echo "\n"; ?>
یک راهروی بلند در نظر بگیرید که یک طرفش به باغی دیوار ندارد و این طرف هم پنجرههای بلند یک ساختمان تاریک. حالا وسط راهرو بایستید و سعی کنید یک ردیف گلوله را با ریسمان از سقف آویزان کنید. ریسمانها هماندازه نباشند، هرچقدر از شما دور میشوند با شیبی تند بلند شوند تا گلولهی آخری مماس شود به زمین، فقط مماس، سنگینیاش روی ریسمان بماند. عصر است، یعنی آفتاب از طرف باغ سایهی گلولهها را نزدیک پنجرهها میاندازد. روی سایهی هر گلوله یک سنگ بگذارید. زیر هر سنگ یک تکه نخ بگذارید و بکشیدش بالای ریسمان همان گلوله، آنجا که به سقف بند است، همانجا بندش کنید. حالا شاید که یکی دو دقیقه است سرکارید ولی اگر درست تصور کرده باشید نخها دور که میشوند شیب تند میکنند و آن سرشان که به زمین است به وسط راهرو نزدیکتر میشود. به سرکار بودنش نیارزید؟
دایره را کمی قلقلک میدهم، لوبیا میشود.
زندگی را از دمش گرفتهام آویزان کردهام از بند که خشک شود. همهچیز با دور کند پیش میرود و یک تابلو ساعتها طول میکشد تا از مقابلم بگذرد. خیال دارم حرف گوش کنم و ول کنم سر این رشته دراز را و بروم برای خودم در کوچههای شمیران گم شوم. دنیا که بیما خودش برایمان تصمیم میگیرد، بگذار بگیرد.
«سینیورا، بین اطریش و ایتالیا بخشی از کوههای آلپ را سمرینگ مینامند. شیب بسیار تندی دارد و بر بلندی کوههاست. بر این کوهها ریل گذاشتند تا ونیز و وین را به هم وصل کند. آنها این راهآهن را کشیدند قبل از اینکه حتی قطاری وجود داشته باشد که رویش سفر کند. آنها راه را ساختند چون میدانستند قطار روزی خواهد آمد...»
زیر آفتاب توسکان
تمام مسایلی که دو راه حل دارند در حقیقت یک حل دارند و آن هم اینکه تعداد راهحلها را به دو افزایش دهیم.
ببینید، واقعیتش این است که، البته بسته به اینکه از کدام زاویه نگاه کنیم، در حقیقت، صد البته، اصولاً، بدیهی است، شاید البته، مشخصاً، به پیر به پیغمبر، در این راستا، در آن یکی راستا، وابسته به مفروضات، ممکن است، صد در صد، یقیناً، با تقریب خوبی، در این چهارچوب، با توجه به مسایل جاری، اخیراً، در نظر دارید که، مطمئناً... آهان، از آن جهت.
آره، ما اینطوری بحث میکنیم.
خالقی که وجودش لازم باشد، همان بهتر که نباشد.
ونک دو نفر.
هزارتوی هجدهم با موضوع «رنگ» منتشر شد. هزارتو با «به خاطر زرد آزل» برشی از زندگی ونسان ونگوگ شروع میشود و با داستان «عربی» از جیمز جویس در صفحه آخر پایان مییابد. در دریچه میتوانید به آهنگی از شاده، خوانندهی انگلیسی-الجزایری گوش دهید.
پرده میکشد شب بر خروشت، بر فریادت. وقت داستانهاست و قرار و اشکهایی بیصدا در خلوتت.
از قلمم تلخی میچکد، صبر میکنم تا تلخی از جانش برود. برمیدارمش و مینویسم، آرام مینویسم، شاد مینویسم، گرم مینویسم. برای تمام آدمهای خوبی که میشناسم یا نمیشناسم. آدمهایی که دنیا به دلگرمیشان میگردد، خورشید بیدار میشود تا لبخندشان را ببیند. آدمهایی که باد به دیدارشان میشتابد و سرمست داستانشان را به دنیا میپراکند. آدمهایی که دلیلی هستند برای بودن.
