echo "\n"; ?>
بالاخره من وقت گیر آوردم برای فراموش نکردن کمی بنویسم. صبح باغ «یو» را دیدیم. باغی بود وسیع و ترکیبی از سنگ و آب. آن زمان که ساخته شده مهندسش هجده سال وقت صرف ساختش کرده تا پدر و مادرش را راضی کند. اگر بپرسند بهشت چگونه جایی است میگویم باید شبیه این باغ باشد٬ واقعاْ زیبا بود. چند تایی هم سنگ بود که شبیهشان را هم در کاخ تابستانی و هم در شهر ممنوع دیده بودیم. گویا چینیها این سنگها را بسیار دوست دارند٬ سنگهایی عظیم و متخلخل شبیه به سنگپا. یک نوع سمبل زیبایی محلی هستند و ما که چیز خاصی درشان ندیدیم. بیرونش بازارچهای بود و دادیم اسممان را به چینی روی مهری حک کردند از این به بعد حکمهای حکومتی را با آنها مهر کنیم.
هوا روشن شد بقیه شهر را هم دیدیم. در ظلمات دیشب فقط جاهای روشن و آباد به چشم میآمد. محلههای فقیر نشین وضع اسفناکی دارند. راهنمایمان «رانی» (امروز پیدایش شد٬ دیروز از خوارک خرچنگ مسموم شده بود٬ انگلیسیش هم بسیار خوب است) میگفت مردم بالای مغازههایشان در یکی دو اتاق زندگی میکنند و گاه تا شش خانواده از یک آشپزخانه استفاده میکنند. میخواهند تا سال ۲۰۱۰ که قرار است نمایشگاه جهانی در شانگهای برگزار شود تمام این قسمتها را از نو بسازند. مثل تمام گوشههای دیگر شهر که میکوبند و میسازند. در شانگهای خیابانها باریک هستند و مجبور شدهاند خیابان دوطبقهای به طول هشتاد کیلومتر بسازند که سازهی بسیار عظیمی است و در تقاطعی من هشت طبقه ماشین شمردم که بالای زمین سرگردان بودند. البته دو طبقه خیابان بود و بقیه خروجیهای تقاطع و طبقهی آخر مترو. زمین گران است٬ یک آپارتمان معمولی متری دو هزار و پانصد دلار٬ میانگین درآمد سرانه شانگهای (نه چین) هزار دلار قبل از کسر بیمه و مالیات - که چهل درصدی هستند - است. رانی میگفت پسر داشتن در شانگهای سخت است چون دختر به پسری که خانهی مجزا ندارد نمیدهند. در چین حداکثر یک فرزند میتوانید داشته باشید. در روستاها که پسر بسیار مقبولتر است استثنا قائل شده اگر فرزند اول دختر بود اجازه میدهند دوباره بچهدار شوند ولی اگر آن هم دختر شد دیگر برای سومی رخصت نیست.
شانگهای گدا زیاد دارد٬ بسیار هم سمج هستند و تا سرشان داد نکشید ول کن نیستند. رانی میگفت چنان مافیایی گداها را کنترل میکند که دولت حریفشان نمیشود. خودشان هم قبول دارند در اختلاف طبقاتی زیاد است. با توجه به تأکید رانی بر اینکه مهاجران نیروهای جدید شهر هستند و خوباند و فلان حس کردم به مهاجران چندان در شانگهای خوش نمیگذرد (تآبا در کامنتدانی قبل همین را گفته است). یک سوم جمعیت هجده ملیونی شانگهای مهاجران هستند. شانگهای با این جمعیت زیاد تازه شهر دوم چین از لحاظ جمعیت است و شهری دارند که اسمش ت داشت (چه توضیح روشنی!) و جمعیتش سی ملیون نفر بود.
اینجا برای اولین بار پول سکهای دیدم. این ملت برای یک یوآنی هم اسکناس دارند هم سکه. رانی میگفت مردم پکن از سکه استفاده نمیکنند و حتی قبول نمیکنند. قدری عجیب است.
بعد از ظهر رفتیم نمایشگاه شهری و عکسهایی از شانگهای قدیم دیدیم. تقریباْ هر چه در شهر هست در بیست و پنج سال قبل ساخته شده و قبل از آن اکثر شهر خرابه بوده است. در اوایل قرن بیستم اروپاییها مناطقی از شانگهای را اجاره کرده بودند و برای خود شهرکهای مستقلی از حکومت چین داشتهاند٬ دولت٬ قوانین و حتی ولتاژ برق متفاوت. آن موقع شانگهای بهشت دزدها بوده است چون اگر شما در مثلاْ منطقه انگلیس دزدی میکردید و به منطقه فرانسه فرار میکردید از تعقیب مصون بودید. بعد از انقلاب چین این خارجیها اخراج شدند و یادگارشان ساختمانهایی با معماری غربی است٬ به خصوص در منطقه باند. حتی معماری یهودی هم اینجا میبینید. در زمان جنگ جهانی دوم ورود به شانگهای ویزا نمیخواسته است و بسیار از یهودیان به اینجا فرار کرده بودند. بعد از اتحاد ژاپن و آلمان و تسلط ژاپن بر شانگهای٬ ژاپنیها یهودیان را به منطقهای محدود کردند و آن منطقه سالها محل سکونت آنان و نسلهای بعدی بوده است. ساختمانی نشان دادند که زمانی بلندترین ساختمان اینجا بوده و متعلق به یهودیها. گروهی خواسته بودند ساختمانی بلندتر از آن بسازند و یهودیها با استفاده از نفوذشان از طریق دادگاه مجبور کرده بودند از ساختمان آنها کوتاهتر بسازند. آن ساختمان ده اینچ کوتاهتر ساخته شد.
