدآمیز نیست. گرسنگی در اطراف کمین نمیکند، جهان دلپذیر و بافهم میشود، انسان میتواند به هدفی که برگزیده است برسد. ستارهها آنقدر نزدیک میشوند که تقریباً میتوان بر آنها دست کشید، و آسمان به نحو شگفتی دلپسند میشود. مرگ دوست انسان میشود و خواب برادر مرگ. و یادگارهای زمان گذشته از خاطره بالا میروند؛ دختر جوانی که پاهایی به آن زیبایی داشت و یک روز برای رقص به خانهی من آمد – یک اسب – خیلی وقت میگذرد. یک اسب و یک زین. زینی که از چرم ساخته بودند. راستی کی بود؟ باید دختری گیر بیاورم با او درددل کنم. خیلی کیف دارد. شاید هم بشود و با او بخوابم. ولی اینجا جای خوبی نیست. و ستارهها خیلی پایین هستند، این همه نزدیک... مثل اندوه و شادی، همهی اینها لمس میشوند، و در حقیقت با هم تفاوتی ندارند. دلم میخواهد همیشه مست باشم. چرا میگویند مستی بد است؟ کی جرئت دارد این حرف را به من بزند! کشیشها. ولی آنها هم به طریقهی خودشان مست میکنند. این زنهای لاغر و نازا، ترشیده، ولی خودشان نمیفهمند، خیلی بدبخت هستند. مصلحان، ولی آنها زندگی را نمیشناسند و حق ندارند دربارهاش حرف بزنند. نه! ستارهها خیلی نزدیک، خیلی زیبا و خیلی دلپذیرند، من با برادر بزرگ دنیاها مخلوص میشوم. همهچیز مقدس است. حتی من...»
جان اشتاین بک، خوشههای خشم، برگردان شاهرخ مسکوب و عبدالرحیم احمدی، انتشارات امیرکبیر
فقط در تاکسی رادیو گوش میکنم، ماهی یکبار سوار تاکسی میشوم. امروز شنیدم رادیو صدای مظفرالدینشاه را پخش کرد، گویا اولین صدای ضبط شده در ایران است. به سختی از بلندگوی جلوی ماشین میشنیدم چه میگوید، فرمان مشروطه را میخواند. به نظرم آمد کمی لهجه داشت، شاید هم آن زمان آنگونه صحبت میکردند. گوینده میگفت شاه با چنان سرعتی متن فرمان مشروطیت را قرائت کرد که انگار دنبالش کرده بودند.
دمنوشت: عصر دیدم شرق نوشته است فردا قرار است صدای مظفرالدینشاه را پخش کنند. یا آنها اشتباه کردهاند یا رادیو.
دیروز در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران به همت نشر ماهی جلسهای با موضوع هانا آرنت با سخنرانی خشایار دیهیمی برگزار شد. ما از طریق امیرمهدیخان حقیقت از واقعه باخبر شده، تشریف بردیم. سخنرانی برای من که چندان اطلاعاتی دقیقی در مورد افکار هانا آرنت نداشتم بسیار مفید بود، روش بیان و لحن جناب دیهیمی هم بسیار شنیدنی. یادداشتهایی برداشتم، برای آنکه گمشان نکنم و نیز بلکه به کار کسی بیاید اینجا میآورمشان. همه جملات نقل به مضمون هستند و همگی بیانگر دیدگاههای هانا آرنت هستند و نه خشایار دیهیمی.
«اندیشه من از اندیشیدن به تجربههای خودم نشأت گرفته است.»
«در سیستمهای توتالیتر مسأله این است که چگونه باید زیست تا شأن انسانی از دست رفته را دوباره بدست آورد.»
«مهاجران بیهویت یادگار جنگ دوم هستند، مهاجرانی که هویت اصلی خود را از دست دادهاند و هرگز هویت کشور مقصد را نتوانستند بپذیرند.»
«راه دیگری برای زندگی کردن، مطرود آگاه بودن است، یعنی خارج از ارگانیسم بودن و تلاش کردن برای اصلاح ارگانیسم.»
«اگرچه سرنوشت مسألهای انفرادی است، اما مسیر منتهی به سرنوشت نباید به تنهایی پیموده شود.»
«بار منفی اجتماع از آنجا ناشی میشود که در اجتماع دغدغه معاش است و نه معنی، حق سیاست خورده میشود.»
«عالیترین ضلع مثلث اعمال انسانی (والاتر از زحمت (کار با طبیعت) و کار (دخل و تصرف در طبیعت) حرکت است، یعنی ارتباط انسان با انسان، مثلاً سیاست.»
«سیاست رابطهای است میان افراد برابر، هرچند لزوماً قرار نیست همه به یک نتیجه واحد برسند.»
«غرض از افراد برابر، برابری از لحاظ سیاسی (حقوقی) است و نه اجتماعی و اقتصادی. برابری سیاسی قطعاً منجر به نابرابری اجتماعی و اقتصادی خواهد شد.»
«حوزه عمومی و حوزه خصوصی حق تجاوز به حریم یکدیگر را ندارند، میتوانند فقط تعامل داشته باشند.»
«کنج خلوت دل باید محفوظ باشد.»
«محل افتراق جمهوریخواهی و لیبرالیسم مسؤولیت مدنی است، لیبرالیسم حس مسؤولیت در افراد برنمیانگیزد.»
«شاهفیلسوف افلاطون در تضاد با مسؤولیت مدنی است.»
«برای بدست آوردن حق داوری بایستی مسؤولیت مدنیتان را قبول کرده باشید.»
«تلخترین موضوع در محاکمه آیشمان نفی انسانیت بود، این ابتذال شر است.»
«مسؤولیت مدنی نباید نامرئی شود.»
«حیثیت اخلاقی باید مرئی باشد که اعمال کورکورانه انجام نشوند.»
«در جامعه مصرفی کنونی سیاست به اقتصاد نتزل پیدا میکند: تأمین معاش حیوان زحمتکش (انسانی که فقط زحمت میکشد و نه کار یا حرکت).»
«دیکتاتور برای مسلط شدن نیاز به اتمیزه کردن جامعه دارد، تبلیغ میکند شما فرد هستید و باید سرتان به کار خودتان باشد، ارتباط حوزه عمومی و خصوصی قطع میشود، جامعه بیاعتنا میشود و مشکلات، فردی میشوند.»
«انقلاب حرکتی است برای دایر کردن سیاست در جایی که سیاست تعطیل است. ولی انقلابها به دلیل حضور غالب تودههای فقرزده از حوزه سیاست به حوزه اقتصاد و اجتماع منحرف میشوند و باز سیاست تعطیل میشود.»
«در اتوپیای مارکس نیازی به سیاست نیست، این یعنی لغو انسانیت و احیای حیوانیت.»