گامهایش را سریع برمیدارد، انگار میخواهد لای مردم بدود. مانتویی آبی نفتی و کفشهای پاشنه بلند روبازی پوشیده است. مردی که دنبالش آمده است دست میاندازد بند آزاد کوله دختر را میگیرد، دختر برمیگردد نگاه میکند. مرد کوله را دستش میگیرد و دختر مطیع دنبالش برمیگردد میرود. قیافه مرد مصمم است، انگار از سنگ تراشیده شده است. «من که کاری نکردم»، «فرار میکردی». نمیدانم کجای حجاب دختر ایرادی دارد، روپوش تنگش، یا آرایشش، یا شلوار کوتاهش. از طرف ماشین زنی چادری جلو میآید. دختر بغض کرده است. یک لحظه میایستد، میگوید نمیآیم، مردم منتظرند صدایش بلند شوند تا همانطور که میروند سنگسار را تماشا کنند ضجه دختر را بشنوند. زن چادری با دستی مشت کرده دختر را به جلو هل میدهد و ساکتش میکند. در نگاه زن، حرکاتش، همهچیزش نفرت میخوانی. از بین مردم پسری راهش را باز میکند. قیافهی مرتبی دارد، پیراهنی سفید، کیفی بر دوش و نگرانیی در قدمهایش. از دور داد میزند تازه دانشجو است. میرود سراغ مرد و حرف میزند. مرد دستش را به تهریش مرتبش میکشد و به تحقیر نگاهش میکند. پسر دست بردار نیست. یکی از سربازهای کلاه کج میآید پسر را به کناری میبرد. میبینم دختر را سوار ماشین کردهاند و پسر از کیف پولش کارت دانشجویی میکشد بیرون.
دایره محبوبترین شکل گربهی من است.
- قربان، به کدام طرف برویم؟
- یقیناً یا باید به چپ برویم یا به راست.
شاید واقعاً آدم روستا میشدم، یعنی انگار این تشویش زندگی را حریف نیستم، این تنشها را، این هیجانهای شهر بزرگ بی در و پیکر را. شاید باید یک چوپان میشدم که دغدغهاش بیست سی تا گوسفند است و کارش به چرا بردن گلهاش و نشستن بر روی تخته سنگی و هر از گاهی کلمات را کنار هم چیدن و بایاتی گفتن. شاید نی زدن هم یاد میگرفتم.
شمشیر عیان است، دشنه نهان. گویی یکی دلاورمردی است و آنیکی زبونی. ولی این سربازت میکند، آن یکی امپراتور.
زنجیری از آسمان به زمین وصل بود. به یک میله زنگزده که محکم زمین را گرفته بود بند شده بود و آن سرش لای ابرها گم میشد. پیرمرد خونسرد به زنجیر نزدیک میشود، روی چمن راه میرود ولی لگدکوب نمیشوند. سبیلی جوگندمی دارد، کمی تابداده. آرام دستی به زنجیر میکشد. از کنار میله رز روندهای بلند میشود و خود را میگیراند به زنجیر و بالا میرود، رقصان به دور زنجیر میپوشاندش، تا ابرها. دستی بر سبیلش میکشد پیرمرد و لبخند میزند.
دخترک شالی آبی روی پیراهنی صورتی به تن دارد. کنار رودخانه ایستاده است. روی آب میدود. سر بلند میکنم و حالا پرنسسی سفیدپوش است. شانهی عریانش را میبوسم و چشمانش را. گربهی شرمگینی است که با نگاهش افسون میکند. دستانش را دور گردنم میاندازد و بوسهای از لبانم میگیرد. فرسنگها آنسوتر چشمانم را باز میکند.
برگ که به زمین رسید، جاودانه شد.
من هنوز در بند گیلاس آخرم، در بند نوای نی محبوبم، در بند شکل ابر، در بند دو خط شعر آرام، در بند یک جملهی کوتاه از رمان بلند، در بند چنارها، در بند خندههای بیهوا، در بند تنهایی، در بند پیچ امینالدوله، در بند اشکهای صبور، در بند چند خاطره. به جهنم که دنیا ما را به هیچ میگیرد.