بهخصوص در شانگهای من تمامی پرچمداران سرمایهداری را مشاهده فرمودم٬ از مکدونالد و استارباکس و پیزاهات گرفته تا پلاکاردهای چهل متری کوکاکولا و آدیداس و امتیوی و غیره. خلاصه این شهر ما را بسیار خوش آمده است. حتی خنزر پنزرهایش هم بهتر است از برای سوغاتی. اگر کمی آفتاب داشت که نور علی نور میشد.
اینترنت دقیقهای یک یوآنی این هتل (نصف هتل پکن) بهانه شد پرچانگی کنیم.
اینجا شانگهای. ما یک چنین جایی ندیده بودیم. اگر پکن یک شهر کوتاه با خیابانهای بسیار بسیار عریض و طراحی شهری بسیار عالی بود٬ همهجای شانگهای برجهای بلند و خیابانهای باریک و شلوغ. یعنی به هیچجای اروپا شبیه نیست و آگاهان میگویند مانهتان یک چنین جایی است. آنقدر برج زیبا دیدهایم که سیر شدهایم. یک رودخانهای از این وسط میگذرد که شبها دو طرفش رو نورانی میکنند و خلاصه شبها بسیار رنگارنگ هستند. پکن خیابانی داشت به اسم وانگفوجینگ که مرکز خریدش بود و آن کنارش عقرب میپختند و حالمان را به هم میریختند. مشابهش اینجا نانجینگ است و بسیار مجللتر و زندهتر از آن. به طور کلی اینجا به نظر زیباتر میآید. دیروز عصر با هواپیما وارد شدیم و از فرودگاه خارج شده یک هوای گرم و سنگین به استقبالمان آمد٬ انگار کیش است یا دبی. راهنمایمان هم در ترافیک گیر کرده بود نرسید. امیدوارم این یکی کمی انگلیسیاش بهتر باشد بشود در مورد نوشتار چینی کمی بحث کرد.
عرض هست٬ وقت نیست.
دیروز بالاخره اثری از آثار کمونیسم در این کشور کشف شد. رفته بودیم دیدار جسد مائو در تیانآمن٬ آنجا هم صف بود٬ هم مأمورین امنیتی عبوس و هم چند نفری که چند بلندگو دستشان گرفته بودند یکبند به چینی مسایلی مطرح میکردند که ما نمیفهمیدیم٬ ترجمه به انگلیسی که اصلاْ مطرح نبود. جایی هم که آنها نبودند به جایشان رادیو وزوز میکرد. برای من که بیشتر شبیه جو ۱۹۸۴ اورول بود. صف طولانی و شلوغ٬ ملت چینی بسیار بسیار بیشتر از توریستها٬ گل میخریدند میبردند میگذاشتند روبروی مجسمه مائو٬ تعظیم میکردند. گلها لالهی زرد بودند. آنطرف در اتاق جسد با مائوی یخزده آشنا شدیم. در ورودی نوشته بودند ساکت باشید و کلاه از سرتان بردارید. دو سرباز هم میخ ایستاده بودند دو طرف مايوی یخی. یک نوری هم تابانده بودند روی صورت مائو٬ فضا روحانی شده بود. در خروجی ساختمان باز آن بلندگو بهدستها گلوی خودشان را پاره میکردند.
یک داروخانه بردندمان. سیصد سال عمر داشت و داروخانه (بیمارستان) خاندان سلطنتی هم بوده. یک دکتری آمد توضیح داد ما بر خلاف پزشکی غربی که علایم را درمان میکنند (مثلاْ مسکن برای سردرد) دلیل آنها را پیدا میکنیم و دلیل را درمان میکنیم. بعد چند دکتر ریختند داخل اتاق. مال ما اسمش پروفسور یانگ بود. سه انگشتش را گذاشت روی نبض و به قول خودش علاوه بر نبض قلب٬ نبض کبد و غیره را هم گفت و آخرسر به این نتیجه رسید گردش خون ما یک چیزیش است و چند عدد قرص گیاهی مشکوک برایمان توصیه کرد. قرص را گرفتیم که ببینیم چه میشود. جالبترین بیمارستانی بود که در عمرم دیده بودم.
یک سر هم رفتیم چند ماکت از پکن دیدم٬ ماکت شهر ممنوع و خود پکن در ابعاد بیست متر در بیست متر. از آنجا رفتیم کاخ تابستانی حضرات امپراطور. در کل معماری این کاخهای به نظر من دلگیر است. یک عدد راهروی بلند دو طرف باز دیدم که به گفته این دختره چینی انی برای این بوده که مادر آخرین امپراطور (که تا بیست و چهار سالگی او اداره را در دست داشته) بدون ترس از ترور رقیبان بتواند عصرها قدم بزند. گویا همین بانو باعث شده مملکت ناآرام شود و دفتر امپراطوری بسته شود.
منتظر هستیم از هتل بگذاردند برویم فرودگاه به مقصد شانگهای. البته باز برخواهیم گشت پکن. نوشتنی زیاد است و فعلاْ وقت کم. تا چه پیش آید.
دمنوشت: کامنتدانیها را از دست ندهید که کامنتهای تآبا بس خواندنی هستند. ما را که بسیار خوش میآید٬ منتظریم بقیه هستیم.
ما را بردند دیوار چین همین نزدیکی پکن. چه عظمتی آقا٬ چه ابعادی و چقدر پله. دقیقاْ هزار و نود و دو پله بالا رفتیم و اگر بعد از آنش را نرفتیم به علت ضیق وقت بود وگرنه ما بیدی نیستیم از دیوار شش هزار کیلومتری بترسیم. اصولاْ من گمانم این است که تا حوالی تبت رفتیم. جالب اینکه این فقط یک دیوار نیست٬ بعضی جاها دو راهی میشود بعد دوباره به هم میرسند و... همانطور که تأبا در کامنتدونی مطلب قبل گفته است امید است زیارتش نصیب حال کلیه مسلمین شود.