«فقط کسانی سیاست میورزند که لذت بردن دیگران برایشان خوشایندتر از لدت بردن خودشان است.»
«زندگی پر است از آغازهای تازه، اگر دربیابیدشان.»
هانا آرنت یک آلمانی یهودی بود. شاگرد هایدگر بود و رابطهشان از شاگرد و استادی گذشته و به عاشق و معشوقی رسیده بوده است. هایدگر در نامهای اعتراف کرده که بسیاری از اندیشههای بازگو شده در مشهورترین کتابش «هستی و زمان» دستاورد مباحثاتی بوده که با هانا آرنت داشته است. در جنگ دوم یکیشان در صف حامیان نازیسم قرار گرفت و دیگری در صف مخالفان. هانا آرنت از آلمان گریخت و درنهایت ساکن آمریکا شد. هانا آرنت را «فیلسوف آغازهای تازه» نامیدهاند، «فیلسوف امید» هم.
خشایار دیهیمی در مورد هانا آرنت کتاب «فلسفه سیاسی هانا آرنت» را ترجمه کرده است و فصلی از کتاب «فیلسوفان سیاسی قرن بیستم» که باز ترجمه دیهیمی است به معرفی هانا آرنت پرداخته است.
آنجا گفتند مشروح سخنرانی در یکی از روزهای همین هفته در روزنامه اعتماد چاپ خواهد شد.
چند نفری اعتراض کردند. حقیر سرتاپا تقصیر واقعاً سرم شلوغ است و اینکه عکسهای مسافرت را یکجا منتشر نمیکردم دلیلش نه خست که کمبود وقت بود تا بنشینم رنگ و نور عکسها را تنظیم کنم، کمی Crop و اصلاح کج و صافی بکنم. آنقدر گفتید که صدتایی از حدود هزار عکس را اینجا گذاشتم بدون هیچ اصلاحی. معترضان بروند ببینند و اگر بیشتر از این میل دارند تشریف میآورند حضوری سیدی تقدیم میکنیم. ولی از من میشنوید صبر کنید رسیدههایش یکییکی با اصلاحات لازم در «لنز» منتشر شود. تازه مگر چه خبر است؟ چند تا عکس است.
یک پنج ریالی پیدا کردهام. در حقیقت آدم بامزهای پنج ریالی را در ماشین جا گذاشته است. سکه در سال 1367 ضرب شده است. نمیدانم سکه را از کجا پیدا کرده بوده که جا بگذارتش.
بعد از پنج ماه پاککن ریزه میزهام را پیدا کردم. رفته بود زیر منگنه قایم شده بود. هیکلش یک چهارم یک پاککن پلیکان تازه است. نمیدانم این چند ماهه با چه پاک کردهام.
شناسنامهام را پیدا نمیکنم. نمیدانم کجاست، اینجاست یا تبریز یا جای دیگر. شاید هم هرگز شناسنامه نداشتهام. شاید مجهولالهویهام.
یک نقطه بسیار ریز روی یک دایره عظیم هستید (البته طبعاً نمیدانید روی دایره هستید)، از یک نقطه مستقیم میروید و بعد از مدتی در کمال تعجب به همان نقطه میرسید. چون شما که فقط دنیای یکبعدی را میفهمید (یعنی فقط خط راست میشناسید و فقط میتوانید جلو یا عقب بروید) خبر ندارید دنیای یکبعدی شما در بعد دوم (یعنی بعد بالاتر) خم شده است و به خودش دوباره وصل شده است.
این مساله در دنیای معقول سه بعدی ما مانند این است که شما در یک راهرو از کنار یک گلدان مستقیم به جلو بدوید و بعد از مدتی برسید به کنار همان گلدان.
حال اگر بخواهیم زمان را بعد در نظر بگیریم مساله فوق به این شکل در میآید که روزی صبح از خواب بیدار شده میبینید در سال 1357 هستید و میتوانید بروید بیرون شعار بدهید.
دمنوشت: همان بهتر در مورد تئوری پرطرفدار جهان یازدهبعدی هیچ صحبت نکنیم.
عکاس خیلی بدی نیستم، در عین آماتوری از عکاسی لذت میبرم. مدتی بود خیال داشتم یک فوتوبلاگ راه بیاندازم و این مسافرت مزید بر علت شد. نمیدانم عکسها را با چه نظمی خواهم گذاشت، فعلاً میدانم دو سه روز یکبار «لنز» را بهروز خواهم کرد. تا چه پیش آید.
دمنوشت: قالب را در چند ساعت ساختم و ممکن است گوشهای ایرادی را ندیده باشم. خوشحال میشوم اگر چیزی دیدید یادآوری کنید. البته هنوز روی مرورگرهای قدیمی امتحانش نکردهام. راستی آنجا یک کامنتدانی صددرصد مستقل هم دارد.
میدانم آنها که باید بدانند میدانند ولی فکر کردم شاید یکی باشد مثل خودم که در جنب و جوش زندگی فراموش کرده باشد سری بزند شهرکتاب کامرانیه جیبهایش را خالی کند دوره دو جلدی «کتاب مستطاب آشپزی» جناب نجف دریابندری را بخرد. میگویند آشپزی هنر است و آشپز هنرمند و راست هم میگویند. «...علما و عقلا و غیره از قدیم و جدید چنین دادِ سخن دادهاند که آشپزی یکی از هنرهایی است که درجهی پیشرفت فرهنگی جامعه را نشان میدهد، و این هنر میتواند به مراحل بالایی از ظرافت و زیبایی برسد، چنانکه در بسیاری جوامع و در دست بسیاری از بانوان – و گاهی آقایان – رسیده است. در این صورت آشپز خانواده نه تنها سفرهی خانوادهی خود را به نمایشگاه هنر آشپزی مبدل میکند، بلکه خود او هم هنرمندی خواهد بود که از کار خود لذت میبرد و دیگران وجودش را مغتنم خواهند شمرد؛ و از نگارنده بشنوید که در دنیا به هیچکس به اندازهی خود هنرمند خوش نمیگذرد...» (از مقدمه کتاب)
نجفخان همهچیز را از سیر تا پیاز توضیح داده است، از چگونگی درست کردن نیمرو «...سفیدهی تخممرغ باید ببندد ولی زرده کاملاً نرم باشد...» تا شیرینپلو تا غذاهای فرنگی و روسی و غیره. از همان اول که آقا این کفگیر است و سیبزمینی اینطور خلال میشود تا سوفله و گراتن. آنقدر دقیق و با حوصله نوشته است که آشپز ناشیای مثل من که به زور گلیم خودم را از آب بیرون میکشیدم ملتفت شود قضیه چیست و هر از گاهی چیزهایی بپزد که خودش شاخ دربیاورد که عجبا.
حین مطالعه کتاب از طنازی جناب دریابندری بینصیب نخواهید ماند.