چنان که دو گیلاس در مقابلت گذاشتهاند که یکی سودا است و آن یکی هیچ. سودایت شیفتگی است و هیچ ندیدن و روزها و شبها زمزمه و آشفتگی و چه تند میگذرد روزگار. اما دیگری، هیچت پوچی میآورد، باز هیچ ندیدن ولی این بار هیچ هیچی است مانند سکوت، که کجا و چرا. این ورقپارههای سفید تند تند سیاه شوند و یا هرگز نشوند؛ که را به چه کار آیند. کند میگذرد روزگار و شاید هم نمیگذرد و تو بر این خاک بیقرار گامهایت به جای پیش به پس.
یک روز معمولی که از صبح نشد و نمیشود و نیامده است و دیر شده است و غیره. آنقدر معمولی که تا عصر آماده میشوی دندانهای اولین کسی که حرف مربوط یا نامربوط بزند را بریزی در حلقومش. میروم فرودگاه پیشواز پسر عمهام، چهار پنج ماهی است تنها دوست دوران کودکیام ندیدهام. شروع میکنم به غرغر کردن از روز و او هم مینالد از همهچیز. وقتی میخواهد از ماشین پیاده شود یادم میافتد بپرسم «جنسیت بچه مشخص شد؟» چشمانش میخندد، صدایش شادترین صدای دنیاست، آنقدر شاد که تمام آن روز معمولی یادم میرود «نمیدانی؟ دختره، دختر...»
مأمور گذرنامه تهریش مرتبی دارد. فکر میکنم چه حوصلهای دارد اینهمه برای ریش وقت میگذارد.
- شما مجوز خروج ندارید.
- خب من فکر میکردم دارم وارد مملکت میشوم، این اواخر برای وارد کشور شدن هم مجوز خروج لازم است؟
- نه، ولی مجوز خروج شما همین یکبار بود.
- عجب، بالاخره گذرنامه من را میدهی؟
- بله، ولی مجوز خروج شما باطل شد.
یک خوشآمدگویی هیجانانگیز.
بالاخره امروز ظهر علمیون دست از ارائه و سؤال و جواب برداشتند و بساطشان را جمع کردند رفتند. البته تازه داشتیم با این حضرات رفیق میشدیم و به قولی عادت میکردیم، ولی در مقابل دست تقدیر که جدایی میافکند چه توان کرد. شوخی به کنار فکر نکنم هیچ دلم برایشان تنگ شود، حتی شوخی که میکردند آدم باید یک ربع فکر میکرد که بله طبق قضیه فلان در مقاله فلان این شوخی بامزه است.
اسکله هتل چندتا قایق چوبی بستهاند، از هتل جلیقه نجات گرفتیم قدری پارو زدیم. من فکر میکنم مسیر رفت و برگشت یک کیلومتری شد. نتیجه گرفتم پارو زدن یک جور جان کندن است. در این خلیج کنار هتل یک چند تا جزیره هست، رفتیم تا آنجا و در کمال بیمزگی هیچ چیز در جزیره نبود جز چندین فقره مرغ دریایی پر سر و صدا. یکصدایی زدیم بلکه رابینسون جواب بدهد، نداد.
از ظهر به اینور تنها ماندم. یک شب دیگر میمانم که فردا صبح پرواز دارم. انگار هتل فقط برای من کار میکند، البته یک دسته پیرمرد پیرزن هم هستند که فقط وقت ناهار و شام پیدایشان میشود.
یک جایی در هتل پیدا کردم که عکس کارکنان هتل از عهد دقیانوس تا امروز را زده بودند به دیوار. قیافههای صد سال قبلش بامزه بودند، یک چیزی سرشان بود مثل کلاه آشپزی. یک نکته جالب در مورد کارکنان هتل اینکه جوان بینشان کم پیدا میشود. اکثر خانمهای چهل ساله هستند و چنان به کارشان مسلط هستند که معلوم است از جوانی مشغول اینکارند، به سر و وضعشان هم خیلی میرسند. برایم جالب است که شغلشان یک کار دایمی است و این طور نیست از کارشان ناراضی باشند و بگذارند بعد از مدتی بروند، سالهاست در هتل کار میکنند.