دو کارگاه بردندمان. یکی جید (بر وزن زید) که سنگی است عموماْ سبز رنگ که بسیار محبوب چینیها است و میگویند بلا بدور میکند و دیگر خرافات (شاید هم نه) متخصص شدیم در شناخت سنگ جید اصل و غیر و آنجا مجسمه بودای خندانی دیدیم به قیمت بیست ملیون تومان و مشعوف شدیم. دیگری هم همین کوزههای مسی نقاشیشده را دیدیم که روی مس میآمدند با چسباندن سیم مسی طرح میزدند و داخلش را با رنگ پر کرده داخل کوره میبردند و هفت بار این روال رنگ و کوره را تکرار میفرمودند ماشاءالله. فرمودند زدن طرح یک کوزه ساده یک روز وقت کارگر را میگیرد.
تشریف بردیم قبرستان سلسله مینگ (حدود ۶۰۰ سال قبل) و کاشف به عمل آمد سنگ قبر ایشان ستونی است بس عظیم و گفتند سیزده امپراطور اینجاد سیزده قبر دارند و همه بناها یکشکل و فقط در ابعاد متفاوت هستند.
این راهنمای متعهد ما آنقدر ریزه کاری این ملت را رو میکند حافظه کم میآید. دیروز گفت چینیها به خارجیها میگویند دماغگنده. الان میرویم کاخ تابستانی ببینیم٬ از همان سلسله مینگ. از ششصد سال قبل اول مینگها بودداند بعد چینگها گویا و همهچیز مال دوران ایندو هستند. ما اثری از قبلتر از این حضرات ندیدیم. قبل از اینها مگر کسی در این مملکت نبود؟
دمنوشت: فرمودند این سنگ جید همان سنگ یشم خودمان است. در ضمن ار مورد غلطهای املایی پستهای ارسالی بسیار عذر میخواهم که آنقدر با عجله مینویسم از زیر دستم در میرود. شما هم زیر سبیلی رد کنید.
قضیه اینگونه است که هر روز صبح ساعت نه در لابی قرار داریم و در نتیجه حدود هشت و نیم فارغ از صبحانه عجیب و غریب هتل میآیم سراغ ارتباطات مجازی.
عرض شود بدانید و آگاه باشید شهر ممنوعه واقعاْ زیباست. به خصوص قسمت داخلی شهر که محل سکونت است٬ من اسمشان را گذاشتم کوچه باغهای دلانگیز. در دو طرف این کوچهها خانهها و حیاطهایشان عین هم ردیف شده بوند و حدود سه هزار همسر امپراطور (سوگلی؟) هم در همین کوچه باغها. گفتند شهر نه هزار و نهصد و نود و نه و نیم اتاق دارد. حضرات امپراطور خود را فرزند آسمانی (یا در همین حدود میدانستند) و در افسانهها آن پدر آسمانی خانهای با ده هزار اتاق دارد و این نیم اتاق کم بابت احترام است. گفتند (ندیدیم) آن نیم اتاق سقفش کوتاه است. برای رسیدن به مرکز شهر پنج شش دروازه باید رد کنید و یک رودخانه مصنوعی که بنا به اصول فنگشویی آنجا بود. انی (دختر راهنما) تعجب کرد میدانیم فنگشویی چیست. در کوچه پاتیلهای بزرگ آب بود از برای خاموش کردن آتش در این شهر چوبی. به مناسب المپیک دو سال بعد همهجا را بازسازی میکردند و این اولین بازسازی بوده است در پانصد سال گذشته. جناب ابوی اعتقاد داشتند اگر آدم را با یک متر و بیست قد بگذارند در این کاخهای تاریک و بلند خب معلوم است دیوانه میشود٬ آخرین امپراطور چین گناهی نداشته است.
بعد تشریف بردیم معبد بهشت. جای شادی بود. هر گوشه چند نفر ساز در دست گرفته مینواختند و بعضاْ هم مردم عادی جمع میشدند با هم آواز میخواندند٬ چیزی مثل گروه کر. معبد بسیار زیبا بود و نماد پکن در المپیک بوده گویا. امپراطور سه بار در سال برای دعا میآمده است. در بهار برای محصول خوب٬ تابستان برای باران٬ و زمستان برای شکرگذاری محصول خوب.
شب به نمایشی از کونگفو رفتیم. بالا میپریدند٬ پایین میآمدند٬ با سر میله آهنی میشکستند٬ خلاصه کارهایی میکردند مشکوک. آن وسط هم قهرمان داستان عاشق شد و با معشوق دو متری از پردهها بالا رفتند و رقصیدند و رقصیدند.
از غذاها آنکه نازلی گفته بود از نوع گوشتش بررسی شد و خوردنی بود و چه نودلها و برنجهای مطبوعی خوردیم. با عقربها و جکجانورها هم هنوز کاری نداریم. شب خواب خوبی نداشتیم خوابآلود میرویم دیوار چین.
دمنوشت: در این کامنتدانی تآبا توضیح داده است میرزا پیکوفسکی به چینی میشود چیزی در این حدود: 米在批扣死可以 و کمی توضیحات دیگر. مرسی تآبا.
اینجا پکن٬ ما اینجا. عرض شود دیروز صبح وارد این مرز و بوم شده تا عصر در تختخواب جبران شش ساعت و نیم پرواز ناراحت و چهار ساعت و نیم اختلاف زمانی مزاحم نموده عصر خود را به آغوش پکن زیبا انداختیم. نتایج فوق بسیار سریع گرفته شدهاند و صددرصد قابل اصلاح میباشند.
در این مملکت آدم زیاد است٬ خیلی بسیار زیاد. بهخصوص دیروز که شنبه بود و در مالها نیز تخفیفهای آنچنانی انسانها موج میزدند. در ضمن همین ملت بسیار تر تمیز و مرتب رنگارنگ میپوشند. روحتان شاد میشود.