ابله، مگر چند بار زندگی خواهی کرد؟
عاشق اقتباسهای سینمایی خوب از ادبیات هستم، میگویند «غرور و تعصب» بهترین فیلم اقتباسی چند سال اخیر است. بیشتر از فیلمبرداری و فیلمنامه از بازی Keira Knightley لذت بردم و وقتی اسکار بهترین هنرپیشه زن را نبرد افسوس خوردم، هرچند احتمال اینکه آن اسکار را میبرد کم بود.
صحنه محبوبم اوایل فیلم در سالن رقص است. آنجا که حین گذشتن خواهر و برادر بینگلی و دارسی متکبر یک لحظه الیزابت ریز میخندد.
صبحها قناری همسایه میخواند، چند مرغ عشق هم جوابش را میدهند و چند سار موسیقی پسزمینه را اجرا میکنند. حتی چند قمری قسمت باس ارکستر را تشکیل میدهند. یکی نیست به اینها بگوید خفه شوند، بلکه کسی صبح میلش کشیده است بجای گوش دادن به سمفونی طبیعت، بگیرد بخوابد.
بالاخره تکلیف ما با این پتو چیست؟ پتو میکشم گرم میشود، ملافه میکشم رویم سردم میشود. بالاخره باید چه کرد؟ هوای بهاری مسخرهترین آب و هوای سال است.
دلم نمیخواهد صدای ثانیهشمار ساعت مچی را بشنوم. صدایش اعصابخردکن است. چرا ساعت بدون عقربه نمیخرم؟ آنها صدا ندارند، نه؟
غر زدن باعث میشود آدم احساس خوبی داشته باشد. به خصوص وقتی شدید سرماخوردهای و نا نداری از رختخواب بیرون بیایی. حتی وقتی هیچکس نیست غرزدنهایت را بشنود.
آقای مینیمالیست میفرمودند همهچیز را میشود خلاصه کرد، حتی کل جهان را میشود داخل یک فندق ارائه داد. عصر آقای مینیمالیست حین شکستن یک فندق انگشت سبابهاش را زخمی کرد.
- آیا براى تامین امنیت بهتر است دیوار بکشید یا زمینها را اشغال کنید یا شاید هر دو؟
- دلیل اینکه دیوار کشیدهایم، نه دیوار بلکه باید گفت نرده...
- بگویید دیوار نه نرده.
- نه خیر نرده.
- بخشى از آن دیوار است. یک دیوار بسیار بزرگ.
- برخى آن را دیوار مىنامند و برخى نرده.
- بخشى از آن دیوار است و بخشى نرده.
- درست است.
- این یادآور دیوار برلین است که میان آلمان شرقى و غربى کشیده شده بود؟
- فکر نمى کنم این دو وضعیت قابل مقایسه باشند. هدف دیوار آلمان جدا کردن سیاسى دو بخش از یک ملت در داخل آلمان بود. ولى هدف این دیوار یا بهتر بگویم نرده جلوگیرى از نفوذ تروریستها به داخل اسرائیل است.
- پس شما هم کلمه دیوار را به کار مىبرید. حتماً لغزش زبانى است؟
- همه ما لغزش زبانى داریم. خیلى به این بها ندهید.
بخشی از مصاحبه با افریم هالووی، رئیس سابق موساد، شرق
این یک ماهه در وبلاگستان خبرهایی بوده است. پرستوبانو وبلاگ انگلیسی راه انداخته است و حامدخان هم اسبابکشی کرده است به وبلاگ انگلیسی (قبلاً که به فارسی مینوشت پدرمان درمیآمد بفهمیم چه میفرماید، الان که زبان هم فارسی نیست دیگر تکلیفمان روشن است.) آن سیاه آمده بوده این مملکت که البته این را آنجا هم میدانستم. هفتسنگ مسابقه برگزار کرده است، در مورد هودر و نیکان گویا مشکلاتی رخ داده است که هنوز نفهمیدم چه بوده است و البته چندان هم برایم مهم نیست. خلاصه وبلاگستان مشغول مشغول بوده است.
اما مهمترین وقایع بازگشت دو وبلاگنویس است. یکی رضاناظم و آن یکی پاگنده. رضا ناظم به نظر من بهترین مینیمالنویس وبلاگستان (و حتی از آن هم بالاتر) است و پاگنده هم که معلوم است، پاگنده پاگنده است. خلاصه بسیار بسیار مشعوف شدیم دیدیم حضرات بازگشتهاند، تبریکات و تهنیتات.
چند ایمیلی رسیده است که در مورد مسایل تکنیکی سفر پرسیده بودند. تصمیم گرفتم اینجا جواب بدهم (که شاید به کار دیگران هم بیاید) و دفتر این سفر را ببندم.
تور برای این سفر سه ویزا گرفته بود که ویزای شنگن، سوئیس و انگلیس بودند. در این پروسه ما یکی دو فرم در همان دفتر تور پر کردیم و هیچ سفارتی نرفتیم و این کارها را خودشان انجام دادند. ما فقط پاسپورتها را تقدیمشان کردیم. دیگر مسایل قبل از سفر را اینجا نوشته بودم.
رفت و برگشت به اروپا با هواپیما بود. بلیطها را از خطوط هواپیمایی اتریش گرفته بودند و برای همین چه در رفت و چه در برگشت توقفی چند ساعته در فرودگاه وین داشتیم. دلیل اینکه بلیطها را از ایرانایر نگرفته بودند تاخیرهای مشهور هواپیمایی وطنی است که ممکن بود کل برنامه تور را به هم بریزد. در آتن از هواپیما پیاده شدیم و از آن به بعد با یک عدد اتوبوس نونوار «مان» اروپا را درنوردیدیم. در بازگشت هم در میلان سوار هواپیما شدیم. در سه مرحله کشتیسواری داشتیم. یکی از یونان به ونیز، دومی برای گذر از کانال مانش و آخری از انگلیس به اسپانیا. این کشتیها حمل ماشین هم میفرمودند و اتوبوس را میفرستادیم پارکینگ کشتی و خودمان میرفتیم بالا کابینهایمان. هر سه کشتی به غایت شیک و پیک بودند و این آخری دو سینما و استخر و دیسکو و مشابهات هم داشت.
