echo "\n"; ?>
نوای ویولون را با آواز زنی خوشصدا اشتباه میگرفتم. مرد خندید، وقتی که میخندد دندانهایش زیر سبیل جوگندمی برق میزنند، انگار که دنیا به رویت میخندد. دستی به سپید موهای کوتاه کوتاه سرش کشید و گفت «بهار دوم». بهار دوم در زندگی همه کس پیش نمیآید، یکبار دیگر در دلت بهار شدن، دیگر تنها نیستم، نه روزها و نه شبها. یارم با من است.
«...آدم داخل تختخواب که میافتد خیلی تصمیم میگیرد. جایی که میخواهم دفن شوم را انتخاب کردم، بالای تپه قبرستان زیر آن درخت. جای خوبی برای فکر کردن است.
مگر میخواهی آنجا فکر کنی؟
نه، قرار است آنجا مرده باشم، آنها که میآیند به من سر بزنند قرار است فکر کنند...»
میگویند سخن گفتن ممنوع است،
مینویسند مخالف معدوم است،
میسرایند جهان از آن ما است،
میخندند بر اندیشه مالیات است.
کارد را پرت کرد جلو. درست خورد زیر برش گوجهفرنگی و آن هم افتاد بیرون سالاد. یک حباب گاز خودش را رساند به سطح نوشابه. گفت احمق و بلند شد. تا وقتی رفت بیرون به تکه استیک سر چنگالم نگاه کردم.
مرکز دنیا همین جاست که میخ طویله را کوبیدهام.
نخیر بیست سانت آنطرفتر است.
وقفهی پیش آمده در ارایهی راپورتهای کارگاه احزاب تقصیر من نبود. تقصیر این کاغذپارهها بود که همگی با هم گم شده بودند و دیشب از غیبت بازگشتهاند. بقیه را هم در چند روز آینده مینویسم.
محمدعلی عمویی به نمایندگی از حزب توده در دو جلسه در مورد تجربه حزب توده سخنرانی کرد. پیرمردی بود محکم و باصلابت. انگار نه انگار که نیمی از عمرش را در زندان گذرانده بود و امروز هم که آزاد است حکمش پابرجاست ولی زندابانانش از رو رفتهاند فرستادهاندش خانه. انتظار داشتم اندک پشیمانی در سخنانش حس کنم ولی وقتی پرسیدم هنوز به بر درستی عقاید جوانی خود اصرار میکنید گفت هنوز یک مارکسیست لنینیست هستم. برای سخنرانی بر خلاف دیگران تنها آمد و بسیار با حوصله بحث میکرد، خوشش میآمد که فرصتی دارد از خود و رفقایش دفاع کند و «تاریخ خونین» حزب توده را روایت کند.
«حزب توده ریشه در حزب کمونیست ایران دارد. این حزب در سال 1299 در انزلی اولین کنگره خود را برگزار کرد و بین 1308 تا 1310 قلع و قمع شد. در سال 1313 دکتر تقی ارانی از آلمان به ایران بازگشت و توانست با کمک دوستان و همفکرانش که بعدها به 53 نفر مشهور شدند فعالیت علنی و مخفی را تلفیق کند که هنریست در جوامع بسته. مجله دنیا را چاپ کردند و نظرات مارکسیستی خود را لفافه بیان کردند و به عنوان فعالیت علنی حزب پانایرانیست را داشتند. قوام نیز در مقابل این حزب، حزب دموکرات را علم کرد. اصولاً از ابتدا قرار نبود حزب توده مارکسیستی شود. در کشورهای مسلمان مطالبات کمونیستی با نام دیگری باید ارایه شوند، و چنان نیز شد. نشریههای زیادی داشتیم، روزنامه مردم، هفتهنامه رهبر، مردم ماهانه. سازمان جوانان رزم را و سازمان کارگران ظفر را داشت. دورهی جدید دنیا نیز در کنارمان بود.»
«موضع حزب در مورد نفت شمال یک اشتباه بود. ما شیفتهی شوروی بودیم، امروز تجربهی نیم قرن را داریم، آن موقع نداشتیم. ولی باز وابستگی به مسکو را قبول نداشتیم. ما همبستگی میخواستیم.»
«قوامالسلطنه هرگز ملی نبود، او فقط سیاستمداری ماهر بود.»
«اعضای کمیتهی مرکزی حزب وقتی مراجعه افسران به دفتر حزب را دیدند سازمان افسران را تشکیل دادند که من هم آن موقع عضو شدم. تمامی این افسران افرادی پاک و باسواد بودند و از بهترین افسران پادگانها بودند. روزی که برای دستگیری من آمدند مافوق من باور نمیکرد که عمویی جزو بهترین افسران ماست، چطور ممکن است و آنها گفتند هر کجا که میرویم تودهایها را دستگیر کنیم میبینیم جزو بهترینها هستند.»
«سقوط آذربایجان و کردستان منازعاتی داخلی در حزب ایجاد کرد. برخی معترض به تصمیمگیریها کمیته مرکزی بودند، بیشتر این اعتراضها نیز هدایتشده بودند. در همان زمان بود که اردشیر آوانسیان کلاسهای فوقالعادهای علاوه بر کلاسهای معمول حزب تشکیل داد و همین کلاسها باعث کمونیستی شدن حزب شدند. خلیل ملکی که عضو کمیته تفتیش بود و توانسته بود به کمیته مرکزی نفوذ کند پیشنهاد انحلال سازمان افسران را داد، بهانه هم آموزشهایی بود که سازمان افسران به ارتش دموکراتهای آذربایجان داده بود. سازمان افسران منحل شد و آنکتهای ما را پس دادند. اما گروهی به رهبری روزبه ماندند و سرخود محمد مسعود سردبیر مرد امروز را ترور کردند. بعد از آن تصفیههای درونی شروع شد که در نهایت به ضرر حزب تمام شد. گروهی منجمله ملکی و آلاحمد انشعاب کردند و بیانیه دادند. در بیانیه اول از شوروی تعریف کردند ولی بعد از آنکه رادیو مسکو انشعاب آنها را محکوم کرد حزب توده را وابسته به شوروی خواندند. این انشعاب لرزه بر بدنهی روشنفکری حزب انداخت ولی بر بدنهی کارگری هیچ اثر نگذاشت. نفع این انشعاب تصفیه حزب بود.»
«سال 27 اطرافیان شاه نقشه ترور را کشیدند و گفتند اگر موفق شویم که برادر لایقتر شاه را به قدرت میرسانیم و اگر موفق نشویم به این بهانه حزب توده را سرکوب میکنیم. همین شد که حزب را غارت کردند و حزب تجدید سازمان به صورت مخفی کرد و احزاب سایهای چون صلح و ضد استعمار داشت.»
«جبهه ملی از همان ابتدا یکدست نبود. از آن 17-16 نفر در مرداد 32 فقط 6-5 نفر باقی مانده بودند. بقایی خائن به جبهه ملی بود. سخنور بود و بسیج کننده اوباش بر علیه حزب توده. بعد از 30 تیر علیه مصدق نیز شد. مشکل بقایی جاهطلبی بود. در مورد مخالفت حزب توده با جبهه ملی در داخل حزب نیز انتقاداتی بود. میگفتیم درست است اطرافیان مصدق افرادی مشکوک هستند ولی این توجیه آن برخورد نیست. مصدق نیز با ما سر جنگ نداشت، وقتی در تظاهرات میدان بهارستان حزب توده مردم به گلوله بسته شدند و ما سه شهید دادیم مصدق گفت که من دستور ندادهام.»