انگلیسی همانقدر به دردمان میخورد که فارسی. همین یک شبه قدرت تلقین شدیدی در زبان این ملت پیدا کردهایم. در ضمن سوسیالیسم و کمونیسم و رفیق مائو دقیقاْ کیلویی چند؟ یکسری به مالها و مزونها بزنید ببینید چه خبر است آقا. خیابانهای مرکز شهر بسیار عریض و دلباز (ما هتلمان همان حوالی تیانآمن است) و شبانه سری زدین به میدان و الان هم منتظریم امت تور جمع شده تشریف ببریم شهر ممنوعه و باقی قضایا. دقیقهای دو یوان بابت اینترنت در حال تقدیم هستیم که میشود دویست و سی چهل تومان.
زیاده عرضی نیست.
طبق اطلاعات قبلاً واصل شده، امشب عازم مملکت چشم بادامیها هستیم. تا دو هفته بهروز شدن این وبلاگ منوط است به وضعیت دسترسی ما به اینترنت در آن دیار.
در حدود نیم ساعت از نیمهشب گذشته یک عدد آرش از سنندج تماس گرفت و در خلال اعتراضات ایشان کاشف به عمل آمد حضرتش حدود یک ساعت نیم بود در صف دو کیلومتری بنزین انتظار کشیده تازه به صد متری جایگاه رسیده بودند که به نظر خودش همان، نسبت به آن سر صف، داخل پمپ بنزین محسوب میشود. تازه این همه انتظار برای تا سقف بیست لیتر بنزین، بیشتر از آن نمیدهند. برای ناآگاهان عرض شود دولت در چهارچوب مبارزه با قاچاق بنزین به آن سوی مرزها، سهیمه بنزین را در کردستان و جنوب آذربایجان غربی به شدت کاهش داده و اصولاً در شهرهای مثل سقز و بانه و امثالهم بنزین یافت نمیشود، در سنندج هم حال همان است که ذکر شد. در اینجا جناب آرش چند پرسش داشتند: یکم اینکه قاچاق توسط باک اضافی ماشینهای سنگین انجام میشد، این وسط تقصیر ماشینهای کوچک چیست؟ دوم اینکه گویا تفاوت قیمت بنزین در ایران و عراق خیلی کمتر از تفاوتش بین ایران و ترکیه است و بیشتر قاچاق به ترکیه میشده است، حالا چرا این تحریمها فقط در مناطق کردنشین اعمال شده و شمال آذربایجان غربی هیچ خبری نیست؟ ایشان در ضمن نتیجه میگرفت این میان قاچاقچی سود هم کرده است چون بجای آن طرف مرز همین طرف میفروشد، نشان به آن نشان که دیشب در سقز خود حضرتش بنزین لیتری هزار تومان از شخصیتی خریداری نموده. در نهایت ایشان ضمن عرض ارادات به کلیهی مسؤولین پایتختنشین، از چپ و راست و بالا و پایین اعتراض شدید و قویاللحن خود را نسبت به وقایع اخیر اعلام نمودند. همانطور که حدس میزنید ادبیات ایشان با آنچه خواندید قدری تفاوت در فرم داشت که طبعاً ما برای جلوگیری از تشویش اذهان عمومی – که وظیفه دیگر دوستان است – کمی بیاناتشان را تلطیف کردیم.
همانطور که میبینید ما یک وبلاگنویس بسیار مردمی هستیم و ارسال این پست در راستای حس وظیفهشناسی ما است و هیچ ربطی به تهدیداتی آن حضرت در راستای با خاک یکسان نمودن ما در صورت عدم ذکر اعتراضشان ندارد.
«،»: اما جناب قاضی، این ابله به سیدنا مولانا حضرت جناب «؛» توهین کرد و این جسارت قابل بخشش نیست.
«.»: پس چگونه است که شما متحجرین سالهاست همه نوع افترا را به استاد «:» نسبت میدهید و ما هرگز نبایستی اعتراض کنیم و فقط از خشم مشتهایمان را گره کنیم؟
قاضی: ساکت ای منحرف! ما زندگی شما متجددین را بخشیدیم، همین کافی است. چگونه به خودت جرأت میدهی به والاحضرت توهین کنی ای موجود بیدم؟
«.»: روزی خواهید فهمید که هر «،» در نهایت کمال بدل به «.» خواهد شد. غایت هر مکثی، سکون کامل است. «.» پایاندهنده است نه مانند «،» یک میانجی...
قاضی: ساکت! ببریدش!
دو گیومه «.» را از دادگاه خارج میکنند.
- میبخشید، به نظر شما مهمترین کشف بشر چیست؟
- آبجو.
- خب حالا غیر از آن؟
- هووم، دربازکن.
ابله، من گفتم هر چه حرکت کرد بزن، نگفتم که پشهها را تیرباران کن.
حدود یکماه قبل جناب ابوی به اطلاعمان رساند شهریور به قاعده دو هفته خانوادگی عازم چین هستند، از آنجا که ما عضوی از آن خانواده محترم هستیم طبعاً و قویاً وحدت فرمودیم. طبق اخبار واصله از تبریز آخر همین هفته تشریف خواهیم برد آن مملکت و یک هفتهای در پکن، چهار روزی در شانگهای و سه روزی در جای دیگری که فقط یادم میآید آخرش «چو» داشت و گویا پارچه فراوان دارد رحل اقامت خواهیم افکند. باز هم طبق اخبار واصله در هر کدام از شهرها نصف مدت اقامت وظیفه خطیر گردش بر عهده مسؤولین صددرصد محترم تور بوده و بقیه روزها و شبها مسافرین خود دانند. بعد از مدت زمانی تأمل و تفکر نتیجه گرفتیم در مورد این مملکت هر چه میدانیم یا در رستهی اقتصاد است یا در باب سیاست و از اجتماع آنجا هیچ نخواندهایم و نمیدانیم انتظار چه باید داشته باشیم و آن نیمهی عاطل سفر را باید چه کنیم. لذا درخواست میشود اگر سفرکردهای به آن دیار مرجعی، سایتی، کتابی سراغ دارد یک ندایی به ما دهد بلکه از این ظلمات رهایی پیدا کرده صراط مستقیم را یافته، مسعود و کامیاب شویم. در همین چهارچوب به نتیجه دیگری هم رسیدیم که هیچ بلاگری از چین نمیشناسیم، هر چند جناب گوگل آنالیتیک اعتقاد دارند این وبلاگ از آنجا بازدید کننده دارد ولی گمانم آن هم رهگمکردهای باشد. ما در هر دهکورهای از اروپا بالاخره چند نفر آشنا پیدا کردیم ولی آنجا گمانم کمی احساس غریبی کنیم. چه میشود کرد، چرخ گردون است دیگر.