راننده اصلی اتوبوس اهل میانه بود و من و یک موسیوی دیگر به نام پوریا که اهل ارومیه بود و بنده را «چایکو» صدا میکرد (و این شد اسمی که همه به همان نام میخواندندم) بسیار از صحبت در کانال دو با حضرتش که اکبرآقا بود استفادههای بدردنخور کردیم. سفرهای بین شهری با اتوبوس به صورت روزرو بود. این بسیار بهتر از سفرهای شبرو است (تور دو سال قبلی شبرو بود) چون اولاً تمام کشور را میبینید و از هر کشور فقط پایتختش را نمیگردید، در ضمن توقفهای بین راهی بسیار مفیدی داشتیم. مثلاً در مونیخ، بروکسل، کاراکاسون، ونیز و بیلبائو سر راه توقفی چند ساعته داشتیم که میرسیدیم اصلیترین قسمتهایشان را ببینیم. رئیس بزرگ بدون چپق یک عدد دستگاه جیپیاس مجهز داشت که بیست و چهار ساعته در حال فرمان دادن بود که حالا بپیچید راست، حالا دور بزنید، حالا... امروز پشت رل ماشین خودم یک لحظه احساس کردم صدای مکانیکی آن دستگاه را شنیدم که گفت "Turn left". در اتوبوس بیکار نمیماندیم و رئیس بزرگ بدون چپق برایمان سانسهای نمایش فیلم و سریال راه انداخته بود. مثلاً تمام بیست و جهار قسمت سری چهارم سریال «24» را دیدیم، زیر درختان زیتون کیارستمی را، فیلم مستند کاخ شونبرو را و چند فیلم و چند مستند دیگر. داخل اتوبوس بازی پانتومیم طرفدار زیاد داشت و بیشتر از بازی کردن در حال کرکری خواندن بودیم.
هتلهایی که تور رزرو کرده بود همگی بدون استثنا چهار ستاره بودند و عموماً در بهترین نقاط شهر بودند (مثلاً هتل پاریس در منطقه 16 قرار داشت و هتل لندن در كنزينگتون). بعضی ار هتلها به قدری زیبا بودند که فکر نمیکنم تا مدتها فراموششان کنم. هتلی که در زوریخ رفتیم به قدری زیبا دکور شده بود که آدم حیفش میآمد از هتل بیرون برود و یا هتل میلان به قدری مینیمالیستی ساخته شده بود که نمیفهمیدید در عین خلاصه بودن چطور همهی نیازهایتان را تمام و کمال برطرف میکند.
تور چند بار مهمانمان کرد. شب سال نو در یک رستوران بسیار عالی در سالزبورگ مهمانشان بودیم، سیزده بهدر در هایدپارک مهمان بساط پیکنیک و در مونتکارلو شام مهمانشان بودیم. هر وقت رئیس بزرگ بدون چپق کیفش کوک بود (که کم پیش نمیآمد) برایمان بستنی میخرید و ما هم ذوق میکردیم. به اعتقاد من در اجرای تور هیج جای کار نمیلنگید. اگر تاخیری هم رخ داد به علت پیشامدهای غیر مترقبه بود، مثلاً آنجا که پلیس در آلمان دو سه ساعتی معطلمان کرد. آژانس ایوار که برگذار کننده تور بود تجربه پنج شش سالهی برگزاری چنین تورهایی را دارد و به آن درجه از مهارت رسیدهاند که اشتباهی نکنند.
من از فرودگاه وین همان اول سفر کتابی هشتصد صفحهای خریدم به نام «Europe» از انتشارات DKی انگلیس به قیمت 30 یورو. این کتاب یک راهنمای بسیار عالی توریستی است و برای همه شهرهای مهم اروپا (از هر کشور هشت دهتا شهر) نقشه شهر، جاهای دیدنی و ساعاتی که باز هستند، ایستگاههای مترو، رستورانهایی برای غذا خوردن، بعضاً نقشههای تفضیلی محلههای مشهور (مثلاً سوربون پاریس) و بسیار نکات ریز و درشت دیگر را آورده بود. هر شهر میرسیدیم کتاب را باز میکردم و برنامهای برای چند روزی که آنجا بودم میریختم و بسمالله.
علی هاشمی یا به عبارتی همان رئیس بزرگ بدون چپق، تور لیدر بسیار خوبی بود. هرچند خودش میگفت فقط مجری تور است و این تور، لیدر که ملت را بگرداند و بگوید اینجا چیست و چه کردهاند ندارد ولی باز هرجا میرسیدیم چند جایی پیشنهاد میکرد که در نقشههای توریستی نبودند ولی هر کدام بسیار دیدنی بودند. حقیقتش علی بسیار بیشتر از وظیفهاش برای راحتی مسافرانش تلاش میکرد و فکر کنم هر وقت برسد خانهاش دو هفته تخت بگیرد بخوابد، آنقدر که خودش را خسته کرد. یکی از مهمترین یادگارهای این سفر برای من آشنایی با علی هاشمی و خانمش صفورا بود که امیدوارم تمام زندگیشان همینطور همدیگر را دوست داشته باشند و خوشبخت باشند.
بالاخره روزی یک چپق پیدا میکنم برایش میفرستم که بشود رئیس بزرگ.
والسلام
دمنوشت: محض اطلاع عرض شود آژانس ایوار امسال تابستان و عید سال بعد هم همین تور و چند تور مشابهش را برگزار خواهد کرد. میتوانید سری به سایتشان بزنید و عضو خبرنامهشان بشوید.
برگشتیم. بعد از پیمودن هفدههزار کیلومتر با هواپیما و کشتی و اتوبوس، برگشتیم. نمیدانم چه احساسی باید داشته باشم، انگار آلیس بودهام و پا به دیار عجایب گذاشته بودم و الان زیر درخت از خواب بیدار شدهام. این سفر مانند یک وقفه بود در زندگی. یک وقفه که در آن بازه به هیچچیز جز جایی که بودم و کاری که میکردم فکر نمیکردم و الان که برگشتهام حس میکنم زندگی از همانجایی که رهایش کرده بودم ادامه دارد، حتی کمی ازش عقب ماندهام و مدتی باید بدوم.
سفر به گونهای بود که در مدت کوتاه حجم بسیار بسیار عظیمی اطلاعات کسب میکردید، از جاها، آدمها، شهرها، دشتها، دریاها و حتی خودمان. برای آدمی مثل من که ولع دیدن دارد و فهمیدن مسافرت این چنینی فرصتی بینظیر بود. صبح زود کولهپشتیم را برمیداشتم و تمام روز راه میرفتم و شب خسته برمیگشتم هتل، گهگاه قبلش کافینتی پیدا میکردم بخوانم در دنیا چه خبر است. فکر میکنم مدت زیادی لازم داشته باشم آنچه که دیدم و شنیدم را بفهمم، حلاجی کنم. چند روز زمان مدت بسیار کوتاهی برای شناختن یک شهر یا فرهنگ است ولی باز همان چند روز برای لمس واقعیتها و اصول یک فرهنگ غنیمت بود. بعید نیست در آنچه که دریافتم و نوشتم خطاهایی عظیم وجود داشته باشند ولی هر از گاهی بلندبلند فکر کردن هم چندان ایرادی ندارد.