عصر میخواستم بروم دهاتمان اوس، پاروها جان پیادهروی نگذاشته بودند برایم. در عوض یک شکم سیر عکاسی کردم. بعد از برگشتن سعی خواهم کرد عکسها را بگذارم در لنز، هر چند دو سه هفته سرم شلوغ خواهد بود و شاید بعد از آن فرصت کنم. عکاسخان قبل از آمدن میگفت آنجا رنگ زیاد هست برای عکاسی، آنقدر رنگ میبینی که سیر میشوی. باغبان هتل یک خانم پنجاه سالهای است. من ندیدم یکجا بنشیند، از صبح به گلها میرسد تا شب. نتیجه هم طبعاً یک شاهکار است.
در مورد مردهای نروژ به نتایجی رسیدم. آنها که نروژی اصیل محسوب میشوند و خونشان با اروپاییهای ریزه میزه قاطی نشده، شخصیتهای عظیمی هستند. یعنی قد بلند و استخوانبندی خیلی درشت، یک جور وایکینگ معاصر. راه هم که میروند تابلوها میلرزند. صد البته مشاهدات در مورد جنس لطیف قبلاً گزارش داده شده است ولی ما محض محکمکاری هنوز با علاقه مشاهده میکنیم، آخر به قول سر هرمس مجبوریم مشاهده کنیم، میفهمید؟
این رفیق مسلمان هم اتاقی من انگار بهش الهام شده بود من را به راه راست هدایت کند و هر چه ما مقابله کردیم خسته نشد. یک لحظه میدیدی حین ذکر گفتن بعد از نماز سر بلند میکرد و چیزی میگفت و من میگفتم و میدیدی دو ساعت نشستیم بحث میکنیم. ولی حداقل وسط کار نمیگفت به مقدسات توهین نکن و غیره. یک نمازی میخواند عمر هم به آن غلظت نمیخوانده گمانم. تازه دور بعدی مباحثات را موکول کرده است به تهران. حالا ما نخواهیم هدایت بشویم کی را باید ببینیم؟ گمانم او هم مجبور است.
فردا قرار است آنقدر خوش بگذرد که خفه شوم. صبح از اینجا یک ساعت تاکسینوردی تا برگن، بعد دو ساعتی تا آمستردام. آنجا یک ساعتی علافی و یک ساعتی تا پاریس. آنجا هم سه ساعت بررسی دقیق در و دیوار تا بعدش پنج ساعتی در یک تابوت هوایی به تهران. یعنی نمیشود این تکه مسافرت را طی مناقصهای، مزایدهای چیزی واگذار کنیم به یک پیمانکار چشم و دل پاک؟
امروز رفتم شهر. آخر شما که خبر دارید ما دهاتی اوس هستیم، وقتی میرویم برگن میگوییم میرویم شهر. حالا شهرش هم خیلی شهر نبود. یک چیزی حدود دویست و پنجاه هزار نفر با تمام حومه و دنگ و فنگش. اول مهمترین نتیجهگیری را بگویم. بعد مطالعه دقیق و تعمق فراوان نتیجه گرفتیم ملت نروژ به طور میانگین ملت زیبارویی هستند، مجزا از قد بلند و چشم رنگی. ما که روزی پنجاه بار عاشق میشویم.
اینها به مملکت خودشان میگویند Norge. این چند روزه سر جمع دهتا سیگاری ندیدم. این برگنشان هم پر بود از توریست انگلیسی پیر. چنان با دهان باز خانههای قدیمی را نگاه میکردند انگار تا به حال کلبه زهوار در رفته ندیدند. برگن ریزهمیزه ده دوازده موزه دارد، از موزه وایکینگها تا موزه هنرهای معاصر. یک کلیسا هم دارند از قرن چهاردهم و حسابی حلوا حلوا میکنندش. رفتیم آکواریومش، این عکاسخان بود میگفت اینجا پنگوئن نیست، آقا پس اینها که ما امروز در آکواریوم دیدیم چه بودند. شعار این آکواریوم هم جالب بود: بیایید با محلیها آشنا شوید. یک چند تایی هم فک دیدم که انقدر جم میخوردند نمیشد عکس ازشان گرفت.