دمنوشت: کسی حوصله کرد بیاید ما را از این مسند سلطنت بکشد پایین خسته شدیم از بس خودمان را جمع بستیم.
نکته: بیخود نمیگویند ملت شکمویی هستیم. باور نمیفرمایید به کامنتدونی مراجعه فرمایید. بابت رهنمودها از تمامی حضرات و کودتاچیان تشکر میفرماییم.
«...پدر اغلب عصرها مینوشت؛ با مداد، روی کاغذ کلاسور و با خط کشیدهی مهندسیوارش. روی تختش مینشست، میز پاتختی را میگذاشت وسط پاها و مدادش را با یک چاقوی سوییسآرمی – که من سالها پیش به او هدیه داده بودم – میتراشید؛ کف اتاقخواب پر از تراشه میشد. مدادها را از یک مغازه اجناس 99 سنتی خریده بود. مدام نوکشان میشکست. حرصش میگرفت و بد و بیراه میگفت. زنگ که میزدم، پای تلفن مفصلاً حسرت قدیمها را میخورد و از مدادهای «خودمان» یاد میکرد که «میشد بهشان اعتماد کرد». گاهی مدت زیادی فقط مینشست و برای کبوترهای روی بالکن سوت میزد. کبوترها هر روز میآمدند و به خردهنانهایی که مادرم برایشان میریخت، نوک میزدند. خیلیوقتها هم رشته افکارش را میبرید و بلند میشد میرفت برای خودش نان و کره و عسل حاضر میکرد. سرانجام شروع میکرد به نوشتن؛ گاهی یکبند، سه ربع ساعت مینوشت و این برای آدم کمحوصله و دمغی مثل پدرم یک قرن بود...»
الکساندر همن، داستان زنبورها بخش اول، مجموعه داستان خوبی خدا، گردآوری و برگردان امیرمهدی حقیقت، نشر ماهی
میخواستم دو پاراگراف آخر «جهنم-بهشت» جومپا لاهیری را از کتاب «خوبی خدا» بیاورم ولی حیفم آمد حتی از یک نفر لذت خواندن بار اولش از روی کتاب را بگیرم. دو سه داستان کتاب واقعاً از دید من زیبا بودند، فلامینگو، جهنم-بهشت و زنبورها بخش اول. داستانهایی بودند که فقط قصد روایت داشتند، نه حینشان نه اتفاق خاصی میافتاد، نه جای آسمان و زمین عوض میشد و نه چیز دیگر. روایتهایی بودند ساده، زیبا، دلنشین. ترجمهی روان امیرمهدیخان حقیقت هم متناسب با داستانها ساده و بیپیرایه بود. کتاب زیبایی است برای خواندن و لذت بردن و هدیه دادن.
ستوان، نظر مثبتت چیست؟
حدود دو سال قبل شرق عکسی چاپ کرد که بسیار تحت تاثیرم قرار داد. بریدم زدمش به دیوار. هنوز هم میایستم نگاهش میکنم، برایم تجلی ترس و نفرت است. بهتدریج عکسهایی که دوست داشتم را میبریدم و روی همان دیوار میزدم. مدتی بعد تبدیل شد به یک نوع سرگرمی برایم. وقت میگذاشتم عکسها را انتخاب میکردم، مرتب میبریدم و با حوصله هر کدام را با چهار سوزن تهگرد به دیوار میزدم. یکی دو هفته قبل دیوار پر شد. گمانم حدود سیصد و پنجاه عکس باید باشند و حدود دو نیم بسته سوزن ته گرد. حالا سختگیرتر شدهام و اگر عکسی بسیار توجهام را جلب کند با یکی از عکسهای روی دیوار عوضش میکنم. نتیجه یک کاغد دیواری صد تکه است و حدود دو متر روزنامه شرق تلنبار شده بالای بخچالم.
هر وقت حوصلهام سر میرود میروم روبروی دیوار میایستم عکسها را تماشا میکنم. کم پیش نمیآید عکسی را کشف میکنم و ابداً به یاد نمیآورم قبلاً دیده باشمش. جالب اینکه از بین آدمهایی که به این خانه آمدهاند و رفتهاند شاید حداکثر سه چهار نفر بیشتر از پانزده ثانیه مقابل دیوار ایستادهاند.
یک بار باید حوصله کنم آمارگیری کنم ببینم بیشتر چه نوع عکسهایی روی دیوارند.
دمنوشت بیربط: تغییراتی در قالب دادهام. اگر ستون سمت راست را نمیبینید لطف کرده یک عدد Ctrl+F5 بزنید.
ریسمان گزیده از مار سیاه سفید میترسد.
شیخ عاقد دو سر حلقه را کمی از هم دور میکند دست میکشد روی صورت عروس، حلقه را میگیراند به بینیاش. «دخترم، این حلقه را تا وقتی آزاده نشدی درش نیاور.»