الان که به این یکماه فکر میکنم میبینم آنچه که از همه بیشتر به یادم مانده است نه ساختمانهای عظیم و یا عجیب است، نه کوچههای تنگ و باریک و اتوبانهای پهن، نه خوردهها و چشیدهها؛ آنچه به یادم مانده است انسانهاست، انسانهایی که میشناختم یا نمیشناختم و یا آنجا شناختم و یا هرگز نفهمیدم که بودند. لبخند آن مرد آلمانی که آدرس میداد، دوستانی که در وین و یا لندن دیدم، آرامش نگاه آن مامور موزه که کمکم میکرد بفهمم آنجا به اسپانیایی چه نوشته است و دهها کس دیگر که دیدم و یادشان در خاطرم حک شده است. چیز دیگری هم بسیار روشن یادم است، حسی که هر شهر برایم زنده میکرد، آرامشی که زوریخ داشت، هیجانی که بارسلونا داشت، تجملی که مونتکارلو داشت، ترسی که برلین داشت و...
میان آن همه فرهنگ متفاوت و آدمهای جدید بیشتر در مورد خودم، خودمان فکر میکردم. بیشتر مقایسه میکردم، بیشتر میفهمیدم که ما چه هستیم و حتی چه بودیم و چه خواهیم شد. برایم عجیب بود که در آن قاره سبز خودم و خودمان را بهتر بشناسم. نمیدانم، شاید این هدیه پنهانی سفر است. واقعیت این است که دیدن بسیار متفاوت از خواندن است. کمتر کسی میتواند آنچه که از دیدن میفهمد را با نوشتن منتقل کند. باید دید، دید، دید.
تهران که برمیگشتیم از هواپیما شهر را تماشا میکردم. آسمان صاف بود و از ارتفاع چند هزارمتری میشد همهی شهر را یکجا دید. همهجای شهر را نور چراغها روشن کرده بود و تابلوی زیبایی خلق شده بود. فکر میکردم برگشتن به وطن چه حسی باید داشته باشد؟ خوشحال باشم یا ناراحت؟ بخندم یا بگریم؟ نمیدانستم و هنوز نمیدانم. عصر رفتم گشتی بزنم، ساکت بودم، نمیتوانستم به هیچچیز فکر کنم و یا هیچ احساسی داشته باشم. نه عشق، نه نفرت، نه دلگیری، نه خوشحالی. این اواخر هر وقت میروم تبریز هم همینطور است، هیچ احساسی ندارم. شب هموطنی چنان گلگیر ماشین را خرد کرد که گمان نکنم هیچوقت مثل روز اولش بشود، چه خیرمقدمی.
طولانی شد، این اواخر یادداشتها طولانی شدند. طولانی نوشتن را دوست ندارم ولی چارهای نداشتم. امیدوارم آنچه که در این یکماه نوشتم توانسته باشد گوشهای از احساساتم را منتقل کند.
دمنوشت: آشپز عزیز، شعلههای آتش را دیدم که اطرافم زبانه میکشیدند ولی نمیدانم خام ماندم، پختم یا سوختم. آن را باید دیگران بگویند، ولی گمانم تازه شدیم خام.
دمنوشت دوم: دلم میخواست عکس بگذارم، عکس هم زیاد گرفتهام ولی واقعاً نه فرصتش بود و نه امکاناتش. میخواهم فتوبلاگی کنار همین وبلاگ راه بیاندازم عکسها را آنجا بگذارم. کمی وقت میخواهد که آن را هم سعی میکنم جفت و جور کنم.
دمنوشت آخر: یادداشتهای این سفر را اینجا جمع کردم. یکی از شاخههای آرشیو موضوعی این کنار است.
سر راه رم چند ساعتی در فلورانس بودیم. میفرمایند نیمی از آثار باستانی جهان در ایتالیا است و نیمی از سهم ایتالیا در فلورانس. قبلا فلورانس آمده بودم و مجسمه داوود را دیده و از ششصد و خردهای پلهی کاتدرالش بالا رفته بودم. بقیه هم کلیسا بودند و موزه و ترجیح دادم در کوچهها قدم بزنم و ملت را تماشا کنم. همهچیز شهر بوی کهنگی میداد.
در رم مانند رمیها رفتار کن. یعنی هیچ چراغی مهم نیست، میخواهد سبز باشد، قرمز باشد، آبی باشد. اصولا ما ایتالیا را بررسی کامل فرموده بودیم فلذا بیشتر در پیازاهای مشهور و زیبای رم روز را شب کردیم، یک ساعتی در پیازا ناوونا، میدان محبوبم نشستم کار نقاشان را تماشا کردم.
آمدیم برویم واتیکان یکبار دیگر زیبایی کاتدرال سنپیترو را تحسین کنیم دیدیم خبری است و پاپ سخنرانی میفرمود. کمی به بیانات متین پاپ گوش فرا دادیم ولی چون آلمانی و ایتالیایی حرف میزد هیچ نفهمیدیم. داخل هم نشد برویم.
به کلوزیوم سلام نظامی داده تشریف بردیم از اولین مرکز خرید تاریخ در همان حوالی بازدید به عمل آوردیم. گویا چند هزار سال قبل آنجا همهچیز میفروختند. یک دو سنتی تقدیم چشمهی عشاق کردیم که باز هم گذارمان به رم بیافتد که آگاهان میگویند اعتقاد عمومی بر آن است. رم شهر زیبایی است ولی کمی شلوغ و کثیف است. آنجا زندگی جریان دارد ولی هیچ معلوم نیست چطوری است که سنگ روی سنگ بند است.
این ملت به چیزی به نام حریم خصوصی معتقد نیستند. آنقدر بلند حرف میزنند که رهگذران این طرف خیابان که سهل است آن طرفیها هم باخبر میشوند اینها از چه صحبت میکنند. از دست اسپانیاییها شاکی بودیم گیر از آنها بدتر افتادیم. سرمان رفت.
از رم رفتیم میلان و امروز صبح پرواز کردیم به وین و الان در سالن ترانزیت فرودگاه وین نشسته با ابلهانهترین کیبورد دنیا وبلاگ بهروز میکنیم. امشب برمیگردیم وطن.
سر راه نيس تشريف برديم به قلعهاي به نام كاراكاسون در تقريبا مركز فرانسه. اين قلعه يك قلعه عظيم و واقعي بود، يعني از اين قلعههايي نبود كه ميگويند آقا اينجا يك زماني ديوار بوده آنجا برج و بارو. اين قلعه گويا محل مورد علاقه ملت فيلمساز نيز هست و تا آنجا كه ما فهميديم رمز (راز؟) داوينچي و رابينهود و بسيار فيلمهاي قرون وسطايي ديگر را اينجا فيلمبرداري كردهاند. نكته جالب ديگر اين بود كه ملت داخل قلعه زندگي ميكردند و مغازه داشتند و ماشين و غيره.