«در مورد ملی شدن صنعت نفت حزب توده فقط نفت جنوب را میگفت و مصدق تمام نفتها را. البته در داخل حزب نیز گروهی طرفدار شعار مصدق بودند. بعدها حزب نیز موافق شعار مصدق شد. وقتی دوستان قدیمی مصدق زیر پرچم کاشانی و بقایی به دشمنی با مصدق پرداختند حزب احساس وظیفه کرد و توطئههای ایشان را افشا کرد و حتی مدارکی علیه بقایی جمع کرد به مصدق تحویل داد.»
«بعد از اعتصاب گروهان چهارم سازمان افسران دوباه شکل گرفت. مسجل شده بود که کودتایی در جریان است. خبر کودتا شب 25 مرداد به حزب رسید و حزب خبر را بدون رعایت سلسله مراتب به مصدق رساند و وقتی نصیری به درب خانه مصدق میرفت او خبر داشت و همانجا به شجاعیان دستور داد نصیری را دستگیر کند. شجاعیان مرد بزرگی بود، تنها یگانی بود که در 28 مرداد جنگید و در نهایت به خانهی من پناه آورد. ما در 16 مهر 1331 از مصدق تصفیه ارتش را خواستیم ولی او نیمه تصفیه کرد. اخراجیها سازمان افسران بازنشسته را تشکیل دادند که مدام در حال طرح توطئه بود.»
«در زمان دولت مصدق به اسم حزب توده به مذهب حمله کردند و وجهه حزب را خراب کردند تا آنجا که 600 نفر از حزب توده را دستگیر شدند. در 27 مرداد سخنان اندرسون بر مصدق موثرتر از حرفهای فاطمی و حزب توده بود. مصدق خود دستور داد مردم به خانهها بروند. روز کودتا ما خبر داشتیم ولی با آمدن حزب توده به میدان مردم نمیآمدند.»
«بعد از کودتا سازمانهای حزب یکی پس از دیگری لو رفتند. 20 مرداد 1333 ابوالحسن عباسی از دوستان روزبه را با یک چمدان اسناد دستگیر کردند. او تا 3 شهریور زیر شکنجه مقاومت کرد، هر چند در نهایت اعترافات او ما را لو داد. چیزی در حدود 500 نفر حکم اعدام داشتیم، 6 نفر را اعدام کردند و به بقیه حبس ابد دادند. بعد از آن حزب دیگر نتوانست تجدید قوا کند. ساواک نیز چند نفر را اجیر کرده بود. آنان از طریق تاسیس سازمان هواداران حزب توده بقیه را گیر انداختند، حتی دادمنش را در بغداد گول زدند و حلقههای باقی مانده را از طریق وی شناختند.»
شنیدن تاریخ حزب توده از زبان یکی از خودشان جالب بود. بسیاری از حقایق را نگفت یا تحریف کرد. اعتقاد داشت حزب هیچ وقت به ایران خیانت نکرد. در مورد دیگران نیز اظهارنظرهایی جالبی کرد. شعاعیان را تند میدانست و بازرگان را دارای ذهن کند نسبت به جامعهشناسی میدانست. با هیجان روایت میکرد، کشتههاشان را شهید مینامید. وقت نکرد در مورد بعد از انقلاب چیزی بگوید، قرار گذاشتند بروند سراغش تا بگوید که چه شد. پیرمرد کلهشق.
احساس یک تکه نخ نسبت به قرقره چیست؟
با سکوت قهر کردهام، صدا آزارم میدهد.
شاد است، خوش است وقتی دو نفر آشنا با هم «یکی» میشوند. مبارکتان باشد.
لبه تاریخ چهطور جایی است؟
اگر ازش پایین بیافتی چه میشود؟
میشود از آنجا رویهی زیری تاریخ را دید زد؟
چه دلیلی وجود دارد که تاریخ لبهدار باشد؟ مگر کلاه است؟
لبه تاریخ تیز است؟ دست میبرد؟
در لبه هم چیزی نوشتهاند؟ در مورد چه کسی نوشتهاند؟
لبه تاریخ جای مهمی است؟
دو مسأله سیاسی
یک: این جناب افروغ از ماست یا آنها؟
دو: محسنی اژهای کمترین رای ممتنع را دارد. یعنی کمتر کسی است تکلیفش با ایشان معلوم نباشد.
استاد گرامی جناب جعفری نقل کرده بودند از رضا داوری «صدر تاریخ ما، ذیل تاریخ غرب است». رشتهی من نه جامعهشناسی است و نه فلسفه و نه ادعایی در این حوزهها دارم ولی باز اعتقادم را خلاصه مینویسم که « این بحث مردافکنِ ما و مدرنیسم، به همهی نگاهها و تحلیلها احتیاج دارد، نه به یک ـ دو تئوری کلیشه شده.»
میگویم شاید ره به خطا برده باشیم. شاید با این استدلال که آنها هم انسان هستند و ما نیز، فکر کرده باشیم سیر تکامل یکی است و سرنوشت محتوم ما همان است که امروز بر سر آن از ما بهتران آمده. مانند تئوریپردازان کمونیست وطنی که اصرار داشتند تاریخ این کشور را قالب سلسله روال فئودالی و بورژوایی و کارگر و غیره کنند و خود هم میدانستند که نمیشود، نمیشود چون خاستگاه و سیر تاریخ این کشور متفاوت بوده است.
علوم نظری از خاکی به خاکی میروند و باز صادق هستند، همهجای دنیا سیب به زمین میافتد؛ اما علوم انسانی اینگونه نیستند. شما نمیتوانید همان نسخه که برای غلبه بر شورشیان باسک میپیچید را برای شورشیان اندونزی بپیچید. برای مطالعه هر کدام باید بنشینید و ببینید برای هر کدام چه شد که اینگونه شد.
مدرنیسم نیز چنین چیزی است. مگر تعریفی از مدرنیسم عبور از سنت نمیباشد؟ حال وقتی سنت دو ملت تقریباً شباهتی به هم ندارند چه اصراری که مدرنیسمشان به همین شبیه باشد؟ اگر خیال داریم ببینیم مدرنیسم این مملکت چیست اول باید تاریخش را به جای نقل، تحلیل کنیم. چیزی که در این کشور کمتر کسی بدان پرداخته است. از ما بهتران بعد از آنکه فهمیدند از کجا آمدهاند توانستند بگویند به کجا خواهند رفت و چه کنند که بدانجا که میخواهند بروند. در این کشور انتخابات برگزار میشود و نتیجه عکس پیشبینی یک ماه قبلش میشود و آن وقت آقایان مینشینند کشف میکنند که طبقهی متوسط فلان حالت در این مملکت شکل گرفته است. یکبار نشد که کسی در این مملکت بگوید حضرات، در ده سال آینده جامعه دچار این تحولی خواهد شد؛ چرا که کمتر کسی سعی کرده است پاسخ دهد که «ما چگونه ما شدیم؟»
اگر روزی جواب چنین پرسشهایی را پیدا کنیم شاید بتوانیم برای خود پله بعدی را طراحی کنیم. این پله بعد ممکن است مدرنیسم نباشد، تجربهای منحصر به فرد برای این خاک باشد. آن وقت است که میشود گفت صدر ما ذیل آنان نخواهد بود، صدری خواهد بود مستقل و متفاوت.
میدانم حرف جدیدی نیست، مشکل آنجاست که کسی باور ندارد.
تنها دلیل وجود ایدئولوژیها کاهلی انسانها در فکر کردن است.
موتسارت را از خواب بیدار کنی و صدای مودم را به عنوان یکی از محبوبترین نواهای امروزی برایش پخش کنی.
خدا نه فقط تاس میریزد که گاهی آنها را جایی میریزد که دیده هم نمیشوند.