«...آنوقت به جای رفتن به آروشا به چپ پیچیدند، ظاهراً حساب کرده بود که بنزین دارد، و پایین را که نگاه کرد ابر صورتی پارهپارهای دید که بر فراز زمین میگذرد، و در اطرافش، مثل اولین برف در یک بوران، که معلوم نباشد از کجا میآید، انبوه ملخها را دید که از طرف جنوب میآمدند، بعد رفته رفته اوج گرفتند و به نظر میرسید که رو به مشرق میروند، آنوقت هوا تاریک شد و آنها توی طوفان بودند، باران طوری سیلآسا بود که انگار توی آبشار پرواز میکنند، سپس بیرون آمدند و کامپی سر گرداند و لبخند زد و اشاره کرد و آنجا، در پیشرو، تنها چیزی که میدید، به پهنای سراسر جهان، بزرگ، بلند، و زیرِ آفتابِ بینهایت سفید، قلهی چهارگوش کلیمانجارو دیده میشد. و آنوقت بود که فهمید دارد به آنجا میرود...»
ارنست همینگوی، برفهای کلیمانجارو، از کتاب بهترین داستانهای کوتاه ارنست میلر همینگوی، گزیده و برگردان احمد گلشیری، انتشارات نگاه
به عنوان یک آدم دقیقه نودی بالاخره سه روز مانده به پایان اکران «پنهان» موفق شدم بروم ببینم و چه خوب که رفتم. مستقل از اینکه فیلم روشنفکرانه و بسیار سیاسی بود من طبق معمول از صحنهای غیر از اصل فیلم خوشم آمد. دور میز دو میزبان و چهار مهمان نشسته بودند از زندگی صحبت میکنند. آن صحنه بسیار فرانسوی بود، نه آمریکایی، نه انگلیسی، نه آلمانی، فرانسویِ فرانسوی. در ضمن از تعبیر امیر قادری که بلکه فیلمبردار خدا بوده است هم بسیار خوشم آمد.
دمنوشت: اگر دنبال بعد سیاسی فیلم میگردید دقت کنید به آن بخشی از فیلم که کانال Euronews را نشان میدهد.
اوایل که به بیخبری میگذرد. بعد چند سالی در شور و شوق جوانی، شبهای سرنوشتساز خواهی داشت، از آنجا به بعد در پختگی روزهایی مهم در زندگی خواهی گذراند و دستآخر هم که تکرار است و ملال و چه مهم و غیر مهمی پیرمرد؟
گمانم الان امنترین جا قطب جنوب است. شنیدم مهاجر میپذیرند، گویا برای سرشماری پنگوئنها با مشکل کمبود آدم روبرو هستند. عصرها هم میشود همراه با محققها نشست دور آتش سودوکو حل کرد.
شبهای تهران را دوست دارم، خیابانهایش را، اتوبانهایش را، شب میپوشاند و میشود خودت تصور کنی شهر چه رنگی است.
بعد از دو ساعت بحث کردن و تلاش برای پیدا کردن جواب وقتی میگوید بلکه واقعیت را میسازیم، میایستی.
سمت راستم یک بیامو سفید است. راننده پسری با عینک شب است، گوشه پنجره را پایین داده، سیگار میکشد. دختری کنارش است.
واقعیت را نمیسازیم، فقط میفهمیمش، اگر بتوانیم. روند زندگی شاید برای بقا گاه بیرحم به نظر برسد. همانقدر که رابطه یوز و گورخر بیرحمانه اما مقدس است.
کمی آرام میکنم، دو لاین میروم راست. توی ذوقم نمیخورد. دختر لبخند میزند، از شیشه به بیرون خیره شده است، معلوم است گوش میکند. به پسر؟ به آهنگ؟
من نمیگویم جنگ خوب است. زیاد اهل دیالتیک هگل نیستم. ولی جنگ وجود دارد. همیشه خواهد بود. اگر صلح برای انسانها میخواهید باید رقیبی از کره دیگر پیدا کنید که با آن بجنگند وگرنه دایره خودیها را کوچک میکنند که دشمنی داشته باشند.
این همه آدم بعد از نیمهشب در خیابانها چه میکنند؟ کجا میروند؟ به چه فکر میکنند؟ خوشحالند یا ناراحت؟
هدف وسیله را توجیه نمیکند ولی راه دیگری برای زیستن سراغ دارید؟ ذات جنگ با رقابت چه تفاوتی دارد؟ چرا جنگها همیشه نقطه عطفاند؟ مگر نگفتند جنگ پیشران تمدن است؟
حیف این شهر ستاره ندارد.
1) مهدیخان جامی یکی از اصحاب مشهور وبلاگستان است، یا به قول الپر یکی از شخصیتها. عموماً شخصیتها هم دافعه زیاد دارند هم جاذبه، هم دوست زیاد دارند هم دشمن، مهدیخان هم از این روال خارج نیست. مستقل از اینکه با همهی نظرات مهدیخان موافق باشید یا نه، باید دست مریزادی گفت بابت رادیو زمانهاش. مهم برای من راهانداختن رادیو نیست، مهم این است که با تکیه به چه گروهی راهش میاندازید. مهدیخان وبلاگستان را بسیار جدی بررسی میکند البته نه مانند سیاسیون به عنوان گروهی هوادار. از دید فرهنگی معتقد است وبلاگستان پتانسیل بسیار زیادی دارد. در برابر وقایع وبلاگستان از ریز و درشت موضع میگیرد، نقد میکند (برای مثال مهدیخان اولین منتقد هزارتو بود). مهدیخان سعی دارد آن پتانسیل بالقوه را بالفعل کند؛ به نظر میرسد نقش اهل وبلاگستان در رادیو زمانه پررنگ باشد. گمانم موفق هم بشود، چون وبلاگستان بستر بسیار مناسبی است برای تجربه کردن و پخته شدن و در حاشیه این شهر مجازی بسیاری هستند که باید کشف شوند.