نيس واقعا شهر زيبايي است. آرام و پر از ملت پولدار با مقادير متنابهي قايق تفريحي. خط ساحلي مربوطه را متر كرديم و با آسانسور به پاركي كه آن بالا داشتند رفتيم و يك ساعتي هم در بازار مكاره عتيقه فروشانش چرخيدم و از قيمتها بسي بسيار سرمان سوت كشيد. يك چند عدد موزه داشت، راهمان ندادند كه ما دوشنبهها تعطيل هستيم. هوا آنقدر خوب نبود كه ملت بروند شنا كنند و آنها هم كتاب برميداشتند ميآمدند ساحل مينشستند ميخواندند يا دست محبوبشان را ميگرفتند اوج و فرود موجها را تماشا ميكردند. خلاصه شهر لوكسي بود.
ولي از آن لوكستر مونتكارلو بود. به پيشنهاد رئيس بزرگ بدون چپق تشريف برديم موناكو. مملكتي در پنجاه كيلومتري نيس با مساحت دو كيلومتر مربع و جمعيت سي و پنج هزار نفر. ولي چه اشرافيتي، جايي بود متفاوت از هرجا كه ديده بوديم. شهر ساحلي بود ولي ساختمانها پنج ده طبقه. در ويترين بنگاه املاك، خانه ديديم متري بيست ميليون تومان. كازينو مونتكارلو را كشف فرموديم كه تا آنجا ما ميدانيم لوكسترين كازينوي دنياست. داخلش راهمان دادند و ما هم من باب تشكر (فقط من باب تشكر) چند يورويي خدمتشان باختيم. ميز كناري يك مرد تركيهاي در عرض يك ربع يك مليون و صد هزار يورو باخت، آخر سر هم خندان رفت بيرون. تازه پنج هزار يورو هم انعام داد و ما كمي شاخ درآورديم. ماشينهايي ديدم كه هنوز بين علما اختلاف است كه چه بودند. منظور اصلا اوضاع آنجا به گونه ديگري بود و بايد ديد تا فهميد.
آخر شب هم رئيس بزرگ بدون چپق در يك اقدام بشردوستانه ماكاروني خريدند و با كمك كپسول اكبرخان راننده پختند و خورديم و حظ فراوان برديم كه چه شبي و چه مونتكارلويي.
الان رم هستيم.
دمنوشت: چپق يافت نشد كه اسم اين رئيس را كوتاه كنيم. فلذا زين پس صدايشان ميكنيم رئيس بزرگ كماكان بدون چپق.
دمنوشت دوم: شنبه بر ميگرديم، راحت ميشويد.
امروز بارسلونا بودیم. هر چقدر از زیبایی و شادابی شهر بگویم کم گفتهام. در این شهر زندگی جریان داشت؛ یک بندر سرسبز و آباد که به فرموده آگاهان هیچ از مادرید کم ندارد. در شهر حدود صد سال قبل معماری به نام گائودی زندگی میکرده است که میشود گفت هشتاد درصد جاذبه توریستی بارسلونا مربوط به بناهایی است که وی معمارشان بوده است. بنده هم تقریبا تمام روز را به تماشای ساختههایش گذراندم. چند خانهای که طراحی کرده بود دیدیم و از پارکی که خودش هم چند سالی بعد از ساختش در آن زندگی کرده بود بازدید فرمودیم. نماد آن پارک و در حقیقت گائودی مجسمه مارمولک (در حقیقت ایگوئانا) چند رنگی است که در آن پارک به نمایش گذاشتهاندش. شاهکار گائودی کلیسایی است که به اعتقاد من عجیبترین کلیسایی است که تا امروز دیدهام. گائودی چهل سال برای طراحی و ساخت این کلیسا وقت صرف کرد و شانزده سال آخر عمرش در کارگاه همان کلیسا زندگی کرد و آخرسر قبل از پایان کار فوت کرد. کلیسا هنوز در حال ساخت است (وقفهای در آن میان بابت جنگ داخلی بوده است) و هشت مناره از دوازده مناره ساخته شده است. از مناره که پایین میآمدم شنیدم پسر هفت هشت سالهای به پدرش به فارسی میگفت «بابا من دیگه پله نمیخوام.» خانوادهای بودند ایرانی مقیم لوزان سوئیس. حضرت دلش برای دود مینیبوسهای تهران تنگ شده بود، فرمودیم عجب!
شاید در بلاد کفر دیده باشید در قسمتهای توریستی عموما چند نفری پیدا میشوند که لباسهای عجیب میپوشند و میروند بالای یک سکو میایستند یک کاسه میگذارند مقابلشان و اگر داخلش سکه بیاندازید متناسب با لباسشان حرکتهایی انجام میدهند، مثلا اگر لباس چاپلین را پوشیده باشند کمی مثل او راه میروند و عصا تکان میدهند. یحتمل مهد این کار همین بارسلونا بوده است. در تمام طول خیابان رامبلا که میشود خیابان توریستی آنجا ملت بیست قدم به بیست قدم در عجیبترین لباسها رفتهاند بالای سکو. یکیشان که لباس چهگوارا پوشیده بود چنان با حرارت سخنرانی میکرد که با وجود اینکه نمیفهمید چه میگوید چنان خون انقلابی در رگهایتان به جوش میآید که هوس میکنید بروید چند کشور امپریالیستی فتح کنید. اصولا مرکز شهر بارسلونا شلوغ بود.
این ملت بسیار حرف میزنند. شما در مترو لندن یا پاریس به ندرت میبینید کسی حرف بزند و حداکثر در گروههای دونفره آن هم پچپچکنان صحبت میکنند. آقا اینجا در مترو همه با هم حرف میزنند، هرکس حداقل با دو نفر در آن واحد. در رستوران حرف میزنند، در پیادهرو حرف میزنند، در آسانسور حرف میزنند، حتی در دستشویی حرف میزنند. سرتان سوت میکشد که بابا این ملت در مورد چه این همه حرف میزنند؟
الان باز در آن هتل تاراگونا هستیم. نکته بسیار مهم این هتل این است که علاوه بر صبحانه، شام هم مجانی است. نتیجه آنکه بسیار ایرانیبازی درآورده و تا خرخره میخوریم و بعد میترکیم. هتل بسیار بسیار شلوغ است و باز تمام ملت تمام مدت حرف میزنند.
فردا میرویم نیس.
دمنوشت: دیروز کمی تا تمام اساسی ترسیدیم. این حضرات که ما قطارهای جوی نامیدیمشان میتوانند بسیار ترسناک باشند. یک عدد از این سکوهای سقوط آزاد داشت که ما جرأت نکردیم حتی سراغش برویم. در اردکگیری یک عدد عروسک مارمولک بردیم. رئیس بزرگ بدون چپق و همسرش صاحب یک عدد بچه فیل شدند. به شکرانه آن فیل امروز رئیس ما را برد بارسلونا.
دمنوشت دوم: هوا آفتابی بود، گرم و بدون کت و کاپشن.