استیون هاوکینگ
شاید من ایستاده بودم و جاده و کوهها و ابرها عقب عقب میرفتند.
که گفته است «رنگ» یک اسم ذات نیست؟ از رنگرزها بپرسید.
همینجا در محضر شما آقایان بزرگوار بابت کلیه جنایاتی که ناپلئون در قطب شمال داخل جنگلهای آمازون مرتکب شده است و اشتباهاتی که خاخام چین در قبول عهدنامهی ورسای به سال 1524 هجری قمری انجام داد و در ضمن تا فراموش نکردهام بابت کوری آن بوف راهنمای هواپیمای تایتانیک که موجب سقوطش شد از تمام نوع بشر و حتی غیر بشر عذر میخواهم. یکی این گیلاس من را پر کند.
مورچه از هشت سال بینایی به تاریکی سی و هشت ساله وارد شد و در نهایت باز به روشنایی رسید. اما در صحنه آخر «بید مجنون» وقتی مورچه روی کاغذ میرفت فکر کردم شاید آن قسمت تاریک نشانهی کوری نبوده است، نمادی از بینایی و نور بوده.
رادیوی تاکسی مسابقهی فوتبالی بین منچستر و یک تیم دیگر انگلیسی که اسمش یادم نیست گزارش میکرد. یکی پرسید چند چند؟ راننده جواب داد صفر صفر به نفع استقلال.
جنگ است. میروید میبینید جماعت از ساعت چهار صبح صف بستهاند برای یک تکه پاره بلیت. دعوا میکنند و یکی میگوید من لیست قبول ندارم، آن یکی نعره میزند نفسکش. آخر و عاقبت هم بلیت گیرت نمیآید و عصر از یکی از همان چهار صبحیها بلیتش را به دو برابر قیمت میخری. داخل یک بالشت میدهند بغلت میگویند برو داخل سن بنشین. مینشینی میخندی، افسوس میخوری و شکستن خانواده شلتون را تماشا میکنی. بعد از اتمام فنز کممایگی نمایشنامه دلخورت نمیکند، از بازی بازیگران لذت بردهای. پوسترشان هزار تومان است، با پنج امضا.
«تو میدونی اقیانوس تو شب چه رنگیه؟»
گذر از کنار آخرین ستارهی آخرین کهکشان آخرین خوشهی کهکشانی. تاریکی وصفناپذیر...
در زمینهی بدرقه آدمها متخصص شدهام. امشب هم یکی از دوستان قدیمی برای دورهی فوق لیسانس میرفت سوئد، شهری بنام گوتنبرگ. میگفت احتمالاً همهجایش چاپخانه باشد. چند نفری هم از آدمهای قدیمی دیدم، کسانی که از دبیرستان به این طرف خبر نداشتم چه میکنند. ازش میپرسم سوئدی بلدی؟ میگوید نه، فقط میدانم سلام چه میشود، زبان تدریس دانشگاه سوئدی است. خداحافظ گفتیم و آمدیم. در راه هم بحث میکردیم که برای بدرقهی کدامیکمان همگی در فرودگاه حاضر خواهیم بود.
دیروز: اضطرابی بر چهارستونت و مسؤولش آدمها
امروز: نشسته درست وسط یک چهاردیواری زل زده به ترک دیوارها
فردا: پوزخند، برگشت به میان آدمها برای فراموش کردن و فراموش شدن
فردای فردا: ای شبهای بلند و گرم، نفستان به شمارش افتاده است
میگویند پروانهای در نیویورک پر بزند در ژاپن توفان میشود. دیشب اختاپوسی در همین تهران سرفه کرده است و سونامیاش امشب ما را گرفت. منظور اگر نابود شدیم تقصیر آن اختاپوس است.
بعد از مقاومت بسیار در نهایت ابر و باد و مه و خورشید دست به دست هم دادند ما را متقاعد فرمودند یک عدد لینکدونی راه بیاندازیم. بدلیل اینکه چندان وقت سیر و سیاحت در اینترنت نداریم لینکدونی مذکور با دزدی از دیگر لینکدونیها به حیات خود ادامه خواهد داد. پیشاپیش از کلیه مورد سرقت گرفتگان عذر میخواهیم.
کرد است، میگوید ده سالی میشود تهران است ولی هنوز ته لهجه کردی دارد. موهایش آشفته است و دندانهای نامرتبی دارد. تنها کسی است که در اداره اجازه دارد سیگار بکشد. پیراهنش هم از شلوارش درآمده است. نگاهش همیشه سرگردان است و همیشه دنبال چیزی میگردد. هر سی ثانیه یکی صدایش بالا میرود که آقای افسری این پروندهی ما چه شد و او هم بدون توجه به سؤال میگوید باشید الان کارتان را راه میاندازم. میپرسم بالاخره پست حضرتعالی در این بخش اداره چیست؟ جواب میدهد همهچیز و هیچچیز. هر کاری که زمین مانده باشد انجام میدهم. میگویم گیجکننده نیست؟ میگوید نه، خوشم نمیآید جایی بند شوم. اینطوری بهتر است. نخیر آقا پروندهی شما اینجا نیست، نمیدانم کدام جهنمی است. ول کن آقا.
فیلم سینمایی «ده» ساخته کیارستمی فیلمی است دربارهی زنان. مستند مانندی در مورد زندگی زنان، حقوقی که مردان و یا خود زنان لگدمال میکنند، تصمیماتی که میگیرند و تابوهایی که میشکنند. کل فیلم داخل یک ماشین میگذرد، آدمها سوار این ماشین میشوند و حرف میزنند و پیاده میشوند. پیشنهاد میشود.
تبعید سخت است ولی زندگی در فضای مسموم آلمان سختتر بود. من چیزی از دست ندادهام. هر جا که من باشم آلمان همانجاست. من فرهنگ آلمان را با خود به همهجا حمل میکنم.
توماس مان
کنج خلاقیت
این اواخر وقتی تنها هستم دلم میخواهد کسی باشد و من حرف بزنم و او گوش کند. وقتی پیش آدمها هستم خفقان میگیرم و میشوم یک شنونده. وقتی هم که زبان باز میکنم حرفهای دیگران را نقل میکنم و از در و دیوار میگویم. خیلی وقت است حرف نزدهام، آنقدر که مجبور شدم بنویسم. برای همین این پست شخصی است.
فرض میفرماییم شما تصمیم دارید علیه یک موجود حاکم دست به اقداماتی بزنید. یک راه این است که قدری فکر کنید، قدرت خود و حریف را بسنجید، چند عدد راهکار به خود پیشنهاد کرده و تصمیم بگیرید چگونه بدون جلب توجه به آرامی اصلاحات خود را انجام داده و گام به گام به هدف نهایی خود نزدیک شوید. مشکل این روش این است که زمان میخواهد و حوصله و پشتکار.
راه دیگری هم وجود دارد. شمشیرها را از رو بسته، با رفقا خداحافظی کرده و یک عدد بلندگو بدست بگیرید شروع کنید به اعلام مواضع خود در تندترین حالت ممکن و حریف را بترسانید که شما به نمایندگی از ملت آمدهاید تا دمار از روزگارش درآورید. میتوانید کمی هم برای دیگر گروهها باید و نباید بافته و افاضه بفرمایید چه باید بکنند. مشکل این روش این است که دچار توهماتی شدهاید و فکر میکنید نماینده جماعتی هستید، فلذا در اسرع وقت حریف شما را که سهل است آن جماعت را نیز به سادگی به درک واصل میفرماید.
گویا گروهی تصمیم گرفتهاند راه دوم را امتحان کنند.