2) در جوامع ایرانی قبول مسؤولیت شجاعت میخواهد. چون به محض اینکه از لاک خود بیرون آمدید و چیزی برای عرضه تولید کردید حملات شروع میشوند. هر کس خرده حسابی با شما دارد یا با مادرش قهر کرده است میآید میکوبدتان. آن قدر فحش و ناسزا میشنوید که چند نقد سازنده هم در آن میان میسوزند. میدانم هنوز رادیو کارش را شروع نکرده آنها اراجیفشان را آماده کردهاند. جالب نوشتهی یکی بود چند روز قبل خواندم که هنوز معلوم نشده این رادیو چه میخواهد بگوید شروع کرده به داد و هوار که اینها شریعتیچی هستند و غیره. تازه بر فرض هستند، کسی جلوی شما را گرفته است بروید برای خودتان یک رادیو بزنید، یا حداقل یک پادکست؟ امیدوارم چرندیات تنگنظران دستاندرکاران رادیو را ناامید نکند.
3) ما در وب فارسی یک پرتال درست حسابی نداریم. صفحهای که بشود کردش صفحه اول مرورگر نداریم. سایتهای بسیار پرکار و باارزشی مانند هفتان (این همین یکی دو روز پیش یکساله شد) داریم ولی اینها پرتال نیستند، شاید صفحه اول بیبیسی را با کمی اغماض بشود یک پرتال دانست. سایت رادیو زمانه به نظر تصمیم دارد تبدیل به یک پرتال شود، هر چند هنوز نواقصی دارد و به نظر من طراحی صفحهاش کمی پر سر و صدا است ولی کاندیدای خوبی برای پرتال وب فارسی است. امیدوارم رها نشود و چه از لحاظ تکنیکی و جه از لحاظ محتوایی بهترش کنند.
4) دستآخر یک خسته نباشید به تمام کسانی که مشغول راهانداختن رادیو زمانه هستند، میتوانم حدس بزنم چه کار طاقتفرسایی است، ولی یقین دارم به زحمتش خواهد ارزید.
عوض کردن روال تاریخ کار سختی نیست، کافی است یک لگد بهش بزنید.
شماره هفتم هزارتو با موضوع «تردید» منتشر شد.
در صفحهاول قسمتی از کتاب «تردید» بابک احمدی آمده است و برای صفحه آخر داستان «دستها» نوشتهی شروود اندرسن انتخاب شده است.
لحظهای میرسد از جستجوی میان آدمها دست برمیداری، آن چه را که میخواهی در آنکه مقابلت نشسته است میجویی و مییابی.
همایش مشروطه تمام شد. یک خط در میان بودم و شاید از همهچیز باخبر نباشم ولی دستآخر حین صحبت با جناب تاجزاده دستگیرم شد از دید برگزارکنندگان همایش بسیار موفقیتآمیز بوده است، در حقیقت ایشان انتظار نداشتهاند چنین استقبالی از همایش - در حالی که یک همایش دولتی هم با سر و صدای زیاد در حال برگزاری بود – شود و آمدن دکتر سروش و مهندس سحابی هم برایشان سوپریز خوبی بوده است. همه میدانستند غرض اصلی از این همایش جمعشدن دوبارهی اصلاحطلبان بود بلکه آخرسر از این همه گفتمان فرهنگی یک همگرایی سیاسی هم پیدا شود، در عمل در همایش هم از سازمان مجاهدین انقلاب بودند هم از نهضت آزادی، هم از اعتماد ملی، هم از مشارکت. هم روشنفکران دینی سخنرانی کردند و هم لائیکها. شاید با کمی خوشبینی و صرفنظر از شطحیات جناب کروبی بشود امیدوار بود باز این ملت اصلاحطلب موفق شوند سر یک میز بنشینند برای بقای خودشان چارهاندیشی کنند.
دمنوشت: همهی عکسها را خودم نگرفتهام، چندتایشان را ابوذر و علی گرفتند. عکسهای آرش و حنیف را هم حتماً دیدهاید.
گزیده لطایف الطوایفم را دوباره پیدا کردم، رفته بود آن پشت کنار کتابهای کهنه. هرچند ابراهیم نبوی نثر را به نظر من زیادی ساده کرده است و ظرافت بیان را از بین برده است، باز خواندن چند لطیفهاش خالی از لطف نیست:
مردی نزد قاضی آمد و از زنی زیبا شکایت کرد و گفت: ای قاضی دلیل روشنی دارم به روشنی چراغ. قاضی که محو زیبایی زن شده بود گفت: چراغ را خاموش کن که صبح طلوع کرده است.
منجمی را بر دار کردند، شخصی در آنجا از او پرسید که این تقدیر را هم در طالع خود دیده بودی؟ گفت: بلندیای میدیدم اما نمیدانستم که این جا است.
شوخطبعی مدام در مجالس به شوخی و خنده مشغول بود. زاهدی به او گفت: همهی عمر را به بیهودگی و مسخرگی گذراندی، این کار را نکن که روز قیامت تو را وارونه در جهنم آویزان میکنند. گفت: این هم خندهدار است.
روزی جوحی در خانهی خود نشسته بود و دخترک چهار سالهاش هم پیش او بود. ناگهان جنازهای از دور پیدا شد که دخترک تا آن زمان ندیده بود. گفت: این چیست؟ گفت: آدمی مرده است. گفت: او را به کجا میبرند؟ گفت: جایی که نه شمع و چراغ است، نه فرش و روشنایی، نه نور و صفا، نه خورش و پوشش، نه آب و نان. گفت: پس به خانهی ما میآورند.