یک کشتی در بندر بود خیلی دراز و خیلی بلند، از این کشتیهای تفریحی که مثلاً بیست طبقه هستند و یک دنیا اتاق و غیره. از هیبتش خوف کردیم. یک مغازهای بود بند و بساط کشتی و قایق میفروخت، حتی دکل و سکان. فکر میکردم اینجا چه میتواند به دردم بخورد، آخرش یک چیزی خریدم. یک کره شیشهای آبی رنگ که داخل یک تور مانندی است. گفتند این را میبندند به تور ماهیگیری که روی آب بماند. یقین حاصل کردم به دردم میخورد.
سینما هم رفتم سیزده نفر آدم دیدم.
انگار اینجا ماکوندوست و چهار سال یازده ماه و دو روز است که باران میبارد. گابو حتماً راهش این طرفها افتاده بوده، یا آن یکی قطب. فقط میبارد. من استاد این هستم که زمان را گم کنم، اینجا شب هم نمیشود که حداقل یادم بیاندازد زمان را گم کردهام.
از دست این علمیون خسته شدهام. یک حرکتی بین چینیها کشف کردم، وقتی چیزی را توضیح دادند سرشان را به جلو تکانی میدهند و یک قدم عقب میگذارند. یک روسی امروز آمد سخنرانی، حتی یک کلمه از حرفهایش نفهمیدم، رسماً روسی حرف میزد. یک بوریس واقعی بود، زمخت، خشن، تند... خلاصه روس. یک اسرائیلی با خانوادهاش آمده است. روابط درون خانوادگیشان عین ما ایرانیهاست. دخترش ده دوازده سالهی لاغر مردنیی است که علاقه شدیدی به رنگ صورتی دارد و روی پا بند نمیشود. یک انگلیسی هم داریم که نسخه صادراتی مستر بین است، به همان اندازه بامزه است، خانمش کرهای است و هیچ ربطی به هم ندارند.
امروز سوار یک کشتی کردندمان و بعد از یک ساعت و نیم کانالنوردی رسیدیم به یک جزیرهای که خانهی شخصی به اسم اول بل بود که موسیقیدانی قرن نوزدهمی بوده و نروژیها عاشقش بودهاند و یک مینی کنسرتی از کارهایش برایمان برگزار کردند و حظ بردیم و دوباره برگشتیم. من هنوز هم فکر میکنم ناخدا بودن و اصولاً روی کشتی بودن بهترین تفریح دنیاست، این قضیه شناور بودن لذتبخش است.
به نظر من انگلیسیدانترین ملت اروپا نروژیها هستند. همه انگلیسی بلد هستند و با روی گشاده جواب آدم را با لهجهی بسیار خوب میدهند. تا کور شوند آلمانیها و فرانسویها.
هنوز دارم در هتل کشفیات میکنم، آن هم هتل به این جمع و جوری. تمام این مدت فکر میکردم وقتی این هتل صد و چند سال دارد و این حوالی اعیانیترین جا بودن چرا سالن رقص ندارد. امروز پیدایش کردم، طبقه دوم کنار کتابخانه. از کتابهای کتابخانه هیچ نفهمیدم و یک یادداشتی به فارسی لای یکیشان گذاشتم.
فکر میکنم پیدا کردم خورشید چه میکند. حدود شمال شرق طلوع میکند، در نیمدایره جنوبی آسمان ظهر میشود و در شمال غربی غروب میکند. البته خورشید پشت ابر است و نمیتوانم به صورت تجربی این حرکتش را بررسی کنم.
اینجا دویست و پنجاه روز سال باران میبارد. البته نه اینکه هر روز سیل ببارد، مثلاً امروز یک بارانی بود که نیم ساعت زیرش قدم میزدی هم بیشتر نمناک میشدی تا خیس.