در همین باب: سیبستان، بر ما چه گذشت، نقطه ته خط، کوچه، منیری، پارسنوشت
در راستای کارگاههای احزاب، محمد نعیمیپور به نمایندگی حزب مشارکت آمده بود تا از تجربه حزب بگوید. حرفهای چندان مهمی نزد برای همین یادداشت کم برداشتم، سخنرانیاش بیشتر شبیه به یک دفاع نیمبند از روال تشکیل حزب و تصمیماتش بود. به انتقادها گوش میکرد و کمتر از پاسخ دادن طفره میرفت، حداقل در ظاهر انتقادپذیرتر از دیگر سیاسیون به نظر میآمد. متن پایین بسیار خلاصه شده و مطابق معمول نقل به مضمون است.
«سابقه کار جمعی مؤسسان حزب مشارکت به سال 68 بازمیگردد. آن زمان ما که حدود چهل پنجاه نفر بودیم یک سری کلاس تئوریک برای خود تشکیل دادیم و آنجا بر سر مباحث مختلف بحث میکردیم. فایده این کلاسها یک صدا شدن آن گروه بود. یعنی هر کس که مبانی فکریش با ما سازگار نبود همان موقع جدا میشد و نداشتیم کسی که بعداً بگوید عقایدم با شما متفاوت است چون بر روی هر کدام از آن اصول قبلاً مفصل بحث شده بود.
بعد از دوم خرداد مسؤولین ستادهای خاتمی تصمیم گرفتند دور هم جمع شوند و جبههای برای حمایت از وی راه بیاندازند ولی بسیار در زمینه کار حزبی مبتدی بودند. ما با شرط و شروطی وارد جبهه شدیم و یک مرامنامه حداقلی که بیشتر اثر گرفته از برنامهی دوازدهگانه خاتمی بود منتشر کردیم. مرامنامه حداقلی بود تا بتوانیم یک جبهه فراگیر تشکیل دهیم و اتفاقاً بسیار مؤثر بود و حتی تا امروز هم مشکلی از بابت حداقلی بودن نداشتهایم. بر سر تعیین نام جبهه بحثهای زیادی انجام شد و بالاخره تصمیم گرفته شد نام جبهه به جای جبهه مشارکت، جبهه مشارکت ایران اسلامی باشد.
در زمینه رهبری حزب نخواستیم سیستم سانترالیزم دموکراتی باشد، به جای آن بر کنگره تاکید کردیم و هر کنگرهی ما بیانیهی مفصلی منتشر میکند که قبل از کنگره نوشته شده است و برای بحث و کسب نظر به اعضای حزب فرستاده شده.
بعد از تشکیل حزب شاخهها و کمیتههایی برای مواردی چون جوانان ایجاد کردیم. حزب در مدت زمان بسیار کوتاهی تبدیل به یک تشکیلات سراسری شد به گونهای که به جرات میتوانم ادعا کند بعد از حزب توده فراگیرترین حزب تاریخ ایران هستیم (البته حزب رستاخیز و حزب جمهوری اسلامی را در نظر نمیگیریم) شورای اول را ائتلافی بردیم که تجربهای ناموفق بود ولی بعد از به خصوص برای انتخابات ریاست جمهوری سال 80 بسیار حرفهایتر عمل کردیم. در مورد انتخابات 84 نیز حرفهای عمل کردیم ولی بسیج از ما بهتر کار کرد، هرچند کارشان غیرقانونی بود.»
«منابع مالی ما بسیار کم هستند و از لحاظ مالی مشکل داریم. هنوز بابت همین انتخابات گذشته بدهکار هستیم. منابع مالی ما حق عضویت اعا است و گهگاه هم کمکهای مردمی.»
«یکی از مشکلات حزب این است که زیادی روشنفکر است.»
«یکی از کارهایی که حزب باید انجام دهد خروج از نخبهگرایی است.»
«به نظر ما کارگزاران بیشتر یک گروه اقتصادی هستند تا یک حزب سیاسی.»
این هزارمین پست این وبلاگ است.
دیشب ساعت دوازده و نیم تصمیم گرفتم بروم بارش شهابی تماشا کنم. از آنجا که آسمان تهران ابری بود شال و کلاه کردم رفتم بیرون شهر. جایی بین قزوین و کرج بود که کاملاً تفهیم شد اگر تا تبریز هم ادامه دهم هوا ابری و بارانی خواهد بود. برگشتم از طریق یک عدد بزرگراه مشکوک به نام آزادگان تلاش کردم بروم اتوبان قم. چون نمیدانستم حرم مطهر در همان اتوبان قم است خروجی را رد کردم (انصاف نیست که یک تابلو نزده بودند برای من بیسواد که آقا قم هم از این طرف است) و بالاخره بعد بسیار گم شدن از شهر ری راهی پیدا کردم به اتوبان قم. آنجا هم ابری بود، البته کمتر. بعد از شصت هفتاد کیلومتر به ماشین تکیه داده بودم و مأیوسانه آسمان را نگاه میکردم که فکر میکنم یک شهاب دیدم. دور زدم و ساعت چهار صبح رسیدم خانه.
کشف: از فرودگاه امام تا چهارراه پارکوی حدوداً هفتاد کیلومتر راه است و یا به عبارتی چهل دقیقه راه، البته اگر قسمت بیرونی شهر را با صد و پنجاه بروید و داخل شهر را با صد و بیست. دیگر در مورد جای مهرآباد هیچ شکایتی نخواهم کرد.
معروف است بیکاری کار دست بنیبشر میدهد. دست خود بشر هم ندهد دست ویلاگش میدهد. مرض مربوطه از آنجا شروع شد که هوس فرمودیم لینکهای این بغل را مرتب کنیم. منتها به هیچ وجه میل دیدن آن “Powered by Blogrolling” را در دو سه جای ستون نداشتیم و گفتند که php ناجی است. هرچه کد پیدا کردیم یا کار نمیکرد، یا آن عبارت مذموم را داشت و یا رنگ و لعابش درگیر بود. با مهندسی معکوس و کمی هم سواد قدیمی ++C موفق شدیم نتایجی بگیریم که مشاهده میفرمایید. میتوانید این چند خط php را از اینجا بردارید که اگر روزی دوباره بلاگرولینگ را بستند به کار آید.
فرمودیم بیکاری کار دست بنیبشر میدهد. این عملیات همان و گیر قضیه آرشیو افتادن همان. مجبور شدیم تمام آرشیو را دستکاری کنیم (پسوندها را به php) که البته بد هم نشد، کمی منظمتر شد ولی پدر مبارکمان درآمد. حاصل کار چیز خاصی نیست، همان ظاهر قدیمی است. مباحث فقط ساختاری بودند.
در ضمن ملتفت شدیم این rss وatom چیست و یا حداقل خیال میکنیم میدانیم. بساط آنها را هم راه انداختیم. توصیه میشود به همگان که راه بیاندازند.
اصولاً شاگرد بی استاد پدرش در میآید.
«هايزنبرگ در خاطرات خود مینويسد: همه بحثها در سر ميز غذا شکل میگرفت و نه در تالار کنفرانس و بور و اينشتين کانون همه بحثها بودند. بحث معمولاً از سر ميز صبحانه شروع میشد و اينشتين آزمايش فکری جديدی که گمان میکرد اصل عدم قطعيت را رد میکند، مطرح میکرد. پس از بحثهای بسيار در طول روز، بور سر ميز شام به اينشتين ثابت میکرد که آن آزمايش هم نمی تواند اصل عدم قطعيت را خدشه دار کند. اينشتين کمی ناراحت میشد، اما صبح روز بعد با يک آزمايش فکری ديگر که پيچيده تر از آزمايش قبلی بود، از راه میرسيد. اينشتين با اين آزمايش های فکری میخواست وجود ناسازگاری در مکانيک کوانتومی را نشان دهد تا بتواند آن را رد کند، اما موفق نشد. او هميشه میگفت نمیتواند قبول کند که خدا شير يا خط بازی میکند. او معتقد بود اگر خدا میخواست تاس بازی کند اين کار را به طور کامل انجام میداد و در آن صورت ما ديگر مجبور نبوديم به دنبال قوانين طبيعت بگرديم، چرا که ديگر قانونی نمیتوانست وجود داشته باشد. جواب بور به تمامی اين جملات نغز اين بود که: ما هم وظيفه نداريم برای خدا در اداره کردن جهان تعيين تکليف کنيم...»