سواری ابله در میان لشکری بود، نیمشب به آن لشکر شبیخون زدند و ابله چنان ترسید که وقتی خواست به سر اسب لگام بزند، به اشتباه سمت کفل و دم اسب آورد و با تعجب گفت: گیرم که سر تو بزرگ و پیشانی تو پهن شده است، موی پیشانیات چرا اینقدر دراز شده است؟
گزیده لطایف الطوایف، مولانا فخرالدین علی صفی، به اهتمام سید ابراهیم نبوی، انتشارات روزنه
امروز همایش «ایران یکصد سال پس از مشروطیت» در مرکز همایشهای رایزن در نیاوران برگزار میشود. ابوذر وبلاگ همایش را چند دقیقه یکبار بهروز میکند، عکاسهایش را هم من میگیرم، گویا قحطی عکاس بوده است.
یادم میآید چند سال قبل یکی از سرمایهدارهای بازنشسته ترکیه نمایشگاهی برگزار کرده بود در استانبول در مورد «درب»ها. نمایشگاه عکسهایش بودند که طی سی سال جاهای مختلف دنیا از درها گرفته بود.
یک سیدی خریدم با نام «درهای جدید و قدیم طهران»، گروهی با نام مهندسین مشاور رهنگاشت عمران گردآوری کردهاندش، چند صد قطعه عکس است از درهای دوران قاجار، پلوی اول، پهلوی دوم و دوران معاصر.
نخواستم بیشتر از این عکس بگذارم، اگر علاقهمند شدید بروید سیدیاش را بخرید، تجربه جالبی است.
از آنجا که این روزها جماعت درگیر مسایل بسیار متفرقهای همچون جنگ یا اجباری شدن سکته در زندانها هستند و در ضمن یکی ما را روشن کرده است حق شهروندی یعنی چه (این ارتباطی به ذات کشک ندارد) یک جنبش مدنی راه میاندازیم:
هدف: پس گرفتن اتوبان چمران.
خاستگاه: اتوبان مذکور مدتی است تبدیل به خیابان شده است.
خاستگاه این تبدیل: جمع و جور یک ماه کار کارشناسی، آگاهان آگاهند در این مملکت در عرض یک ماه حداکثر یک نامه اداری از یک اتاق به اتاق بغلی میرود.
خاستگاه اعتراض: من روزی چند بار از این اتوبان بالا میروم و پایین.
خاستگاه خاستگاه: امید میلانی لعنتالله علیه.
شعار: لاین دست راست را آزاد کنید. اتوبوسها را به خانهشان برگردانید.
نحوهی اعتراض: اولین پتیشن سرگردانی که دیدید را گرفته، قاطعانه امضا کنید.
اعتراض آلترناتیو: بروید داخل تونل رسالت به دیوارها فحش بدهید.
اعتراض ایثاری: همیشه در لاین فوق الذکر برانید و با روی گشاده هر روز جریمه را قبل از بسته شدن بانک بپردازید.
اعتراض الکی: با گنجی وحدت کرده، با چریکها به تهران بازگشته بروید حدود نوفللوشاتو یک کوچه بنبست فتح کنید.
امضا: استشهادیون اتوبان چمران.
فراخوان: نیازمند حضورتان هستیم، از هر رنگی که باشد... جز سبز، حضور سبز چیزی مثل شمعدانی است.
بازرس پرسید:
- چرا این آقا را زدید؟
چترباز جواب داد:
- برای اینکه او روشنفکر دستچپی است. من اینجور آدمها را خوش ندارم.
بازپرس گفت:
- نه بابا، آزارشان به مگس هم نمیرسد. آدمهای خوبیاند.
روشنفکر گفت:
- اجازه میفرمایید آقای بازپرس؟
- خواهش میکنم.
روشنفکر یک مگس از هوا گرفت و به دهان انداخت و جوید و گفت:
- ملاحظه میفرمایید که ما از خشونت باک نداریم. ما به فاشیسم اجازهی عبور نمیدهیم.
بازپرس با تشدد پرسید:
- کی به شما گفت که این مگس فاشیست است؟
روشنفکر درماند. چترباز گفت:
- این کارها را میگویند خشونت!
بازپرس با ملایمت گفت:
- شما به ضرر خود اقدام کردید.
ژان کو، داستان عربدوستی، مجموعهی بیست و یک داستان از نویسندگان معاصر فرانسه، برگردان ابوالحسن نجفی، انتشارات نیلوفر
عاشق فیلمهای کیارستمی هستم. چند روز قبل فرصتش پیش آمد «باد ما را خواهد برد» را دیدم و چه زیبا بود. شماره تابستان مجلهی سینما و ادبیات موضوع ویژهاش عباس کیارستمی است. از بین مقالاتش چند جمله از گفتههای کیارستمی یادداشت کردم:
«...ماشینم، محل کارم، خانهام، موقعیتام بهترین دوستان من هستند. زمانی که در ماشینم هستم و کسی در کنارم نشسته احساس صمیمیت میکنم. ما در راحتترین جایگاه نشستهایم برای اینکه رودرروی یکدیگر نیستیم و به یکدیگر نگاه نمیکنیم، ولی در عوض هرگاه که بخواهیم این کار را انجام میدهیم و یک صفحهی نمایش بزرگ و مناظر اطراف را پیشرو داریم...»
«...به روش برسون اعتقاد دارم؛ آفرینش از طریق حذف نه اضافه کردن...»
«...میلان کوندرا داستان بسیار زیبایی دارد که مرا بسیار تحت تأثیر قرار داده است: موضوع داستان این است که چگونه دامنهی لغات مورد استفادهی پدرش با گذشت سن کم و کمتر شده بود، به طوری که در اواخر عمر تنها به دو کلمه محدود شده بود: «عجیب است! عجیب است!». مسلماً دلیلش این نبوده که دیگر چیزی برای گفتن نداشته است، بلکه بدین خاطر بود که با این دو کلمه میشد به بهترین و خلاصهترین وجه ممکن تجربه و ادراک خود را از زندگی بیان کند. د واقع عبارت به ظاهر سادهی «عجیب است!» عصاره و چکیدهی تجربیات او بود... »
فصلنامهی سینما و ادبیات، نیمویژهنامهی عباس کیارستمی، شماره نهم، تابستان 85