دمنوشت سفارشی به سفارش رئیس بزرگ بدون چپق: رئیس بزرگ بدون چپق رئیس بسیار خوبی است (دوست بسیار خوبی نیز)
ما در تاراگونا هستیم. یک شهر ساحلی در جنوب شرق اسپانیا (هنوز نقشه باز نکردهام ببینم کجا هستیم ولی میدانم بارسلونا همین نزدیکی است و قرار است آنجا را هم فتح کنیم.) اینجا هوا معقول و مطلوب و مرطوب است.
دیروز را در یک کشتی گذراندیم. در بندر پلیموث در غرب بریتانیا سوار کشتی شدیم و در سانتاندر در شمال اسپانیا پیاده. عرض شود این کشتی قدری با آن یکی کشتی که در دریای آدریانتیک مهمانش بودیم متفاوت بود. قدری عظیمتر، لوکستر و بسی شلوغتر، هم رقم آدم یافت میشد، مستفیذ شدیم. کشتی بسیار سریعتر حرکت میکرد و اگر تصمیم میگرفتید از جنبدهای در دریا عکس بگیرید تا اسباب عکاسی آماده کنید میدیدید آن حضرت دیگر در نزدیکیتان نیست و تا زوم کنید از دست میرفت. به این میگویند معیار یک کشتی ندیده و یا کم کشتی دیده برای سنجش سرعت کشتی جماعت. شب نیمساعتی رفتم روی عرشه سوت و کور و خلوت، آهنگ گوش کردم و به آن قسمت از دریا که میدیدم خیره شدم. قاعدتا اقیانوس اطلسپیمایی فرمودیم، نه؟
در راه دو سه ساعتی در بیلبائو توقف داشتیم که تمامش را در موزه هنرهای مفهومی گوگنهایم(اگر Conceptual Art را درست ترجمه کرده باشم) بودیم. قسمتی داشت تحت عنوان The matter of time اثر Richard Serra که حجمهایی عظیم بودند که جلو رفتن در زمان، متوقف شدن و بسیار مفاهیم دیگر مربوط به زمان را القا میکردند. بعدا یقینا بیشتر در موردش خواهم نوشت، یک شاهکار بود. در مورد موزه نکته جالب معماری ساختمان موزه از محتویاتش مشهورتر است.
همین، گویا فردا قرار است به یکی از این شهربازیهای معظم این حوالی مراجعه فرماییم، اگر از دست RollerCoasterها جان سالم به در بردیم در خدمت خواهیم بود.
فردا صبح میرویم ولی من هنوز کارم با این شهر تمام نشده است، در حقیقت هیچ دلم نمیخواهد بروم. آخر در اسپانیا مگر چه خبر است؟ صبح رفتم برج لندن (که چنذان برج نبود، یک قلعه بود) و Tower Bridge را دیدم. Tower Bridge همان پل مشهوری است که باز میشود تا کشتیهای بلند بتوانند وارد تیمز شوند. در برج لندن تاج ملکه را دیدیم. بعد رفتیم کاخ باکینگهام مراسم مشهور تعویض نگهبانان را ببینیم، عوض شدند و ما نگاه کردیم، کمی هم شیپور و طبل زدند. شماره ده داوینگ استریت هم رفتیم، داخل راهمان ندادند.
ظهر سر امین خراب شدم و در معیت آن حضرت تشریف بردیم گرینویچ. آن خط مربوطهی زمان را دیدیم و بیمارستان سلطنتی و چند موزه و رصدخانه. بهترین قسمت آن گشت گپی بود که با امین زدیم و عصر که از هم جدا شدیم حیفم آمد وقت بیشتری نبود بیشتر بشناسمش. عصر با امین خدمت مهدیخان جامی رسیدیم به صرف قهوه در بوشهاوس که میشود یکی از ساختمانهای بیبیسی که قسمت فارسی هم در آن مستقر است. یکی دو ساعتی نشستیم و از هر دری صحبت کردیم. از وبلاگستان و آدمهایش حرف زدیم؛ مهدیخان بسیار جدی با مقوله وبلاگستان برخورد میکرد و وبلاگها را هستههای اندیشه میدانست و در مقابل امین اهمیت چندانی برای وبلاگستان قائل نبود، بنده هم کمثال حزب باد هر سی ثانیه یکبار تغییر موضع میدادم. مهدیخان توصیههایی بسیار مفید و جالب برای بهبود هزارتو داشتند. حضرت دقیقا همان است که از پشت شیشهی وبلاگش به نظر میآید، دقیق، تیزبین و صد البته اهل تحقیق. دست آخر با راهنمایی ایشان قدری در بخش فارسی گشتیم. محیط کار بسیار جالب و زیبایی داشتند (در قیاس با مثلا بخش تحریریه روزنامه شرق). رفع زحمت فرموده آمدیم بیرون و به مناسبت آخرین عصر اقامت در لندن خیابان متر کردیم. خدمت کلاغسیاه عرض شود تصدیق میفرماییم که کاغذ زیاد لازم است.
خداحافظ ای ملت خونسرد.
دمنوشت: متاسفانه فرصت نشد مهردادخان و چند دوست دیگر را ببینم و دیدار ماند به دفعه آینده (هر چند سال بعد که باشد). حداقلش موفق شدم چند دقیقهای پای تلفن هم که شده با مهردادخان صحبت کنم، افسوس که بیشتر نشد.
دمنوشت دوم: بنده اسم پل را غلط نوشته بودم که با تذکر امیرخان فانیان اصلاح فرمودیمش.
هوا آدم شد. امروز فقط آفتاب و باد داشتیم و آسمان چکه نکرد. صبح تشریف بردیم موزهی مادام توسو که همان طور که بر همگان واضح و مبرهن است در آنجا مجسمههای طابق النعل باالنعل امت مشهور جهان را به نمایش گذاشتهاند. قدری با فیدل کاسترو خوشوبش فرمودیم، با ماندلا عکس انداختیم، بین شان کانری و آنتونی هاپکینز ایستاده لبخند زدیم و موهای انشتین را کمی مرتب فرمودیم. در تونل وحشت موزه هم قدری (فقط قدری!) ترسیدیم. موزه بریتانیا رفتیم. کاشف به عمل آمد این شیرهایی که در ورودی تختجمشید ایستادهاند طرحشان در اصل متعلق به تمدن آشوری است و قرنها قبل از ورود آریاییها به ایران به عنوان سمبل نگهبان (یا چنین چیزی) توسط ایشان استفاده میشده است. از اتاق پول و سالن زمان موزه بسیار فیض بردیم. در سالن زمان صدها ساعت قدیمی همزمان تیکتاک میکردند. وقتی مسوول موزه فرمود بازدید از موزه بریتانیا رایگان است خیال کردم سربهسرم میگذارد.