او هرگز با کوانتوم آشتی نکرد، دانشنامه شرق
دو حالت پیش روی ماست. یا در عالم تنها هستیم و یا نیستیم. هر دو صورت بالتساوی وحشتناک است.
آرتور سی کلارک
دفتر مطالعات و تحقیقات دانشجویان دانشکده اقتصاد دانشگاه علامه با همکاری تشکل غیردولتی چهارسوق سری کارگاههایی تحت عنوان «تجربه احزاب در ایران» برگزار میکند. از تمامی احزاب اثرگذار دعوت کردهاند که از تجربهی کار حزبی خود بگویند. حتی از حزب توده و حزب مؤتلفه دعوت کردهاند و آنها نیز قبول کردهاند. یادداشتهایی که برداشتهام را به تدریج اینجا میگذارم، اگر روزی هم متن کامل سخنرانیها بدستم رسید آنها را هم اضافه میکنم.
محمد عطریانفر از حزب کارگزاران اسلامی برای سخنرانی در مورد تجربه این حزب دعوت شده بود. عطریانفر مردی بود قاطع و محکم، به نظر میآمد هیچچیز نمیتواند باعث شود خونسردیاش را از دست بدهد. آرام تاریخچهای از حزب را گفت و با مهارت بسیار از جواب دادن به سؤالهایی که نمیخواست امتناع میکرد. تکنوکرات سیاستمدار در کوره جمهوری اسلامی خوب گداخته شده بود، نمونه تمامعیار سیاستمدار ایرانی. مانند همیشه یادداشتها نقل به مضمون هستند.
«دولت اول سازندگی تبلور افزایش امید به زندگی بود. در دولت دوم مطالبات سیاسی مردم به تدریج رخ نمود. همین مطالبات سیاسی باعث شکل گرفتن گروههای جدیدی شد.
تا سال 73 تکنوکراتها ابزار دو اردوگاه چپ و راست بودند. هر اردوگاه تکنوکراتهای خود را داشت. در سال 73 در آستانه انتخابات مجلس پنجم ما به عنوان گروهی از همین تکنوکراتها به این نتیجه رسیدیم که میتوانیم نقش سیاسی بیشتری ایفا کنیم. آقای هاشمی در ابتدا علاقهای به این مقوله نداشت ولی برعکس رهبر معتقد به این حرکت بود. بالاخره آقای هاشمی قبول کرد و به روحانیت مبارز پیشنهاد کرد از لیست سی نفره خود پنج نفر را به تکنوکراتها اختصاص دهند ولی ایشان استعداد سیاسی از خود نشان ندادند و قبول نکردند.
با تایید رهبری این اندیشه به نام جمعی از خدمتگذاران سازندگی اعلام حضور کرد. این جمع تشکیل شده بود از ده نفر وزیر، شش نفر معاون و یک شهردار. بعد از اولین بیانیه با اقبال گستردهای روبرو شدیم. جناح راست به شدت مخالفت کرد و جناح محذوف چپ استقبال. در عین حال هاشمی با فعالیت ما موافق شد و به عکس رهبری مخالفت کرد و با یک نامه خواستار خروج وزیران از جمع شد که چنان نیز شد. حتی تصمیم به متلاشی شدن داشتیم که بنا بر توصیه هاشمی در صحنه ماندیم. حتی کار به آنجا کشید که مجلس چهارم اعتراضنامهای بابت ستایش ما از مدیریت هاشمی در مجلس سوم صادر کرد.
برای شرکت در انتخابات مجلس پنجم با مخالفت شورای نگهبان روبرو شدیم. دکتر نوربخش از طرف ما با شورای نگهبان مذاکره کرد و در نهایت ایشان قانع شدند ولی برای لاپوشی این شکست از ما خواستند نام حزب را تغییر دهیم و با نام دیگری وارد عرصه انتخابات شویم.ما نیز نام حزب کارگزاران اسلامی را انتخاب کردیم.
بسته شدن لیست ما شروع دعواهای سیاسی بود. حزب با جذب نیروهای تکنوکرات و جوان سازمانی فراگیر شده بود و در بسیاری از مراکز استان دفترهایی دایر کرده بود. جناح راست از ترس شکست نامزد اصلیشان ناطق نوری (که در صورت وقوع شکست بسیار سنگینی بود) پیشنهاد داد لیست مشترک ارایه کینم که با مخالفت حزب روبرو شد. ایشان نیز شروع کردند به تخریب آقای هاشمی. هاشمی نیز در پاسخ شروع به افشاگری کرد و مشروح مذاکراتش در زمانی که پیشنهاد لیست 5-25 داده بود را بازگفت. در نهایت تحت فشار شدید مجبور شدیم قبول کنیم ده نفر مشترک داشته باشیم. آقایان اصرار داشتند نام ناطق نوری در لیست قرار گیرد که پس از بحثهای فراوان مجبور شدیم. عبدالله نوری به عنوان اصلیترین نامزد لیست ما به نشانه اعتراض انصراف داد ولی بنا بر توصیه اکید رهبری مجبور شد به لیست بازگردد.
انتخابات برگزار شد و از مجموع 270 کرسی 95 کرسی بدست آوردیم. نفر اول فائزه هاشمی و دوم ناطق نوری بود ولی معلوم نشد به چه دلیلی جای این دو نفر عوض و اعلام شد. بدین تریب حزب فراکسیونی نیرومند در مجلس داشت. بر سر ریاست مجلس رقابتی بین ناطق نوری و عبدالله نوری در گرفت و پیشبینی میشد عبدالله نوری به سادگی کرسی ریاست را بدست آورد. این بار هم توصیه بزرگان عبدااله نوری را مجبور به انصراف کرد ولی این بار عبدالله نوری منابع این فشار را اعلام کرد و بعد انصراف داد. با وجود اینکه ریاست را از کف دادیم ولی بسیاری از کمیسیونها را گرفتیم.
انتخابات بعدی ریاست جمهوری بود و آغاز بیداری چپ. روحانیون مبارز به سراغ موسوی خوئینیها رفتند ولی او قبول نکرد. جناب خاتمی نیز به هیچ عنوان زیر بار نمیرفت تا آنکه با این سخن که حداقل اقلیتی قوی داشته باشیم قبول کرد. کارگزاران بالطبع باخت در انتخابات را نمیخواست و در آن مقطع هیچکس شانسی برای برای خاتمی قائل نبود. لذا به سراغ دکتر حبیبی رفتیم و پس از قبول نکردن وی از خاتمی حمایت کردیم. بسیار به رخ ما کشیدند که دقیقهی نود پیوستید ولی اینگونه نبود. کارگزارن دومین گروه سیاسی جاندار بود که از خاتمی حمایت کرد. (در اینجا ضبط را خاموش کرد) این تاکنون جایی درج نشده است. در همان روزها آقای خاتمی به من زنگ زد که با شما و آقای کرباسچی کار دارم. در ملاقات همان حرف مشهورش را زد که مگر پفیوز دیگری نبود که سراغ من آمدید؟ به شوخی گفتیم نبود. گفت من به پشتگرمی عبای پوسیده روحانیون مبارز وارد انتخابات نمیشوم. شرط من حمایت شما است. (ضبط روشن میشود) اینگونه بود که خواست خود آقای خاتمی حمایت کارگزاران از ایشان بود. 76 در ادامه اندیشه نوگرایانه تکنوکراتها بود که از 74 شروع شده بود و در 76 به اوج رسید. البته هیچ کدام از گروههای سیاسی حتی خود خاتمی سهم چندانی در حماسه دوم خرداد نداشتند.