امروز علمیون را تحریم کردم. کتاب برداشتم در یکی از اطاقهای نشیمن هتل یک گوشهای پیدا کردم خواندم. داخل هتل کاملاً سبک قدیمی است و اینطور نیست چیزی به اسم لابی داشته باشد، لابیاش یک سری اطاق است و هر کدام اسم دارد و اطاق محبوب من اطاق آبی است، تا نیمه دیوار چوبکاری و بقیهاش کاغذدیواری آبی و مبلها نرم و کرم. یکی دیگر هم مثل من تحریم کرده بود و کتابی میخواند از نویسندهای که من نمیشناختم، ایتالیایی بود.
سر ناهار و صبحانه همیشه گیج میشوم. از هر گوشه زبانی میشنوم، انگلیسی، اسپانیایی، روسی، عبری، ترکی، چینی، ژاپنی، فرانسه، آلمانی، نروژی، سوئدی، هلندی. یعنی این همه آدم متفاوت را کجا میشود یکجا دید؟ البته در زمینه برقراری ارتباط در سطح صفر هستم، حوصله و جرأت صحبت با این غولها را ندارم. اگر دختر اینجا بود با نصف اینها دوست شده بود لابد.
عصر رفتم اوس، دنبال میدان اصلی شهر بودم دیدم نوشته به اوس خوش آمدید. معلوم شد بیراهه رفتم و برگشتم وسط ده را پیدا کردم. جالب است باوجود اینکه به نظر من اینجا آخر دنیاست ولی انگار خودشان چنین اعتقادی ندارند. ولی کماکان زندگی در سکوت برگزار میشود.
به خورشید گفتیم احمق امروز قهر کرد. رفته است پشت ابرها و از صبح ابری است و معلوم نیست کجاست، حتی الان دوازده شب. باور بفرمایید انگار ساعت هفت عصر است، انگار زمان ایستاده است، الان پرندهها میخوانند. البته هماتاقی من اعتقاد دارد اینها جیرجیرک هستند ولی خودشان نمیدانند. این هماتاقی مظلوم ساعت میگذارد بیدار میشود نماز مغرب و عشا میخواند. یک تئوریهایی برای اینکه چرا اینطور میشود دادهایم ولی کسی حوصله بررسی دقیقتری ندارد.
اسم اینجا اوس نیست، در اصل Osøyri است و خلاصهاش میشود اوس. یک دهاتی است به گمان من دو سه هزار نفره. از خود برگن Bergen که شهر دوم نروژ است هنوز هیچچیز ندیدم. از فرودگاه مثل انسانهای سربهزیر آمدم اینجا اوس و هتل، اوس سی کیلومتری از برگن فاصله دارد و هتل هم سی دقیقه پیاده تا اوس. از آن موقع هم نگران ارائه مقاله بودم که آن هم بهخیر گذشت و حالا میشود به مسایل اصلیتری رسید. عرض شود اینجا با کمبود آدم روبرو هستند. یعنی دریغ از هر از گاهی عابری، ماشینی. آدم میماند بالاخره اینجا چرخش چطور میگردد و کجایند این ملت. صبح خلوت است، ظهر خلوت است، شب خلوت است. یعنی از فرط آرامش خوابتان میگیرد. امروز فکر کردیم یحتمل آخرین واقعه مهم و هیجانانگیز این حوالی زمین خورد یکی در بیست و سه سال قبل بوده است. ولی کماکان بهشت است، مناظرش عینهو تابلو نقاشی. حالا آن به کنار هتل چیز بامزهای است. اسمش هست solstrand و به سلامتی صد و چند سالی است اینجاست، صاحبانش نسل چهارم بانیاش هستند. سر و وضع قدیمی ولی بسیار مرتبی دارد و یک جور جای استراحت مطلق است. آشپرخانهی بسیار مشهوری در این حوالی دارد و از انواع اقسام جک و جانورهای دریایی بگذریم در کل باب میل است. یک زمین گلف هم این کنار دارد که گذاشتیم بررسی شود. کنار خلیج هم قایق و پارو گذاشتهاند، قرار است برویم تا نیویورک پارو بزنیم. حتی اینجا در هتل هم آدم نیست، یعنی خدمه نمیبینید ولی همهچیز مرتب و سرجایش است، واقعاً وضع مشکوکی است. این فقط نظر من نیست. اینجا شش هفت تا ایرانی هستیم و همه در این مورد هم عقیدهایم.