عصر به اکتشاف notting hill پرداختیم. پارکی که در آن فیلم استفاده شده بود را پیدا کردم ولی نشد بروم داخل که پارک ملک خصوصی بود و فقط ساکنین آن محله کلیدش را داشتند. نمیدانم ساکنین محله دقیقا متعلق به چه طبقهای هستند ولی سکوت و آرامش و صد البته مناظر چشمنوازش برایم بسیار جالب بودند. به یک عدد تلفن عمومی فرمودم «اینجا باز هم میآیم» که بداند.
متروز لندن یا به قول خودشان underground زیباتر از تمامی شبکههای متروی تاکنون مشاهده شده است. بسیار تمیز و مرتب و جالب آنکه خطوط به جای شماره اسم دارند. هیچجای در و دیوار ایستگاه بر خلاف تمام اروپا نوشتههای پانکها دیده نمیشود (شاید دلیلش گران بودن بلیط باشد) و اصولا ما که آدم مسالهدار هنوز ندیدهایم. هنوز از بمبگذاری میترسند و همهجا نوشتهاند و میگویند بند و بساطتان را با خود بیرون ببرید و چیزی جا نگذارید. تبلیغاتشان هم متفاوت است. به نظرم میآید در انگلیس برخلاف آمریکا بسیج خلاصهسازی ندارند و از طول متن آگهیها گرفته تا نام خیابانها، از آهنگ حرفزدن گرفته تا سبک زندگی همهچیز مفصل است و هیچ اصراری برای خلاصه کردن نیست. برای همین جزئیات بسیاری را میتوانید در هر چیزی پیدا کنید.
راستی چرا این شهر این همه گران است؟
ابلهترین آبوهوایی که تا به امروز دیدهام مال لندن است. ده دقیقه آفتاب در آسمان میدرخشد بعد بیست دقیقه مثل سیل باران میبارد دوباره نیمساعت آفتاب و بعد هوا دوباره میگیرد باد میوزد. تماممدت در حال باز و بستن چتر هستید. یعنی چه؟
از امروز صبح احساس میکنیم در وطن هستیم. نه به این دلیل که متمدن و اروپایی شدهایم، از این جهت که آدمی میفهمد آگهیهای در و دیوار چه نوشتهاند، دختر پسر کناری در مترو حدودا در چه زمینهای صحبت میکنند و در مکالمه با ملت این شما هستید که از لحاظ انتقال منظور دچار مشکل میشوید نه آنها.
اصولا این شهر و این ملت متفاوت هستند. بعد از مدتی سیر و سیاحت بین ملت ژرمن (در آلمان و اتریش و تا حدودی سوئیس) و ملت فرانسوی و ایتالیایی به نظر میآید جماعت انگلیس بسیار عجیب هستند. البته این یک برداشت شخصی است، آن هم در مدت کوتاه ولی اینجا زندگی ترکیبی است از نظم آلمانی، آرامش سوئیسی و شکوه فرانسوی (از زندگی درهمبرهم ایتالیایی حداکثر میشود در پیتزاها نشانهای یافت). آدمها در عین بیتفاوتی به نظر کمی مهربانتر میآیند. خلاصه ملغمهای است که هنوز در درکش ماندهایم. یحتمل در دو روز آینده بررسیهای بیشتری انجام داده یک سلسله نتایح قابل ارایه بدست خواهیم آورد. نقدا به این نتیجه رسیدهایم آن هولیگانها و نیز توریستهای انگلیسی فراوانی که این اواخر دیدهایم نمایندگان مناسبی برای این ملت نیستند؛ شرلوک هولمز و مادام مارپل، شاید.
بای بسمالله تشریف بردیم زیارت بیگبن که صد البته داخلش راهمان ندادند و ما هم در عوض از بیرون دویست سیصد عکس ازش گرفتیم دلمان خنک شود. کمی در ترافالگار و پیکادیلی چرخیده، قربان صدقه تاکسیهای مشکی و اتوبوسهای قرمز لندن رفته با کیوسکهای تلفن عکس انداختیم. بامزه نیست جاذبه توریستی یک شهر کیوسک تلفن و صندوق پستیاش باشد؟ عصر رفتیم سوار آن چرخفلک عظیم که اسمش «چشم لندن» است شدیم و لندن را از کنار رودخانه تیمز و ارتفاع ۱۳۵ متری بررسی فرمودیم.
قسمت جالب امروز چگونگی بدر شدن سیزده بود. رئیسبزرگ بدون چپق همه را در لابی جمع کرده رفتیم هایدپارک و آنجا بساط کباب داشتیم. حضرت ذغال و گوشت و مرغ و غیره آماده فرموده بودند، کباب کردیم و نوشجان فرمودیم. خداوند به همگان چنین رئیس بزرگ بدون چپق (و یا با چپق) فداکاری نصیب کند. سبزه گره نزدیم چون اصولا بخت ما باز است (چون فراموشمان شد فلذا چه انگور ترشی). کمی دنبال سنجابهای هایدپارک دویدیم.
روز آخر پاریس دری به تخته خورد و هوا آفتابی بود. تشریف بردیم کلیسای نوتردام و با جکجانورهای بالایش (معلوم نشد چه بودند، شیطان بودند؟ جن بودند؟) عکس انداختیم، آن ساختمان سرتاپا لولهکشی شدهی جورجپمپیدو را دیدیم و در چهارچوب پارکگردیهایمان رفتیم پارک «دو لا ویله» یک موزه علوم داشت، یک گوی عظیم فلزی و یک دوچرخه عظیم دفن شده در زمین. غرض از عظیم عظیم است، مثلاْ چرخی به قطر بیست متر. البته آنقدرها هم آش دهنسوزی نبود، قدری آبادانی شدیم.
به اعتقاد شما چه معنی دارد اسم ایستگاه مترویی در پاریس استالینگراد باشد؟ مخصوصا وقتی خود روسها هم دست از سر استالین برداشته اسم شهر را سنپترزبورگ کردهاند؟
تمام ملت Sacre Coeur را برای نقاشانش دوست دارند من برای سیاهپوستانش. پایین پلههایش همیشه سیاهپوستان آمادهاند تا به دست شما یک نوع دستبند ببافند که اسم مضحکی داشت، گالاگالا؟ فراموشم شده است. دو سال قبل که آمده بودم نام سیاهپوست سلیمان بود و اهل گینه و این بار نامش قاسم بود و باز اهل گینه. شب به پیشنهاد رئیس بزرگ بدون چپق در معیت ایشان رفتیم کاباره لیدو (خواهر بزرگتر مولنروژ) که البته خود رئیس زحمت تهیه بلیط را بر عهده گرفت. ضیافتی بود از رقص، نور و آواز. مشعوف و مبهوت شدیم.
پاریس را با دلی گرفته و چشمانی نمناک ترک کردیم. خداحافظ عروس شهرهای دنیا.