در کابینه علیرغم نیت اطرافیان خاتمی چند کارگزار حضور داشتند، البته مشارکت سهم زیادی در پایداری موقعیت خاتمی داشتند. دو سال طول کشید تا برای خاتمی روشن شود در کشورهای جهان سوم توسعه از توسعه اقتصادی نشات میگیرد.»
در جلسه قبل از آن محمد نعیمیپور از حزب مشارکت گفته بود حزب کارگزاران یک گروه اقتصادی است نه یک حزب سیاسی. عطریانفر پاسخ داد «ما یک گروه اقتصادی نیستیم. حتی من به خودمان این نقد را وارد میدانم که چرا کار اقتصادی نمیکنیم. یک حزب باید بتواند پول اجاره ساختمان خود را بدهد، برای تبلیغات پول داشته باشم.» که کنایهای بود به حزب همیشه بیپول مشارکت.
«کارگزاران حزب نیست. دلیل توقف فعالیتش نیز همین است. اگر بخواهد دوباره فعال شود باید روال منطقی حزب شدن را طی کند. ما چون خود در حکومت بودهایم و مشکلات را دیدهایم میفهمیم چرا خاتمی از نوری یا کرباسچی حمایت نکرد. خاتمی امروز به کارگزاران نزدیکتر است تا مشارکت.
باقی ماندن اندیشه کارگزاران بعد از هشت سال دلیل اصالت اندیشه است، البته مشارکت نیز اینگونه است.»
«با بالا رفتن سن حرکات و حرفهای آدم خلاصهتر میشود...»
جملهای از نمایش دفتر یادداشت، نوشته ژان کلود کاریر
امشب با ابوذر رفتیم مؤسسه اسلامی زنان. صاحبش اعظم طالقانی دختر آیتالله طالقانی است. ساختمانی بود کهنهساز، از آن سبک که سی چهل سال قبل میساختند، آجرهای زرد و قرمز و بندکاری دودی. دفتر کهنه بود، چند عکسی از آیتالله طالقانی و شریعتی. هنوز روی در اتاقها کاغذهای چند سال قبل «پیام هاجر» باقی مانده بود، اتاق آرشیو و... حتی اتاقی بود رویش نوشته بود «ورود آقایان و افراد متفرقه ممنوع» البته کسی دیگر وقعی نمیگذاشت. کمی هم تکنولوژی داشتند، یکی نود و هشت و آن یکی ایکس پی.
مؤسسه اسلامی زنان یک مؤسسه خودکفاست. چیزی شبیه به NGO. شاید هم باشد، نمیدانم، چندان نپرسیدم. مهمترین زمینه فعالیتشان حمایت از زنان نانآور و بیسرپناه است، یک کارگاه خیاطی دارند که شده است محل کار همین زنان. یک تابلو اعلانات هم دارند که رویش آگهی میزنند. «سبزی پاک میشود»
خانم اعظم طالقانی مطابق تصورم بود. دقیقاً یک مادربزرگ پر سر و صدا. چادرش حین کار از سرش نمیافتاد و از پشت میزش همهچیز و همهکس را به کار میکشید. تمام مدت هم در حال غرزدن به زمین و زمان بود. یک دفتر یادداشت کوچک هم داشت. همهچیز را مینوشت و نظم و سیستمی برای خودش داشت. آن وسط هم در مورد تمرین دموکراسی حرف میزد. اواخر آنجا بودنمان معلوم شد یکی از همکارانش کتابی را هدیه داده است. تا وقتی ما میرفتیم بحث بر سر چهار هزار و پانصد تومان قیمت آن کتاب بود که آقا شما باید بدهید نخیر خانم بنویسید به حساب آن دفتر تحقیقات. آخر سر هم با آن آقا قهر کرد رویش را گرفت آن طرف و گفت من را با شما کاری نیست.
«زمان ایستاده است و ما از میانش میگذریم.»
موزهای کشف کردهام، البته خیلی وقت است که پابرجاست ولی من تازه ملتفت شدهام همین نزدیکی است. «موزهی سینما» خودش به کنار یک عدد سالن سینما دارد مختصر و مفید، خنک، با صدای و تصویر مطلوب و معقول و از همه مهمتر خلوت. روزی سه چهار سانس دارد. مثلاً این روزها ساعت سه بعدازظهر «رستگاری در هشت و بیست دقیقه» ساعت پنج «ماهیها عاشق میشوند» ساعت هفت «خیلی دور خیلی نزدیک» را پخش میکنند. ساعت نه هر روز سانس ویژه است، هر روز فیلمی متفاوت که برنامهاش تا آخر تابستان را چاپ کردهاند، حالا چقدر رعایتش میکنند معلوم نیست.
موزه پشت باغ فردوس است در یک عمارت سرسبز و اشرافی که آدم سر ذوق میآید شعری، داستانی چیزی بنویسد. اکیداً توصیه میشود.
[+]
یاد یکی از مشکلات قدیمی افتادم. وقتی فیزیک کوانتوم میفرماید به احتمال دقیقاً پنجاه پنجاه اسپین این الکترون ساعتگرد است و یا پادساعتگرد و یا به احتمال پنجاه پنجاه این اتم در یک ثانیه آینده دچار واپاشی خواهد شد و هیچ دلیلی وجود ندارد که این واپاشی رخ بدهد و یا ندهد آدم دچار مشکلات اساسی با علت و معلول میشود. نیازی به وجود علت برای وجود معلول داریم و آیا اصولاً علت و خالقی وجود دارد یا خیر؟
چرا وجود دارم؟
امروز بالاخره بنیبشری ارتباط بین فیزیک کوانتوم و فیزیک مکانیک را برای بنده روشن کرد. فرمودند هر چند کوانتوم حرکت اجزای اتمی را بررسی میکند ولی وقطی تعداد ذرات زیاد شود قوانین بهصورت میانگینی از تمام ذرات در میآیند که این همان فیزیک کلاسیک است. دقیقاً مانند آنچه قانون اعداد بزرگ (Law of Large Numbers) در ریاضیات احتمال پیشبینی میکند.
یک زندگی را میشود با شیر خط جلو برد. میشود همهچیز را شیر خط تعیین کند. برای آدمهایی که تاکنون یک حرکت غیرمعمول انجام ندادهاند زندگی جالبی خواهد بود.
الان نیمهشب برای بدرقه دوست دوستی که تاکنون ندیده بودمش رفته بودم فرودگاه، میرفت آمریکا با این امید که دیگر برای زندگی برنگردد. مادرش با چشمان گریان و لبانی خندان به خداحافظی او با دوستانش نگاه میکرد. بلند بلند خندیدند، با هم سیگار آخر را کشیدند و گفتند بدرود با این امید که دیگر همدیگر را نبینند.
فردا راهی پیدا خواهند کرد که هم ساکتتان کنند و هم جلوی فکر کردنتان را بگیرند. میگویند زنده باد 1984.
«یک شب درست بعد از پنجاهمین سالگرد تولدم، در باری را که از خانهی دوران کودکیام چندان فاصلهای نداشت باز کردم. پدرم در راه برگشت به خانه از دفترش در لندن، آنجا بود و به پیشخان تکیه داده بود. مرا نشناخت، اما من از اینکه پیرمرد را دوباره میدیدم خوشحال و تقریباً هیجانزده شده بودم بهخصوص که او ده سالی میشد که مرده بود.