وطن یک ندایی رسیده بود که وضع اینجا اینطور است و آرام است و غیره. من هم دیدم آدم مقاله گوش کردن و علم و این حرفها نیستم و برداشتم چند رمان آوردم و گمانم یک هفتهای که اینجا هستم خوش بگذرانم. این ملت واقعاً عشق علم و دانش و این حرفها هستند، سر ناهار هم آقا فلان کدینگ اینطور است و چه میدانم شبکههای بهمان آنطور. بدبختی اینجاست من همین امروز یک سوم غولهای علمی مخابرات دنیا را اینجا دیدم داشتند راه میرفتند، به غلط کردن افتادم آخر اینجا هم شد جا آمدی؟ سر ارایه هم خوب نفسم را گرفتند، البته کم نیاوردیم، پرروتر از این حرفها هستیم. خلاصه بر ما ثابت شد جنسمان جور تحقیق و این حرفها نیست و به قولی حال داری اخوی.
یک سری کشفیاتی هم در مورد زبانشان کردم. زیاد فهمیدن نوشتههای ضروری سخت نیست چون کلمات شبیه انگلیسی یا آلمانی هستند و میشود در مورد اسامی یک حدسهایی زد. در زیان نروژی یک شکم سیر «ه» به کار میرود و «ز» و «خ» ندارند. این کاراکتر بامزه ø هم داستانی دارد. اسم رئیس کنفرانس Øyvind بود و ما هم نمیدانستیم چی باید بخوانمیش و اسمش را گذاشته بودیم آقای تهی. اینجا معلوم شد همان ü آلمانی است و میشود یک جور «او». ولی کماکان مصرانه بهش میگوییم تهی.
زیاده عرضی نیست.
یک موقعی به هوای لندن گفتیم ابله، این خراب شده آفتابش ابله است و حتی احمق. آخر الان ساعت دوازده و نیم شب است و هوا هنوز روشن است و دو ساعت بعد هم آفتاب طلوع میکند. مسخره نیست؟ اصلاً معلوم نیست کجا غروب میکند، کجا طلوع میکند، گمانم جنوب غروب کرد، طلوعش هنوز معلوم نیست. من الان یک جایی هستم به اسم اوس یعنی os، یک جایی است نزدیگ برگن در نروژ. طبق محاسباتم تا حالا این همه به قطب نزدیک نشده بودم. یعنی گمانم دست دراز کنم طرف افق پنگوئنی چیزی دستم بیاید. عرض شود من باب ارایه مقالهای در کنفرانسی تشریف آوردیم این گوشه دنیا. نوشتنی زیاد است ولی چون مقادیری استرس بابت ارایه فردا موجود است ارسال اطلاعات تکمیلی به فردا شب موکول میشود. نقداً عرض شود اینجا همان بهشت موعود است، چه هوایی، چه دریاچهای، چه جنگلی... و البته عجب خورشید احمقی.
تابستان آمده است، به کاخ نیاوران ساز و آواز. دیشب کنسرت ارکستر ملی بود. استاد فخرالدینی بر سازها نقش میزد، آواز علیرضا قربانی به عرشت میبرد. آسمان قطرههایش را قبل از شروع نگه داشت تا وقتی همه سن را ترک کنند و بعد باز ببارد، به احترام. و چشمها را که میبستی انگار بر زمینه سیاه با خط سفید همراه آواز شعر عارف قزوینی مشق نستعلیق میکرد ذهنت. وقتی فرهاد فخرالدینی لحظهای برگشت حین آهنگ ای ایران و زمزمه مردم را به جای ارکسترش رهبری کرد انگار جهانی بیرون آن باغ نبود. من را چند قطعه محلیشان، کردی و خراسانی و آذری بیشتر خوش آمد و یکی هم قطعه دشتی.