کنارش ایستادم و گفتم: سلام، خوشوقتم.
گفت: سلام
گفتم: اینجا هیچوقت تغییر نمیکند.
گفت: ما هم همینجوری دوستاش داریم...»
حنیف قریشی، داستان «روزی روزگاری دیروز» چاپ شده در کتابی به همان نام
گاهی هم مجبورید آنچه که دیگری کاشته است درو کنید.
سید امشب آخرین شبی است که رئیسجمهور ایران مینامندت. گیلاسم را به سلامتی تو بلند میکنم سید، به سلامتی هشت سال تلاشت، به سلامتی پیروزیها و شکستهایت، به سلامتی فریادها و سکوتهایت، به سلامتی رفیقان و نارفیقانت، به سلامتی راه و بیراهی که با هم پیمودیم، به سلامتی خندهها و گریههایت، به سلامتی خاطرههای تلخ و شیرین.
نوش آقای رئیسجمهور…
آن متنی که پریروز هوشنگ مرادی کرمانی در مراسم «سلام خاتمی» خواند را بالاخره پیدا کردم. نمیدانم ابوذر از کجا پیدایش کرده است:
«سخنرانی» و «اتومبیلرانی» شباهت عجیبی به هم دارند. هم مهارت میخواهند و هم شجاعت. آن هم در این آمد و شدها و ترافیک سنگین، با این خیابانهای در دست تعمیر و تغییر، خیابانهای یک طرفه، عبور ممنوع، چراغهای سبز و زرد و قرمز و چشمک زن و شماره بنداز. گردشهای ناگهانی چپ و راست بدون زدن چراغ راهنما، رانندگی هم با اتومبیل و هم با سخن سخت است. حالا اگر رانندهای هم ترسو باشد و هم ناشی بنشیند پشت سخن و بخواهد گاز بدهد، از لابهلای سخنها مثل موشی بخزد و راه برود، دیگر واویلا، فرض کنید این جور رانندهای سخنی هم داشته باشد فرسوده، از رده خارج، با لاستیکهای صاف و ناجور و موتوری که به روغن سوزی افتاده و دود کند، چگونه میتواند بنده خدایی را سوار سخن کند و تا سر چهار راه برساند.
حالا من آن راننده ناشی و بی دست و پا با این جور سخنی و آن جور اوضاع و احوال خیابانها میخواهم تر و فرز عزیزی را ببرم سر چهارراه زندگی. عزیز را از زیر آینه و قرآن رد کردهاند و دادهاند دست من تا بر سخنام سوار کنم. اولین کاری که باید بکنم، این است که یواشکی به چپ و راست نگاهی بیندازم و از زیر زمین فکرم در بیایم. حواسم را جمع میکنم تا به کسی و چیزی نزنم. اگر زدم سخن کسی را غر کردم یا سخن خودم غر شد، گرفتاریهای بعدی دارد. بیمه و جریمه و صافکار و گلگیرساز و نقاشی سخن، روزگارم را سیاه میکنند.
بسیار خب، عزیز را سوار سخن کردهام و با احتیاط آمدهام توی خیابان. دستپاچه و خجالت زدهام، سخن ام خوب نمیرود. خودم هم کلاچ را جای ترمز و ترمز را به جای گاز میگیرم.
هی به چهرهی جذاب و خدادادیاش نگاه میکنم و ازش عذر میخواهم، لبخندی میزند، چارهای ندارد. حالا که سوار این جور سخنی با چنین رانندهای شده، باید بسازد. دلهرهای را در چشم هایش میبینیم، لابد میگوید «خدایا این کجاوه چه جور میخواهد مرا ببرد» یاد سالها و روزهای میافتم که مرتب میدیدیمش، در تلویزیون و توی روزنامهها با حرفهایش دلخوش میشدیم و هر کس آینده روشن و آرزوهایش را در کلامش میدید. هر صبح که نان تازه میخریدیم، اگر گوشه نان سوخته بود و یا خمیر بود غر میزدیم که این چه مملکتی است، به دل نمیگرفت. قهر نمیکرد. بچهها به عبا و قبایش آویزان میشدند. جوانها از سر و کولش بالا میرفتند، لبخند میزد. کیف میکرد. بیشتر شبها قصههای قشنگی از خانه باستانی مان میگفت. از رنجها و دردهای باستانی که دارو و درمان باستانی داشت و دارد.
بچه کویر بود. صبوری را از کویری آموخته بود و میدانست در میان تپههای شنی بوتهها و درختهای گزی است که جانسختاند و سبزند و سایهدارند. به آنها دلخوش بود و به پرندههایی که بر آن درختها مینشستند و تا دوردستها با نگاهشان پرواز میکردند. چقدر از خوبیها تعریف میکرد. چقدر ارشادمان کرد که مقاوم و صبور باشیم. از ارشاد و فرهنگ سازی دمی غافل نبود. از ارشادیهای قدیم بود. بعد که سرش شلوغ شد، دوستانش ارشادمان کردند. ما که گروهی بودیم و به ارشاد فکر میکردیم و به ارشاد عادت کرده بودیم، هر کدام مان سازی میزدیم و سازمان را نشان نمیدادند. بعضیمان ارشاد شده به دنیا آمده بودیم و مشکلی نداشتیم. بعضیهامان میبایست هر روز ارشاد شویم، عین دیالیزیها، اگر ارشاد نمیشدیم، حالمان بد بود و یادمان میرفت که همین دیروز ارشاد شدهایم. بعضیمان بدارشاد بودیم. بدارشاد بودن چیزی است مثل بدقلق بودن و بابت این بدقلقی کلی پز میدادیم. خلاصه همه جور هنرمندی بودیم. او و دوستانش با هیچ کداممان سر لج نداشتند. چه پر تحمل بود این بچه کویر. به هر کس سهم ارشاد خویش را میداد و خودی و نخودی را نمیشناخت. البته تا آنجا که میشد حرف همدیگر را میفهمیدیم.
با نگاه میفهمیدیم که چه بگوییم و چه جور بگوییم تا هر دو راضی و راحت باشیم.
از بس تو این جور فکرها هستم، حواسم به راننده سخن نیست. گاهی به جای گاز دادن ترمز میکنم و گاهی هم به جای ترمز گاز میدهم. پشت سریها و بغلدستیها حرص میخورند که این دیگر چه جور سخن رانی است. چهره مهربان و لبخند شیرین مسافر عزیز را نگاه میکنم و خاطرات گذشته را مرور میکنم. یادم میرود که خیابان را عوضی آمدهام. زدهام به ورود ممنوع. مسافر مهربان باز لبخند میزند و با ته لهجه شهرستانی میگوید: «عیبی ندارد، علامت بده، چراغ بزن و با احتیاط برگرد. مواظب باش آنها که تندروند بهت نزنند». با احتیاط دور میزنم و برمیگردم و میگویم «ببخشید سؤالی داشتم شما آدم مهمی هستی، چرا مهم بودنتان را به رخم نمیکشید؟ چرا اوقاتتان تلخ نمیشود از اینهمه اشتباه و بیدست و پایی؟» داشتم حرف میزدم و حواسم نبود و نزدیک بود بزنم به کسی که راهنما نزده بود و داشت میپیچید به چپ. طرف داد کشید «اوهوی چه خبرت است. رانندگی بلد نیستی پشت سخن ننشین. چرا این قدر قیقاج و ویراژ میدهی؟ سخنات دارد دود میکند، باید بروی معاینه فنی». رسیده بودم به میدانی که هزار راه ازش میگذشت و به «میدان چه کنم» معروف بود. گیج شده بودم. نمیدانستم از کدام طرف بروم که هم مسافر نازنینام به جایی برسد و هم خودم خلاص شوم.
مسافر دست زد روی داشبورد سخنام و گفت: «نگهدار، پیاده میشوم. خودم میدانم از کدام راه بروم». زیر تابلوی توقف ممنوع نگه داشتم. پیاده شد. اشاره کردم به میدان و گفتم: شما کار مهمی کردید. مجسمههای تبختر و تکبر که از سالهای دور در میان میدانهای این خانه باستانی بود، شکستید و این کار کوچکی نبود.
داشتم بلبلزبانی میکردم که مسافر عزیز اشاره کرد با تابلوی توقف ممنوع و گفت: «نه، ایست، برو» راه افتادم، برایش دست تکان دادم، باز هم لبخند زد. یادم افتاد که پشت سرش کاسهای آب ریخته بودیم و شعر خوانده بودیم.
کسی که با کسی دل داد و دل بست // به آسونی نمیتونه کشه دست
اگر آمد و شد را ره ببندد // همون راه محبت که توان بست
در اساطیر اسکاندیناوی «اودین» خدای جنگ، شعر، دانش و خرد است. نمیدانم چطور توانستهاند برای چنین مسایل متناقضی خدای واحدی تصور کنند. شعر و جنگ؟
رفتم دیدن «خیلی دور خیلی نزدیک». لای آن همه سیمرغ بلورین من از فیلمبرداری و طراحی صحنه حظ بردم. آنقدر صحنههای مربوط به کویر و کاروانسرا زیبا بود که مطمئن هستم در چند هفتهی آینده بعد از پیدا کردن موقعیتش سری به روستای مصر خواهم زد.
عصر مراسم خداحافظی با رئیسجمهور برگزار شد. شاید تالار وزارت کشور تا به امروز اینهمه چهره دولتی و فرهنگی را با هم ندیده بود. برنامهای بود سه و نیم، چهار ساعت که اکثر آن اختصاص داشت به سخنرانیها، در آخر سه ربعی هم خاتمی صحبت کرد. گردن حقیر یک کارت انداخته بودند که رویش نوشته بود راهنما و در نتیجه نشد آن طور که میخواستم بنشینم یک گوشه مثل همیشه یادداشت بردارم و در نتیجه هر چه مینویسم از حافظه است و نقل به مضمون.
قبل از سخنرانیها گروه کر دو آهنگ اجرا کرد. گروه از حدود سی زن و مرد تشکیل شده بود و آوازشان بسیار گوشنواز. نمیدانم چنین اجراهایی معمول است یا نه ولی من تا بهحال در این مملکت نشنیده بودم.
بین سخنرانان از همه زیباتر متنی بود که هوشنگ مرادی کرمانی نوشته بود و پشت تریبون قرائت کرد، اگر از جایی بتوانم پیدایش کنم حتماً اینجا خواهم گذاشتش:
«برای من دو کار خطرناک به نظر میآید. یکی رانندگی است و دیگری سخنرانی. سربالایی دارد، سرپایینی دارد، ترمز دارد، گاز دارد، ورود ممنوع دارد، یکطرفه دارد، پارک ممنوع دارد، جریمه و حکم دارد، گردش به راست و چپ دارد آن هم با راهنما و بیراهنما. حالا من را نشاندهاند پشت رل سخن گفتهاند این مسافر خوشاخلاق ]خاتمی[ را باید برسانی سر چهارراه، من هم هی قاطی میکنم و بهجای گاز ترمز را فشار میدهم.»
«بعضی از ما اهل ادب خود به خود ارشاد شده بودند، برخی هم بودند که با کمی سعی تلاش بالاخره ارشاد شدند. گروهی هم بد ارشاد بودیم، بد ارشاد چیزی است مثل بدقلق، ما را موفق نشدند ارشاد کنند ولی آقای خاتمی پذیرای همهی ما بود.»
آدمهای زیادی آمدند و رفتند. بالای سن میرفتند و تمجید بود که از بلندگوها میبارید، گهگاه انتقاد هم. بعد از تمام سخنرانان نوبت خود خاتمی بود. از استبدادزدگی این ملت گفت. گفت استبدادزدگی بدتر از استبداد است چون ملت استبدادزده خود به دنبال مستبد میگردند که بر ایشان ظلم روا دارد. از مخالفانش که «مخالف را معاند و معاند را برانداز میدانستند و هر برخوردی را برانداز جایز» از امام یاد کرد که «برخورد تندی که امام با این مقدسنمایان که برداشتهای غلط خود از اسلام را اسلام راستین میدانستند داشت حتی با شاه نداشت» و شکایت داشت از رسانههای فراگیر که «کاش فقط عیبهایمان را میگفتند، اینان افتخارهای ما را هم عیب نشان میدادند» از بحرانهایی که در نبودش ایجاد میکردند «نشد ما به سفری خارجی برویم و آنجا در حین تلاش برای اعتلای نام ایران و اسلام اینها با ایجاد بحران برایمان اعصابخردکنی ایجاد نکنند» از برخی دوستان اصلاحطلبش «این آقایان میگفتند ما مینشینیم خانه شما بروید بجنگید هر وقت پیروز شدید و همه جا امن و امان شد ما میآییم»
خاتمی از دستاوردهایش هم گفت «بله در ایران سانسور وجود دارد ولی حداقل ما سانسور را محدود و ضابطهمند کردیم. رضاشاه به مدرس نامهای نوشته بود که آقا پا از روی دم بردار. مدرس هم پاسخ داده بود که حضرت اشرف محدودهی دمشان را مشخص کنند که ما هم پا رویش نگذاریم... حالا ما هم حداقل محدودهی دم را مشخص کردهایم.»
عبایی نازک و سفید داشت. با ریش سفیدش مانند سفیر صلح بود. پشت تریبون محکم میایستاد و به حق از روی چند یادداشت و نه یک متن نوشته شده بسیار با تسلط سخن میگفت. برای سخن گفتن به روی تریبون خم میشد و وقتی میخواست صفحهی بعدی یادداشتها را بین کاغذهای نامرتبش پیدا کند یک پایش را عقب میکشید و سعی میکرد در نور پروژکتور صفحه را پیدا کند. گهگاه هم پای خسته اش را کمی خم میکرد تا خستگیاش در رود. «ممکن است کمی دیر شود ولی باز میخواهم این حرفها را بزنم چون امروز جای زدن این حرفها است.»
یکی فریاد زد «گنجی چه» خاتمی گفت «یکی از همان دوستان اصلاحطلب که... ولی نه جای گفتن اینها نیست. آن آقا خودش نمیخواهد همکاری کند.»
سید وقتی حرفهایش تمام شد تشکر کرد و از سن پایین آمد. همهی سالن به پا خاستند حتی دکتر سحابی که حین سخنرانی خاتمی خسته و متفکر به نقطهای روی دیوار سالن نگاه میکرد. سید از سالن به سختی بیرون رفت، به نظرم آمد که خودش هم چندان شتابی ندارد. احساس تلخی بود.
آن سوی سالن دکتر معین که از نشستن بین بزرگان خودداری کرده بود و رفته بود بین مردم نشسته بود سرش بسیار شلوغ بود، آنقدر که انگار نه انگار دیگر کاندیدا نیست و انتخابات با شکستش به اتمام رسیده است. با همان لبخند همیشگیاش با مردم حرف میزد و با نگاهش خاتمی را بدرقه میکرد.
خداحافظ آقای رئیسجمهور و سلام آقای خاتمی...